loading...
یکی نبود یکی بود
ماه پاره بازدید : 34 شنبه 01 تیر 1392 نظرات (2)
در را بهم كوبيدم اما مادرم دوباره آن را باز كرد و با عصبانيت گفت:
_فائزه تو هيچ جا نميري،فهميدي چي شد؟!
_مامان مگه تو نميگي خواسته هاي من خواسته هاي توئه؟پس -
حرفم را قطع كرد و داد كشيد:
_ايني كه تو ميگي بازي با جونته بيچاره،ميفهمي؟فك كردي خونه خاله پريه بري با دختر خاله ت تفنگ بازي كني برگردي؟!
_مامان من ميخوام برم و توئم-
دوباره پريد وسط حرفم و داد كشيد:
_چرا فائزه،ميتونم و اين كارو ميكنم...من نميذارم تو بري!دختر تو فقط 18 سالته و اونوقت...
ديگر ادامه نداد.استيصال را در چشمانش ميديدم.آرام گفت:
_عزيزم من خوبيتو ميخوام...اين كارو با من و بابات نكن!
وقتي ديدم مادرم ارومه با التماس بهش گفتم :
مامان من همه كارامو كردم خواهش ميكنم بزارين برم
_ اصلا به من بگو تو چه جوري مي خواي ميون اين همه پسر بري ؟
_ه اونجاشم فكر كردم تو فقط اجازه بده ؟
_نه مثل اينكه خودت فكر همه چي رو كردي ديگه چرا داري از ما اجازه ميگيري؟
بعد از اين حرف در را بهم كوبيد و رفت نميدونستم چي كار كنم چه جوري مامان و بابامو راضي كنم دلم ميخواست برم خرم شهر
اينقدر فكر كردم كه نفهميدم چه موقع خواب افتادم وقتي بيدار شدم ساعت 7:55 بود
صداي بابامو شنيدم كه به مامانم ميگفت:چه جوري يه دختر ميتونه بره جنگ مگه عقلشو از دست داده ؟
موقعي كه از پله ها اومدم پايين در حالي كه خيلي عصباني بود يه نگاه به من كرد و از در بيرون رفت.صداي مامانمو شنيدم كه به من ميگفت:
_ببين يه الف بچه چه جوري اعصاب همه رو با اين كاراش ريخته به هم
_مامان مگه من چي گفتممن فقط گفتم كه ميخوام برم جنگ و از نزديك ببينم اين چه اشكالي داره؟
مامانم سرشو تكون داد و بدون اينكه جوابمو بده از آشپزخانه بيرون آومد
كلافه شده بودم نميدونستم چه جوري پدر و مادرمو راضي كنم اينو هم ميدونستم كه اونا به همين راحتي راضي نميشن
از خونه زدم بيرون رفتم پارك نزديك خونمون نشستم روي نيمكتي همينجور كه توي فكر بودم 2تا دختر از كنارم رد شدن و
داشتن اداي يه پسري رو در مياوردند همون موقع توذهنم جرقه اي تو ذهنم روشن شد يه لحظه فكري به ذهنم رسيد
همينجور به خودم با صداي بلند گفتم:
_چرا از اول به ذهن خودم نرسيد
از روي نيمكت بلند شدم رفتم خونه مامانم خونه نبود يه ياداشتي گذاشته بود :من رفتم خونه داييت اگه خواستي بيا اونجا:حوصله
رفتن به خونه داييمرو نداشتم چون داييم بچه نداشت به خاطر همين حوصلم اونجا سر ميرفت
رفتم تو اتاقم جلوي آيينه وايستادم به اين فكر ميكردم كه چجوري خودمو شبيه پسرا دربيارم كه.....
جنگ شروع شده بود و منم ميخواستم توش شركت داشته باشم.اگه مامانم نميذاشت،بايد توي عمل انجام شده قرار ميگرفت.
نگاهي به موهاي بلند قهوه اي روشنم انداختم،بايد باهاشون خداحافظي ميكردم.يه قيچي از تو كشوي بابام برداشتم و موهامو تا
اونجايي كه ميتونستم زدم.بعدش دستگاه ريش تراش بابا رو كه جديد اومده بود و خيلي هم گرون خريده بودش برداشتم و روي
موهام كشيدم.
وقتي كارم تموم شد ديدم از اون موهاي بلند فقط به اندازه يك سانت روي سرم باقي مونده.
خاك به » موهام رو با هزار بدبختي جمع كردم و منتظر مامان شدم.حدود يه ساعت بعد زنگ در رو زدن و با باز كردنش با صداي
بابام مواجه شدم. « يا ابوالفضل » و « سرم
جفتشون داخل اومدن و من سرم رو پايين انداختم؛ميدونستم توفاني عظيم در راهه.
_دختره ي چشم سفيد اين چه كار بود كه تو كردي؟!ها؟بابام براي اولين بار سرم داد زد:
_تو خجالت نميكشي؟؟اين همه نازتو كشيديم و بزرگت كرديم كه تو آخر سر كار خودتو بكني؟!ها؟!
_بابا من-
مامانم پريد وسط حرفم و گفت:
_خفه شو...ميخواي واسه من بري جبهه؟!كه چي بشه؟بميري؟!
_نه مامان -
بابام حرفم رو قطع كرد:
_پس حتما ميخواي بري اونجا درس بخوني؟!
_من ميخوام برم تا از كشورم دفاع كنم..ميفهمين؟!
_ميخوام دفاع نكني...اين همه مرد ريخته،اونا برن!
_من به عنوان يه ايراني وظيفمه كه اين كارو بكنم!
_حالا كشور لنگ كمك توئه؟!ها؟!
_آره هست...لنگ تك تك مائه!
_تو هيچ جا نيمري....شده زندانيت كنم!
_به نفعتونه بذارين برم وگرنه فرار ميك-
صدام با سيلي اي كه پدرم بهم زد،خفه شد.ديگه هيچي نگفتم و رفتم تو اتاقم.باي ميرفتم....هر چه زودتر.
به تصويرم توي آينه نگاه كردم:روي گونه از سيلي سه روز پيش بابام كبود شده بود.
آهي كشيدم و دوباره مشغول بستن كوله پشتيم شدم.تمام شلوارام و تي شرت هايي كه به پسرونه ميخورد رو برداشتم،هر چند
ميدونستم اونجا نميشه پوشيدشون.
به شختي شالمو روي سرم مرتب كردم و به مامانم گفتم ميرم بيرون،هوس پفك كردم.از اونجا به بهونه اين كه پفك
نداشت،راهمو به سمت يه خيابوني كج كردم كه پوتين ميفروخت.آقاي فروشنده بهم گفت:_دخترم تو چرا ميخري...؟
_همينجوري آقا.
داشتم با سايز پوتين ها نگاه ميكردم كه يهو با تعجب گفت:
_تو اصن دختري؟؟چرا مو نداري؟!
هم خنده م گرفت هم فضول بودنش حرصم داد.بدون اينكه جوابشو بدم،يه پوتين رو پام كردم و ديدم كه اندازه مه،البته يكم
بزرگ بود ولي با پوتين مجبور ميشدم جوراباي خيلي كلفت بپوشم.
دو جفت برداشتم و پول رو به فروشنده ي متعجب دادم كه دوباره سوالشو تكرار كرد:
_تو دختري؟!
پوتين ها رو تو يه كيسه مشكي گذاشتم و با گذاشتن پول روي بساطش راه افتادم به سمت خونه.
از خريدم خوشحال بودم،فقط بايد منتظر ميموندم فردا شب بياد...
سر راهم يه پفك خريدم و با رسيدن به در خونه،نفس عميقي كشيدم و آروم در رو باز كردم.هيچ صدايي نميومد؛بي صدا اما در
عين حال سريع به اتاقم رفتم و پوتين رو زير تختم جا كردم.
لباسام رو عوض كردم و به آشپزخونه،پيش مادرم،رفتم.پرسيد:
_چرا انقد طولش دادي؟
_اي آقاهه نداشت....مجبور شدم برم سر چهار راه بگيرم!
خدا رو شكر شك نكرد.ما از خانواده هاي نسبتا اشرافي دوران شاهنشاهي بوديم و از زمان انقلاب به بعد،جزءپولداراي شهر
حساب ميشديم.مامان گقت:
_محلقا كه رفت شهر خودش،بايد دنبال يه خدمتكار ديگه باشيم...!
_مامان مگه خودمون نميتونيم كارامونو انجام بديم؟
_بابا من دست تنهام....نميكشم،تازه بيرونم كه بايد يه چيز سرم باشه ميپزم تا برم و برگردم!
_جزو قوانينه مادر من....قوانين!_خب منم به خاطر همين خيلي بيرون نميام!...ايشالا كارامون درست بشه ديگه بريم.
_بريم؟!كجا بريم؟!
_ميخوايم بريم پيش فرشاد.
_لندن؟!
_چيه چرا اونطوري ميگي لندن؟انگار تا حالا نرفته...!
_اما مامان تو اين اوضاع؟!
_مگه چشه...؟جنگه،همه دارن ميرن.مائم روش!
_اما مامان ما بايد از كشورمو -
_فائزه يه لطفي بهم بكن خفه شو و اين چرت و پرتا رو تحويلم نده!
چيزي نگفتم.نميخواستم شب آخري خاطره ي بدي ازم داشته باشه؛اگه ميمردم...
_هي دختر كجايي؟؟
_چيزي گفتين؟!
_ميگم هفته ديگه خونه داييت دعوت داريم،بايد بريم يه چند دست لباس بگيريم.
لباس...من كه نيستم!با اينحال گفتم:
_من كه لباس دارم!
_قبلا اونا رو پوشيدي...!
ديگه حرفي نزدم،اونم سعي نكرد چيزي بگه.قبل از جنگ رابطه ي ما خيلي خوب بود،اما از وقتي جنگ شد و من تصميم گرفتم به
عنوان يه ايراني برم با عراق بجنگم ديگه رابطه مون عين قبل نبود.
شده بوديم دو نفر از نسل هاي متفاوت،من پر از شور و هيجان بودم مامانم عاشق آروم بودن.تا قبل از جنگ نميدونستم كه انقد
پر شر و شورم چون هميشه دختري آروم و متين بودم -به قول بابام يه اشرافي واقعي!-اما از بعد از انقلاب و حمله عراق لعنتي به
ايران،والدينم فهميدن هر چي اون روي سكه هم داره...حتي دخترشون فائزه،يه اشرافي واقعي...!بايد دوش ميگرفتم وسريع كارهايم رو ميكردم قبل از اينكه مامانم متوجه بشه.تواين افكاربودم كه تلفن زنگ خورد
_الو؟
_چطوري فائزه جان؟
_شيوا؟خودتي دختر ؟چي كار ميكني؟يادي از ما نمي كني؟
_اختيار داري نه اينكه خودت ياد ما ميكني؟خب ديگه چي خبر؟هنوز نرفتي جبهه؟
_نه هنوز ولي يه فكرايي كردم
_چي؟
_بعداخودت ميفهمي؟
شيوا دختر خاله ام بود كه باهم خيلي صميمي بود طبق معمول باشيوا يه ساعتي حرف زدم.
بعد از اينكه وسايلام رو اماده كردم سريع يه دوش گرفتم.صداي ماشين بابام ميومد رفتم پايين تا براي
آخرين بار اونا رو خوب نگاه كنم بعد ازشام كه كلي برام سخت گذشت رفتم تو اتاقم يك كم استراحت
كردم تا پدرومادرم خواب برن يه ياداشت واسشون گذاشتم تا دنبالم نگردن بانداژ رو بستم به سينه هام
لباسام رو پوشيدم پوتينامو برداشتم اهسته در را باز كردم ديدم چراغا خاموشه پاورچين پارچين
ازاتاقم اومدم بيرون واز خونه زدم بيرون يه ماشين دربست گرفتم گفتم بره سمت ايستگاه وقتي رسيدم
داشتن سوار اتوبوس ميشدن اكثرا پدرومادراشون بودن دلم گرفت اگه بابا ومامانم راضي ميشدن منم
ميتونستم مثل بقيه از اونا خداحافظي كنم ولي خب نشد سريع رفتم داخل اتوبوس اكثر صندلي ها پر
بودن فقط رديف اخر خالي داشت نشستم كنار پنجره همون موقع اتوبوس حركت كرد....
كنارم يه پسر نشسته بود كه سرش پايين بود و اصلا چيزي نميگفت.به بازوش زدم و گفتم:
_هي...سلام!سرشو بلند كرد و بهم لبخندي زد و گفت:
_سلام!
يكم منتظر شدم تا شايد چيزي بگه اما چون حرفي نزد،گفتم:
_ساكتي؟
_راستش كسيو نميشناسم!
_اينجا هيشكي اون يكيو نميشناسه!
يهو يه پسر با خنده جلوم سبز شد و گفت:
_نه اتفاقا...من و حميد خوب همديگرو ميشناسيم،نه حميد؟!
پسري برگشت كه درست كپي هموني بود كه اين حرف رو زد.گفتم:
_شما دو قلويين؟
_ اي همچين.من بزرگم!
حميد به سر برادرش زد و گفت:
_حامد من بزرگم!
5 ديقه باعث نميشه تو بزرگه باشي! _
همونطور كه با هم حرف ميزدن رفتن و موقعي كه وباره روي صندلي جلويي اوتوبوس نشستن،حامد برگشت و گفت:
_راسي اسم شما ها چيه؟
پسر كناريم گفت:
_من عليم!
من نميدونستم چه جوابي بايد بدم،هنوز واسه خودم اسم انتخاب نكرده بودم.خوشبختانه پسر ديگه اي از طرف ديگه ي اتوبوس به
سمت حميد و حامد رفت و اونا سرشون رو برگردوندن.
داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه اگه علي ازم پرسيد بهش چه جوابي بدم كه خوشبختانه گفت:_چند سالته؟
_چطور؟
_ميخوام ببيم من بچه ترم يا تو!
خنديدم و گفتم:
_من 17 سالمه!
متعجب گفت:
_واقعا؟؟من بيست سالمه!
دوباره خنديدم كه گفت:
_تو...
ادامه نداد.گفتم:
_من چي؟
_هيچي.
_علي ميخواستي يه چيزي بگي!
_بگم ناراحت نميشي؟
_نه،چرا بايد ناراحت شم؟
من من كنان پرسيد:
_تو....تو خيلي دخترونه اي،مخصوصا خنده هات....ام...با عشوه ميخندي!
خنده اي عصبي كردم و با صدايي بم تر گفتم:
_يادم باشه تغييرش بدم!
_ناراحت كه نشدي؟
_نه بابا،واسه چي ناراحت شم؟علي سرشو تكيه داد به صندلي و چشماشو بست و زير لب گفت: «! خدا تو رو واسم رسوند وگرنه لو ميرفتم » اما توي دلم گفتم
_شب بخير!
زير لب بهش شب بخير گفتم و رو خنده م كار كردم.
نزديكاي صبح بود كه به خرمشهر رسيديم بعد همگي به تريتب از اتوبوس پياده شديم.
به علي كه جلوتر از من حركت ميكرد نزديك شدم
_حالابايد كجا بريم؟
_منم مثل تو تازه واردم نميدونم حالا همينجو.......
صداي انفجاري به هوا رفت كه صداي جيغ منم به همراهش به هوا رفت
اول اطرافيانم با تعجب به من نگاه كردم بعد يهو زدن زير خنده.
علي كه داشت از خنده منفجر ميشد به من گفت:
_تو با يه صدا اينجوري جيغت به هوا رفت اينكه فقط آزمايشي بود وقتي اومدي ميدان جنگ چي كار ميكني اينكه تازه اول راهشه؟
باحالت قهر گفتم:
_خب تقصيرمن نيست براي اولين باره كه از نزديك اين چيزا رو ميبينم!
بعد از اين حرف رفتم يه گوشه اي نشستم سعي كردم خونسردجلوه كنم وديگه ازين اداهاي دخترونه در نيارم موقعي كه سرم رو
بالا گرفتم ديدم علي كنارم نشسته وقتي ديد دارم نگاش ميكنم گفت:
_از دستم كه ناراحت نشدي؟
_نه بابا راست ميگي من زيادي شلوغش كرده بودم!نبايدبا هر صداي بترسم!
_راستي اسمت رو نگفته بودي؟
_اسمم اميد!
_خوشحالم كه باهات آشنا شدم اميدوارم براي هم دوستاي خوبي باشيم!
همون موقع صداي يه نفري اومد كه گفت همهگي يه جا جمع شيد....همه دور يه مرد كه يه چفيه دور گردنش و يه لباس رزمي خاكي تنش بود،جمع شديم و اون نگاهي به تك تكمون كرد و گفت:
_خب ايني كه ديدين آزمايشي بود،ما با خط مقدم فاصله داريم و برد تانكشون تا اينجا نميرسه!...فقط ميخوام بهتون بگم كه شما
اينجايين تا با عراق متجاوز بجنگين،پس لوس بازي رو كنار بذارين..
اينو كه گفت نگاهي به من كرد كه منم از خجالت آب شدم.ادامه داد:
_شما يه چند روز اينور ميمونين و بايد بهتون بگم كه جزو گروه پشتيباني هستين.من اح -
25 ساله در حالي كه ميدوييد همون مرد رو خطاب كرد: - يه رزمنده 24
_حاج احمد حاج احمد!
حاج احمد خنديد و گفت:
_فهميدين ديگه!من احمد صدوقي هستم...با اجازه تون برم ببينم اين مرتضي چي ميگه،به اميدي آزادي ايران!
فرياد الله اكبر يهو بلند شد و منم مات و مبهوت فقط به رزمنده ها نگاه كردم.علي دستشو جلوي صورتم تكون داد و گفت:
_هو اميد كجايي؟!
چندبار تند تند پلك زدم و گفتم:
_همينجا....چيزي شده؟
_ميگم بيا بريم تو يكي از اين سنگرا واسه خودمون جا بگيريم.
از لحنش خنده م گرفت.انگار نمايشي چيزي بود كه حالا ما بريم جا بگيريم!كوله پشتيمو روي دوشم انداختم و گفتم:
_بريم... .
بعد از جا به جا شدن،علي روي يه تيكه پارچه دراز كشيد و پرسيد:
_اميد؟به نظرت كي ميريم خط مقدم؟!
_نميدونم،ما تيم پشتيبانيم ديگه...حتما وقتي ميريم كه تيم اصلي تار و مار شده باشه!
_يعني كي؟
_من چه ميدونم...از عملياتا چيزي سرم نميشه!دستش رو تكيه گاه سرش كرد و در حالي كه به پهلو بود،گفت:
_اميد تو چرا اومدي جبهه؟
_من؟نميدونم،تا از كشوم دفاع كنم!
براي چند دقيقه چيزي نگفت و بعد آهي كشيد و گفت:
_من اومدم چون نتونستم با كسي كه ميخوام ازدواج كنم!
_چي؟!
_آره...دختره دو سه روز قبل از اينكه بيام اينجا مرد،دو ماه مونده بود به عروسيمون!
خيلي حالم گرفته شد.به شونه ش زدم و گفتم:
_اومدي كه چي بشه؟كشته بشي؟!
_آره...ميخوام منم برم پيش فاطمه!
و جوري كه اون بشنوه،گفتم: «! اين ديگه خيلي ديوونه س...فاطمه » تو دلم گفتم
_راستش منم از خونه فرار كردم!
_فرار؟!
_اوهوم...خانواده م نميذاشتن بيام،منم مجبور شدم يواشكي بيام!
يه كم درمورد جنگ با هم حرف زديم وآخراي شب علي گفت:
_اميد ديگه بخوابيم...صبح زود بايد بلند شيم!
_تو بخواب....من خوابم نمياد!
علي شب بخير گفت و من ا جام بلند شدم تا يه دور بزنم.كمي راه رفتم و در آخر به يه تانك تكيه زدم.داشتم به آسمون پر ستاره
خيره شدم كه صدايي گفت:
_نميخواي بخوابي برادر؟
به دنبال صدا گشتم و ديدم كه مرتضي -همون پسره كه اومد دنبال حاج احمد -از كنار تانك بيرون اومد.لبخندي زدم و گفتم:_خوابم نميبره.
كنارم وايساد و به تانك تكيه زد و گفت:
_منم شب اول همينجوري بودم،يه كم بگذره فقط دنبال يه ساعت ميگردي كه بتوني بخوابي!
_چند ساله مياي؟
_به سال نكشيده،چهار پنج ماهه!
_واقعا؟!بهت ميخوره خيلي با تجربه باشي!
خنديد و گفت:
_ميدوني...جيغت منو خيلي به خنده انداخت،به احتمال قوي لاي پر قو بزرگ شدي!
منم خنديدم و گفتم:
_ اي...ميشه گفت يه چيز اونورتر از پر قو!
مرتضي هم باهام به آسمون نگاه كرد و در همون حال گفت:
_ميدوني شباي اينجا خيلي قشنگه....همه چي تو سكوته،آسمون پر از ستاره س...بهتره بري بخوابي،فردا روز بزرگي در پيش
داري!
شب بخيرم مبا صداي دخترونه خودم بود.با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
_يه بار ديگه اون صدا رو درار!
با صدايي بم فگفتم:
_كدوم صدا؟!
آهي كشيد و گفت:
_يه لحظه فك كردم صداي دختر شنيدم....ديوونه شدم!...شب بخير...؟
_اميد!
_شب بخير اميد.به سمت علي رفتم و كوله پشتيمو زير سرم گذاشتم و چشمامو بستم و سريع خوابم برد.
صبح كه از خواب بلند شدم ديدم علي نيست رفتم بيرون همه توي صف بودن و حاج احمد داشت واسشون سخنراني ميكرد وقتي
چشمش بروي من افتاد سري از روي تاسف تكان داد وصحبتش
را ادامه داد:
_داشتم ميگفتم كه همه بايد سر ساعت 6 از خواب بلند شوند وسر تمرينات حاضر شوند
اينو كه گفت يه نگاه به من كرد كه منم از خجالت آب شدم
_بايد يكهفته بهتون آموزش بديم بعد برين به ميدان جنگ حالا هم همگي برين سر تمرينات
اينو كه گفت همه رفتن سر تمرينات منم همراه علي رفتم
_حالا كجا بايد بريم من كه بلد نيستم؟
_پشت ساختمان توي محوطه آزاد بايد بريم
وقتي رسيديم همه سر تمرينات خودشون بودن حاج احمد يه نگاه به كرد و گفت:
_زود باشيد بچه ها خيلي وقت نداريم بايد زود تمرين كنيد
بعد به اون سمت اشاره كرد كه ما بريم
تمرينات سختي بهمون ميدادند ولي باهمه اين سختيها يكهفته اي گذشت و مارو اعضام كردن ميدان جنگ كه من صد بار مردم و
زنده شدم از ترس در اين مبارزه گروه ما پيروز شد ولي چندتا از بچه ها شهيد شدن كه يكي از اونا علي بود موقعي كه ميخواسته
به تانك دشمنا شليك كنه خودش تو سينش تير ميخوره و شهيد ميشه و به آرزوش ميرسه
با كشته شدن علي حالم به كلي دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هيچ وقت يادم نميره...جوري تيكه تيكه شد كه حتي نتونستن
سرشو پيدا كنن!تنها چيزي كه ازش موند يه دست بود،وقتي اينو شنيدم حالم بد شد و از سنگر بيرون اومد و يه گوشه اي بالا
اوردم.مرتضي اومد كنارم وايساد و گفت:
_خيليا اينجوري شهيد شدن برادر،خيلي خودتو ناراحت نكن!
از اين حرفش انقد عصباني شدم كه بدون اينكه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به سنگر برگشتم.انگار مردم مورچه ن،خيليااينجوري تيكه پاره ميشن،نبايد خودمو ناراحت كنم!
نگاهي به جايي كه هميشه ميخوابيد انداختم و متوجه يه عكس شدم:علي بود و يه دختر خيلي خوشگل و يه پيرمرد و پيرزن.عكس
تو مشهد گرفته شده بود.دوباره بغض كردم و همونجا نشستم.
حدود يه ساعت بعد مرتضي سراسيمه وارد شد و گفت:
_بچه ها،هر چه سريعتر بايد بريم به سمت غرب،بهمون احتياج دارن!
با اين حرفش همه بلند شدن،جز من.مرتضي به سمتم اومد و گفت:
_اميد بلند و ديگه!
فقط نگاهش كردم كه ادامه داد:
_اميد پاشو واسه كشورت بجنگ...پاشو برادر!
دستشو كه به سمتم دراز شده بود گرفتم و از جام بلند شدم.بلند ميشدم تا بجنگم،اما نه براي كشورم....براي انتقام!
به اون قسمت مورد نظر رفتيم.داشتيم دولا دولا مي دوييديم كه يه خمپاره 5 متر اونورترمون خورد به زمين،همه به سرعت دراز
كشيدم و سرمون رو گرفتيم و منتظر شديم.به نظر ميرسيد ديگه به منطقه جنگي رسيديم.بلند شدم كه به راهم ادامه بدم كه
صدايي ضعيف گفت:
_اميد...به زنم،بهش بگو...اميد بگو مصطفي دوست داشت...
برگشتم و به صورت مصطفي،يكي ديگه از رزمنده هاي جوون،نگاه كردم كه يه تركش رفته بود توي شكمش.به سمتش رفتم و
گفتم:
_تو خودت بايد بگي!
خواستم بلندش كنم كه گفت:
_ميدوني كه بلندم كني سريعتر ميميرم و سرعتتونم كند ميشه و ممكنه اسير بشين!
_اما من نمي-
_بايد بتوني.....اميد جاي من عرقياي متجاوز رو از صفحه روزگار پاك كن.....الله اكبر.با گفتن الله اكبر ديگه نتونست بيشتر دووم بياره و رفت.بغضي كه توي گلوم جمع شده بود به صورت گلوله هاي اشك روي گونه م
سرازير شد.به سمت بقيه بچه ها رفتم،حسي كه داشتم شدت گرفته بود....بايد اونا رو از بين ميبردم.
كنار مرتضي كه پيش قراول بود قرار گرفتم و به سمت جلو حكت كردم.كمي بعد كنار بچه هايي بوديم كه داشتن در هم مي
شكستن.
روي خاكريز دراز كشيدم و مسلسل م رو كمي بالا بردم و شروع كردم به شليك كردن.كمي سرم رو بالا بردم تا ببينم چي به چيه
كه يه گلوله دقيقا از بغل گوشم رد شد.نفس رو حبس كردم و دوباره بالا رفتم.به يه عراقي تيراندازي كردم كهاونم ديگه از روي
زمين بلند نشد.
_اميد....اميد!
برگشتم و به دنبال فريادي كه از هياهوي جنگ بلندتر بود گشتم.مرتضي داشت صدام ميكرد.به سمتش رفتم و گفت:
_اميد بيا اين خمپاره انداز رو بگير...محمود شهيد شد!
خداي من....محمودم رفت!خمپاره انداز رو گرفتم و جلوتر رفتم.يه خمپاره گذاشتم سرش و يكي از تانكاشون كه هر يه ربع يه بار
رو سرمون بمب مي انداخت رو نشونه گرفتم و زدم..آره!خورد به هدف!
يكي ديگه آماده كردم و زدم نزديك سنگر عراقيا.يكي پشتم زد و گفت:
_تو برو جلو...من حواسم به اين هس!
كنار مرتضي دراز كشيدم و با فرياد گفتم:
_فك ميكني بتونيم از پسشون بر بيايم؟!
_بايد بتونيم وگرنه وارد كشور ميشن!
_وارد كشور ميشن؟!
_تو الان رو مرز ايران و عراق دراز كشيدي پسر!
مرتضي توجهمو به سمتش جلب كرد.بازوش تير خورده بود.خواست ادامه بده كه گفتم: « آخ » دو سه نفرو كشتم كه صداي
_مرتضي من حواسم به اينجا هس....برو پشت دستتو ببندن!_اما تو تنهايي نميتوني-
_اگه توئم باشي خيلي فرقي به حالم نداره!
مرتضي عقب رفت و من موندم.تيرهاي مسلسلم تموم شده بود.آر پيجي رزمنده كناريم كه شهيد شده بود رو برداشتم و به
سمتشون نشونه گرفتم و زدم.دقيقا خورد به هدف!توي دلم از بابام كه منو گذاشته بود كلاساي تيراندازي تشكر كردم.
بعد از يك ساعت مقاومت،عراقيا عقب نشيني كردن.همه مون با خوشحالي به سنگر ها برگشتيم و مرتضي كه داشت روي صورت
يكي بتادين ميزد،گت:
_بچه ها كارتون عالي بود!
_همه با خوشحالي فرياد الله اكبر سر دادن و مرتضي آروم بهم گفت:
_گل كاشتي اميد...!
به روش لبخند زدم و بتاديني برداشتم و مشغول پاك كردن زخم يكي از بچه ها شدم.
با صداي تيراندازي هممون به سرعت از جا بلند شديم و اسلحه هامون رو به حالت آماده باش نگه داشتيم.مرتضي نگاهي به بيرون
انداخت و با تأثر و وحشت گفت:
_عراقيان....حسين و محمد و مصطفي شهيد شدن!
خشكم زد....اونا واقعا عالي بودن.مرتضي آروم گفت:
_اونا منتظرن ما تسليم شيم...اميد پشت سرم،حميد...حميد كجايي؟كنار اميد.
ميخواست بجنگه؟!يعني واقعا عقل خودش رو از دست داده؟!گفتم:
_مرتضي با اين كارت فقط بچه ها رو به كشتن ميدي!
_تو ميترسي وايسا اسيرت كنن!
_بحث سر ترس من ني -
_پس وايسا و بجنگ!
با چشماي قهوه ايش بهم زل زد و منم پس از چند دقيقه با اكراه سرم رو تكون دادم.براي اولين بار تو جنگ،از خدا كمكخواستم.مرتضي آروم گفت:
_بچه ها آماده باشين....زدم،شما دنبالم بيايين.
يه نفر رو نشونه گرفت و زير لب يا علي گفت و ماشه رو كشيد.پشت سرش من از سنگر خارج شدم و لوله مسلسلم رو به سمت
يكي از سربازا گرفتم.
_آخ!
برگشتم و به صورت حميد كه لحظه به لحظه رنگ پريده تر ميشد نگاه كردم.تير خورده بود تو شكمش.تيري كه جلوي پام خورد
باعث شد سرمو برگردونم و به عراقيا نگاه كنم.تير اندازي نمي كردن چون ميدونستن ما مال خودشونيم.نفس عميقي كشيدم و
يكيشون رو نشونه گرفتم و ئد ترسيدم...يعني اون فرد انقد مهمه؟!
حلقه شون رو نزديكتر كردن و با تمسخر به تك تكمون نگاه كردن.نگاهشون خيلي عصبيم كرد.خواستم دوباره شروع كنم كه
حميد از پشت سرم گفت:
_نه...نك -نكن...عصبي-....ب-بشن...بچه ها رو....تيكه پا -ره مي....كنن!
برگشتم و بهش نگاه كردم.مرتضي هم هيچ حركتي نميكرد.اسلحه م رو زمين انداختم و كنار حميد نشستم.نمي تونستم جون دادن
كسي رو ببينم.هميشه هر موقع مجبور بودم كنار يه نفر وايسم كه داره جون ميده چشمام رو مي بستم.اما اين حميد بود،برادر
دوقلوي حامد.دستم رو روي زخمش گذاشتم و گفتم:
_حميد تحمل كن.
لبخند ضعيفي زد و به سختي گفت:
_اميد...ميدون كه -ن..ميشه....
خواستم چيزي بگم كه يه تير خورد كنارم.سرم رو بالا اوردم و ديدم يه سرباز عراقي داره با تمسخر بهم نگاه ميكنه.به عربي بلند
گفت:
_خودتونو تسليم كنيد...بهترين راه حله!
پدرم يه تاجر بود و طبيعي بود به چندتا زبان تسلط داشته باشم.با اين حال حتي اگه عربي هم نميفهميدم،از طرز حرف زدن ونگاهشون ميشد فهميد چي ميخوان.مرتضي يه نگاه بهم انداخت،سرمو به نشانه مثبت تكون دادم و با حركت لب گفتم:
_چاره اي جز اين نداريم!
نميدونم فهميد يا نه اما اونم اسلحه ش رو گذاشت زمين.بچه هايي كه تو سنگر بودنم يكي يكي اومدن بيرون.حامد كه بازوش
زخمي شده بود،با ديدن حميد كه روي زمين فتاده بود،زيرلب يا ابوالفضل گفت و كنارم رو زانوهاش نشست.كسي كه با تير زده
بودم رو با تشريفات سوار يه جيپ كردن و با سرعت از اونجا دور شدن.
يكيشون اومد سمت ما سه نفر.حميد ديگه اصلا جون نداشت...اما من نميتونستم بذارم بميره،حاضر بودم براش هر كاري بكنم.اون
سرباز رو به من گفت:
_عربي حاليته؟
به عربي گفت.سرمو تكون دادم كه گفت:
_بلند شو...ميدوني كيو زدي؟!فرمانده رو....ها ها بدبخت شدي!
فرمانده؟!من يكي از فرمانده هاي عراقيا رو زدم؟!
بلند شدم و به سمتش رفتم.يه نگاه بهم كرد و با آرنجش كوبيد به صورتم.شدت ضربه به قدري بود كه افتادم رو حامد.سمت چپ
صورتم رو اصلا حس نميكردم.به عربي گفت:
_پاشو آشغال!
نگاهي از روي نفرت بهش انداختم و بلند شدم.با لهجه فارسي،به عربي گفتم:
_ دوستم داره ميميره...كمكش كنين!
اسلحه ش رو به سمت حميد گرفت و گفت:
_راحتش كنم؟
اومدم درست كنم خراب شد.تمام وجودم ميلرزيد.گفتم:
_نه....خواهش ميكنم...كمكش كنين!
بهم نگاه كرد و بعد از چند لحظه نميدونم چرا اما به يكي گفتك_اينو ببرينش بيمارستان.
با خوشحالي نفسم رو بيرون دادم و آروم به حامد گفتم:
_ميخوان ببرنش بيمارستان.
حامد با تعجب بهم نگاه كرد و سرش رو تكون داد.وقتي حميد رو بردن،همه مون رو سوار يه ماشين كردن و يه كيسه كشيدن رو
سرمون.اسير.....ديگه اسير شدم!
از دلشوره داشتم ميمردم...هر لحظه به يه چيز فكر ميكردم و زماني كه در ماشين رو باز كردن،تو فكر دختر بودنم بودم.
از ماشين پيادمون كردن و مدام به در و ديوار مي خوردم فكر كنم به عمد اين كارو انجام ميدادند تا اذيتمان بكنن وارد اتاقي مي
شوم روي صندلي ميشوننم همه جا تاريكه چون هيج نوري از رو بندي كه به چشمام بستن پيدا نميشه لحظه هاي سختيه همش
ميترسم كه دختر بودنم رو بفهمن رو بندم رو از چشمام بر مي دارند يه لامپ كوچك جلوي صورتم روشنه كه چشمام رو اذيت مي
كنه روي صندلي مقابلم يه مرد جوان حدود 27 ساله نشسته از هيكلش معلومه كه ورزشكاره چون قوي هيكل به نظر مي رسيد با
ابروهاي به هم كشيده به من زل زده بود چه نگاه نافذي داشت صداش باعث شد سرجام محكم بشينم :
_خب آقا پسر بگو ببينم چند سالته؟
تعجب كردم بلد بود فارسي حرف بزنه:
18 سالمه _
_تو با اين سن كمت چرا اومدي جنگ؟
_به خاطر وطنم
_حالا اين وطنت چي بهت مي ده؟
_مگه لازمه كه چيزي بده؟
_خب زبون دراز هم كه هستي اعتماد به نفست هم كه بالاست
از روي صندلي بلند شد نزديكم اومد دستش رو روي دستم گذاشت و فشار داد و گفت:
_به راهت ميارم صبر كن؟دستم زير دستانش در حال له شدنه يه دفعه فشارش روي انگشتانم بيشتر شد.... 
به چشمام خيره شد و همه سنگينيش رو انداخت رو دستم.با ديدن هيكل ظريفم ميخواست كار خودشو راحت كنه و از هيچ وسيله
اي استفاده نكنه.همون موقع يه نفر اومد و احترام نظامي گذاشت.اون آقا برگشت و به عربي با صداي خفه اي يه چيزي گفت كه
رو فهميدم.كاش يه كم واضح تر حرف ميزد.اون سربازي كه داشت گزارش ميداد كه صداش «؟ ايني كه اينجاس »،«؟ كي » من فقط
كاملا غير مفهوم بود!
وقتي سرباز رفت اون آقا برگشت و با تمسخر و ملامت گفت:
_به فرمانده تيراندازي كردي؟
فقط بهش نگاه كردم.نميخواستم بهونه اي به دستش بد م تا شكنجه م كنه.بعد از چند ثانيه به عربي داد زد:
_هي جوون!جواب منو بده!
و همزمان دستش با شدت روي صورتم فرود اومد.دقيقا زد سمت چپ صورتم.شوري خون رو توي دهنم مزه مزه كردم و به اون
مرد خيره شدم.چونه م رو با دستش گرفت و گفت:
_فرمانده تون كيه؟
پوزخندي زدم و فقط بهش نگاه كرد.فندكش رو برداشت و زير چونه م نگه داشت و گفت:
_كيه؟
آب دهنمو قورت دادم و بهش نگاه كردم.ميخواست چي كار كنه؟!
_كيه؟
دستش رو فندك سر خورد و داغي وحشتناكي رو زير چونه م حس كردم.سرم رو عقب كشيدم اما با دستاش سرمو بي حركت نگه
داشت.داشتم آتيش ميگرفتم،داد زدم:
_بسه!
خنديد و فندك رو عقب كشيد و گفت:

_خب حالا بگو.
اگه نميگفتم دوباره فندكشو زير چونه م ميذاشت و اگه ميگفتم....نه،من هميچين كاري نميكنم!
_بگو لعنتي!
بهش نگاه كردم و سرمو به علامت منفي تكون دادم.سيلي محكمي بهم زد و به عربي داد زد:
_اينو ببرين پيش بقيه تا فرمانده برگرده.
و از يه در ديگه بيرون رفت.نگاهم به در و ديوار اتاق افتاد.اتاق تميزي بود و هيچ شباهتي به اتاق بازجويي فيلما نداشت.يه تخت
بزرگ وسط اتاق بود.يعني اينجا درمانگاهه؟!چرا تخت بيمارستان داره؟!
همون دري كه منو ازش اورده بودن تو باز شد و يه سرباز وارد شد و منو بلند كرد و به يه سرسرا برد.هلم داد تو و در فلزي رو
محكم بست.متوجه بچه هاي خودمون شدم كه يه گوشه دراز كشيده بودن.آروم به سمتشون رفتم و سر راه نگاه هاي خيره چند
نفرو روي خودم حس ميكردم.
مرتضي با ديدنم از جاش بلند شد و گفت:
_چي پرسيدن؟!
_اسم فرمانده رو.
با سوئظن بهم نگاه كرد و گفت:
_تو كه نگفتي؟!
كبودي صورتم رو بهش نشون دادم و با خشم گفتم:
_اگه گفته بودم اين بلا به سرم نميومد!
لبخندي شرمگينانه زد و گفت:
_منظوري نداشتم.
خواستم لبخندي بزنم كه حس كردم نصف صورتم از جا داره كنده ميشه.اخم كردم كه مرتضي گفت:
_چه بد خوردي...حامد،حامد؟

حامد تكوني خورد و غمزده گفت:
_چيه؟!
_بيا صورت اميدو ببين...به نظرت اسنخونش نشكسته؟
_نه فقط كبوديه.يه چيز سرد پيدا كن بذار روش
حالا يخ از كجا بيارم؟!همينم مونده بود.حامد دوباره تكيه داد به ديوار.كنارش نشستم و گفتم:
_حامد حميد خوب ميشه.
_از كجا انقد مطمئني؟!
دهنمو باز كردم تا جوابي بدم اما چيزي براي گفتن نداشتم.حماد پوزخندي زد و روش و اونور كرد.همون موقع يه سرباز اومد و
مرتضي رو با خودش برد.
پاهامو جمع كردم توي شكمم و سرمو روي زانوهام گذاشتم باخودم فكر كردم اگه فرمانده بميره كار منم تمومه ولي نه بزار بميره
اون كلي از بچه هاي مارو كشته واي خدايا كمكم كن به همه بچه ها كمك كن همون موقع يكي زد به شونه ام نگاه كردم ديدم
محمده به شوخي گفت:
_نگران نباش يا خودش ميياد يا نامه اش
حوصله خنديدن نداشتم يه لبخندي زدم و گفتم:
_نه خودش مياد نه نامه اش من فقط نگرانم
_نگران چي ؟
_گفتن من فرماندشونو با تير زدم حالا چي كار كنم؟
_بهتر بزار بميره
_اگه بميره كه كار منم تمومه
_راس ميگي به اين فكر نكرده بودم

يكم فكر كرد بعد يهو گفت:
_ميگم بيا يه جوري از اينجا فرار كنيم
_اونوقت چه جوري تازه با اين همه نگهبان كه نميشه فرار كرد
_راس مي گي منم عقل كليم واسه خودم
همون موقع در زندان رو باز كردن و مرتضي را انداختن تو صورتش پر از زخم بود همگي رفتيم دورش جمع شديم
_چي شد ؟چي كار كردن باهات؟
_هيچي نامردا اسم فرماندمونو ازم پرسيدن من چيزي نگفتم با مشتو لگد به جونم افتادن
_چه قدر نامردن اينا چه دست به زني هم دارن
_راستي اميد اينجور كه من از زبون اونا شنيدم حال فرماندشون خوب شده مي خواد بياد سراغت خدا به دادت برسه مثل اينكه
خيلي عصبانيه
يهو ترس اومد به جونم يه لبخند مصنوعي زدم وتو دلم گفتم نكنه بلاي سرم بياد اگه بفهمن كه من دخترم واي نه خدا نكنه
همن موقع يه سربازي اومد داخل وبه من اشاره كرد :
_بيا بيرون.......
يعني چي كارم داره نكنه فرماندشو ن بخواد اذيتم كنه باپاهاي لرزان جلو رفتم سربازه با عصبانيت به جلو هولم داد
_اه چقدر لفتش مي دي سريعتر برو ديگه
از پيچ و خم راه روها گذشتيم وارد اتاقي شديم كه قبلا از من بازجوي مي كردن وقتي وارد شدم همون مرد قبلي كه از من بازجوي
مي كرد اومد جلو و من رو پرت كرد روي صندلي و خودش جلوم نشست
_خيلي شانس اوردي كه حال فرماندمون بهتر شده و رو به بهبوديه و اگر نه مرگت حتمي بود هر چند الان هم با مرده هيچ فرقي
نمي كني چون وقتي از بيمارستان بياد اولين نفر حال تو رو مي پرسه
_خب بياد من از هيچي نمي ترسم
_از دستات معلومه

نگاهي به دستام كردم كه از ترس مي لرزيد يه پوزخندي زد
_هنوز براي مردن جووني حيف
_به تو چه اصلا دوست دارم بميرم به كسي هم مربوط نيست
ناگهان يه سيلي محكم زد زير گوشم
_خفه شو باز كه گستاخ شدي تو
از روي صندلي بلند شد اومد طرف من
_راستي يه خبر واست دارم اسم همون دوستت كه تيد خورد چي بود؟
_حميد واسه چي؟
_اره همين امروز مرد
_چيييي؟
_امروز تو بيمارستان مرد
نه باورم نميشه يعني حميد
_داري مثل سگ دروغ ميگي
_سگ خودتي و اون دوست مثل خودت
قطرات اشك همينجور از چشمام مياد بيرون واي اگه حامد بفهمه داغون ميشه حالا من چه جوري اين خبرو بهش بگم ياد حميد
افتادم هميشه باشوخياش خنده روي لبهاي همه مي اورد ولي حالا... اينقدر ناراحت بودم كه حال خودمو نميفهميدم يه دفعه به
طرفش يورش بردمو با تمام توانم يه مشت زيرشكمش مي زنم نعره اي كشيد و نقش زمين شد با اين جسته كوچكم نميدونم چه
جوري اين كارو كردم از جاش بلند شد اومد طرف من با ترس بهش نگاه كردم چشماش از عصبانيت قرمز شده
_حسابتو مي رسم
شونه هام رو گرفت و يه سيلي محكم زد سمت چپ صورتم و پرتم كرد طرف ديوار صورتم مستقيم خورد به ديوار واي كه چه
درد وحشتناكي همه بدنمو گرفت تازه اين اولش بود با مشت و لگد افتاد به جونم اينقدر زد كه از هوش رفتم......

يه نفر سعي داشت دكمه هام رو باز كنه!اولين چيزي كه بعد از اون سياهي متوجه شدم اين بود.به زور گفتم:
_نه نه...به من دست نزن.
صداي آشنايي شنيدم كه ميگفت:
_اميد آروم باش منم حامد
چه فرقي ميكرد كي باشه؟!اون نباي ميفهميد كه من يه دخترم.دستشو پس زدم و گفتم:
_حامد خواهش ميكنم بهم دست نزن!
با نعجب دستشو كشيد و من به زور سر جام نشستم.اجسام رو چرخان و سبز و زرد ميديدم.سرمو تكون دادم و سعي كردم روي
صورت حامد متمركز شم.با نگراني بهم نگاه كرد و گفت:
_حالت خوبه اميد؟
_آره آره خوبم.
اما خوب نبودم.احساس ميكردم شكمم مثل يه تيكه سنگ شده،حسش نميكردم.مطمئن بودم حسابي كبوده.حامد آروم گفت:
_اميد بذار يه نگاه به شكمت بكنم...ممكنه خونريزي داخلي داشته باشي!
پوزخندي زدم و گفتم:
_فوقش اينه كه ميميرم نه؟
سرشو انداخت پايين و چيزي نگفت.با گفتن كلمه مرگ ياد حميد افتادم.واي خدا حالا من چجوري به حامد بگم كه مرده؟!نفس
عميقي كشيدم و سعي كردم از كلمات مناسبي استفاده كنم:
_حامد....من جدا نميدونم....حامد....ميدوني حميد....حامد،حميد ديگه...
لبخندي زد و گفت:
_آره سربازا بهم گفتن!
پس چرا ناراحت نيس!؟گفتم:
_متأسفم.

خنديد و گفت:
_چرا تو تأسف ميخوري؟
نه واقعا يه اتفاقي واسه حامد افتاده.آخه اين حرفا و اين خنده ها بعد از مرگ برادر دوقلو!؟با تعجب گفتم:
_حامد مطمئني حالت خوبه؟
روي شونه م زد و گفت:
_بهتر از اين نبودم.
از بالاي شونه ي حامد چشمم به مرتضي افتاد كه دراز كشيده بود و خواب به نظر ميرسيد.بعضي از زخماي صورتش هنوز خيس
بودن اما بيشتريا ديگه داشتن خوب ميشدن.
نگاهم رو به صورت حامد دوختم.قيافه ي زيبايي داشت و صورت گندميش الان يه كم خوني بود.گفتم:
_حامد اما حميد ديگه بين ما نيست.
بهم نگاه كرد و گفت:
_ميدونم.
سرشو نزديك اورد و گذاشت روي شونه م و گفت:
_ميدونم.
تو صداش يه بغضي بود.بغضي بزرگ كه باعث ميشد صداش بلرزه.نفس عميقي كشيد و پس از چند لحظه شونه هاش شروع
كردن به لرزيدن.
نفسم بند اومد،تا حالا هيچ پسري روي شونه م گريه نكرده بود.دستم رو بلند كردم و روي سرش كشيدم.گفت:
_اميد حالم از خودم به هم ميخوره....خودمو ميبينم انگار حميد جلوي چشمامه!
با اينكه خودم از لحاظ روحي اصلا شرايط خوبي نداشتم،اما بازوهاش رو گرفتم و سرش رو از روي شونه م برداشتم و گفتم:
_حامد تو نبايد گريه كني...انتقام حميد رو ازشون بگير.
سرش رو تكون داد.ولش كردم و گفتم:

_حميد پسر خوبي بود.
در حالي كه بلند ميشد،گفت:
_حميد بهترين بود...حيف شد به خدا....حي-
ديگه تونست ادامه بده و به سمت دستشويي رفت.دراز كشيدم و به جاي سقف و ميله هاش تصوير تك تك بچه ها اومد جلوي
چشمم.اول علي،بعد محمود و د آخر تصوير حميد موقع جون دادنش.
احساس كردم ديگه نميتونم بغض توي گلوم رو تحمل كنم.به شكم دراز كشيدم و دستمو روي بازوم فشار دادم و چشمام رو بستم
و گريه كردم.
انقد تو حال خودم بودم كه وقتي مرتضي صدام كرد تا براي شام بيرون بريم،تازه فهميدم شب شده.
حامد كه شوخ بود و هميشه با بچه ها شوخي ميكرد،از زمان شهادت حميد به زور چند كلمه در روز حرف ميزد.از جنگ چي فكر
ميكردم و چي شد!
سه روز از اسير شدنمون ميگذشت كه ما رو بردن به زمين پشت ساختموني كه توش اسير بوديم.هممون در خطوط منظمي
وايساده بوديم و انتظار ميكشيديم.
نور آفتاب كه مستقيم ميخورد به صورتم،باعث شد دستمو روي پيشونيم سايبون كنم و به سربازاي عراقي نگاه كردم.
همون كسي كه فارسيش خوب بود،گفت:
_اين ساختمون نيمه كاره س....شما بايد درستش كنين!
نگاهي به جايي كه اشاره كرده بود انداختم.نيمه كاره؟!فقط چندتا آجر گذاشته بودن!اينو ما بايد درست كنيم...؟؟
_و به نفعتونه در عرض دو ماه تحويلش بدين!
با حالت بامزه اي تعجب ميكرد. « دو ماه » دوماه؟!اين دو كلمه بين بچه ها پيچيد.هر كسي با ديدن ساختمون و شنيدن كلمه
8 ساله اشاره كرد و گفت: - همون آقا به يه مرد 47
_اين كمكتون ميكنه،نقشه رو اين داره!
خودش رفت و ما رو با يه عامله سرباز تفنگدار تنها گذاشت.اون پيرمرد كه از قرار معلوم عرب بود و فارسي حاليش نميشد به عربي گفت:

_خب تكون بخورين ديگه!واسه تفريح اينجا نيستين!
اولين نفر من از صف جدا شم و بقيه هم با چند لحظه تعلل دنبالم اومدن.پي ريزي ساختمون يه روز طول كشيد.نميدوستم
ساختمون به اين بزرگي به چه كار اونا مياد.
نزديكاي غروب بود كه اون پيرمرد به من اشاره كرد كه به سمتش برم.با دلهره به سمتش رفتم كه به عربي گفت:
-فكر كنم تو بتوني عربي صحبت كني درسته؟
با سوءظن بهش نگاه كردم و سرمو تكون دادم.از بغل يه نفر محكم با آرنجش به پهلو كوبيد و گفت:
_بله قربان!
نگاهم به سوي سرباز كه خيليم سن نداشت چرخيد.با چشم غره به پيرمرد گفتم:
_بله قربان!
_خب پس تو بايد حرفاي ما رو براشون ترجمه كني.
نميدونم چرا و با كدوم جرأت و با چه فكري اين حرف از دهنم پريد:
_چي به من ميرسه؟
فوري از حرفي كه زدم پشيمون شدم.بر خلاف انتظارم پيرمرد خنديد و گفت:
_فقط حواست باشه حرفي رو كم و زياد نكني پسر.....حالائم برو بهشون بگو كه كار تمومه،ميتونن برن شامشون رو بخورن!
خواستم برم كه سرباز جلوم رو گرفت و فگت:
_چيزي يادت نرفته؟!
با حرص به صورت پيرمرد نگاه كردم و گفتم:
_چشم قربان!
برگشتم به سمت بچه ها و گفتم:
_بچه ها كار تمومه...بريم شام بخوريم!

همه يه كم به من نگاه كردن و وسايلشون رو همونجا روي زمين ول كردن و به سمت غذاخوري رفتن.
خودم خيلي گشنمه م بود اما با ديدن پوره سيب زميني حالم بد شد.هميشه از سيب زميني نفرت داشتم.كنار حامد نشستم و گفتم:
_حالم از سيب زميني به هم ميخوره!
بهم نگاه كرد و بعد از چند لحظه با غم گفت:
_حميدم از سيب زميني خوشش نميومد!
عجب غلطي كردم گفتم!گفتم:
_حامد داري خودتو داغون ميكني تو نبا-
_به من نگو چي درسته چي غلط!تا حالا برادر هم شكلتو از دست دادي!؟تا حال اين حسو داشتي؟!
حرفي نداشتم كه بزنم.بلند شدم كه برم كه شنيدم كه يكي از سربازا ميگفت:
_فرمانده هفته ديگه مياد اينجا....فكر نكنم چيزي از اين پسره باقي بمونه!
هفته ديگه؟!واي خدا من....!
يك هفته به سرعت برق وباد گذشت همش با ترس و لرز به خواب مي رفتم مي ترسيدم توي خواب بيان و منو ببرند
اونروز همه سر ساختمون بوديم بر خلاف هميشه امروز پيرمرده بالاي سرمون نبود وما از اين موقعيت بهترين استفاده رو مي بريم
و براي خودمون خوش بوديم و همش سربه سر همديگه مي گذاشتيم اينقدر سرگرم بوديم كه از فكر فرمانده بيرون اومده بودم
همينجور كه سربه سر مرتضي مي گذاشتم ديدم چندتا از سربازها دارند مي ايند به طرف ما وقتي به ما رسيدند يكي از سربازها يه
نگاه سرسري به همه ما انداخت و بعد به من اشاره كرد بيام جلو باترس و لرز رفتم به طرفش
_اسمت چيه؟
_اميد
_منو ميشناسي؟
_نه
يه مشت زد به شكمم كه از درد روي روي زمين زانو ميزنم نامرد چه دست سنگيني هم داشت

_من همونيم كه منو با تير زدي ؟
يه لگد محكم زد به پهلوم
_حالا فهميدي كثافت؟
چشمام بو جاي دوتا چهارتا شده بود اصلا بهش نمي يومد اخه خيلي جوون بود هميشه توي ذهنم فكر مي كردم فرماند يه پيرمرد
كچل و شكم گنده و كوتاه قد باشه ولي اين يكي كه من ميبينم نسبتا قدبلند و هيكلي بود و موهاي پرپشت و لختي داشت صورت
سبزه با چشمان مشكيي كه تركيب صورتش به هم مي اومد و ادم جذابي به نظر مي آمد
_بلندش كنيد بياريدش
_بله قربان
وخودش جلوتر ازهمه حركت كرد
دوتا از سربازها بلندم كردن وبردن توي اتاقي كه فرمانده توش بود منو پرت كردن روي صندلي فرمانده اومد به طرف من و
موهامو با دستاش گرفت و كشيد
_با بد كسي در افتادي تا تو رو نكشتم و بيچارت نكردم ولكنت نيستم
وبامشت محكم زد به صورتم كه از صندلي پرت شدم زمين دوتا از سربازها اومدن به طرفم و با مشت و لگد افتادن به چونم اينقدر
زدن كه از حال رفتم
با اب سردي كه روي صورتم ريختن به هوش اومدم ......
كسي با صداي خشن به مردي كه روم آب ريخته بود به عربي گفت كه بره بيرون و خودش صندلي رو با صداي وحشتناكي رو
زمين كشيد و روبروي من نشست و به عربي گفت:
_اسم فرمانده؟
سرمو تكون دادم،يعني كه نميخوام بگم.سيلي محكمي بهم زد و گفت:
_كيه؟
چيزي نگفتم.نميذاشتن اين گونه لعنتي يه كم خوب شه!از درد داشتم ميمردم كه خيسي اي رو روي صورتم حس كردم.با يكم انرژي اي كه واسم مونده بود سرمو برگردندم و توي صورت فرمانده كه شايد در دو سانتي متري من بود،تف انداختم.
با عصبانيت منو از روي صندلي بلند كرد و تقريبا ميشه گفت پيرهنمو از تنم كند و متوجه بانداژ شد.
از ترس تمام بدنم ميلرزيد.خودمو تا جايي كه ميتونستم مچاله كردم و گفتم:
_خواهش ميكنم بهم دست نزن.
فكر كنم فكر كرده بود بانداژ براي زخمي چيزيه،چون گفت:
_با اين لوس بازيات چجوري تا الان حرف نزدي؟!
اونم باز كرد و بدون اينكه بهم نگاه كنه برگشت تا شلاقشو برداره و وقتي برگشت،چنان تعجب كرد كه شلاق از دستش افتاد.
خودم داشتم ميلرزيدم،خودم بيشتر مچاله كردم اما با هر تكونم،دست و پام بيشتر درد ميگرفت.
چشم ازم بر نميداشت و من ذره ذره زير نگاهش آب ميشدم.آخر سر با صدايي كه ميلرزيد گفتم:
_يه ور ديگه رو نگاه كن!
با پوزخند به سمتم اومد و با گرفتن موهام از روي زمين بلند كرد و بي توجه به ناله هاي من گفت:
_پس تو دختري!
پرتم كرد روي همون تخت توي اتاق و گفت:
_يه دختر كه خودشو شبيه پسرا دراورده!
فقط ميلرزيدم.نميدونستم بايد چي كار كنم.ادامه داد:
_بچه ها رو هم صدا كنم يا فقط خودم باشم؟
از تصور بلايي كه به سرم ميخواست بياره بي اختيار گفتم:
_تو رو خدا...اين كارو نكن!
خنده كريهي كرد و گفت:
_كاريت ندارم...بذار بچه ها رو صدا كنم!
با گريه گفتم:

_خواهش ميكنم...خواهش ميكنم....تمنا ميكنم!
ديگه داشتم فارسي حرف ميزدم.يه صندلي كنار تختم گذاشت و بهم نگاه كرد.حالم از خودش و نگاهش بهم ميخورد.
_برگرد!
بهش نگاه كردم كه فرياد زد:
_بهت ميگم برگرد!
با ترس روي شكمم دراز كشيدم و منتظر شدم.چي كار يمخواست بكنه؟از افكاري كه به ذهنم هجوم اورد،هق هقم بلند شد.
ضربات شلاق آرومم كرد.يعني فقط همينه؟!به تخت چنگ ميزدم از درد اما خيالم راحت بود،نميدونم چرا اما راحت بود،ميدونستم
كاري نميكنه!
وقتي از جام بلندم كرد،گفت:
_حالا لباستو بپوش...!
لباسمو به زور پوشيدم.اما مدادم بانداژ رو شل ميكردم تا كمرم در اثر ضربات نسوزه.گفت:
_قرار نيس آب خوشي از گلوت پايين بره!
بعد از اينكه اين حرف را زد بلند شد و بيرون رفت.يك نفس راحتي كشيدم فعلا بامن كاري نداره ولي در روزهاي اينده چي كار
كنم مي ترسم كه به همه بگه واي كه چقدر كمرم درد مي گيره از جام بلند ميشم يكم قدم ميزنم تا شايد بهتر بشه ولي ديدم نه
بدتر شد رفتم روي تخت دراز كشيدم بعد از چند دقيقه چشمام سنگين شد و به خواب رفتم با صداي محكم در يهو از خواب
پريدم فرمانده به همراه دو نفر بود كه به اونا اشاره كرد برن بيرون همينجور كه درو ميبست اومد به طرف من وقتي نزديكم شد
يقه منو گرفت و بلندم كرد
_ياد نگرفتي جلوي من بايد بلند بشي؟
بعد يه لبخند تمسخر اميزي زد و گفت:
_خب پس ما يه خانم خوشگل توي اسرا داشتيم و نمي دونستيم؟
از طرز نگاه و حرف زدنش بدم اومد همش سعي مي كرد منو بترسونه ياد حرفاي مامانم افتادم كه به من ميگفت يه دختر ميون اون همه مرد چي كار ميكنه واي حالا چه قدر پشيمونم كاش به گذشته برمي گشتم اگه بلاي سرم بياد واي كه فكر كردن بهش هم
پشتمو مي لرزونه با احساس دستي روي صورتم از فكر اومدم بيرون ديدم فرماندست كه دستش روي صورتمه محكم هولش دادم
طرف ديوار عصباني اومد به طرفم و يه مشت زد به شكمم و يقمو گرفت و كشيد به طرف خودش جوري كه نفساش ميخورد به
صورتم
_دختر بودن لطافت مي خواد نه وحشي بازي
صورتشو اورد جلو مي خواستم از دستش در برم كه با دستش محكم كمرمو گرفته بود جوري كه اصلا نميتونستم از دستش در برم
از ترس به چشماش نگاه كردم نگاهش به لبهام بود دهنمو باز كردم كه چندتا فحش بهش بدم كه لبهاشو روي لبهام گذاشت و
اجازه حرف زدن بهم نداد انگار كه برق منو گرفت بلافاصله يك گاز محكم از لبش گرفتم جوري كه دهنش پر از خون شد محكم
هولم داد به عقب دستشو گذاشت روي لبش
_كثافت آشغال مثل حيون گاز ميگيره هيچ رفتار دخترانه اي بلد نيست
حالمو بهم زد بادستم داشتم لبمو پاك مي كردم كه ديدم داره منو نگاه ميكنه وقتي ديد متوجهش شدم اومد به طرفم خودمو جمع
كردم توي خودم موهامو تو چنگش كشيد و منو به طرف خودش كشيد همينجور كه موهام تو دستاش بود گفت:
_اگه اسم فرماندتونو بگي باهات كاريت ندارم ولي اگه نگي...
صورتشو چند سانت اورد جلو با ترس داشتم نگاهش مي كردم اي خدا چي كار كنم حاضرم بميرم ولي اسم فرمانده رو نگم كه
همون موقع خدا به دادم رسيد يكي از سربازا اومد و صداش زد برق شادي توي چشمام روشن شد فهميد به خاطر همين گفت :
_زياد خوشحال نباش من دوباره مي يام سراغت
بعد از اين حرف به سرعت رفت بيرون نفسم كه توي سينم جمع شده بود را با صدا بيرون دادم خدا را شكرت كه به خير
گزروندي بعد از چند دقيقه يكي از سربازا اومد و منو برد بيرون اول ترسيدم ولي وقتي ديدم داره منو ميبره پيش بچه ها خيالم
جمع شد.
همه دورم جمع شدن
_نامردا چقدر زدنت نگاه كن صورتشو له كردن جاييت درد ميكنه يا نه مي خواي به سربازا بگيم به دكتر خبر كنن؟

_نه ممنون من چيزيم نيست؟
حامد اومد كنارم نشست
_جاييت درد نميكنه مطمئني به دكتر نياز نداري؟
_ما اينهمه توي جنگ زخمي داشتيم توي جنگ اينهمه تير خوردن توي جنگ و صداشون در نمي اومداينهمه بچهها شهيد شدن بعد
اونوقت ما با اين كتك خوردناي جزئي از پا در بيايم نه حامد ما بايد مقاوم تر ازين حرفا باشيم اينا كه نبايد واسه ما چيزي باشه.
حامد با تجسين نگاهم كرد.
_راستي شنيدم صداي خوبي داري يكم واسمون مي خوني؟
_چي بخونم؟
_هر چي دوست داري فقط يه چيزي بخون دلمون وا شه
بچه ها همه دورم جمع شدن
_ما چون دو دريچه روبرو هم
اگاه زه هر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عهد آينه بهشت اما...اه
بيش از شب و روز تيرو دي كوتاه اكنون دل من شكسته و خسته ست؟
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر كه هرچه كرد اود كرد
ديگه نتونستم ادامه بدم صداي هق هق گريم بلند شد حامد كه كنارم نشسته بود سرمو گذاشت روي شونش....
چه قدر به اين تكيه گاه امن احتياج داشتم

_نگاه كن قرار بود واسمون يه شعري بخونه كه دلمون وا شه بدتر دلمون كه گرفت
همه به حرف حامد خنديدن .سرمو از روي شونش بلند كردم و يه لبخند بهش زدم
_ميگم صدات خداييش قشنگه چرا نرفتي خواننده بشي؟
_دوست نداشتم خواننده بشم فقط گاهي وقتا واسه دل خودم ميخونم
_يه چيزي بگم ناراحت نميشي؟
_نه بگو؟
_صدات وقتي ميخوندي خيلي شبيه دخترا بود اي كلك نكنه دختري و ما خبر نداريم
اگر چه تيكه اخري رو به شوخي گفت ولي من با ترس بهش نگاه كردم
_چرا اينجوري نگام ميكني بابا شوخي كردم بيا بريم بيرون پيش بچه ها ببينيم خبر تازه اي بدست نياوردن از ايران؟
_چه جوري بدست مييارن مگه اينجا اجازه ميدن؟
_نه بابا اينا مخفيانه به راديو گوش ميدن به كسي چيزي نگي اينا اينجا يكي جاسوس دارن ميره لو ميده همه تو دردسر ميفتن
_نه بابا من چيزي نميگم خيالت راحت
اينجور كه بچه ها ميگفتن بچه ها تو چند تا از عملياتا پيروز شدن ولي توي يكي از عمليات شكست خورده و خيلي هم كشته داده
بودن .
شب اصلا خوابم نميبرد همه جاي بدنم كوفته بود و درد ميكرد و احساس سرماي زيادي هم مي كردم نامردا هيج جاي سالمي تو
بدنم نزاشتن اخراي شب بود كه حالم بدتر شد با اينكه يه پتو روم بود ولي بازم ميلرزيدم همينجور كه چشمام روي هم بود
احساس كردم يه پتوي ديگه روم انداختن يك لحظه چشمامو باز كردم ديدم حامده بعد ازون ديگه نفهميدم چي شد.
صبح كه چشمامو باز كردم ديدم روي تختي خوابيدم اينجا كجاست ديگه من كي اومدم اينجا؟ وقتي خوب چشمامو باز كردم ديدم
روي تخت بيمارستانم.سمت راستمو كه نگاه كردم پشت به من فرمانده بود كه داشت با دكترحرف ميزد:
_اين بدبختو چه قدر زدين كه ديگه جوني براش نمونده اصلا حال جسمانيش خوب نيست خون ريزي داخلي كرده چند روز بايد
اينجا باشه

_اشكال نداره
_راستي مگه اينجا زندان مردا نيست؟
_چرا؟
_خب اين دختر...
_اين فضوليا به شما نيومده اقاي دكتر شما فقط كارتونو بكنين فقط اگه بشنوم جاي پخش كني من ميدونمو تو
دكتر خداحافظي كرد و بيرون رفت همون لحظه فرمانده برگشت سمت من
چشمامو بستم تا فكر نكنه من به هوش اومدم روي صندلي كنار تخت من نشست صندلي را يكم جلوتر كشيد دستشو تو موهام
فرو كرد بعد از چند لحظه دستشو برداشت و گذاشت رو چشمام همينجور رو ابروهامو رو بينيم تا رسيد به لبهام يكم دست
گذاشت روش بعد از چند لحظه احساس كردم صورتشو داره نزديكتر مياره چون نفسهاش به صورتم مي خورد....
نميتوانستم از خودم حركتي نشان دهم،نه درد اجازه ميداد و نه دستان او كه صورتم را گرفته بود.زبري صورتش را روي گونه ام
حس كردم...چشمانم را با ترس باز كردم و ناله اي كردم.
به چشمانم نگاه كرد و پوزخندي زد و به كارش ادامه داد.با تكان لبهايم دردي شديدي را در فكم حس كردم:
_نه...
بي توجه به من لبهايش را روي لبهايم گذاشت.سعي كردم زبانش را گاز بگيرم؛اما او كه گويي ميدانست ميخواهم اين كار را
بكنم،پيشگيري كرده بود.لبهايم به شدت داغ شده بودند و او هم دست بردار نبود و دست هايش را هم كم كم داشت مشغول
ميكرد كه تكاني به خود دادم كه چنان دردي در تنم پيچيد كه شايد حتي تا مرز بيهوشي هم رفتم.صورتش را بلند كرد و من
متوجه لب هاي خونيش شدم،او هم كتك خورده بود؟!
با خيس كردن لب هايم متوجه شدم كه زخم هايم سر باز كرده اند.به سختي دستم را بلند كردم و با حس چندش آوري لبها و
حتي داخل دهانم را هم پاك كرده و با نفرت به او خيره شدم.
به رويم خم شد و گفت:

_ميدونستي الان اندام بدنت كاملا پيداس؟
با ترس به خودم نگاه كردم:خبري از بانداژ نبود.ادامه داد:
_ميدوني يكي بياد تو،تو رو اينجوري ببينه چي ميشه؟؟
با ترس آميخته از نفرت بهش نگريستم.با لبخندي كه اصا با حرف هايش جور در نميامد و آرامش بخش بود،گفت:
_بايد چند روز اينجا بموني.به نفعته اجازه بدي كه -
باز هم سربازي مرا از دستش نجات داد.او كه آمد فرمانده سريع ملحفه را روي من كشيد و گفت:
_چي ميخواي؟
سرباز سلام نظامي رفت و گفت:
_قربان.آقاي شاهدة تماس گرفتن.
فرمانده با ترس گفت:
_دقيقا چي گفت؟
سرباز هم با من من جواب داد:
_راستش...قربان گفت اسم فرمانده شون چيه؟
نفس راحتي كشيد و گفت:
_همين؟
_راستش قربان لحنشون تند بود.
_باشه ميتوني بري!
وقتي سرباز رفت،چهره نگرانش دوباره ترسناك شد و گفت:
_يه هفته انفرادي بايد بري.
چي؟!انفرادي؟!آن هم اين هفته؟!انگار ميدانست مشكلم چيست چون پوزخندي زد و گفت:
_اون اصلا مشكل من نيست.

دهنش را باز كرد اما با نگاهي به من آن را دوباره بست و به سمت آمد و دستشو را دور كمرم حلقه كرد.از درد و ترس به تنگ
آمده بودم.بي اختيار به گريه افتادم و گفتم:
_خواهش ميكنم كاري باهام نداشته باش...
پوزخندي زد و بانداژ را از صندلي كنار تخت برداشت و بهم نشان داد و گفت:
_خودت ميتوني؟
نميتوانستم.با استيصال سرم را به علامت منفي تكان دادم كه گفت:
_پس ساكت باش.
لباسم را كه دراورد چند لحظه اي مكث كرد و بهم خيره شد.كمي پايين رفت و صورتش را نزديك بدنم كرد.با دستانم خودم را پو
شاندم و با گريه گفتم:
_خواهش ميكنم....
بانداژ را تا جايي كه ميتوانست محكم بست و مرا به يك سرباز سپرد و راهي يك اتاق بسيار بسيار تنگ و تاريك كرد.
تا صبح از درد به خود ميپيچيدم.چرا اين هفته لعنتي تمام نميشود؟!
بعد از يك هفته من را بردن پيش بچه ها در اين يك هفته خبري از فرمانده نبود به محض اينكه رسيدم حامد آمد كنارم
_پسر تو كجا بودي بابا مردم از دلشوره همش فكر مي كردم كه يك بلايي سرت اوردن
_كي جرات داره من رو سربه نيست كنه؟بگو بياد جلو تا حسابش رو برسم؟
_نه بابا جرات رو برم من
همون موقع من را توي بغلش گرفت
_خيلي دلم برات تنگ شده بود به خدا فكر مي كردم يه بلاي سرت در اوردن تو ديگه منو مثل حميد تنها نزار بهم قول مي دي؟
صداش يكم خش دار بود معلوم بود خيلي خودش رو نگه داشته تا گريه نكنه
_قول مي دم
رفتيم يك گوشه نشستيم حامد رو به من كرد و گفت:

_حالا تعريف كن اين يك هفته كجا بودي؟
_هيجي اول بيمارستان بودم بعدم منو بردن توي انفرادي
_انفرادييييييي!انفرادي ديگه چرا؟مگه تو چه كاري كردي؟
_هيچي بابا اونا رو كه ميشناسي مرض دارن اسم فرمانده رو نگفتم اونا هم منو بردن انفرادي
_چقدر نامردن اونا
_اره خيلي
چند لحظه بين ما سكوت برقرار شد
_اميد يك چيزي رو بگم بهت به كسي چيزي نمي گي؟
_قول بده؟
_قول مي دم تو بگو؟
_يه راهي رو واسه فرار پيدا كردم؟
_چي فرار؟
_ايس ارومتر همه ميشنوند؟
_چه جوري؟
_حالا يه جوري پيدا كردم تو به اينش كاري نداشته باش حالا فكرش رو بكن ما از اينجا بريم بيرون
_حالا چه موقع بريم از اينجا؟
_بايد يك هفته اي راصبر كنيم موقعش كه شد خودم بهت خبرش را ميدم
_باشه
_حالا بريم پيش بچه ها تا بيشتر ازين همه بهمون شك نكردن
_باشه بريم
توي اون يك هفته اتفاق خاصي نيفتاد فقط يكشب كه همه خوابيده بودن چندتا از سربازا ريختند تو زندان و مستقيم رفتند طرف يكي از بچه ها كه امير اسمش بود همه جاش رو گشتند و توي جيب بغليش عكس امام پيدا كردن فكر كنم يكي به پيش ما
گزارش داده بوده به سربازا وگرنه از كجا ميدونستند بيچاره امير فكر كنم اعدامش كردن ما كه ديگه اونو نديديم.
حامد امروز اومد پيشم و گفت كه امروز موقعش شده.....
قرار شده بود يكي از بچه هاي قديمي كه چند سال اينجا توي زندان بوده نقشه فرار رو به من و حامد نشون بده و امشب هم ما بر
طبق نقشه به بهانه اينكه دستشويي داريم بريم توي حياط و از اونجا هم بريم ساختموني كه پشت دستشويي ها بود كه ما قبلا اون
رو اماده مي كرديم روبروي ساختمون يه ديوار كوتاه بود كه پشتش يك باغ بود كه ما خودمونو بايد به اون باغ برسونيم تا رسيدن
به ديوار از ترس صد بار مردم و زنده شدم اول حامد رفت اون ور ديوار موقعي كه من مي خواستم برم بالاي ديوار احساس كردم
يك نفر پشت سرم با ترس به پشت سرم نگاه كردم ديدم كسي نيست با اينكه كسي نبود خيلي ترسيده بودم همون لحظه صدام
كرد گفت:
_چي كار داري مي كني زود باش بيا بالا الان سر و كلشون پيدا ميشه
منم پريدم اون طرف ديوار يكمي كه از اونجا فاصله گرفتيم برگشتم به سمت حامد
_راستي بعد از اين مي خوايم چي كار كنيم ما كه اصلا اينجاهارو بلد نيستيم
_اول يكم كه از اينجا دور شديم استراحت مي كنيم فردا وقتي كه هوا روشن شد بهتر مي تونيم راه رو پيدا كنيم
حدود يك ساعتي راه رفتيم من به حامد گفتم:
_من خيلي خسته شدم ديگه من نمي تونم ادامه بدم همينجا استراحت كنيم
_باشه همينجا خوبه پس
من اونقدر خسته بودم كه همون لحظه به يك درخت بزرگي تكيه دادم و بعد خواب رفتم يه لحظه احساس كردم صداي چيزي
مياد با ترس از خواب بلند شدم حامد را بيدار كردم
_حامد بلند شو انگار كسي داره مي ياد
حامد با ترس بيدار شد همون لحظه كه ميخواستيم بلند شيم و فرار كنيم كه يك سرباز از پشت سرمون رسيد گفت:
_گفت بلند شيد و دستاتونو بزارين روي سرتون و آهسته برگردين همون موقع سربازه برگشت بقيه رو صدا بزنه كه حامد ازفرصت استفاده كرد و با پا محكم زد به پهلوي سربازه به طوري كه اون سربازه بيهوش افتاد روي زمين حامد دست من را كه از
ترس همونجا خشكم زده بود كشيد و همينجور كه داشتيم ميدويديم يه تير خورد به پاي حامد و حامد افتاد روي زمين حامد فرياد
گفت:
_اميد فرار كن كه الان سربازا سر ميرسن
همينجور كه اشكام ميريخت به حامد گفتم:
_من تنهايي هيج جا نمي رم بلند شو الان سربازا سر ميرسن
يه لحظه كه به عقب برگشتم ديدم فرمانده با چند تا از سربازا پشت سرمونن و ما رو محاصره كردن.
فرمانده با عصبانيت رو به من گفت:
_حالا ديگه از دست من فرار مي كنين به حسابتون ميرسم
بعد با عصبانيت به طرف سربازا برگشت و گفت:
_ببريدشون تا بعد به حسابشون برسم
سربازا ها ما رو بلند كردن و بردند سمت ماشينا......

نگاهي به حامد كردم از درد صورتش درهم بود و تقريبا به سفيدي مي زد
_حالت خوبه حامد؟
_اره تو نگران نباش من حالم خوبه
نمي تونستم كاري براش انجام بدم دست هاي هر دو مونو بسته بودن .اضطراب همه وجودمو گرفته بود اگه حامد هم مثل
برادرش...اجازه اين افكار رو به ذهنم ندادم.به سربازي كه كنارم نشسته نگاه كردم و با التماس به زبان عربي به او گفتم :
_خواهش مي كنم يه كاري كن خيلي حالش بده خون زيادي ازش رفته
با عصبانيت به طرفم برگشت

_اون موقع كه مي خواستين فرار كنين فكر همچين چيزايي رو هم بايد مي كردين پس خفه شو و حرف زيادي نزن و گرنه سر تو
هم همون بلايي مي يارم كه سر اين دوستت اوردم
ديگه ازون جا تا اسيرگاه حرف نزدم مي دونستم حرف زدن با اين ها فايده اي نداره .
دوباره به اسيرگاه لعنتي رسيديم با واردشدن به اونجا حامد رو از من جدا كردند با گريه به طرف فرمانده برگشتم
_ترو خدا با اون كاري نداشته باشين اون حالش خيلي بده به خدا من نقشه فرار رو كشيدم ترو خدااااا...
صداي فريادم تمام اسيرگاه رو گرفته بود فرمانده با عصبانيت به طرف من برگشت و يك سيلي محكم زد زير گوشم كه به يك
طرف پرت شدم و بعد به دوسرباز كه خيلي هم قوي هيكل هم بودند اشاره كرد و آنها حامد را به قسمت ديگر كه نمي دانستم
كجاست بردند و خود او هم آمد به طرف من و موهاي منو كه يك ذره بلند شده بود را كشيد و مرا كشان كشان به زير زميني
خوفناك بردو از همونجا روي زمين پرتم كرد نزديك بود سرم به ديوار برخورد كنه از پشت منو بلند كرد و صورتشو زير گوشم
اورد و گفت:
_دختره بي شعور حالا از دست من فرار مي كني به حسابت مي رسم
دوباره منو هول داد زمين و خودش هم كمربندشو در اورد و افتاد به جونم اخ كه چه قدر درد داشتم اينبار از دفعه هاي قبل با
شدت بيشتري ميزد من با دستام صورتمو پشونده بود تا حداقل يه جام سالم بمونه اينقدر زد كه بيهوش شدم .با پاشيده شدن آب
سردي به هوش امدم تا چشمامو باز كردم دوتا سرباز را ديدم كه يكي وايستاده بود و پارج اب دستش بود و ديگري بغلش با
وحشت به فرمانده كه روبروم روي صندلي نشسته بود نگاه كردم با پوزخند من را نگاه مي كرد به يكي از سربازا اشاره كرد
.سربازه امد جلو و يكي از انگشتامو گرفت دستش.صداي فرمانده امد كه گفت:
_به يك شرط باهات كاري نداريم
من بدون حرف داشتم نگاهش مي كردم
سربازه يكم انگشتمو خم كرد
_اخ اخ باشه چه شرطي؟
_اينكه اسم فرماندتونو به من بگي؟

با در ماندگي نگاهش كردم كه يك لحظه چرقه اي توي ذهنم زد
_اسمش حميده برادر دو قلوي حامد
فرمانده يك لحظه مكث كرد بعد حميدو يادش اومد
_ولي اون كه مرده ؟
_اون ديگه تقسير خودتونه اگه اونو نكشته بودين الان كلي اطلاعات گيرتون ميامد حالا كه بهتون گفتم بگين حامد حالش چهطوره
خواهش مي كنم بهم بگين؟
_اون حالش خوبه تو نگران خودت باش
فرمانده به اون دوتا سربازه اشاره كرد كه برن بيرون موقعي كه اونا بيرون رفتن از روي صندلي بلند شد و امد به طرف من و
صورتشو نزديك صورتم اورد
_مي دونستي من هيچ وقت ادماي دروغگو رو نمي بخشم و تا حد ممكن ازارشون مي دم؟
من از ترس اب دهانمو فرو دادم و گفتم:
_خب چرا داري اينو به من مي گي؟
_خب يعني تو نمي فهمي نه؟
با عصبانيت موهامو از پشت گرفت جوري كه صورتم به طرف بالا رفت اول با دقت به صورتم كه از درد مچاله شده بود كرد
صورتشو جلو اورد اول يك نگاه به چشمام كرد و بعد با شدت لبهاي گرمشو رو لبهام قرار داد هرچي سعي مي كردم از زير
دستاش فرار كنم اصلا امكان نداشت چون منو صفت گرفته بود با دست ازادش پيراهنشو با شدت كند ديگه اشكام جاري شده بود
يك لحظه صورتشو برداشت مي خواست پيراهن منو بكنه تا دستاشو اورد جلو من با گريه دستاشو صفت گرفتمو گفتم:
_خواهش مي كنم با من كاري نداشته باش به خدا هر چي تو بگي انجام مي دم ولي اينو از من نخواه به هرچي مي پرستي به تمام
مقدسات با من كاري نداشته باش
ديگه اخراش هق هق گريم بلندتر شده بود يك لحظه تو چشمام نگاه كرد انگار از يك چيزي ناراحت شده بود چون صورتش
درهم بود منو از خودش دور كرد و پيراهنش و برداشت

_پس هر چي من بگم تو بايد همون كارو انجام بدي اگه ديدم اونو انجام ندادي مطمن باش همين بلا رو سرت در مي يام كه الان
در اوردم ولي مثل اين دفعه ديگه رحمي بهت نمي كنم مطمن باش
بعد از اين حرف با عصبانيت بيرون رفت.....
خيلي نگران حامد بودم نمي دونستم چه بلايي سرش اوردن رفتم يك گوشه اي دراز كشيدم كل بدنم درد مي كرد اصلا نمي
تونستم بخوابم تا چشمام روي هم رفت خواب وحشتناكي را ديدم خواب مي ديديدم كه حامد را دارن تير باران مي كنند من هم
هرچي التماس مي كردم كسي به حرفم گوش نمي داد با صداي باز شدن دربيدار شدم دو تا سرباز بودن كه يكيشون به من گفت:
_بلند شو همراه ما بيا
امدند به طرف من و از جام بلندم كردند و بردن منو بيرون مي ترسيدم كه شايد يك بلايي سرم در بياورند
_منو كجا دارين مي برين؟
هرچي صبر كردم كسي جوابمو ندادتازه دستمو محكم تر كشيدند نزديك يك در اتاقي وايستادند يكي از سربازا وارد اتاق شد
بعد از چند لحظه بيرون امد منو فرستاد داخل اتاق و خودش بيرون رفتدور و بر اتاق را نگاه كردم اتاق تقريبا بزرگي بود يك نفر
روي صندلي و پشت به من نشسته بود . از روي صندلي بلند شد و برگشت طرف من واي قلبم از ترس داشت كنده ميشد با
وحشت به فرمانده نگاه كردم اومد نزديك به من
_خب قولمون كه يادت نرفته؟
_چه قولي؟
_كه هر چي من بگم تو بايد همون رو انجام بدي و گرنه...
يك قدم اومد جلوترمنم از ترس سريع گفتم:
_اره اره يادم اومد حالا بگو چي كار كنم؟
_اول بايد امروز تمام دستشويي ها و راهروهاي اينجا رو بشوري بعد حالا اگه يادم اومد خبرت مي كنم فقط اگه ببينم اونا رو تمييز
نشستي ديگه خودم به حسابت مي رسم
بعد از اين حرف يكي از سربازا رو صدا زد كه بياد و منو ببره قبل از اينكه بيرون بريم برگشتم به طرف فرمانده

_فقط يك سوال دارم بپرسم؟
_بگو؟
_حال حامد چهطوره خوبه؟
سرشو تكون داد و گفت:
_اره خوبه
_الان كجاست خواهش مي كنم بهم بگين؟
_قرار شد يك سوال بپرسين زود باش برو كارتو انجام بده و گرنه به حسابت مي رسم
بعد از اين حرف به سربازي كه كنارم وايستاده بود اشاره كرد كه منو بيرون ببره خوشحال شدم كه حداقل حالش خوبه حالا جاش
خيلي مهم نيستم.واي كه چه كار سنگيني بود چقدر هم همه جا كثيف بود انگار يك ساله تمام اصلا به اينجا نرسيدن واي كه تا تموم
شدن كارم كمرم در اومد ايندفعه منو بردند انفرادي از بس كه خسته بودم تا رسيدم به اونجا مستقيم سرمو گذاشتم زمين و به
خواب رفتم يك هفته به همين منوال گذشت تا اينكه يك روز كه داشتم راهرو را طي مي كشيدم يكي از سربازا اومد به طرف من
و گفت:
_فرمانده دستور داده كه تا دو ساعت ديگه كه ايشون بر ميگردن اتاقشونو تميز كنيد
_اه اينم از شانس من امروز كه كارام زودتر داشت تموم مي شد اين فرمانده مثل عجل معلق سر ميرسه
_زود باش به جاي حرف زدن كارتو انجام بده كه الان فرمانده مي رسه
وارد همون اتاقي شدم كه اون روز رفتم واي اينجا كه خيلي بهم ريختس فكر كنم خودش به عمد اين كارو انجام داده تا منو اذيت
كنه ولي كور خودندي من كارمو خوب بلدم بعد از يك ساعت و نيم كارم داشت تقريبا تموم ميشد فقط يكم روي ميز مونده بود
كه اونم داشت تموم ميشد واي كه چقدز تشنم بود از صبح هيچي اب نخورده بودم دوروبر اتاقو نگاه كردم تا پارچي چيزي ببينم
يك لحظه چشمم خورد به گوشه ديوار يك يخچال بود رفتم و درشو باز كردم اينكه فقط يكم ميوه بود يكم ديگه كه توشو نگاه
كردم يك ليوان بود كه توش پر از اب بود ليوانو برداشتم از بس كه تشنه بودم ابشو تا ته خوردم اصلا به مزش هم توجه نكردم
_اه اين ديگه چي بود كه من خوردم چقدر مزش تلخه

بعد از تقريبا ده دقيقه همينجور بدنم داشت گرم ميشد و نميتونستم تعادلي روي حركاتم داشته باشم همينجور گيچ بودم كه.....
گيچ بودم نميدونستم چه كاري دارم انجام ميدم...تلوتلو خوران رفتم روي صندلي فرمانده نشستم بي اختيار ريز ريز براي خودم
خنديدم چشمام ديگه داشت گرم مي شد كه با صداي فريادي از جام پريدم
_تو چرا اينجا نشستي؟
با لحن شل و وا رفته اي جواب فرمانده را دادم:
_معذرت...مي خوام
خواستم از جام بلندشم اما سرم گيچ رفت و به بازوي فرمانده چنگ زدم.خودمو بهش چسبوندم و گفتم:
_ببخشيد
گيچ شده بود انگار باور نداشت اين من خودم باشم به سمت يخچال رفت و داخل آن را نگاه كرد سريع به سمت من برگشت و
گفت:
_برو بيرون
خنديدم و تلو تلو خوران به سمت در رفتم كه كمرمو گرفت و گفت:
_اين در خروجي نيست
برگشتم به سمتش و خودمو در چند سانتيمتري صورتش پيدا كردم
_ببخشيد
بدون اينكه جوابو به من بده با يه دستش آروم گردنمو گرفت و صورتشو جلو اورد و
لبش رو روي لبهاي گرمم قرار داد عجيب بود من هم با او همراهي مي كردم اصلا اون موقع نمي فهميدم دارم چي كار دارم ميكنم
چشمام كه ديگه به حالت خمار در اومده بود يك لحظه فرمانده به چشمام نگاه و بعد منو به شدت به عقب هول داد با لحن شل و
ولي گفتم:
_تو چرا مثل حيوون مي كني مگه من گازت گرفتم
با پريشوني نگاهي به من كرد و گفت:

_همين الان برو بيرون
_با...شه الان
همينجور كه به سمت در خروجي ميرفتم يك دفعه فرمانده گفت:
_نه همينجا رو مبل بخواب ميترسم بري بيرون كار دست خودت بدي
امد به طرف من و منو روي مبل نشوند و خودش از اتاق بيرون رفت از بس كه حال
نداشتم همون لحظه چشمام گرم شد و به
خواب عميقي فرو رفتم...
وقتي كه از خواب بلند شدم اول متوجه موقعيتم نشدم سرم به شدت درد ميكرد پيش خودم گفتم:
_خدايا اينجا ديگه كجاست من اينجا چي كار دارم مي كنم
هيچي يادم نميامد همينجور كه اطرافمو نگاه ميكردم فرمانده را ديدم كه روي صندلي نشسته بود و سرشو روي ميز گذاشته بود از
جام بلند شدم فكر و خيال داشت ديوونم مي كرد با شدت به طرف فرمانده رفتم و با صداي بلندي گفتم :
_من اينجا چي كار مي كنم؟
فرمانده با صداي من از خواب پريد وقتي ديدم با بهت داره منو نگاه ميكنه دوباره با صداي بلندي گفتم:
_هي مگه با تو نيستم گفتم من اينجا چي كار دارم مي كنم
يك لحظه با خشم تو چشمام نگاه كرد و بعد با فرياد گفت:
_مواظب حرف زدت باش
وقتي ديد ساكت دارم نگاش مي كنم حرفشو ادامه داد:
_اصلا تو ميفهمي ديشب كجا بودي يا چي خورده بودي؟
_خب معلومه من مثل هميشه تو سلولم بودم
_تو ديروز وقتي اينجا رو تميز مي كردي چيزي هم خوردي از اينجا؟
_نه فقط يه ليوان اب خوردم

_اون وقت بدون اجازه كي؟
_خب از بس تشنم بود اب خوردم اين كه ديگه اجازه نميخواد؟
_اصلا تو مطماني اون اب بوده نه چيز ديگه
_منظورت چيه؟
سرشو تكون داد و گفت:
_اون شراب بوده
با صداي بلندي گفتم:
_چي ...شراب
سرم گيچ رفت اگه به دسته صندلي خودمو نگرفته بودم مطما ميفتادم يك لحظه يك تيكه از صحنه ديشت تو ذهنم اومد با خودم
گفتم نكنه ...سرمو تكون دادم و اجازه اين افكارو به ذهنم ندادم يك لحظه با عصبانيت به طرف فرمانده رفتم و يقشو محكم
گرفتم و تكونش دادم و با فرياد گفتم:
_راستشو بگو چه اتفاقي افتاد يالا زود باش بهم بگو
با عصبانيت محكم دستامو گرفت
_اصلا تو چي ميدوني ديشب چه اتفاقي افتاد تازشم اون ديگه تقصير تو بود خودت بهم مي چسبيدي اگه اتفاقي ميفتاد تقصير كار
خودت بودي
يه جرقه اي تو ذهنم زد اگه ميفتاد يعني هيچ اتفاقي نيفتاده با خوشحالي نگاش كردم متوجه نگاهم شد و سرشو تكون داد اين
يعني بله
_خب ديگه بسه امروز زيادي استراحت كردي يالا زود باش برو سر كارت
با خوشحالي به طرف در رفتم
_راستي اسم واقعيت چيه؟
_براي چي؟

_لازمش دارم
_فائزه
_خب ميتوني بري؟
_من ميتونم برم پيش حامد
با عصبانيت نگام كرد
_لازم نكرده تو برو به كارات برس وگرنه اين بار ديگه مثل هر دفعه بهت رحم نمي كنم فهميدي حالا برو
وقتي بيرون امد به اين فكر ميكردم اين چرا اين جوري كرد.
يك ماه از اون جريان گذشته بود از انفرادي منو بيرون اورده بودن و منو برده بودن پيش بچه. بعد از اون جرايان هنوز فرمانده
رو نديدم.از بچه ها شنيده بودم كه حامدو بردن توي سلول ديگه خب خدا رو شكر كه حداقل حالش خوبه.
امروز يكي از بچه چيزي از راديو شنيده بود كه نور اميدو تو قلب بچه ها روشن كرد.خبر از اين قرار بود كه توي يك عملياتي بين
ايران و عراق بوده كه عراق شكست خورده و خيلي از سربازا و يكي از افراد مهمشون اسير ايرانيا شده.وبين عراقيا و ايرانيا قرار
شده كه اسيرا رو جابجا كنند امروز اومدند و اسم همه رو نوشتند يكي از سربازا به طرف من اومد و گفت كه فرمانده باهات كار
داره؟
يعني چي كادم داشت....
سربازه همراه من اومد و بعد از اينكه منو برد به اتاق فرمانده خودش بيرون رفت.فرمانده روي صندلي نشسته بود وبدون توجه به
من سرش روي برگه بود منم از فرصت استفاده كردم وبه چهرش دقيق شدم چيزي كه بيشتر از همه توي صورتش جلب توجه مي
كرد چشماش بود چشماي مشكي و بزرگي داشتند.با شنيدن صداش به خودم اومدم
_به چي اينقدر خيره شدي؟
_هان هي...هيچي
_معلومه...خب مي خواستم بگم كه دوست داري بري پيش حامد ؟
با خوشحالي گفتم:

_خب معلومه كه مي خوام بگو كجاست تا برم؟
_صبر كن عجله نداشته باش اول بايد يكم صبر كني تا من كارامو انجام بدم بعد مي برمت الانم برو روي مبل بشين؟
بعد از يك ساعت كه براي من قرني گذشت از جاش بلند شد و رفت به طرف در به من هم اشاره كرد كه دنبالش برم.از چند تا
راه رو رد كرديم نزديك يك دري اهني وايستاديم رو به من وايستاد و گفت:
_پنج دقيقه بيش تر وقت نداري حرف اضافي هم نميزني فهميدي؟
_بله
در رو باز كرد و با سر به من اشاره كرد كه برم داخل و خودش كنار رفت وقتي داخل رفتم در رو از پشت بست اول همه جا تاريك
بود ولي كم كم چشمام عادي شد و همه جا رو تقريبا ميديدم يك نفر روي تخت خوابيده بود كمي كه جلو تر رفتم حامد رو
شناختم روي صندلي كنار تخت نشستم چقدر ضعيف شده بود و جاي چندتا خراش روي صورتش مشخص بود
نامردا خيلي زدنش كه اينجوري شده بود يكم چشماش تكون خورد انگار متوجه شده بود كه كسي كنارش نشسته چون بلافاصله
چشماشو باز كرد انگار باور نداشت كه من باشم چون دستشو دراز كرد و روي صورتم گذاشت
_اميد خودتي باورم نميشه
_اره خودمم نامردا چي كارت كردن كه اينقدر ضعيف شدي؟
_يادته مي گفتي ما بايد قوي باشيم و نبايد با اين ضربه ها از پا بيفتيم الانم همينجوره اينا كه چيزي نيست ما بايد قوي تر از اين
حرفا باشيم ...
_حالا اينارو ولش كن بگو ببينم چه جوري راضي شدن اينا بياي اينجا؟
تا خواستم جوابشو بدم در باز شد و فرمانده داخل اومد
_پنج دقيقت تموم شد زود باش بيا بيرون
حالا اينم واسه ما وقت شناس شده چي ميشد يك دقيقه ديرتر ميومدي
_چيزي گفتي؟
_من ...نه

_پس زود باش بيا بيرون
چون فرمانده بالاي سرمون وايستاده بود هيچ چيزي نميشد به حامد گفت قبل از فرمانده از در بيرون رفتم.
امروز يكي از بچه ها بهمون خبر داد كه قراره فردا ليست كسايي رو كه مي خوان جا به جا كنند رو بخونند البته به ترتيب سن از
كوچك تا بزرگ ميبرن فكر كنم منم جزو اونا باشم چون سنم تقريبا از همه كوچكتره واي كه شب از خوشحالي نميتونستم بخوابم
همش فكر مي كردم كه دارم از اينجا ميرم.
نزديكاي ظهر بود كه همه ما رو به صف بردند چندتا از سربازا به همراه فرمانده وايستاده بودند فرمانده بعد از كمي سخنراني از
پوشه اي كه دستش بود چند تا برگه در اورد .لحظه سرنوشت سازي بود همگي هيجان داشتند.....
_يك راست ميرم سر اصل مطلب همينطور كه همه ميدونيد ما مي خوايم اثيرا رو جا به جا كنيم از بين شما 27 تاشو انتخاب كرديم
بعد از اينكه اسماشونو خوندم برن خودشونو اماده كنند كه فردا اونا رو ميفرستيم
دل تو دلمون نبود همه هيجان داشتيم واي مطما اسم من بود چون از نظر سني از همشون كوچكتر بودم
_رضا اشتياني،سهيل محمدي...،حامد كريمي،
واي پس حامدم هست.دوتاي ديگه باقي موندن چه لحظات هيجان انگيزي
_امير كياني و اخريش هم
فرمانده اول يك نگاهي به من كرد و بعد:
_اميد رضايي
واي قلبم داشت از جا كنده ميشد اين خيلي نامردي مطمانم اون عمدا اسم منو نخوند خيلي نامرد بود سيل اشك از چشمام جاري
شد همه رفته بودند توي سلولشون انگار فرمانده حال خرابمو فهميده بود كه به سربازا گفته به حال خودم بزارنم فرمانده لب
پنجره وايستاده بود با نفرت رومو ازش گرفتم من احمق بهش اعتماد داشتم بارون داشت ميباريد قطرات بارون داشت همينجور
روم ميباريد يك نفر از پشت چتر روم گرفت نگاه كردم ديدم فرماندست با نفرت رومو ازش گرفتم و رفتم پيش بچه ها خوب
بود كه بارون ميومد تا اشكامو نبينه اصلا حوصله هيچ كس و نداشتم يك راست رفتم طبقه بالاي تخت خواب دراز كشيدم حالا يك
چيزش خوب بود كه حامد ميرفت نزديك دو ساعت بود كه گريه ميكردم از بس كه گريه كرده بودم سرم به دوران افتاده بود و چشمام هيچ جا رو نميديد و سياهي ميديد ميخواستم از تخت بيام پايين كه نميدونم چي شد كه افتادم پايين و ديگر هيچي نفهميدم
......
چشمامو كه باز كردم اول همه جا سفيد بود بعد متوجه همه چيز شدم اينجا ديگه كجاست؟چرا هيچي يادم نميياد؟اخ سرم
سرم براي چي درد ميكنه؟يه نفر سرشو روي تختم گذاشته بود با دست بهش فشار دادم و گفتم:
_بلند شو هي اقا اينجا كجاست؟
مرده اول با تعجب نگام كرد بعد با خوشحالي رفت دكترو صدا كرد.
.بعد از كمي معاينم اول اسممو پرسيد ولي من هيچي يادم نبود حتي اسممو...
_يعني چي حافظشو از دست داده مگه ميشه؟
دكتركه منو معاينه مي كرد جوابشو داد:
_ببين فؤاد درسته كه حافظش به خاطر ضربه اي كه بر سرش خورده اينجور شده ولي بيشترش به خاطر ضربه روحي كه بهش
وارد شده بوده حالا چه ضربه اي من نميدونم فكر كنم تو بهتر بدوني؟
بعد از اين حرف به طرف در رفت فؤاد روي صندلي كنار تخت من نشست
_چرا گريه ميكني؟
_تو منو ميشناسي؟تو ميدوني من كيم؟
_اره
_ اسمم چيه؟
_فائزه
اسم فائزه به نظرم اشنا ميومد ولي اصلا يادم نمياد كجا شنيدم
_مامان و بابام كجان؟
_اونا چند ساله مردن

_چيييي....مردن ؟چه جوري؟
_اونا توي يه تصادف مردن
_خواهر يا برادري دارم يا نه؟
_نه تو تك فرزند بودي
_خب الان تو چي كارم هستي؟
_من نامزدتم
چه كلمه غريبي اصلا هيچ حسي نسبت به اين كلمه نداشتم
_پس چرا من هيچ حسي بهت ندارم؟
يك لحظه احساس كردم فكش منقبض شد چشمامشو باريك كرد و با لحن سردي گفت:
_بهتره تا موقعي كه من دارم كارامو انجام بدم تو هم يه استراحتي بكني دو روز ديگه مرخص ميشي
بدون هيچ حرف ديگري بيرون رفت.دستمو روي بانداژ سرم گذاشتم چقدر سرم درد مي كرد يعني چه اتفاقي واسه من افتاده بايد
از خودش بپرسم ولي با اون اخلاق گندش مگه ادم جرات ميكنه بپرسه.
يه پرستاري داخل اتاق اومد
_سلام خانوم خشگله بلاخره بعد دو روز بو هوش اومدي امروز حالت چه طوره بهتري؟
_بله ممنون
_اگه به چيزي احتياج داشتي زنگ بغل دستيتو بزن كه من خودمو ميرسونم
بعد از اينكه سرمم را عوض كرد بيرون رفت منم كم كم چشمام گرم شد و به خواب عميقي فرو رفتم.
در طي اين دو روز من اصلا فواد نديدم بلاخره بعد از دو روز فواد اومد و كاراي ترخيص انجام داد با هم از بيمارستان خارج شديم
اصلا اعتنايي به من نميكرد احساس سربار شدن مي كردم كنار يه ماشيني وايستاد در جلو را برام باز كرد بعد از نشستن در ماشينو
بست و خودش ماشينو دور زد و سوار شد قبل از اين كه حركت كنه به طرفش برگشتم و با بغض توي گلوم گفتم:
_كجا داريم ميريم؟

_خونه
_من الان پيش كي دارم زندگي مي كنم؟
_پيش من
_چرا پيش تو مگه من خونه ندارم؟
هيچ جوابي نداد و به جاده خيره شدمجبور شدم ساكت بشينم بعد از چند دقيقه يه سوالي اومد تو ذهنم
_چه جوري شد كه من سرم ضربه ديد و من حافظهمو از دست دادم
_تو از پله ها افتادي پايين
سرمو تكون دادم و تا خونه ديگه هيچ حرفي نزدم بعد از اينكه كلي از شهر دور شديم نزديك يه خونه ويلايي وايستاديم واي
چقدر بزرگ بود اين خونه.بعد از اينكه فواد بوق زد در حياط توسط كسي باز شد واي داخلش چقدر قشنگ بود چند نفر از تو ويلا
به استقبالمون اومدند يك نفر از اونا اومد به طرف فرمانده و در را براي او باز گذاشت و يه تعظيم كوچكي كرد فرمانده اومد به
طرف من و در ماشينو برام باز كرد...
_بيا بيرون
همون لحظه يه نفر از تو ساختمون سريع اومد به طرف ما
_سلام آقا خوش اومدين
_سلام همه چيز آماده ست؟
_اره همونجور كه شما گفتين...
نزاشت حرفشو كامل بزنه دستشو بالا زدو گفت:
_فهميدم
رو به من گفت:
_بيا بريم
پشت سرش راه افتادم.

واي چه خونه قشنگي داشت از پله هايي كه ساختمان را از ان جدا مي كردند بالا رفتيم.
به سالن نشيمن روبرويم خيره شدم دكوراسيون ان به نحو خيره كننده اي زيبا و دلشين بود ساختمون دو طبقه بود از پله ها بالا
رفتيم در طبقه بالا هم يه سالن كوچك بود كه در ان چهار در قهوه اي انجا بود كه فؤاد مستقيم به طرف يكي از در اتاقا رفت و ان
را باز كرد وارد اتاق شد پشت سرش وارد شدم اتاق سرويسي ابي داشت همه چيز معلوم بود كه نو بود .
فؤاد به طرف من برگشت و گفت:
_اينجا اتاقت يكم استراحت كن من ميرم بيرون يكم كار دارم واسه شام برمي گردم خداحافظ
بعد از اين حرف بيرو ن رفت.اگه اينجا اتاق منه پس چرا من هيچي يادم نيست روي تخت دراز كشيدم از بس كه خسته بودم
خيلي سريع به خواب رفتم اونم چه خوابي همش كابوس ميديدم با صداي در خواب بيدار شدم
_بفرماييد
_سلام خانم! اقا گفتند بياين سر ميز تا شام بخورين
_ مرسي ميل ندارم
_ولي اقا گفتند كه كار مهم باهاتون دارند
_باشه شما بفرمايين من الان ميام
ميخواست بره بيرون كه يه چيزي يادم اومد
_ببخشيد شما ميدونيند لباسام كجاست اخه لباسام...
بدون اينكه حرفمو بزنم بهش خيره شدم به طرف كمد رفت و درش رو باز كرد
_بفرماييد اينجاست
بعد از اين حرف بيرون رفت به طرف كمد رفتم .واي كه چقدر لباس بود اينجا حالا من كدومشو بپوشم سرسري يكي رو انتخاب
كردم.از پله ها پايين اومد يكي از خدمتكارا پايين پله ها وايستاده بود پشت سرش رفتم وارد اشپزخانه شديم صندلي روبروي فؤاد
رو براي من بيرون كشيد فؤاد وقتي متوجه من شد سرشو بلند كرد و با تعجب به من خيره شد انگار اولين بار بود كه منو ميديد
_سلام

با صداي من به خودش اومد
_سلام
بعد از كمي مكث گفت:
_حالت بهتره سرت كه درد نميكنه
_نه ممنون بهترم الان
_چرا نميخوري؟
_ممنونم ميل ندارم گفتين كارم دارين؟
_بله
انگار اضطراب داشت چون بعد از كمي مكث گفت:
_چيزي يادت نيومده؟
_نه هنوز
بعد از اين حرفم يك نفس راحتي كشيد
_اگه احيانا چيزي يادت اومد بيا بهم بگو باشه
_باشه
_واسه فردا شب ميخوايم يه جشن بگيريم ميخوام فردا نامزديمونو واسه همه اعلام كنم پس واسه فردا آماده شو
با تعجب گفتم:
_ فردا شب مگه قبلا جشن چيزي نگرفتيم؟
_نه اون بين خودمون بوده ولي فردا شب ميخوام به همه اعلام كنم....
شب موقع خواب اصلا خوابم نميبرد و به شدت گرسنم بود به خاطر همين اهسته از اتاق خارج شدم و به سوي آشپز خونه رفتم
نزديك آشپزخونه كه شدم توجهم به اون سمت سالن جلب شد فؤاد روي مبل خوابيده بود اهسته رفتم به طرف سالن نزديك مبل
نشستم و به صورتش خيره شدم چه صورت جذابي داشت يادم رفته ازش سوال كنم چه جوري باهم اشنا شديم تازه من خودم بايد يه خونه داشته باشم فردا بايد ازش سوال كنم دستمو نزديك صورتش بردم ميخواستم صورتشو لمس كنم تا دستم به صورتش
خورد يهو چشماشو باز كرد به سرعت دستمو عقب بردم خوشكم زده بود همونجا اول با تعجب نگاهم كرد بعد از چند ثانيه متوجه
همه چيز شد و يه لبخندي زد به سرعت بلند شدم ميخواستم فرار كنم كه به سرعت بلند شد و اومد روبروم وايستاد و به چشمام
زل زد
-ميدونستي چشمات خيلي قشنگه و ادم مجذوب خودش مي كنه
فقط داشتم نگاش ميكردم صورتشو نزديك تر اورد چشماش خمار شده بود به خودم اومدم قبل از اينكه كاري كنه به طرف پله ها
دويدم و به اتاقم رفتم جلو اينه وايستادم از هيجان داغ كرده بودم به چشمام نگاه كردم ياد اون لحظه افتادم يه حسي رو توي دلم
احساس كردم سرمو به شدت تكون دادم نميخواستم اون افكار به ذهنم بياد چشامو از اينه گرفتمو خودم رو روي تخت انداختم
شكمم به صدا در اومد خندم گرفت مثلا رفته بودم يه چيزي بخورم ولي خيلي زود
خندم محو شد ياد فردا افتادم نميدونستم چرا ولي حس خوبي نداشتم نزديكاي صبح خوابم برد با صدا در اومدن در اتاق از خواب
پريدم
-بفرماييد در بازه
-خانوم شما هنوز خوابين بلند شين بيايين صبحانه بخورين كه خيلي دير شده آرايشگر تو سالن منتظره زود باشين
-باشه صورتمو بشورم الان ميام
بعد از خوردن صبحانه به همراه آرايشگر به سوي اتاقم رفتيم هنوز لباسمو نديده بودم آرايشگره نزاشت خودمو توي اينه نگاه
كنم وقتي لباسمو اوردند از تعجب چشمام در اومد خيلي قشنگ بود ازجنس حرير بود رنگ ابي بود چقدرم لطيف بود وقتي بهش
دست ميزدي ارايشگره كمكم كرد تا لباسمو بپوشم وقتي جلوي اينه ايستادم يكه خوردم چقدر تغيير كردم صداي ارايشگره اومد
-زود باش بريم بيرون كه كلي دير شده الان همه مهمونا اومدند بيا بريم
با هم به سمت پله ها رفتيم از همونجا به مهمونا نگاه كردم واي كه چقدر مهمون اومده وقتي از پله ها پايين رفتم چشمامو
چرخوندم تا فؤادو پيدا كنم اونور سالن با چندتا از مردا وايستاده بودند و ميخنديدند يك لحظه فؤاد چشماشو چرخوند به طرف پله
ها به شدت تكان خورد معلوم بود كه خيلي جا خورده از دوستاش جدا شد و اومد به طرف من نزديكم وايستاد و به من خيره شد منم همونجور وايستاده بودم و به چشماش نگاه ميكردم
-باورم نميشه خيلي خوشگل شدي
با دست راستش يه تيكه از موهام گرفت وبا لبخند منو نگاه كرد از جو پيش اومده خجالت ميكشيدم به خاطر همين بحثو عوض
كردمو گفتم:
-نميخواي دوستاتو بهم معرفي كني چون من هيچ كدوم از دوستات يادم نيست
-باشه بيا بريم اول از اونجا شروع كنيم
تقريبا همشونو بهم معرفي خيلي خسته شده بودم به خطر همين به فؤاد گفتم:
-بيا بريم بشينيم من خسته شدم
-باشه بريم
قبل از اينكه بريم صداي يك نفر ما رو متوقف كرد
-فؤاد نميخواي معرفي كني
به طرف صدا برگشتم
-چرا كه نه ايشون پسرعموم رائد و ايشونم نامزدم فائزه
اصلا از طرز نگاهش خوشم نميومد انگار كه ميخواست ادمو خفه كنه نميدونم چرا ولي با شنيدن اينكه نامزدشم يكه خورد
نصبعد دستم رو گرفت كه بريم كه دوباره رائد گفت: پدر و مادرتم از وجود اين نامزد خبر دارن؟!!
فواد كمي دستپاچه شد ولي زود خودش رو جمع و جور كرد و گفت : به زودي مي برمش پيششون تو نگران اين چيزا نباش!
بعد مصمم به وسط سالن رفت . وبه گروه اركست اشاره اي كرد و آنها شروع به نواختن آهنگي براي رقص دو نفره كردند.
با شروع آهنگ مهمانها كه در گروههاي چند نفري ايستاده و صحبت مي كردند به ناگاه متوجه من و فواد شدند كه مثلا مي
رقصيديم! البته من كه اصلا نمي دونستم چيكار بايد بكنم پس فواد بود كه منو به همراه خودش مي چرخوند!يه دستش رو دور
كمرم حلقه زده بود و با احتياط منو به همراهي خودش وا مي داشت !بعد از لحظات اوليه متوجه شدم كه منم يه چيزايي بلدم چون
ديگه مثل اول رقص نبود كه نمي دونستم چيكار بايد بكنم .فوادم متوجه شد و برقي از رضايت تو چشماش درخشيد!

آهنگ كه تموم شد .حضار با كف زدن تشويقمون كردند. فواد تعظيم كوتاهي كرد و آهسته كنار گوشم زمزمه كرد:اين قدر مثل
آدماي گيج نگاهشون نكن اقلا يه لبخند بهشون بزن !
با همان گيجي به زور لبخندي زدم .و اين بار همراه هم نزديك مهمونا مي رفتيم و توسط فواد به هم معرفي مي شديم. خانمها
بيشتر لباسهاي بلند و ماكسي پوشيده بودند كه پولك و منجوق زيادي توي پارچه اش به كار رفته بود براي همين خيلي برق مي
زدند! مردها هم بيشتر سبيلهاي پر پشت و چخماقي داشتند.
معرفي كه تموم شد. سئوالي كه برام پيش اومده بود پرسيدم: مهمونا كه يا همكارات بودن يادوستات ! پس بقيه فاميلت كجان؟
آخه به غير از پسرعموت كسي از خانواده و فاميلت رو بين مهمونا نديدم!
فواد چشماش رو تنگ كرد و مو شكافانه نگاهم كرد و گفت:
يعني يادت نيست؟ بهت گفته بودم خانواده ام توي يه شهر ديگه به نام ناصريه زندگي ميكنند حالا وقتي حالت بهتر شد مي برمت
اونجا چون عروسي رو بايد اونجا بگيريم!
دوباره اركستر نواختن آهنگ رو شروع كرد و اين بار بيشتر مهمونا براي رقص با همراهاشون به وسط سالن رفتند. فواد دستم رو
گرفت تا بازم براي رقص ببره كه با التماس بهش گفتم : نه تو رو خدا ! من همين جوري هم سرگيجه دارم ديگه اون وسط هي
بچرخم حالم بدتر ميشه.
با نگراني نگاهي بهم كردو دلسوزانه گفت : راست ميگي فراموش كرده بودم تو هنوز ضعيف و بيماري ! پس همينجا روي مبل
بشين تا من برم بين مهمونا؛ زشته همين جوري به امون خدا ولشون كنم!
لبخند اطمينان بخشي بهم زد و دور شد .نگاهم به مهمونا افتاد با خودم فكر كردم چرا همه چيز برام اين قدر عجيب و نا آشنا
مياد؟ حتي آدماي اين خونه هم به نظرم بيگانه ميان !يعني همه اينا عوارض افتادن از پله ها و فراموشيه؟
صدايي از مبل كناري باعث شد از اين افكار وحشت آور بيرون بيام. -: يه دختر خوشگل مثل تو چه افكاري ميتونه داشته باشه كه
اين قدر وحشت توي چشماش موج بزنه؟
بهش نگاه كردم ، بازم رائد !اين پسره با نگاههاي شيطانيش اعصابم رو خورد ميكرد.
چون جوابي نشنيد با يه لبخند مسخره و ناباور ، باز ازم پرسيد: خوب بگو ببينم از نامزدت راضي هستي ؟

ناچار از پاسخ گفتم :خوبه !
لبخند شيطانيش بزرگتر شد و يه تاي ابرويش را بالا بردگفت _خوبه؟! فقط همين!! پس معلومه خوب بهت نميرسه! اگه بخواي من
خوشحال ميشم به جاي اون به نامزد دوست داشتني ايش رسيدگي كنم!
متحير به صورتش نگاه كردم منظورش از اين حرفا چيه؟ كه دستي بر شانه ام گذاشته شد و هرم نفسهاي فواد كه كنار گوشم
زمزمه مي كرد رو حس كردم كه با خشم مي گفت : براي چي اين قدر به صورت اين مردكه هيز ميخ شدي؟
وبعد نگاه خشمناكش روبه رائد دوخت و با همان صداي خفه به طوري كه مهموناي ديگه متوجه نشن گفت: رائد احترام خودت رو
نگهدار كاري نكن كه حرمت مهمون رو بشكنم و از خونه مثل سگ پرتت كنم بيرون !_رنگ از رخ رائد بطور آشكاري پريد!
و بدون اين كه فرصتي براي پاسخ بده دستم رو با عصبانيت گرفت و بلند كرد و گفت :استراحت بسه پاشو بايد از لحظات اين
مهموني استفاده كنيم!
فشار زياد دستهاش روي بازوهام باعث شد احساس درد بكنم ولي مي ترسيدم كه اعتراض كنم و بيشتر باعث عصبانيتش بشم.
تاآخر شب كه مهمونا رفتن از نگراني عكس العمل فواد تو خلوت دل تو دلم نبود و گويا اين نگراني توي چهره ام مشخص بود
چرا كه يكي از خانمها موقع خداحافظي به شوخي گفت : جناب فواد نامزدتون خيلي مضطربه قصه چيه؟نكنه بعد رفتن ما قراره
شكنجه اش كني؟_و البته همه اين حرف را به حساب ديگه اي گذاشتن و بلند خنديدند ولي چهره فواد با اين كه الكي مي خنديد
بازم سرختر از حد معمول بود.
آخرين مهمون كه از خونه بيرون رفت فواد با همون عصبانتي كه فكرش رو مي كردم دستم رو كشيد و به طرف اتاقم برد در اتاق
رو كه بست منو به شدت به طرف تخت هول داد و فرياد كشيد : اون مرتيكه بي همه چيز چي در گوشت پچ پچ مي كرد كه اين
طور مبهوتش شده بودي؟
گيج ناله كردم: نمي دونم به خدا نمي دونم داشت درباره اين كه از تو راضي هستم و تو بهم خوب ميرسي مي پرسيد !
صداي بلند سيلي محكمي كه روي صورتم فرود اومد اونقدر توي سرم پيچيد و باعث شد نفهمم كه بعداز اون فواد با اونهمه فرياد
چي داره ميگه! دستم رو روي صورتم كه به شدت مي سوخت گذاشته بودم واشك مثل سيل از چشمام سرازير بود . خدا رو شكر
كه فواد هم بعد از دقايقي بالاخره از فريادزدن خسته شدو بيرون رفت

سرم رو روي تخت گذاشتم و از ته دل زار زدم .گريه ام همه اش به خاطر اون يه دونه سيلي نبود بيشتر براي اين دلم مي سوخت
كه نمي فهميدم چي شده و چه گناهي مرتكب شدم ! بلاخره سردردي كه از اواسط مهموني شروع شده بود و حالا با اين همه گريه
لحظه به لحظه شديدتر مي شد باعث شد از گريه كردن دست بردارم؛ هر چند عجيب بود چون حس ميكردم خيلي وقته كه اين
قدر راحت گريه نكردم ! لباس بلند و پر ازسنگ دوزي مهموني خيلي به پوستم فشار مي اورد كلافه بلند شدم و درش آوردم و
پرتش كردم روي زمين و همنوجور با زيرپوش زير پتو خزيدم و سعي كردم بخوابم!نصف شب بود كه با صداي در اتاقم از خواب
بلند شدم حدس زدم بايد فؤاد باشه به خطر همين از زير پتو بيرون نيومدم چون لباسم مناسب نبود اومد و روي تخت نشست
نميتونستم از خودم حركتي نشون بدم چون متوجه ميشد بيدارم پتو رو صفت گرفته بودم صورتم اون ور بود نميدونستم چيكار
داره ميكنه صورتشو نزديك گردنم اورد چون هرم نفسهاي گرمش رو روي گردنم حس ميكردم دستشو روي گونم گذاشت
همون طرفي كه بهش سيلي زده يك لحظه چشمام لرزيد متوجه شد چون گفت:
-ميدونم بيداري پس بلند شو بشين كارت دارم
اصلا از جام تكون نخوردم پتو رو هم صفت دور خودم پيچونده بودم
-اگه بلند نشي خودم به زور بلندت ميكنم
وقتي ديد هيچ حركتي نميكنم با يك حركت پتو رو از دورم برداشت نميتونستم هيچ حركتي انجام بدم خودش هم فكر كنم گيچ
شده بود چون تا يك دقيقه هيچ حركتي نكرد با احساس دستي روي بدنم....
سعي كردم به خاطر بيارم قبلا هم اين كارا رو ميكرد يا نه.آروم گفتم:
_بذار بشينم.
حس كردم عقب رفت و من صاف نشستم.آروم گفتم:
_فواد يه سوال بپرسم؟
با بي حوصلگي گفت:
_بگو.
_ما قبلا با هم رابطه داشتيم؟

بهم نگاه كرد و گفت:
_خودت چي فكر ميكني؟
_ميدونم كه هنوز...هنوز مثل قبل از نامزديمونم،اما...
ادامه ندادم.بهم نگاه كرد و گفت:
_نداشتيم.
ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:
_خوبه.
با عصبانيت و خشم گفت:
_چرا؟؟
اعتراف ميكنم ازش ميترسيدم.زير لب گفتم:
_خب..چيزه...من خب،خب نميخواستم چنين لحظه اي رو فراموش كرده باشم!
لبخندي زد اما صورتش مردد بود كه حرفمو باور كنه يا نه.بغلش كردم و گفتم:
_شب بخير.
خواستم از بغلش بيرون بيام كه محكمتر منو گرفت.با خنده گفتم:
_در نميرم،قول ميدم!...ميذاري بخوابم؟
بدون اينكه چيزي بگه از اتاق رفت بيرون.وقتي رفت دوباره زير پتوم خزيدم و زير لب گفتم:
_مزخرف!من واقعا عاشق اين بودم؟!
**
وقتي بيدار شدم آفتاب كل اتاقم رو روشن كرده بود.به آرومي از تخت پايين اومدم و يه بلوز شلوار پوشيدم و رفتم بيرون.
خونه از حرف زدن ساكنينش فارغ بود اما ميتونستمصدداي كار كردن خدمتكارا رو بشنوم.پايين كه رفتم يهو دو نفر جلوم سبز
شدن كه باعث شد من جيغ بكشم.

_خانوم حالتون خوبه؟!
به زور لبخند زدم و گفتم:
_ببخشيد ترسيدم...شما؟
بهشون ميخورد زير 25 باشن.يكيشون كه لهجه عجيبي داشت،گفت:
_آقا گفته ما 24 ساعته در خدمت شما باشيم.
اخمي كردم و گفتم:
_چي؟
دختر با ترس گفت:
_حرف بدي زدم؟
با تعجب گفتم:
_نه نه..فقط چرا همچين كاري كرده؟
_كي؟
_آقا...يعني فواد!
_گفتن ممكنه احتياج به كمك داشته باشين.
اون يكي دختر با شك و ترديد بهم نگاه كرد و گفت:
_شما حالتون خوبه؟
_آره...آره،من خوبم!
حس عجيبي داشتم،همه چي برام گنگ بود.هيچيو درك نميكردم.گفتم:
_فواد كجاس؟
_آقا رفتن سر كارشون.
_واقعا؟...كجا؟

_نيمدونم.حتما نزديكاي مرز.
_مرز؟چه مرزي؟
مطمئن بودم فكر ميكردن ديوونه م.همون كه لهجه ش عجيب غريب بود گفت:
_مرز ايران و عراق.
_ايران...كشور من... ايران.اون اونجا چي كار ميكنه؟!
با صداي بلند من از جا پريدن و گفتن:
_خانوم...فرمانده ن ديگه!
_فرمانده ي كجا؟
وقتي صورت بهت زده و توام با ترديد اونا رو ديدم سريع گفتم:
_يعني...فرمانده كدوم گروه؟
_ما نميدونيم خانوم.
_باشه ميتونين برين.
همونجا وايسادم تا كمي اطلاعاتي رو كه تازه فهميده بودم،واسه خودم مرور كنم كه ديدم هيچ كدومشون تكون نميخورن.پرسيدم:
_خب چرا نميرين؟!
جفتشون با سرعت از جلوي چشمم دور شدن و من آروم آروم رفتم و خودمو رو يه مبل انداختم.لب مرز...چرا اونجا؟اين همه
جا!فرمانده س.يعني فرمانده جنگيه!؟آخه جنگ چي؟!
يه پيرمردي لخ لخ كنان جلو اومد و گفت:
_خانوم...ببخشيد،استخر آماده س!
_استخر؟!
_آقا گفتن ميخواين برين استخر.
_آها...يادم رفته بود،ممنون.

تا بلند شدم دوباره همون دو نفر اومدن روبروم.خوشحال شدم،چون بهشون نياز داشتم.پرسيدم:
_مايوي من كجاس؟
_تو اتاقتون.ميرين استخر براتون بيارم يا خودتون ميخواين برش دارين؟
آروم گفتم:
_يكيتون با من بياد،يكيم برام بيارتش...ممنون.
استخر كه روبروي خونه و تو يه محيط بسته بود واقعا نماي شيكي داشت.پس از چند ديقه اون يكي خدمتكار اومد و يه ربع بعدش
من تو آب بودم.
واقعا لذت بخش بود...آب سرد قلقلكم ميداد و باعث ميشد براي اينكه من گرمم بشه به خودم تكون بدم.
همونطور كه براي خودم رو آب حركت ميكردم با خودم گفتم:
_فرمانده...فرمناده چي؟...اصلا موهاي من چرا انقد كوتاهه؟!عكسيم از خودم-...آره،بايد بهش بگم عكساي گذشته مو بهم نشون
بده!
با اين فكر از آب بيرون اومدم گفتم:
_بچه ها...كجايين شما دو تا؟!
در حالي كه دامنشونو ميتكوندن با عجله و صورتي سرخ شده اومدن جلوم و گفتن:
_بله خانوم.
_ميخوام لباس عوض كنم.
**
شنيدم كه زيرلب ميگفتن:
_چقد به خودش ميرسه.انگار نه انگار با هم تازه نامزدن،فك كرده اينجا كجاس!؟مادر من با 8 تا بچه بازم جرأت نميكنه از اين
كارا كنه!
ناراحت شدم.خواستم برگردم بهشون يه چيز بگم ولي گفتم شايد بتونم از تجربياتشون استفاده كنم!برگشتم به سمتشون و گفتم:

_من هنوز اسم شما دو تا رو نميدونم.
سريع صحبتشونو قطع كردن و يكيشون كه مسن تر بود گفت:
_من جميله م...اينم هاجره.
هاجر هموني بود كه لهجه بامزه اي داشت.دوباره پرسيدم:
_از كي اينجا كار ميكنين؟!
_از زماني كه شما اومدين!
_واقعا من -
در باز شد و فواد با قيافه خشمگين وارد شد.اون دو تائم بلند شدم بدو بدو بيرون رفتن.رو تخت نشست و گفت:
_بيا جلوم بشين.
آروم از روي صندلي بلند شدم و با ترس و لرز جلوش نشستم:
_بله؟
_تو عقل تو كله ت نيس نه؟!
_چي!؟
_بدون حجاب رفتي جلو اينو اون؟!
حالا ميفهميدم اون دو تا چي ميگن.اينجا همه فرهنگي عرب داشتن.فرهنگ عرب،فرهنگ من چي بود؟!
_هوي با توئم...دفعه آخرت باشه اين كارو ميكنيا!
_اما من كه نميدونس -
_حالا كه ميدوني.ديگه تكرار نشه.
نفس عميقي كشيدم.بغض كرده بودم،يعني قبلنم شخصيتم انقدر ضعيف بود؟!زير لب گفتم:
_اگه اينجوريه برو بيرون.
_چرا؟!

_مگه نميگي حجابتو نگه دار؟!...خب منو تو هنوز زن و شوهر نشديم،بفرما بيرون.
_چرا چرت و پرت -
_ميشه خواهش كنم بري بيرون عزيزم؟
_خواهش كن.
_برو بيرون لطفا.
لبخندي زد و رفت بيرون.بغضم تركيد...هنوز خودمو نشناخته بودم و اين اومده بود بالاي سرم دعوا راه مينداخت.
با صداي هاجز از رو تخت بلند شدم:
_خانوم شام حاضره.
با صداي هاجر از روي تخت بلند شدم!
-خانوم شام حاضره
-باشه تو برو من الان ميام
يه تعظيم كوتاهي كرد و از اتاق بيرون رفت يه لباس پوشيده اي رو انتخاب كردم و اونو پوشيدم من بايد حال اينو بگيرم امشب
-سلام
با شنيدن صدام سرشو بالا گرفت
-سلام بيا اينجا بشين
رفتم دورترين مركز بهش نشستم با تعجب بهم نگاه كرد
جوابشو دادم:
-اينجا راحت ترم
شونه هاشو با بيقيدي بالا انداخت حرصم گرفت
-هر جور راحتي
-راستي فودا من ميخوام امشب عكسامونو ببينم

حس كردم كه يكم جا خورد
-چي شد كه ياد عكسا افتادي؟
-خودم گفتم شايد اگه عكسا رو ببينم چيزي يادم بيا
-باشه ولي الان اينجا نيست بايد صبر كني تا بريم خونه ما چون عكسا اونجاست
-پس كي ميريم اونجا؟
با لحني محكم گفت:
-بهتره الان غذاتو بخوري وقت واسه ي اين حرفا زياده
اين چرا اين قدر بداخلاقه من كه چيزي نگفتم
حوصلم سر رفته هر روز تو خونه بودم از موقعي كه از بيمارستان اومدم هنوز هيجا نرفتم استخركه نميشه استفاده كرد پس من
چي كار كنم اي خدا
بايد امروز بهش بگم منو ببره بيرون تو حياط رفتم حداقل اينجا ديگه ميتونم برم موهامو باز گذاشتم الان ديگه بزرگتر شدن ميشه
اونا رو بست صداي بوق ماشين اومد حتما فواده سريع رفتم به طرف در فواد با تعجب از ماشين پياده شد
-سلام اينجا چي كار ميكني؟ نكنه به استقبال من اومدي؟
به سمتش رفتم
-هم نه هم اره ميخواستم بهت بگم منو ببري بيرون اخه حوصلم سر رفته ميخوام يكم خيابونارو ببينم
-نه امروز نمي شه
-اخه چرا؟
-امروز يه مهمون خاص داريم مگه خدمتكارا بهت نگفتن؟
-نه به من كه چيزي نگفتن حالا نميشه پنج دقيقه بريم بيرون اخه حوصلم واقعا سر رفته
با لحن محكمي گفت:
-نه مهمونا تا يك ساعت ديگه ميان برو لباس مناسب بپوش

بعد از اين حرف رفت به طرف ساختمون
حالم اساسي گرفته شد حتي واسه پنج دقيقه هم واسه من وقت نداره باشه امشب حالتو اساسي ميگيرم
رفتم سمت كمد لباسي يه لباس پوشيده با يدونه شال همرنگش انتخاب كردم حدس زدم با اين لباسا فواد عصباني ميشه از اتاقم
بيرون نرفتم تا فواد اون لحظه منو نبينه
بعد از يك ساعت مهمونا اومدن همون لحظه كه اونا وارد سالن شدن من از پله ها پايين اومدم مهمونا شامل سه نفر بودن يه مرد و
زنشو دخترش مرده كه از همن اول ميخورد بهش كه مرد كثيفي باشه زنه هم كه خودشو غرق كرده بود تو طلا و
دختره كه از همون اولش اويزون فواد شده بود دختره ايكبيري با اون طرز لباس پوشيدنش رفتم به طرفشون با مرده سلام كردم
و بدون توجه به دست دراز شده اش با زنش و دخترش دست دادم
با زنش و دخترش دست دادم و سلام كردم دختره كه همون سلام نميكرد بهتر بود چون معلوم بود داره به زور سلام ميكنه و از
من خوشش نميياد رو به فواد و گفت:
-فواد معرفي نميكني؟
فواد رو به من كرد و گفت:
-ايشون نامزدم هستند و اسمشون فايزه ست
تا اين حرفو زد دختره جا خورد فكر كنم انتظار همچين چيزي رو نداشت
رو به پيرمرده گفت:
-ايشونم اقاي سعيدي هستند و خانمشون فوزيه و اين دختر خانمشون هم راضيه ست
و رو به انها كرد و گفت:
-ببخشيد كه سر پا نگه تون داشتم بفرماييد از اين طرف بفرماييد
اونها رو به طرف سالن برد اصلا از اين خانواده خوشم نمي ياد به خصوص دختره چون اصلا فواد و ول نميكرد نميدونستم اونا چي
كارن كه فواد احترام خاصي واسه اونا داشت يادم باشه از خوده فواد بپرسم موقع شام خوردن ميخواستم برم پيش فواد بشينم كه
اون دختره ... سريع رفت جاي من نشست اون طرف فوادم پيرمرده نشسته بود ناچارا رفتم بغل فوزيه خانم نشستم دختره اصلا شرم نداشت بعد از شام هم فواد و اقاي سعيدي نشستند كنار هم و در مورد نميدونم چي بحث ميكردند ساعت تقريبا يك نصف
شب بود كه بلند شدند كه برند من كه همش همينجور خميازه ميكشيدم

بعد از رفتنشون رو به فواد گفتم:
- اه اينا ديگه كين من كه اصلا ازشون خوشم نيومد بخصوص دختره
فواد كه سعي ميكرد خندشو مخفي كنه گفت:
-چرا مگه چي كار كرده؟
-اه دختره لوس از خود راضي مثل كنه بهت چسبيده بود من كه نامزدتم اينجوري بهت نميچسبم كه اون دختره اه اصلا حرفشم
نزن
فواد بلاخره طاقتش تموم شد و با صداي بلند زد زير خنده چقدر جذاب ميشد وقتي كه اينجوري ميخنديد
حرصم گرفت دستمو به كمرم زدم و گفتم:
-چرا ميخندي نكنه خودت خوشت اومده
بعد از اينكه خندش بند اومد در حالي كه هنوز اثار خنده روي صورتش بود گفت:
-كوچلو اين فكراي منحرفو از خودت دور كن اين چه حرفيه كه ميزني نكنه به اون حسوديت ميشه خوب تو هم بيا بغلم
-چه پرو برو به همونا بچسب لازم نكرده بياي خودشيريني كني
خنده از رو لبش پاك شد اهسته گفت:
-من اگه ميخواستم اونا رو بگيرم كه نمي يومدم عاشق تو بشم
تو دلم كيلو كيلو قند ميسابيدن ولي اصلا بروي خودم نياوردم
از موقعيت استفاده كردمو گفتم:
-فواد فردا منو ميبري بيرون
-فردا نه خودم كلي كار دارم بزار واسه يه روز ديگه

توي زوقم خورد رفتم به طرف اتاقم
-كجا نشسته بودي حالا
چه پروه كلي تو زوقم زده حالاهم ميگه نشستي حالا
-خستم ميخوام بخوام
توي اين چند روز هر بار به فواد ميگفتم كه بيا منو ببر بيرون يه بهونه اي ميياورد كه نه كار دارم دير وقته ديگه خسته شده بودم از
توي خونه نشستن
يه روز كه هاجر و جميله سرشون به كارشون گرم بود رفتم به طرف در حياط و اهسته از در حياط گذشتم و از اونجا دويدم به
طرف كوچه اصلا حواسم به اطراف نبود تا موقع برگشت اونا رو ياد بگيرم ميخواستم ده دقيقته بر بگردم از بس كه توي خونه
بودم حواسم پرت شد واي كه چه هواي گرميه بيرون ولي مي ارزه چون همش تو خونه بودم حواسم به ساعت نبود حالا كه نگاه
ساعت ميكنم ميبينم دو ساعته كه از خونه اومدم بيرون الاناست كه فواد بياد خونه حالا از كدوم طرف اومدم من پاك گيچ شدم
پاهام كه حسابي خسته شدند اهان فكركنم همين كوچه باشه
واي نه اينم نيست نميدونم حالا چي كار كنم نزديك شبه نميشه هم كه از مردم پرسيد چون اسم كوچشم بلد نيستم ديگه شب
شده پاهام كه ديگه سرخ شده بودن فكر كنم ميخواد تاول بزنه
نگاه ساعت كردم واي ساعت ده شبه توي اين ساعت عجيبه پرنده هم پر نميزنه حالا چي كار كنم ديگه راه هم نميتونم برم اشكام
همينجور خودبه خود مياد بيرون يه گوشه ميشينم و زانوهامو بغل ميكنم همينجور دارم ميلرزمو عرق ميريزم هم از ترس و گرما و
هم از خستگي
همون لحظه يه ماشيني با سرعت تمام جلو پام ترمز مي كنه و يك نفر از اون مياد پايين دعا ميكنم فودا باشه نور چراغ ماشن ميفته
توي چشمام و باعث ميشه اون شخصو نبينم جلوم وايميسته منم بلند ميشم....
از جام بلند شدم خود به خود حالت تهاجمي بخود گرفتم چهرش اصلا مشخص نبود نزديك بود كه با شوت اونو بزنم نميدونم اين
چيزا رو از كي ياد گرفتم بعد از چند ثانيه كه دقت كردم به صورتش فهميدم كه فواد واي كه چقدر هم عصبانيه با خوشحالي
نگاهش كردم ميخواستم حرف بزن كه با سيلي كه به صورتم زد براي چند صدم ثانيه برق از سرم گذشت دستمو روي صورتم گذاشتم اين بار دوم بود كه به من سيلي ميزد دستمو كشيد و منو برد به طرف ماشين در ماشينو باز كرد و منو پرت كرد تو ماشين
اين چرا اين جوري ميكنه من كه كار بدي نكردم خودشم ماشينو دور زد و سوار ماشين شد
-من...
-خفه شو ميدونم از اين به بعد چي كارت كنم
-اخه من كه كار بدي نكردم
به سرعت به طرفم برگشت صورتش از عصبانيت سرخ شده بود
فكر كنم حرف نزنم بيشتر به نفعمه ماشين و جلوي در نگه داشت چند بوق پي در پي زد يكي از خدمتكارا به سرعت در رو باز
كرد ماشين وارد حياط كرد و انو نزديك پله ها نگه داشت
خودش اول پياده شد و بعد به طرف من اومد دست منو كشيد و منو از ماشين پياده كرد همه خدمتكارا بالاي پله ها وايستاده بودند
وقتي كه از پله ها بالا رفتيم وايستاد و جلوي همه خدمتكارا رو به من گفت:
-از اين به بعد واسه ي هر كاري حتي اب خوردن هم بايد از من اجازه بگيري
بعد رو به خدمتكارا كرد و گفت:
-شما هاهم هر كاري كه اين كرد بايد بياين و به من خبر بدين اگه بشنوم يكي از شما بهش كمك كرده اخراجش ميكنم
بعد با صداي بلند گفت:
-فهميدين
-بله قربان
و بعد دست منو كشيد و منو برد توي اتاقم وقتي از كنار خدمتكارا رد ميشديم همه با غضبناك نگاهم ميكردند انگار كه از من
بدشون مياد
خيلي سعي كرده بودم كه جلوي بقيه اشك نريزم
همين كه وارد وارد اتاقم شديم اشكام خود به خود پايين اومدن
دستمو روي صورتم گذاشتم تا فواد اشكامو نبينه

-همينجا توي اتاقت مي موني تا من نگفتم نمي ياي بيرون فهميدي؟
سر مو تكون دادم
اينبار باصداي بلندتري گفت:
-نشنيدم چي گفتي
با صداي گرفته اي گفتم:
-بله
بعد درو محكم بست خودمو روي تخت پرت كردم و با صداي بلند زدم زير گريه نميدونم چرا اينجوري رفتار ميكرد انگار از يه
چيزي ترسيده بود نميدونم كي خوابم برده بود كه صبح با يه سر درد وحشتناكي از خواب بلند شدم فكر كنم اثار گريه كردن
باشه صداي در اتاقم اومد
-بفرماييد
اومد تو هاجر بود
-خانوم اقا گفتند بياين صبحانه بخورين
-برو بگو من ميل ندارم
و پتو رو روي سرم گرفتم بعد از چند دقيقه در به شدت باز شد حدس زدم بايد فواد باشه پتو رو محكم از روي صورتم كشيد و
پرت كرد زمين
-همين الان بلند ميشي مياي پايين
مگه جرات مخالفت داشتم
-باشه تو برو من الان صورتمو ميشورمو ميام
سر ميز صبحانه ميخواستم دورترين نقطه بهش بشينم كه با تحكم گفت:
-بيا اينجا بشين
به طرفش رفتم و روي صندلي كناريش نشستم...

كنارش نشستم و سرمو انداختم پايين تا چشمم به صورتش نيفته.داشتم نوني رو كه روي ميز بود ريز ريز ميكردم كه گفت:
_چرا نميخوري؟!
_ميل ندارم.
_بخور ببينم!
نفس عميقي كشيدم و يه تيكه از همون نوني كه ريز كرده بودم گذاشتم دهنم.براي اينكه اشكام سرازير نشن تند تند يه چيز
ميذاشتم دهنم.سر ميز خرمائم بود.سريع چندتا برداشتم و گذاشتم دهنم.
فواد با تعجب بهم نگاه كرد و گفت:
_چرا اينجوري ميكني!؟آروم بخور!
بي اهميت بهش ليوان آب پرتقال رو برداشتم و يه نفس سر كشيدم.با پشت دست دهنم رو پاك كردم و گفتم:
_من صبحونه م رو خوردم.ميتونم برم؟
اخمي كرد و گفت:
_نخير ميشيني تا من صبحونه م تموم شه.
وقتي با اين لحن صحبت ميكرد،ناخودآگاه ازش حرف شنوي ميكردم.پس ا چند ديقه ازش پرسيدم:
_تو فرمانده كجايي؟
_چي؟
_تو فرمانده اي...اما نميدونم فرمانده كجا.فرمانده كجايي؟
با دستپاچگي گفت:
_براي چي ميخواي بدوني؟
آروم گفتم:
_بالاخره بايد بدونم همسرم چي كاره س يا نه؟
لبخندي زد اما سريع خودشو جمع و جور كرد و گفت:

_تو از كجا فهميدي من فرمانده م؟
كلافه م كرده بود،چرا مثل آدم جواب نميده؟!با عصبانيت گفتم:
_مگه فرقيم ميكنه؟!
_من بايد بدونم.
دستم روي ميز كوبيدم و گفتم:
_هاجر و جميله گفتن...حالا بگو.
فنجون چاييش رو روي ميز گذاشت و گفت:
_تو برو بالا..بعدا بهت ميگم.
ميدونستم كه الان هرچقدرم اصرار كنم،بازم بهم نميگه.زيرلب گفتم:
_حالم ازت بهم ميخوره!
و بدون اينكه بهش نگاه كنم از پله ها بالا رفتم.روي تختم دراز كشيده بودم كه صداي داد و شكستن ظرف از پايين اومد.سريع از
اتاق بيرون رفتم و ديدم فواد داره سر جميله و هاجر داد ميزنه و اونائم ساكت سرشونو انداختن پايين.فواد ليوان ديگه اي رو
كوبيد زمين و گفت:
_مگه من به شما نگفتم هيچي بهش نگين؟!ها؟!
اين ديگه چه ديوونه اي بود!داشت دونه دونه ظرفاي چيني رو مينداخت زمين!چند ثانيه طول كشيد تا بفهمم چي ميگه،چيزي بهش
نگين.يعني به من؛چرا بايدچيزي به من نگن؟!هاجر با صدايي كه ميلرزيد گفت:
_آقا ببخشيد ما فكر نمي-
_فكر نميكردين!؟من بهتون گفتم هيچي نگين!درسته؟!گفتم هيچي!
خواست ظرف ديگه اي رو بندازه زمين كه وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_چرا سر اينا داد ميكشي ها؟!
سريع به طرفم برگشت و گفت:

_تو اينجا چي كار ميكني؟
بي توجه به سوالش داد زدم:
_كه چيزي به من نگن؟!سر اينكه به من حرف زدن سرشون اينجوري داد ميزني؟!
با عصبانيت گفت:
_اونا حق نداشتن بهت چيزي بگن!
_چرا؟!مگه چه رازي راجع به تو وجود داره كه من نبايد بدونم؟!
سشو تكون داد و گفت:
_بعدا ميفهمي...شما دو تائم اخراجين.
سرشون رو بالا اوردن و با ترس و التماس به فواد نگاه كردن:
_آقا تو رو خدا شما كه ميدو -
فواد داد زد:
_اخراج!
من جلوي هاجر و جميله وايسادم و گفتم:
_اخراج نميشن!
_فواد بهم نگاه كرد و گفت:
_فائزه تو دخالت نكن،واست دو تا ديگه استخدام ميكنم.
_اينا اخراج نميشن!نه به خاطر اينكه به من حقيقتو گفتن.
_فائزه برو تو اتاقت.
دوباره اين لحنش...اما جاي اينكه بهش گوش كنم گفتم:
_نه فواد...اونا هيچ جا نميرن.
رومو كردم سمت هاجر و جميله و گفتم:

_لطفا باهام بيايين بالا.باهاتون كار دارم.
و خودم در حالي كه زمينو با دقت نگاه ميكرد كه پام رو شيشه نره،جلوتر از اوان راه افتادم.حس كردم دنبالم نميان؛سرمو به
سمتشون برگردوندم و درحالي كه هنوز راه ميرفتم،گفتم:
_بيايين ديگه،چرا وايسادي-آي.
كف پام چنان سوخت كه حتي نتونستم بلند داد بزنم.فقط به پام نگاه ميكردم كه يه شيشه رفته بود توش و ازش خون ميچكيد.فواد
به سمتم دوييد و بلند كرد و از آشپزخونه بيرون برد.منو روي مبل نشوند و با دستپاچگي داد زد:
_يه چيز بيارين اينو ببندم..با شماهام!
_هاجر و جميله واسش باند و بتادين اوردن و اوم با دستايي لرزون پامو گرفت.چشمامو بسته بودم و محكم لبمو گاز ميگرفتم تا يه
وقت داد نزنم.يه لحظه پام سوزشش دوبرابر شد و انقد محكم لبمو گازگرفتم كه شوري خونو تو دهنم حس كردم:فواد شيشه رو
از پام بيرون كشيده بود.
بعد از اينكه پامو بست،بغلم كرد و گفت:
_چرا حواست نيست؟ها؟!
آروم آروم از پله ها بالا رفت،با يه دست در اتاقو باز كرد و منو روي تخت گذاشت.كنارم روي خت نشست و گفت:
_حالا گريه نكن.ببين چه اشكي ميريزه!شب ميبينمت،خب؟الان بايد برم سركار.
پيشونيم رو بوسيد و از روي تخت بلند شد و به سمت در رفت.همه اين اتفاقا تقصير اون بود،با حرص زير لب گفتم:
_ازت متنفرم.
به لحظه وايساد.فكر نميكردم صدامو شنيده باشه!اما بدون اينكه چيزي بگه يا حتي به سمتم برگرده از اتاق بيرون رفت.
**
شب واسه شام پايين نرفتم و فوادم چيزي بهم نگفت.هاجر و جميله كه از صبح نديده بودمشون به اتاق اومدن و جميله گفت:
_خانوم...خيلي ممنون مه نذاشتين ما اخراج بشيم.به خاطر ما اينجوري شدين.
هاجرم با حركت سرش حرف جميله رو تأييد كرد.خواستم چيزي بگم كه در اتاق باز شد و فواد اومد تو.هاجر و جميله با ترس و بدو بدو از اتاق بيرون رفتن.از حركتشون خنده م گرفت و با دهن بسته خنديدم.
فواد روي تخت نشست و گفت:
_بهتري؟
_بله خوبم.
_عصباني اي؟
_نخير عصباني نيستم.
_مطمئني!؟
_اوهوم...دليلي نداره عصباني باشم!
لبخندي زد و گفت:
_ولي ناراحتي!
با كلافگي گفتم:
_كه چي؟!ميخواي حال منو بپرسي؟!ميبيني كه زنده م نفس ميكشم،متأسفانه!حالائم برو بيرون ميخوام بخوابم.
_مگه من چي كار كر-
_تو هيچ كاري نكردي.مشكل منم...برو بيرون فواد.ميخوام لباسمو عوض كنم.
بدون اينكه چيزي بگه از اتاق بيرون رفت.بلند شدم رفتم لباس خواب پوشيدم،اما حواسم نبود و سنگينيم رو روي پاي زخميم
انداختم و از درد همونجا روي زمين نشستم.بعد از چند ديقه كه حالم اومد سر جاش،دو تا قرص آرامبخش كه صبح فواد تو اتاقم
گذاشته بود رو بداشتم و خوردم و روي تخت دراز كشيدم.
صبح كه چشمام رو باز كردم حس كردم تو بغل يه نفرم!باترس برگشتم و ديدم فواد دستشو دور كمرم حلقه كرده و خوابيده.تو
خواب عين بچه ها ميشد،يه بچه كوچيك كه ته ريش داره!خنده م گرفت و با خودم گفتم:
_ولي خودمونيما...همچينم بدم نمياد بغلش باشم!
دوباره به خودم خنديدم و بيشتر تو بغلش رفتم و دستمو رو دستاش گذاشتم؛خودمم اين احساسات ضد و نقيضم رو درك نميكردم.ازش متنفر بودم،اما بهش احتياج داشتم.يه جورايي انگار تنها كسي بود كه ميتونست به مني كه هيچي از گذشتم نميدونم
محبت كنه و همه چيو برام توضيح.
همين كه دستاش كم كم از روي كمرم بالاتر اومدن،احساسم تغيير كرد...
با ارنج دستم محكم زدم به شكمش و سر جام نشستم با ترس سرجاش نشست فكر كنم خواب بود و گرنه اينجوري گيج نميزد
-چي شده ؟
بزور جلوي خندمو گرفتم
-هيچي تو به ادامه خوابت ادامه بده فكر كنم خواب قشنگي ميديدي نه؟
-ديونه ايها اينجوري ادمو بيدار ميكنن
بعد از كمي مكث متوجه موقعيتم شدم يه اخم كردم و گفتم:
-تو اينجا چي كار مي كني چرا اينجا خوابيدي؟
-همينجوري دلم خواست
تو دلم گفتم دلت بيجا ميكنه
-حالام برو بيرون ميخوام لباس عوض كنم
همينجور كه به طرف در ميرفت برگشت به طرف من و گفت:
-راستي پات چهطوره؟بهتره درد نميكنه؟
-نه الان بهتره فقط يكمي درد ميكنه
-باشه اگه مشكلي داشتي صدام كن زودم بيا پايين تا صبحانه بخوريم
پشتشو كه به من كرد زبونمو براش در اوردم كه همون لحظه هم برگشت و ميخواست چيزي بگه كه منو تو اين وضعيت ديد اول
با تعجب زل زد به من و بعد از چند ثانيه صداي خندش به هوا رفت خودمم خندم گرفت
-اخه اين چه كاريه دختر؟
بعد از اين حرف بيرون رفت ولي از همون بيرونم صداي خندش مي يومد

******** *
امروز پسر عموي فؤاد اومده بود و ما رو براي مهموني اخر هفته دعوت كرده بود زياد راضي نبودم كه بريم بعد از اون مهموني اين
دومين دفعه بود كه پسرعموي فؤاد و ميديدم اصلا ازش خوشم نمي يومد به نظرم زيادي هيز بود فؤاد خياط اورده بود تا واسه من
لباس بدوزه خياطه هم به من نگفت چه مدلي ميخواد بدوزه گفت كه طرح از فؤاده چه جالب يعني اونم تو اين چيزا وارده
همون روز مهموني خياط لباس را اورد واي خيلي خوشگله
پارچش ساتن زرشكي بود مدلش هم از پشت بلند بود و از جلو به صورت هلالي باز بود فقط يكم پشتش زيادي باز بود كه اگه يه
شال روم بزارم حله
ارايشگره هم اومد سريع كارمو انجام دادو رفت گفته بودم كه منو ساده درست كنه ولي بازم حس ميكنم يكم زياديش كرده
همون لحظه جميله اومد تو اتاق
-خانوم اقا ميگن زود تشريف بيارين دير شده
-باشه بريم
برگشتم به طرفش لبخندي زد و گفت:
-خانوم خيلي خشگل شدين
منم يه لبخندي زدم و چيزي نگفتم يكم اين پا اون پا كرد فهميدم مي خواد چيزي بگه براي اينكه خيالش رو راحت كنم گفتم:
-بگو راحت باش
-خانم جسارته...
همون لحظه صداي فواد بلند شد
-جميله چي شد گفتي به خانم؟
-بله اقا الان مي يان
باهم از پله ها پايين رفتيم به فواد نگاه كردم خيلي خوشگل شده بوداز حالت رسمي در اومده بود يه تيشرت و شلوار به رنگ تيره پوشيده بود كه جذب بدنش شده بود واقعا خوش هيكل بود
فواد داشت با تلفن حرف مي زد اصلا حواسش به من نبود تا روشو به طرف من برگردوند يكه خورد
-ببين من بعدا زنگ ميزنم باهات خداحفظ
گوشي رو گذاشت سرجاش اومد به طرف من دستمو گرفت و خيلي اروم اونو بوسيد
-خيلي خوشگل شدي
سرشو اورد جلو فهميدم منظورش چيه يك قدم رفتم عقب با تعجب به من نگاه كرد
-بريم دير شد
-بريم ميگم فايزه اين لباست يكم باز نيست؟
-نه من اينو دوست دارم
چيزي نگفت ولي از صورتش معلوم بود راضي نيست
توي ماشين هر دو ساكت بوديم فهميدم يكم دلخوره ولي چيزي نگفتم
جلوي ساختمان بزرگي نگه داشت واي چقدر بزرگه اينجا همون لحظه كه ما از ماشين پياده شديم يه ماشين ديگه اي هم وايستاد
باورم نميشه دختر اقاي سعيدي به همراه خانوادش بود از همين اولش اونو ديدم واي به حال بعدا بعد از سلام كردن با هم وارد
ساختمون شديم
حياط بزرگي داشت پسر عموي فواد توي حياط داشت سيگار مي كشيد تا ما رو ديد سيگار رو انداخت زمين و با كفشش خاموش
كرد و به طرف ما اومد با همه سلام كرد و ما رو به طرف ساختمون راهنمايي كرد
چشمش همش روي من بود پسره هيز بزنم چشماشو ناكار كنم فواد كه متوجه شده بود نزديك اومد و زير لب گفت:
-گفتم بهت كه اين لباسو نپوش
با تعجب نگاش كردم اروم بهش گفتم:
-چه ربطي داره؟
يه چشم غره اي بهم كرد و رفت طرف اقاي سعيدي وارد سالن شديم

واي اين همه جمعيت از كجا اومد
نگام به فواد افتاد داشت با مرضيه حرف ميزد و همينجور ميخنديد ميخواستم همونجا خفش كنم پسره پرو خودم رفتم يه جاي
خلوت و روي مبل نشستم
حوصلم سر رفته دارم جمعيت و نگاه ميكنم از بيكاري يه چشمم خورد به رقص يه پسره معلوم بود كه اصلا رقص بلد نيست داشتم
ميمردم از خنده ولي جلوي خودم و گرفتم توي همون لحظه چشمم خورد به يه مرده چهرش خيلي اشنا بود ولي اصلا يادم نمي ياد
كجا ديدمش بي خيال شونه هامو انداختم بالا شايد خيالاتي شدم كه ميشناسمش دوست داشتم برم وسط برقصم به فواد نگاه كردم
اصلا حواسش به من نبود از اين فرست استفاده كردمو رفتم وسط
داشتم همينجور ميرقصيدم كه پسر عمو فواد هم اومد همراهم رقصيد از ترس به فواد نگاه كردم داشت با عصبانيت نگاهم ميكرد
از خير رقص گذشتم و رفتم سرجام نشستم همون لحظه فواد اومد بغلم روي مبل نشست و مچ دستم رو محكم گرفت و گفت:
-داشتي چه غلطي مي كردي؟
صداي دادم به هوا رفت
-آآآيي دستم دستم درد گرفت ديونه ولم كن باشه باشه تو دستمو ول كن بهت ميگم
دستمو ول كرد
-خب ميشنوم بگو
-هيچي من حوصلم سر رفته بود رفتم يكم برقصم بعد نميدونم از كجا پيداش شد اومد باهام رقصيد همين
با جديت به چشمام زل زد و گفت:
-فكر نكن كه اونجا نشستم حواسم بهت نيست بلكه خوب حواسم بهت هست خوب حواستو جمع كن بزار بعدا بريم خونه حسابتو
ميرسم
بعد از اين حرف بلند شد و رفت پيش بقيه
چه پرو خودش هر چي دلش خواست انجام نوبت ما كه ميشه واسه ما ادا در مي ياره پسره پرو اين مرضيه كه مثل كنه به فواد
چسبيده ول كنش هم نيست اين رقصم زهرم شد كاش كه اصلا به اين مهموني نمي يومدم

مرضيه دست فواد و ميكشيد نميدونم چرا ولي فكر كنم براي رقص بود فوادم بلند شد و باهم به وسط رفتند از شدت بغض داشتم
ميتركيدم پسره ايكبري به خودش نگاه نميكنه اومده منو مواخذه ميكنه برم همونجا لتوپارش كنم كه حالم جا بياد ولي حيف كه
زورم بهش نميرسه فواد داشت به من نگاه ميكرد فكر كنم داشت به عمد حرصم ميداد به زور جلوي اشكامو گرفتم نميخواستم
ضعف نشون بدم با صداي كسي چشمامو ازشون گرفتم
-خانوم بفرماييد
نگاه به سيني در دستش كردم اين ديگه چيه فكر كنم بايد شراب باشه اخه مرضيه هم داشت از اين ميخورد
يه ليوان رو برداشتم و بو كردم اه بوي بدي داشت مي خواستم اونو دوباره سر جاش بزارم كه نگام به فواد افتاد دوباره اونو
برداشتم و با يك دستم بينيمو گرفتم و يك نفس سر كشيدم اه اين ديگه چيه داشت حالمو بهم ميزد فواد اومد به طرفم فكر كنم
منو ديد
-اين چه كاريه؟
-به تو چه دوست دارم تو برو به مرضيه جونت برس
لحنم شل شده بود
صبح با سر درد شديدي از خواب بلند شدم سرجام نشستمو دستمو روي سرم گذاشتم
-اخ سرم
گردنمم درد ميكرد
گيج و منگ اطرافمو نگاه ميكنم از شدت سردرد با دست محكم سرمو ميگيرم داره حالم بد ميشه سريع بلند ميشم و ميرم طرف
دستشوي صورتمو ميشورم متوجه گردنم ميشم چرا كبود شده؟
بايد برم به جميله بگم برام يه قرص بياره از دستشويي ميام بيرون نگام به لباس پايين تخت ميفته تازه جشن ديشب يادم مي ياد
ولي من كي اومدم رو تختم كه خبر ندارم سعي ميكنم همه چيزو به ياد بيادرم ولي هر چه بيشتر فكر ميكنم سرم بيشتر درد ميكنه
يكم تمركز ميكنم و چشمامو ميببندم داره كم كم همه چيز يادم مي ياد مهموني ديشب داره جلوي چشمام رژه ميره.....

-اي دستمو ول كن
-حقته همينجا دستتو بشكنم اين چه كاري بود كه تو كردي ابرومو بردي جلوي همكارام
نزديك ماشينش شديم
-برو تو
خودش هم سوارش شد و راه افتاد
سرمو چرخوندم طرفش
-چه صورت قشنگي داري تو
با تعجب به طرفم برگشت خم شدم طرفش و يه بوس از لپش گرفتم و خنديدم خودشم خندش گرفته بود ولي همچنان سعي در
مخفي كردنش داشت
-خوبه يادم باشه هر موقع خواستي مهربون بشي يه ليوان از اون شربتا بهت بدم
بدنم سست شده بود كم كم
رسيديم به خونه فواد چند بوق پي در پي زد تا درو باز كنند ماشين رو با سرعت داخل برد به سرعت پياده شد و در طرف منو باز
كرد با سستي پياده شدم همينجور پيچ پيچ ميخوردم به فواد تكيه دادم و دستمو دور گردنش كردم فواد بعد از چند گام وايستاد
-نه اينجوري نميتوني بياي اينجوري همه رو بيدار ميكني بايد بغلت كنم
يه دستش زير سرم و يه دست ديگش زير پاهام كرد دستامو دور گردنش كردم و صورتمو به صورتش چسبوندم هرم نفساي
گرمش به گوشام ميخورد و داغ ترم ميكرد در اتاقمو با پاش باز كرد
منو روي تخت خوابوند و با دستاي ازادش كفشامو در اورد دستم هنوز دور گردنش بود ميخواست بره ولي من محكم گردنشو
گرفتم كه نره با چشماي خمار نگاهش كردم لبامو مثل بچه ها غنچه كردم با صدايي كه خشدار شده بود گفت:
-اينجوري نگام نكن كه كار دستت ميدم ها كوچولو
خواست دوباره بره كه اينبار محكم تر گرفتمش جوري كه يه لحظه تعادلشو از دست داد و افتاد روم نگام به لباش افتاد لباي
وسوسه انگيزي داشت يه بوسه ريز از لبش كردم رفتارام دست خودم نبود سريع خودشو كشيد عقب ولي من پاهامو گذاشتم روي پاهاش و دستم كه شل شده بود دوباره محكم گرفتم دور گردنش و اينبار لباشو طولاني تر بوسيدم ديگه خودش هم تسليم شده
بود و محكمتر منو ميبوسيد جوري كه لبام به سوزش افتاده بود از لبام اومد پايين و زير گلومو ميبوسيد يه لحظه از جاش بلند شد
ميخواستم بگيرمش ولي زور اينكه دستمو بلند كنم هم نداشتم تيشرتشو با يك حركت سريع در اورد و انداخت پايين تخت و
افتاد روم از لبام اومد پايين تا روي گردنم همينجور كه گردنم رو ميبوسيد دستشو پشتم كرد و زيپ لباسم رو باز كرد و لباسمو تا
كمرم اورد پايين تن گرمش بدنمو ميسوزوند چشمام خمار خمار شده بود يك لحظه چشمش افتاد به چشمام و از روم بلند شد كه
همون لحظه چشمام گرم شد و ديگر هيچي نفهميدم چون به خواب رفتم
حالا كه همه اتفاقا يادم ميفته از شرم گونه هام قرمز ميشه تقصير خودم بود اگه من تحريكش نميكردم اون اتفاقا نميفتاد حالا چه
جوري باهاش روبرو بشم واي خوب شد اتفاقي نيفتاد ولي از كجا مطمانم من كه هيچي يادم نمي ياد حالا چه جوري ازش بپرسم
واي من كه روم نميشه نگاهش كنم
با صداي در اتاق به خودم مي يام جميله است
-سلام خانم اقا ميگه بياين صبحانه بخورين منتظرن
-باشه تو برو
واي من حالا چي كار كنم از بس كه فكر كرده بودم سر دردم يادم رفته بود.....
رفتم حموم و به تصوير خودم توي آينه زل زدم.دستم محكم روي لبام ميكشيدم و با دست ديگه م سعي داشتم بدنمو تميز كنم.
دستام ميلرزيد،صابونو برداشتم و محكم كشيدم رو لبام؛از طعم تلخش صورتمو جمع كردم و سريع صورتمو بردم زير دوش.
كم كم صداي هق هقم تو حموم پيچيد،باورم نميشد همچين كارايي رو كردم!وقتي به خودم اومدم همه جاي بدنم قرمز بود:چشام
به خاطر گريه و بدنم چون انقدر دست كشيدم تا تميز بشه كه قرمز شد!
از حموم اومدم بيرون و با قدمايي سست به سمت تختم رفتم.از سرما داشتم ميلرزيدم،با چشمام دنبال حوله گشتم كه يادم افتاد
حوله م تو حمومه.حال نداشتم تا اونجا برم،به خاطر همين همونجوري روي تخت دراز كشيدم.
يهو در باز شدو هاجر اومد تو:
_خانوم ببخشيد ناها -اي واي خانوم معذرت ميخوام...قسم ميخوره چيزي نديدم،خانوم من هيچي نديدم....خانوم ببخشيد واقعا.

اگه حسشو داشتم حتما ميخنديدم،دستشو گرفته بود جلوي چشماش و اين چيزا رو ميگفت و حتي بيرونم نميرفت!با صدايي
خشدار گفتم:
_هاجر...بس كن،تو كه كاري نكردي.حالائم دستتو از رو چشمات بردار و برو واسم لباسامو بيار!
وقتي داشت از جلوم رد ميشد به طرف ديگه اي خيره شد و راهشو ادامه داد.
نميدونم چرا انقد بيخيال شده بودم.يه حس عجيبي داشتم،انگار حالا كه با فواد بودم،ديگه ديده شدنم توسط بقيه اهميتي
نداشت.اما ميدونستم كه اهميت داره...من با شخصي بودم كه حتي فاميليشم نميدونم!فقط بهم گفته شده كه اون نامزدمه!
حتي نميدونم چي كاره س!!يا اصلا من خونه اون چي كار ميكنم،پدرم مادرم كجان،چرا هيچ عكسي از گذشته م ندارم؟!
يهو زدم زير گريه.يه حسي بهم دست داد...انگار قبلا تو اغوش گرم مادر بودم.ميتونستم اينو توي خاطراتم حس كنم،اما تصوير
مادرمو يادم نميومد.دوباره بلند بلند گريه كردم.
هاجر با دستپاچگي چشماشو بست و اومد جلومو گفت:
_خانوم چي شد يهو؟!؟!خانوم تو رو خدا گريه نكنين.
با دست صورتمو پاك كردم و گفتم:
_ببخشيد...ياد مادرم افتادم،يعني ميخواستم يادش بيفتم...ولي چيزي ازش به خاطر ندارم.
دوباره زدم زير گريه.يه كم كه آروم شدم،ديدم بازم داره صداي گريه مياد:هاجرم داشت پا به پاي من گريه ميكرد.
با لبخند گفتم:
_تو ديگه چرا گريه ميكني!؟
_خانوم منم مامانمو از دست دادم!ديگه نميتونم صداشو بشنوم!
_واي من واقعا متأسفم...چرا؟
_مادرم ايراني بود پدرم عراقي...خب پدرم يه نظامي بود،جنگ كه شروع شد ما رو اينور مرز ول كرد و رفت.
_اوه خداي من...شما چي كار كردين؟!
_من با يه عراقي -ايراني ازدوج كرده بودم،اونم رفت جنگ.سه ماه بعد شنيدم كه شهيد شده!

هاجر شديدتر گريه كرد.گفتم:
_واسه ايران ميجنگيد يا عراق؟!
_براي عراق.مامانمم يه سال بعدش از مريضي و بي پولي مرد!
_من واقعا متأسفم.
هاجر ساكت شد و به من كه نگاه كرد با جيغ گفت:
_خاك تو سرم لباساتونو ندادم.
سريع لباسمو بهم داد و منم پوشيدمشون.پرسيدم:
_فواد رفته يا هس؟
_آقا اتاقشونن گفتن كسي مزاحم نشه.
_باشه تو برو،ممنون.
چند دقيقه بعد از اينكه هاجر رفت،منم رفتم به اتاق كار فواد.خواستم در بزنم كه شنيدن صداش ميخكوبم كرد:
_اهميتي نميدم...بكششون... 16 ساله س كه 16 ساله ي...نه..باشه...شب ميام...آره.چند بار ميپرسي،هر 15 نفرشونو بكش...اصلا
بذار خودم ميام كارشونو ميسازم...فعلا خدافظ
دم در خوشكم زده بود اون در مورد چي داره حرف ميزنه نميدونم اين چه حسي بود كه احساس مسئوليت در مورد اون 15 تا
ميكردم
باصداي در به خودم مي يام اول متوجهم نميشه سرشو كه بالا مي ياره منو مي بينه به وضوح مشخص بود كه جا ميخوره ولي با
خونسردي ميپرسه
-از كي اينجايي؟
-داشتي در مورد چي صحبت ميكردي؟
باعصبانيت بازومو ميگيره
-داشتي فالگوشي ميكردي؟

سعي ميكنم بازومو از دستش در بيارم ولي اون خيلي قويتر از منه
-اييييييييي دستمو ول كن تازشم من فالگوش واي نستاده بودم
-پس داشتي چه غلطي ميكردي؟
-داشتم رد ميشدم همينجوري شنيدم
با يك پوزخند ميگم
-نگفته بودي شغل شريفتون ادم كشيه
با تعجب فرياد ميزنه
-چيييييييييي يه باره ديگه بگو
-همون كه شنيدي
كلافه دستشو لاي موهاش ميكنه
-ولي اين شغلمه
با يه پوزخند گوشه لب ميگم:
-اره اونم چه شغلي ادم كوشي
-كي گفته شغل پليس ادم كشيه؟
نتونستم تعجبمو پنهان كنم
-چيييييييييييي پليس
-اره پس چي فكر كردي؟
نميخواستم جلوش كم بيارم به خاطر همين گفتم:
-چه فرقي مي كنه بهرحال تو داري ادم مي كشي
مونده بود چي جوابمو بده اين از رفتار كلافش مشخص بود نگاهش روي صورتم ثابت مونده بود براي يك لحظه احساس كردم
چشماش خندون شد

-راستي به خاطر ديشب ممنونم عزيزم حسابي خوش گذشت
گونه هام از شرم اتيش گرفت اصلا يادم نبود براي چي اومده بودم
-خيلي پروروي ديدي كه من مست بودم
نتونست خندشو كنترل كنه با صداي بلند خنديد
-تقصير خودته من كه بهت گفتم مشروب نخور خودت بلند شدي خوردي
بعد با شيطنت ادامه داد:
-وقتي مستي باحال تري چه طوره هرشب مست بشي؟
با حرص نگاش كردم خوب ذهنمو منحرف كرده بود در مورد ديشب زياد مطما نيستم اتفاقي بينمون افتاده يا نه روم نميشد ازش
بپرسم اگه هم بپرسم بيشتر دستم ميندازه
با صداي فواد به خودم مي يام
-خوب من تا شب نمي يام يه جايي كار دارم فعلا خداحافظ
همراهش تا دم در سالن همراهي كردم نمي دونم چرا ولي در مورد او 15 تا احساس مسوليت مي كردم به خاطر همين قبل از اينكه
بره صداش كردم
-فواد
با تعجب به طرفم برگشت
-بله كاري داشتي؟
نميدونستم چه جوري بهش بگم اين دست اون دست مي كردم
-راحت باش بگو
با كمي من من گفتم:
-در مورد.... درمورد.... اون زندانيا نميشه.... نميشه يههه كاري كرد يعني مثلا نكشيشون
با جديت گفت:

-تو به اين كارا كاري نداشته باش
واقعا ناراحت شدم ميخواستم برم تو اتاقم كه نرسيده به پله صدام زد
-بله
-اين دفعه رو به خاطر تو ميبخشم
برق خوشحالي رو تو چشمام ديد به خاطر همين ادامه داد
-زياد خوشحال نباش دفعه بعد ديگه به حرفت گوش نمي كنم
حالا تا دفعه بعد

*******

از اتفاقي كه اونشب مهموني افتاده بود سعي ميكردم زياد جلو فواد افتابي نشم يه جورايي خجالت ميكشيدم تازگي يا خواباي
عجيبي مي ديدم همش خواب مي ديدم كه يه نفر داره منو ميزنه ولي صورتش مشخص نيست از اين خواب به هيچ كس نگفته
بودم
تازه از حموم در اومده بودم و داشتم لباس ميپوشيدم كه هاجر اومد توي اتاقم از اون روز كه سر گذشتشو واسم گفته يه جورايي
باهاش راحتر بودم
-خانم اقا كارتون دارن
-باشه الان مي يام
روبروي فواد نشستم يكم معذب بودم
-خوب چي كارم داشتي؟
با كمي مكث گفت:
-پسر عموم راشد رفته به خانوادم اطلاع داده كه من نامزد كردم
با تعجب گفتم:

-خوب
-اونا هم دارن مي يان اينجا
-چه موقع؟
-يه هفته ديگه.....
-حالا چي كار كنيم؟
يكي از شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-من چه مي دونم منم تازه بهم خبر دادن حالا تا شب خبرت مي كنم من برم يكم كار دارم ميخواستم اين خبرو بهت بدم
از روي صندلي بلند شد
-خب فعلا خداحافظ
با صداي ارومي خداحافظي كردم نميدونم چرا دلشوره بدي به جونم افتاده بود حس مي كردم ميخواد يه اتفاق بدي بيفته ولي چه
اتفاقي خدا عالمه
با صداي هاجر به خودم اومدم
-خانم اتفاقي افتاده؟
با تعجب مي گم:
-نه چرا ؟
-اخه ديدم رنگتون بدجوري پريده
-نه چيزي نيست تو برو به كارت برس
-باشه خانم
قبل از اينكه هاجر از سالن خارج بشه صداش زدم
-بله خانم
-ميگم تو چيزي در مورد خانواده فواد ميدوني؟

با رنگي پريده جواب ميده
-براي چي ميخواي خانم
-همينجوري خودم ميخوام بدونم
-راستش خانم من خودم كه چيزي نميدونم از بقيه شنيدم كه ميگفتند خود اقا فواد خيلي مهربونه ولي خانوادش يكم تعصبين
بخصوص مادرش
-خيلي ممنون ميتوني بري

تا شب كه همينجور كلافه بودم و همش در مورد خانوادش فكر ميكردم تا جايي كه اصلا متوجه فواد نشدم كه كي روبروم نشسته
با صداي داد فواد به خودم
-فايزه
-چيه چرا داد ميزني؟اصلا تو كي اومدي كه من متوجه نشدم
-من خيلي وقته نشستم تو متوجه نشدي تو چه فكري هستي حالا؟
-هيچي حالا چي كار كردي؟
-هيچي از اونجايي كه خانوادم سخت گيرن 2راه بيشتز نداريم حالا هر كدوم كه خودت ميپسندي فردا بهم خبر بده
بعد از كمي مكث ادامه ميده
-يا اعلام كنيم كه ما عقد كرديم يا اينكه يه خونه جدا بگيريم تا وقتي كه اونا اينجان تو بري اونجا زندگي كني كه به نظر من همون
اوليش بهتره تازه درد سرشم كمتره حالا تصميم با خودته فردا بهم خبر بده
-حالا اينا رو ولش كن فعلا بگو شام چي داريم؟
-من چه ميدونم برو تو اشپزخونه نگاه كن مگه من نوكرتم
-اوه اوه چه بداخلاق حالا خوبه ما زن گرفتيم كه بهتر به شكم برسه كه بدتر نميرسه

-دستت درد نكنه حالا زن ميخواي كه به شكمت برسي نه حالا خوبه كه عروسي نكرديم
بعد با حالت قهر رفتم به طرف اتاقم
-چقدر كه تو زود قهر ميكني بابا ما شوخي كرديم...
در اتاقم و محكم بستم و ديگر ادامه حرفشو نشنيدم
اين پيشنهاد فواد بدجوري فكرمو مشغول كرده بود نميدونستم چي كار كنم از بس كه فكر كردم سرم درد گرفته بود حالا تا فردا
كلي مونده برم يه قرص بخورم كه سرم تركيد يه نگاهي به لباس خوابم انداختم شونه هامو انداختم بالا الان كه كسي نيست همه
خوابند كسي متوجه نميشه در اتاقمو اهسته باز كردم كه كسي بيدار نشه پاورچين پاورچين از پله ها پايين اومدم يه نگاهي به
اطراف انداختم كسي نبود رفتم به طرف اشپزخونه در يخچالو باز كردم و يه قرص سردرد برداشتم بدون ليوان اب خوردم اخه
حوصلم نمي يومد برم ليوان بيارم
-كسي با سر پارچ ديدي اب بخوره؟
اب توي گلوم پريد و به سرفه افتادم مثل اجل معلق پيداش شد يكم كه ارومتر شدم پرسيدم:
-تو اينجا چي كار ميكني؟ترسوندي منو
-هيچي گشنم بود اومدم يه چيزي بخورم
-ميخواي واست گرم كنم؟
يه نيشخندي زد و گفت:
-اگه به حساب نوكري نباشه چرا كه نه
اوه اتفاق عصري رو اصلا يادم نمونده بود ميخواستم به حالت قهر برم توي اتاقم كه زود متوجه شد و اومد روبروم وايستاد و
بازوهامو گرفت رومو اونور كردم
-نه فايزه صبر كن چه زودم قهر ميكنه بابا ما يه شوخي كرديم
-نخيرم من اصلا قهر نيستم

رومو به طرفش برگردوندم حالت صورتش تغيير كرده بود و داشت با جديت به من نگاه ميكرد تازه متوجه موقعيتمون شدم
لباسم اصلا مناسب نبود بازوهامو با يك حركت سريع از دستش در اوردم و به عقب رفتم ولي اون سريع شونه هامو با دوتا دستاش
گرفت و منو توي بغلش گرفت با يكي از دستاش كمرمو گرفت سعي كردم از توي بغلش بيام بيرون كه نگذاشت و منو محكم تر
بغل كردو كنار گوشم گفت:
-اروم باش كاريت ندارم كه
هرم نفساي داغش كه كنار گوشم ميخورد حالمو دگرگون كرد يه بوسه لاي موهام كرد و صورتشو لاي موهام گذاشت دستاشو دو
طرف صورتم گذاشت و سرمو بالا اورد نگاه به چشماش كردم اشك توي چشماش جمع شده بود داشت به چشمام نگاه ميكرد
-فايزه ميترسم
زمزمه وار گفتم:
-از چي؟
-از اينكه يه روز از من متنفر بشي
تعجب كردم چرا بايد ازش متنفر باشم خودش گفته بود كه ما قبلا همديگه رو دوست داشتيم زمزمه وار گفت:
-كاش هيچوقت حافظت بر نگرده
يهو از من جدا شد و به طرف اتاقش رفت شوكه شدم اين چرا اينجوري كرد سريع رفتم به طرف اتاقم
با اتفاقاي كه امشب افتاد اين تصميمي كه گرفتم بهترين راه حل بود فردا به فواد خبر ميدم الان بخوابم كه حسابي سرم درد گرفته
صبح با صداي در اتاقم بيدار شدم هاجر بود
-خانم اقا ميگن بياين صبحانه بخورين
با صداي خوابالودي گفتم:
-باشه تو برو من الان مي يام
بعد از اينكه هاجر رفت ميخواستم بلند شم كه گفتم بزار پنج دقيقه ديگه بيدار ميشم و دوباره خوابيدم احساس كردم كسي داره
موهامو نوازش ميكنه خوشم اومده بود خودمو بيشتر جمع كردم هنوز يه دقيقه نگذشته بود كه سيخ سر جام نشستم نگاه كردم فواد بود كه روي تختم نشسته بوده و موهامو نوازش ميكرده
-ترسوندي منو
-ديدم خيلي ناز خوابيده بودي نميخواستم بيدارت كنم
-صبر كن الان ميرم صورتمو ميشورم كه بريم صبحانه بخوريم
با هم وارد اشپزخونه شديم فواد يه صندلي برام عقب كشيد و خودش صندلي بغليم نشست
همونجور كه صبحانه ميخورديم رو به فواد گفتم:
-من فكرامو كردم
دست از صبحونه خوردن برداشت و منتظر منو نگاه كرد
-من تصميم گرفتم كه عقد كنيم بهتره
با خوشحالي دستمو گرفت و يه بوسه روي ان زد
-خوشحالم كه اينو گفتي....
-راستي واسه شناسنامت كه گم شده بود المثني گرفتيم فردا امادست يدونه عكس ميخوان كه فردا با هم ميريم عكس ميگريم
با تعجب گفتم:
-مگه شناسنامم گم شده بود؟
-اره قبل از اينكه حافظتو از دست بدي
-باشه بعدش پس عقد چي؟چه موقع عقد ميكنيم؟
-يه روز قبل از اينكه خانوادم بيان چه طوره؟
با بي قيدي شانه هامو بالا انداختم و گفتم:
-واسه من فرقي نداره هر موقع باشه من امادم
-باشه پس همون پنجشنبه خوبه
بعد از كمي مكث ادامه داد:

-قراره بعد از اينكه خانوادم اومدن جشن عقد بگيريم
-مگه ما جشن نگرفتيم دوباره ديگه واسه چي؟
-اخه خانوادم اسرار دارن ميگن اون موقع ما نبوديم
-باشه من مشكلي ندارم
-مرسي عزيزم

 

 
همه چيز به سرعت برق و باد گذشت امروز قراره عقد كنيم يكم استرس دارم نميدونم چرا هرچي به ساعت دو نزديكتر ميشه
استرسم هم بيشتر ميشه قراره توي خونه عقد كنيم
باصداي در اتاق به خودم مي يام
-بيا تو
هاجره دم در واي ميايسته و ميگه:
-خانم اقا ميگه همه چيز امادست بياين پايين
-باشه تو برو من الان مي يام
-چشم خانم
بعد از يك دقيقه با پاهاي لرزون از پله ها ميرم پايين وارد سالن پذيرايي ميشم چند تا مرد تو سالن نشسته بودن فواد بلند شد و
اومد به طرف من دستشو دراز كرد و دست منو گرفت ومنو برد روي يه دو نفره و خودش هم بغلم نشست سرشو اورد نزديك
گوشم و گفت:
-دستتات چرا اينقدر سرده؟
-چيزي نيست
بعد از كمي مكث رو به پيرمرده گفت:
-شروع كن
بعد از خوندن خطبه عقد دفتر گذاشت جلومون و گفت كه چند جا بايد امضا بكنيم فواد چند نفرو به عنوان شاهد اورده بود بعد از
اينكه كلي امضا كرديم اونا هم بلند شدن و رفتن.
بعد از رفتن اونا فواد با خوشحالي دادي كشيد و منو بغل كرد و گفت:
-بلاخره مال من شدي
همه خدمتكارا از داد فواد اومده بودن تو سالن خجالت كشيدم خودمو از بغل فواد كشيدم بيرون و دم گوشش گفت:
-زشته جلو خدمتكارا بعدا داد بكش
باخوشحالي دوباره منو بغل كرد و گفت:
-اونا رو ولشون كن
دوباره از بغلش اومدم بيرون همه خدمتكارا بعد از فهميدن موضوع رفتن سر كاراشون
فواد رو به من كرد و گفت:
-زود اماده شو ميخوام امروز همش بريم بگرديم بعدش شامم بيرون ميخوريم چه طوره؟
با خوشحالي بغلش كردم وگفتم:
-بهتر از اين نميشه من الان ميرم كه اماده بشم
سريع از پله ها بالا رفتم و خودمو اماده كردم عجيبه ديگه از اون استرسي كه داشتم خبري نبود
بعد از كلي گرديدن و حرف زدن خسته و كوفته وارد خونه شديم ساعت تقريبا دوازدست خيلي خوش گذشت بخصوص
رستورانش كه با نخل درستش كرده بودن جاي با صفايي بود
بعد از كلي دست به سر كردن فواد وارد اتاقم شدم ميخواست بياد پيش من بخوابه بهش اجازه ندادم بعد از تعويض لباس خودمو
پرت كردم رو تخت وبه دقيقه نكشيده به خواب عميقي فرو رفتم حتي حوصله نداشتم يه پتو روي خودم بدم...
صداي تير بارون باعث شد دستمو رو گوشام بذارم؛روي زمين پر خون بود...صداي فرياد دردمند كسي بلند شد.
از خواب پريدم و در حالي كه نفس نفس ميزدم سعي كردم بشينم كه صداي نفساي كسيو شنيدم و جيغ بلندي كشيدم.
چند ثانيه بعد در اتاقم باز شد و فواد و هاجر و جميله وارد اتاق شن.فواد سراسيمه پرسيد:
_چي شده؟!
هاجر و جميله هم زمان با نگراني گفتن:
_خانم خوبين؟!
با ترس گفتم:
_خواب بد ديدم...اما بعد كه بيدار شدم،حس كردم يه نفر تو اتاقه!
فواد با چشمايي گرد شده پرسيد:
_چي؟!؟!كي تو اتاق بوده؟!
روي صحبتش با هاجر و جميله بود.اونا از ترس سفيد شدن و جميله گفت:
_آقا هيچ كس نيومده اتاق خانوم!!
_باشه...ميتونين برين.
وقتي رفتن،فواد كنارم روي تخت نشست و گفت:
_مطمئني كسي تو اتاق بوده؟
با آشفتگي جواب دادم:
_نميدونم...داشتم خواب ميديدم،شايد تأثير اون باشه!
چيزي نگفت.بهش نگاه كردم و گفتم:
_فواد...من داشتم خواب تيراندازي ميديدم!خون و صداي گلوله و از اينجور چيزا!
رنگ فواد پريد و گفت:
_چي؟؟
_انقد تعجب داره؟!
_نه...خب عزيزم،خيليا ممكنه از اين خوابا ببينن.چيز مهمي نيست!
با كلافگي گفتم:
_اما فواد دلم خيلي شور ميزنه...يه جوريم.نميدونم چرا.
در حالي كه هنوزم رنگ پريده به نظر ميرسيد،به زور لبخند زد و گفت:
_حتما به خاطر فرداس...بخواب كه صبح مامان اينا ميان.
داشت ميرفت كه پرسيدم:
_فواد؟يعني اونا ازم خوششون مياد؟
با خنده برگشت و بغلم كرد و گفت:
_معلومه كه مياد!حتي اگه خوششونم نياد،منو تو ديگه زن و شوهريم!جاي نگراني نيست.
ازش جدا شدم و زير لب گفتم:
_شبت بخير.
صداي شب بخيرشو شنيدم و ديگه چيزي نفهميدم.
**
به خودم توي آينه نگاه كردم.يه پيرهن بلند و آستين بلند عنابي پوشيده بودم.هاجر بهم كمك كرد و واسم شال بلندي رو سرم
كرد به حالتي كه نياز نبود هر چند ديقه يه بار درستش كنم.
به ياد لحظه اي افتادم كه جميله داشت ابروهامو مرتب ميكرد:
_آي...آخ..آرومتر...نكن...مامان حتما لازمه؟!
جمله آخرو كاملا بي اختيار گفتم!دوباره همون احساس مبهم.ميدونستم كه همچين اتفاقي افتاده اما اصلا يادم نميومد كي،كجا و
حتي به كي اينو گفتم!فقط يه تصوير مبهم از خودم تو ذهنم بود.
صداي هاجر منو از فكر به چند ساعت پيش بيرون اورد.با لبخند گفت:
_خانوم اينجوري چقد قشنگ ميشين!...آها،آقا گفتن خيلي آرايش نكنين.
دوباره نگاهم به سمت آينه برگشت،فقط سرمه كشيده بودم.نگران پرسيدم:
_خيلي زياده هاجر؟
خنديد و گفت:
_نه خانوم اين خوبه.آروم باشين هل نشين.
روي تخت نشستم كه گفت:
_خانوم نميايين پايين؟!مهمونا تو حياط بودن وقتي من اومدم بالا!
چنان از جام پريدم كه هاجر از ترس چند قدم عقب رفتم.با ترس و صدايي لرزون گفتم:
_واي واي...هاجر؟چي كار كنم!؟اگه از من خوششون نياد چي؟واي هاجر!اصلا ديدمشون چي بگم؟!
هاجر با خنده گفت:
_خانوم اروم باشين.يه نفس عميق بكشين و برين پايين...يادتونم نره،خيلي صحبت نكنين!
سرمو تكون دادم و از اتاق خارج شدم.آروم از پله ها پايين رفتم كه متوجه فواد شدم كه داره يه پسر جوونو بغل ميكنه.جلوتر
رفتم و چشمم به خانوم نسبتا مسني افتاد كه روي مبل نشسته بود و خودش رو آروم باد ميزد.
مرد بسيار بسيار پيريم كنارش نشسته بود.سلام كه كردم همه نگاه ها به سمتم برگشت.همون خانوم كه مطمئنا مادر فواد بود-
فكر كردن به اين موضوع تموم تنمو به لرزه دراورد -با نگاهي خريدارانه بهم نگاه كرد و با صدايي بسيار آهسته سلام كرد.مرد پير
كنارش كه من فكر كردم بايد پدربزرگ فواد باشه،با لبخند گفت:
_سلام.تو بايد فائزه باشي،كسي كه بالاخره فواد ما رو رام خودش كرد!
با خجالت لبخند زدم و به فواد نگاه كردم.خنديد و گفت:
_پدر دستت درد نكنه.حالا ديگه بقيه بايد راممون كنن؟!
پدر؟!يعني اين مرد پدر فواده؟!چرا انقد پيره!؟
مادر فواد كه روي مبل دو نفره نشسته بود،به جاي خالي كنارش دست كشيد و گفت:
_بيا بشين اينجا.
با قدم هايي شمرده و سري خم شده رفتم و كنارش نشستم.
دستشو زير چونم ميزاره و سرمو يكم بالاتر مي ياره با دقت به چهرم نگاه ميكنه سرشو تكون ميده و رو به فواد ميگه:
-كجا با هم اشنا شديد؟
فواد دستپاچه ميگه:
-دختر يكي از دوستامه
-خب الان خانوادش كجان؟
-نيستند چند روزيه رفتن مسافرت
قلبم داشت از دهنم بيرون مي يومد از ترس مثل مجسمه نشسته بودم ميترسيدم يه حرفي بزنم كه كار خراب بشه مادر فواد رو به
من گفت:
-به پسرم كه خوب ميرسي؟
-بله
-خوبه
بعد از كمي مكث دوباره گفت:
-پيش ما رسم اينه كه دختر تا موقع عروسي اصلا شوهرشو نمي بينه حالا چون شما عقد كردين و به هم محرمين بهتون گير نميدم
ولي چون اينجا نامحرم داريم تو بايد تو خونه روسري سرت كني و لباس مناسب ميپوشي حالا تو اتاق خودت هر جور راحتي بپوش
واي اين ديگه چقدر سخت گيره نميتونم تو اين چند روز هرجور كه دوست دارم بگردم با ناراحتي به فواد نگاه كردم از نگاهم
فهميد كه ناراحتم به خاطر همين شونه هاشو بالا انداخت يعني منظورش اينه كه منم نميدونم چي كار كنم از دستش حرصم گرفت
با صداي مادرش به خودم اومدم
-بهش گفتي كه قراره يه بار ديگه جشن بگيريم
-اره بهش گفتم
-خوبه
همون موقع هاجر وارد سالن اومد
-ميز امادست
خوشحال از اينكه ميتونستم يه نفس راحتي بكشم از جام بلند شدم همگي دور ميز نشستيم من كنار فواد نشستم و مادر فواد
روبروم نشسته بود معضب بودم احساس ميكردم با هر لقمه اي كه ميخورم اون داره نگام ميكنه بعد از ناهار اونا رفتند يه چرت
كوتاهي بزنند فوادم بيرون رفت يكم كار داشت منم كه از بس حوصلم سر رفته بود رفتم تو حياط يكم قدم بزنم خسته بودم از
بس كه يجا نشستم كاش فواد يه خواهر داشت با برادر فواد كه اصلا نميشد حرف زد همش سرش پايين بود و اصلا توجهي به من
نداشت انگار كه من اصلا اونجا حضور نداشتم با شنيدن صدايي از ترس وايستادم چقدر دور شدم از ساختمون احساس كردم كسي
پشت سرمه با سرعت به عقب برگشتم ولي كسي نبود يه ساييه اي پشت اون درخت بود با سرعت به طرف ساختمان دويدم هاجر
رو صدا كردم با هم به طرف همون درخته رفتيم
-خانم اينجا كه كسي نيست
تعجب كردم ولي من مطمئن بودم خودم سايشو ديدم شايد خيالاتي شدم ولش كن
-بريم شايد اشتباه كردم به كسي نگو باشه؟
-باشه خانم مطمئن باشيد
با هم به طرف ساختمان حركت كرديم
شب موقعي كه فواد اومد دودل بودم بهش بگم يا نه ولي با خودم گفتم ولش كن شايد خيالات بوده
امشبم بازم همون كابوس ديشبي رو ديدم با احساس اينكه يكي كنارم با ترس از اتاق بيرون رفتم ميترسيدم تو اتاق برم در اتاق
فواد رو باز كردم اروم خوابيده بود خوب بود اتاقاي خانوادشو پايين مرتب كرديم وگرنه اگه مامان فواد ميديد كه من ترسيدم كلي
طعنه بهم ميزد رفتم نزديك تخت شونه هاي فواد و تكون دادمو اونو صدا زدم
-فواد بلند شو من ميترسم
يه تكوني خورد ولي بلند نشد حالا چي كار كنم اينكه اصلا بيدار نميشه چند بار ديگه هم صداش زدم...
اه اين چقدر خوابش سنگينه ايندفعه بلندتر صداش زدم كه از ترس سيخ سر جاش نشست و گيج منو نگاه كرد
-چيه چيزي شده؟
هم ميترسيدم هم از كار فواد خندم گرفته بود
-ميگم حس ميكنم يه نفر تو اتاقمه من مي ترسم
خواب از سرش پريد
-تو مطماني كسي تو اتاقته؟
-نميدونم وقتي كه از خواب پريدم حس كردم يه نفر پيشمه فواد من ميترسم بيا همرام بريم نگاه كنيم
-بريم
از تخت اومد پايين همراه فواد رفتيم به طرف اتاقم نزديك در كه شديم از ترس با دوتا دستام بازوي فواد رو گرفتم با تعجب
نگام كرد ولي چيزي نگفت فهميد كه ترسيدم توي اتاق هر چي نگاه كرد چيزي نديد جاي تعجبه اخه مثل واقعيت بود شايد تاثير
اين خوابايه كه مي بينم
فواد رو به من گفت:
-حالا كه مطمئن شدي كسي نبود برو راحت بخواب
بازو شو محكم چنگ زدم و با كمي ترس گفتم:
-ولي ممنن ميترسم نميشه همينجا بشيني تا من بخوابم وقتي خوابيدم تو برو
با تعجب گفت:
-واسه من كه مشكلي نيست تو برو راحت بخواب من پيشتم
رفتم روي تخت خوابيدم اونم كنارم روي تخت نشست و دستمو توي دستاش گرفت
-حالا راحت بخواب من پيشتم
ايندفعه با احساس ارامش به خواب عميق فرو رفتم
فردا قراره جشن بگيرن من هنوز لباسمو نديدم بازم مثل هميشه فواد اون رو سفارش داده تا بدوزند بدون اينكه نظر من رو بپرسه
ميگه ميخوام سوپرايزت كنم همه در حال جنب و جوشند واسه مراسم فردا بدبخت خدمتكارا مامان فواد تا ميتونه ازشون كار
ميكشه مامان فواد گفته بود كه مهموني جدا باشه ولي اينجا فواد مخالفت كرد و گفت نه من مهموناي خاصي دارم نميشه جدا شد
منم قراره يه شال همجنس و همرنگ لباسم رو بپوشم
مامان فواد اين چند روز به همه چيز گير ميداد و به همه چيز سر ميكشيد گاهي مهربون ميشد گاهي هم تند
بازم مثل اون چند شب خواباي عجيب غريبي ميبينم حس ميكنم اين خوابا واقعيت داره ولي فواد ميگه از بس اينجور فيلما رو نگاه
ميكني خوابش رو مي بيني با خودم مي گويم شايد امكانش هست
*** *
بلاخره امروز رسيد ارايشگر از صبح اينجاست و روي صورتم كار مي كنه فواد به ارايشگره گفته هر موقع كارش تموم بشه بياد
خبرش كنه تا لباس رو بياره بلاخره كار ارايشگره تموم شد و رفت لباسم رو بياره تا بپوشم مي خواستم برم جلو ايينه خودم رو
نگاه كنم ولي گفتم بزار يه بارگي نگاه كنم فواد ميخواست بياد داخل اتاق ولي من گفتم بزار يه بارگي با لباس منو ببيني
واي كه چه لباس قشنگي بود دست بهش زدم چه جنس لطيفي داشت حرير بود استين سه ربعي داشت رنگ لباسش هم مخلوطي
از زرد و نارنجي بود خيلي خوشگل بود با كمك ارايشگره اونو پوشيدم شالش نازك و هم رنگ لباسم بود خوب بود خيلي موهامو
نميپوشوند ولي از هيچي خوب بود بالاخره خودمو توي ايينه نگاه كردم به كل تغيير كرده بودم ارايشگر خوب بلد بوده كارشو
همون لحظه در اتاقم باز شد....
همون موقع در اتاقم باز شد برگشتم سمت در فواد بود مثل اوندفعه خوشگل شده بود با اين تفاوت كه ايندفعه تيپش رسمي تر
شده با لبخند داشت نگام ميكرد
-خوشگل شدي
در اتاق رو بست و اومد روبروم وايستاد بعد از چند ثانيه كه به چشمام زل زده بود دست برد و شال رو از سرم انداخت پايين بي حركت سر جام وايستاده بودم و داشتم فواد رو نگاه ميكردم دست برد توي موهام و يك تكه ازش رو برداشت و نزديك
بينيش برد نفس عميقي كشيد موهام رو ول كرد و اهسته خم شد روي صورتم و بوسه كوتاهي از لبم گرفت و سريع خودشو كشيد
عقب
همونجا سر جام خشكم زده بود يهويي اين كارو كرده بود و قدرت هيچ عكس العملي رو بهم نداده بود انگشتام روي لبم بود
به طرف در رفت رو به من كه همونجا خوشكم زده بود به شوخي گفت:
-اگه اينقدر خوشت اومده ميخواي بازم ببوسمت
با گيچي به طرفش برگشتم:
-ها چي گفتي؟
خواست جوابم رو بده كه در اتاقم به شدت باز شد مامان فواد بود با عصبانيت گفت:
-كجايي...
كه با ديدن من حرف توي دهنش ماسيد اول برق تحسين رو تو چشاش ديدم ولي فقط براي يه ثانيه چون همون لحظه مثل بمب
منفجر شد
-من اجازه نميدم همچين لباسي رو تو اين جشن بپوشي
من و فواد همزمان گفتيم:
-براي چي؟
-همين كه گفتم اين زيادي لخته ما اينجا پر از نامحرم داريم اگه دوستش داري فقط واسه شوهرت بپوش
-اخه اين كجاش لخته؟
-همين كه گفتم
فواد كه تا اون لحظه ساكت بود با تحكم گفت:
-من خودم اين لباسو انتخاب كردم خودمم اجازه ميدم اين لباس رو بپوشه و الا ما توي اين مهموني نمي يايم
صورت مادرش از خشم سرخ شده بود بدون هيچ حرفي از اتاق بيرون رفت و در را محكم پشت سرش بست فواد دستام رو تو دستش گرفت و تو چشمام زل زد
-ناراحت نباش مامانم يكم تعصبيه به خاطر همين اين حرفا رو ميزنه بيا بريم كه حسابي دير شده
شال رو از روي زمين برداشت و روي سرم انداخت دستم رو بالا برد و يك بوسه ارومي روش زد و منو همراه خودش به طرف
سالن برد
دست در دست هم از پله ها سرازير شديم جمعيت با ديدن ما دست و سوت زدند
نگاه به مامان فواد افتاد اول داشت با تحسين نگاه همون مي كرد ولي وقتي متوجه نگاهم شد سريع اخماش رو تو هم كرد اين
ديگه عجب ادم عجيبيه تا وقتي منو ميبينه سريع اخم مي كنه
خيلي جمعيت بود تقريبا به همه سلام كرديم ديگه پام خسته شده بود فواد با همكاراش داشت صحبت ميكرد يه با اجازه اي گفتم
و خواستم برم رو مبل بشينم كه فواد با سوال نگاهم كرد
دم گوشش گفتم:
-من خسته شدم ميرم يه جا بشينم
با لبخند جوابم رو داد:
-باشه عزيزم برو
با خستگي روي يه مبلي نشستم پام درد گرفته بود
رفتم تو فكر تازگي يا نميدونم چم شده تا وقتي فواد رو ميبينم يه جوري ميشم يه احساسي پيدا ميكنم ياد بوسه امشب افتادم
اهسته انگشتم رو جاي كشيدم كه فواد اونجا رو بوسيده بود داغ شدم سرم رو تكون دادم تا از فكر بيام بيرون به فواد نگاه كردم
يعني اين چه حسيه كه به فواد دارم
يهدفعه با صداي اشنايي خشكم زد
-سلام
من مطمنم اين صدا رو يه جا شنيدم مغزم هنگ كرده بود همون جا سر جام تكون نميخوردم .
صحنه هاي مختلف از ذهنم رد ميشدن.همه شون مال زماني بودن كه من تو خونه فواد بودم،جز اينا خاطره اي نداشتم.اما يكيشون تو يه جاي تاريك بود كه داشتم از درد به خودم ميپيچيدم.
به سرعت برگشتم به سمت صاحب صدا تا شايد از چهره تشخيصش بدم.قيافش برام اشنا بود،اما نميتونستم به ياد بيارم.با سوءظن
سلام كردم.با خنده جوابم رو داد و گفت:
_از همكاراي فواد هستم.
لبخند گرمي زدم و گفتم:
_آها...خوشبختم آقا.
_منم همينطور.
خواستم بپرسم كه قبلا جايي ديدمش يا نه كه دستي دور شونه م حلقه شد و فواد گفت:
_سلام اويس...خوش اومدي.
اُوِيس؟!چه اسم عجيبي!اويس با لبخند جوابش رو داد:
_داشتم با خانومت آشنا ميشدم.
فواد به من نگاه كردم لبخندي زد.اويس با خنده به دور و ورش نگاه كرد و گفت:
_سنت شكني كردي فواد!مهموني مختلط ، زنا بدون پوشيه!چه خبره؟!
فواد دستشو تكون داد و گفت:
_چيه اين ديوونه بازيا!؟يه خورده بايد از غربيا ياد گرفت!
غربيا...اسمش به گوشم خورده بود چند باري.منتظر ادامه گفتگو شدم كه اويس با اخم جواب داد:
_مثل اينكه حرفاش زيادي روت اثر گذاشته!
_بالاخره حرفاي رئيسمه،روي توئم بايد اثر ميذاشته!
اويس جوابشو نداد و با تعظيم كوتاهي،از ما دور شد.با كنجكاوي پرسيدم:
_رئيست كيه؟
فواد پيشونيمو بوسيد و گفت:
_بگم كه نميشناسي.پس بيخود ذهنتو درگير نكن.
_اويس چي كاره س؟
_همكارمه.
_اينو خودم بهم گفت.دقيقا چ-
فواد با اخم به سمتم برگشت و گفت:
_ديگه چيا بهت گفته؟
با تعجب جواب دادم:
_همينو...چرا عصباني شدي؟!
دوباره پيشونيمو بوسيد و گفت:
_عصباني نيستم عزيزم.
تو دلم گفتم " آره جون عمت!"اما در جوابش لبخند زدم و رفتم تو اين فكر كه اويس رو كجا ديدم.
فواد باز رفت پيش همكاراش كه مامانش اومد پيشم و گفت:
_عزيزم...امشب خيلي ناز شدي!
لبخند متعجبانه اي زدم كه ادامه داد:
_فك نكنم فواد حالا حالا ها سرت هوو بياره!
_چي!؟چي بياره؟!
خنديد و گفت:
_چرا اينجوري شدي؟!هوو ديگه!
_يعني چي؟!ميخواد بعد من بازم زن بگيره؟!
قهقهه اي زد و بازوم رو نوازش كرد و گفت:
_اوه عزيزم خيلي بامزه اي...من خودم همسر پنجم باباي فوادم!تازه بعد از من دو تا زن ديگه هم گرفته!
سرم سوت كشيد!هفت تا زن؟!چه خبره!؟واسه روزاي هفته ش جور كرده!؟ايندفعه مادرش با لحن دلسوزانه اي گفت:
_نميخواد نگران باشي عزيزم..فواد خيلي دوست داره.اگه بتوني نيازاش رو برآورده كني 10 سالي خودتي و خودش!
اينو گفت و گونه م رو بوسيد.همون موقع فواد بهم نزديك شد و خواست بغلم كنه؛حرفاي مادرش تو گوشم زنگ
خورد:هوو!خودمو كنار كشيدم و با لحن سردي گفتم:
_چيزي ميخواي؟
با تعجب بهم نگاه كرد و گفت:
_فائزه خوبي؟
_بله خوبم.
_نخير خوب نيستي.چرا اينجوري ميكني؟
دستمو گرفت و دنبال خودش كشيد.وارد آشپزخونه شده بوديم.با اخم بهش نگاه كردم كه گفت:
_مامان بهت چي گفته؟
_هيچي.
_واسه من شونه هاي كوچولوتو بالا ننداز و بگو هيچي نگفته.چي گفته؟
بهش نگاه كردم.واقعا دلش ميومد همچين كاريو باهام بكنه!؟آخه مگه من چه گناهي كرده بودم!؟
_هي فائزه خانوم با شمام.
بي اختيار گفتم:
_فواد تو دلت مياد؟
_چي؟!
_تو چطور دلت مياد اين كارو بكني؟!
با نگراني بهم نگاه كرد و پرسيد:
-فائزه مامانم بهت چي گفته؟
_تو واقعا ميخواي سر من هوو بياري؟
براي چند لحظه بهم خيره شد،نفس عميقي كشيد و يهو با خنده گفت:
_چي!؟
_فواد موضوع خنده داري نيست.نخند.
وقتي حالت جدي منو ديد خنده ش رو خورد و بغلم كرد و گفت:
_هيچ دليلي نداره كه سر يه خانوم خوشگل و مهربون هوو بيارم.
و بازم خنديد.دستامو دور بدنش حلقه كردم،از خنده ش خيلي حرصم گرفت.صورتمو به صورتش نزديك كردم – كه به خاطر اين
كار مجبور شدم رو پنجه پام وايسم – و جوري خودمو بهش چسبوندم كه خواه نا خواه لبام به گوشه لباش خورد.
خواست منو ببوسه كه با لبخند كمرنگي گفتم:
_الان نه عزيزم.
و آروم دستمو روي گونه ش كشيدم و اومدم بيرون.ريز ريز خنديدم و با خودم گفتم:
_آقا فواد خواب امشبو ببيني.
بالاخره نيمه شب فرا رسيد.موقع خداحافظي با اويس،دلشوره اي بدي به جونم افتاده بود،نميدونستمم چرا.
با لبخندي ازم خداحافظي كرد و بالاخره منو و فواد و خونواده ش تنها شديم.
برادر فواد لبخند مرموزانه اي زد و گفت:
_خب ديگه..ما ميريم بخوابيم.
مامانش نگاهي به فواد انداخت و گفت:
_كاشكي ميذاشتي به همون روش قديمي انجام بشه.
فواد با خستگي بازوي مامانمشو فشار داد و گفت:
_مامان گلم...به خدا اون مدلي هم براي من سخته،هم براي فائزه.مخصوصا اين كه حسابي خجالتيه!
مامانش ديگه چيزي نگفت و كم كم همه رفتن تو اتاقشون.دست فواد رو گرفتم و با هم آروم از پله ها بالا رفتيم.
در اتاق رو بستم و فواد رو بغل كردم و گتم:
_برو يه دوش بگير عزيزم.
فواد لبخند متعجبي زد و گفت:
_ميخواي اول تو بري؟
_نه برو.
بعد از فواد،من سريع رفتم حموم و حوله م رو دور خودم پيچيدم.درست شده بود مثل يه لباس دكلته!از اين فكر خنده م گرفت و
از حموم بيرون اومدم.
فواد با لباس شيكي روي تخت نشسته بود.خنده م گرفت،چقد اونشب خنده م ميگرفت!با نگاه كردن به من،چشماش برق زدن و از
جاش بلند شد.
به سمتش رفتم و محكم بغلش كردم.مطمئن بودم حوله م باز نميشه چون با گيره بسته بودمش.سرمو بالا اورد و آروم گونه م رو
بوسيد.
يكم كه عقب رفتيم،جفتمون افتاديم روي تخت.صورتمو توي دستاش گرفت و شروع كرد،منم هيچ مخالفتي از خودم نشون
ندادم.دستم روي كمرم ميگشت و كم كم به سمت شكمم اومد.ميدونستم كه وقتشه،از اين فكر به هيجان اومدم و اگه لبام درگير
نبود،حتما بلند ميخنديدم.
خواستم گيره اي كه به حوله م زده بودم باز كنه كه بلند شدم و گفتم:
_اوه فواد عزيزم..بذار لباسمو عوض كنم.
با چشمايي كه خمار شده بودن بهم نگاه كرد و گفت:
_نميخواد...چه فرقي ميكنه.
لبخند شيطنت آميزي زدم و گفتم:
_خيلي فرق داره!
يه لباس خواب كه مامان فواد برام آماده كرده بود پوشيدم و از رختكن حموم بيرون اومدم.بازم چشماش برق زدن و ايندفعه اون به طرفم اومد.اما من مسيرمو كج كردم و رفتم روي تخت دراز كشيدم.
اونم لبخندي زد و كنارم روي تخت دراز كشيد.دستشو دور كمرم حلقه كرد،اما من پسش زدم و گفتم:
_فواد...خسته م.
_لوس نشو...فائزه...
بي صدا خنديدم و گفتم:
_خودمو لوس نميكنم.از خستگي دارم ميميرم،ببخشيد عزيزم.
جلو رفتم و يه دستمو دور گردنش حلقه كردم و براي چند ثانيه لباشو بوسيدم و سريع ازش جدا شدم و با سرعت بيشتري رفتم
زير پتو.
چند بار ديگه ئم اصرار كرد.اما من عكس العملي نشون ندادم،يا اگرم دادم انقد خشن بود كه كلا بيخيال شد.
صداي آه حسرت بارشو شنيدم.
با بدجنسي خنديدم و گفتم:
_تا شما باشي ديگه بهم نخندي!
با همين فكر به خواب رفتم.
صبح با احساس چيز نرم و گرم روي لبهام از خواب بلند شدم با ترس چشمام رو سريع باز كردم فواد بود كه داشت لبهام رو
ميبوسيد عجيبه بجاي اينكه عصباني بشم و خودمو بكشم عقب برعكس خودمم خوشم اومده بود و داشتم همراهيش ميكردم حس
عجيبي بود تا بحال تجربش نكرده بودم
فواد پاهاش رو دور پاهام حلقه كرد و سرمو روي يه دستش گذاشت و دست ديگش رو دور كمرم گذاشت و منو به خودش
نزديكتر كرد
بعد از چند مدتي سرشو برد عقب و به چشمام نگاه كرد بوسه ارومي از لبهام گرفت و گفت:
-فايزه دوستت دارم اينو هيچ وقت فراموش نكن حالا بريم صبحانه بخوريم كه دلم داره ضعف ميكنه ديشب هيچي نتونستم بخورم
-باشه من برم صورتمو بشورم و لباسمو عوض كنم مي يام
بعد از اينكه صورتمو شستم و لباس مناسبي پوشيدم باهم از پله ها پايين اومديم همه سر ميز بودن و داشتند صبحانه ميخوردند با
صداي سلام ما همه به طرف ما برگشتند من و فواد كنار هم نشستيم
فردا قراره خانواده فواد برن به خاطر همين بعد از صبحانه رفتيم يكم بگرديم
از خستگي ديگه ناي راه رفتن نداشتم چقدر راه رفته بوديم ناهار رو بيرون توي رستوران محلي خورديم خيلي خوشمزه بود به من
كه خيلي خوش گذشته بود فقط اگه ايراداي مامان فواد نبود كه خيلي عالي ميشد همش ايراد ميگرفت بهم و ميگفت دختر نبايد
بلند بخنده نبايد اينجوري راه بره و هزارتا ايراداي اينجوري
فواد همش دم گوشم ميگفت اهميت ندم ولي مگه ميشد كه اهميت ندم
موقع غروب به خونه برگشتيم همگي خسته از اين همه پياده روي يه گوشه اي افتاديم
جميله با يه سيني شربت وارد شد
-اي دستت درد نكنه جميله كه به يه چيز خنك احتياج داشتم داشتم ميمردم از گرما
-نوش جانت خانم
مامان فواد رو به جميله گفت:
-اين وسايلا رو با هاجر ببرين تو اتاقم
-باشه خانم الان
شب موقع شام خوردن مادر فواد رو به من و فواد كرد و گفت:
-چيزي از اونجا لازم ندارين؟
-نه سلامتي
رو به فواد گفت:
-كي مي ياين اونجا؟
فواد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-نميدونم بستگي به كارم داره ولي حتما تو دو ماه اينده مي يام اونجا
-ما منتظريم بايد عروسمو به همه نشون بدم
من و فواد و داشش با هم نشستيم فيلم نگاه كرديم مامان و باباش كه گفتند ما خوابمون مي ياد و رفتند و خوابيدند
فيلم ترسناكي بود من كه حسابي ترسيده بودم به جاهاي ترسناك كه ميرسيد بازوي فواد رو محكم مي گرفتم دست خودم نبود
حسابي ترسيده بودم يه جا كه حسابي ترسناك بود از ترس چشمام رو محكم بستم و سرمو تو بغل فواد قايم كردم
فواد با خنده گفت:
-اگه ميترسي خاموشش كنم؟
سرم رو بلند كردم و سريع گفتم:
-نه نميترسم
با خنده گفت:
-معلومه كه نميترسي
با هزار ترس و لرز بلاخره فيلم تموم شد من و فواد با هم از پله ها بالا رفتيم بازوي فواد رو محكم گرفته بودم و دور برم رو نگاه
ميكردم فكر ميكردم كسي داره به ما نزديك ميشه
فواد با خنده گفت:
-نترس كسي نيست اون فقط يه فيلم بود
با اينكه گفته بود يه فيلم ولي بازم ميترسيدم
با هم وارد اتاق شديم فواد رفت حموم بعد از اينكه بيرون اومد من رفتم لباسام رو عوض كردم جرات حموم كردن نداشتم ميترسيدم با عجله از حموم بيرون اومدم و رفتم روي تخت خوابيدم فواد داشت با حوله موهاش رو خشك ميكرد اومد روي تخت خوابيد از ترسم رفتم نزديك بهش و دستام رو حلقه كردم دور كمرش و خودم رو بهش چسبوندم پاهاش رو دور پاهام حلقه كرد و صورتش رو نزديك صورتم اورد هرم نفساي داغش رو لبهام ميخورد ديگه ترس رو فراموش كرده بودم به چشماش نگاه كردم داشت به چشمام نگاه ميكرد لب هاي داغش رو لبم گذاشت و يك بوسه طولاني از اون گرفت حسابي داغ كرده بودم عجيبه خودمم مثل صبح داشتم همراهيش ميكردم فواد لبهام رو ول كرد و تمام صورتم را ميبوسيد توي همون حال بوديم كه...
با صداي شكستن چيزي هر دو از جا پريديم فواد سريع تيشرتشو از پايين تخت برداشت و پوشيد همونجور كه به طرف در اتاق ميرفت رو به من گفت:
-از اتاق نمي ياي بيرون همينجا بمون
سرمو به نشانه باشه تكون دادم از اتاق بيرون رفت ديدم چند دقه رفته هنوز خبري ازش نيست پتو رو از دورم كنار زدم لباسم
خوابم كه پايين تخت بود برداشتم و ان را پوشيدم
لباسم بلند بود به خاطري كه دست و پام رو نگيره با دستم اونو گرفتم اهسته در را باز كردم نگاه به دور و بر كردم هيچ صداي
نمي يومد رفتم كنار نرده ها پايينو نگاه كردم ولي كسي نبود
اه اين لباس هم همش زير پام ميرفت چند بار نزديك بود بيفتم
دوباره با صداي شكستن شيشه كه از حياط صداش ميامد سريع رفتم به طرف پله ها هنوز سه تا از پله ها رو پايين نرفته بودم كه
پايين لباسم زير پام رفت و ايندفعه نتونستم تعادلم رو حفظ كنم و از پله ها غلط خوردم فقط در اخرين لحظه يادمه كه سرم به
شدت به موزايكاي كف سالن خورد و ...
-اخ سرم
دستمو به سرم گرفتم نميدونم چرا سرم درد ميكنه به دورو برم نگاه ميكنم
اينجا ديگه كجاست اصلا برام اشنا نيست يه اتاق بزرگيه ولي از بس كه سرم درد ميكنه توجي به اتاق نميكنم
با صداي در صورتمو بر ميگردونم اول متوجه من نميشه تا صورتشو بالا مي ياره از تعجب خشكم ميزنه
-سلام عزيزم بيداري؟
اين اينجا چي كار ميكنه اصلا اينجا كجاست متوجه ميشه كه گيچ ميزنم مي ياد جلو تر
-سرت درد ميكنه؟
اهميتي نميدم با صداي ضعيفي ميگم
-من كجام؟
حسابي جا ميخوره اينو از تكوني كه خورد معلوم ميشه با صداي اهسته اي مي گويد:
-تو حافظه تو بدست اورد؟
خواست جلو بياد كه با جيغ گفتم:
-جلو نيا
با تعجب وايستاد و گفت:
-فايزه!!!
با صداي بلند گفتم:
-من كجام؟چرا منو اوردي اينجا؟
دوباره خواست بياد جلوتر كه با داد گفتم:
-گفتم بهت جلو نيا
دستاشو به حالت تسليم بالا برد
-باشه باشه تو فقط اروم باش همه چيزو بهت ميگم
با كمي مكث ادامه داد
-يادت نمي ياد اونروز چه اتفاقي افتاد؟ از پله ها افتادي يادت اومد
سرمو به نشانه نه تكون دادم با تعجب گفت:
-پس چي از اون روز يادت مونده؟
با عصبانيت گفتم:
-من فقط ميدونم تو ميخواستي با اون كارت من و حامد و از هم جدا كني
با اشفتگي چنگي به موهاش زد و با صداي تقريبا بلندي گفت:
-واي خداي من تو حافظتو بدست اوردي
بعد از اين حرف گفت:
-تو يادت نمي اد تو اين چند ماه چه اتفاقي افتاده؟
با گيچي نگاهش كردم از نگاهم انگار فهميد چون خودش جوابشو داد
-تو اين چند ماه تو حافظتو از دست دادي
ميان حرفش مكثي كرد انگار دودل بود كه اين حرفش رو بزنه يا نه به من كه از تعجب چشمام گرد شده نگاه كرد
-و تو خونه من زندگي كردي
با فرياد مي يان حرفش گفتم:
-نه اين امكان نداره
از تخت پايين اومدم ميخواستم به طرفش حمله كنم كه وسطاي اتاف سرگيچه گرفتم و چشمام تار شد مجبور شدم بشينم فرمانده
با نگراني اومد طرفم
-فايزه چي شد؟
با عصبانيت دستشو پس زدم
-به من دست نزن اشغال عوضي به چه جراتي من و اوردي اينجا كثافت
مثل اينكه عصبانيش كردم چون بازومو محكم فشار داد تا صداي اخم در بي ياد
با عصبانيت فرياد زد
-يه بار ديگه حرفتو بزن
با تمام جراتي كه داشتم تو چشماش زل زدم و گفتم:
-اشغا...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه يك طرف صورتم سوخت با خشم نگاهش كردم
-اگه نميدوني اينو هم بدون ما با هم عقد كرديم و من الان شوهرتم و هركاري خواستم ميتونم انجام بدم پس موظب حرف زدنت
باش فهميدي
اشكام خودبه خود جاري شده بود
-نه نه اين امكان نداره داري دروغ ميگي تو يه دروغگوي
با مشت به سينش ميزدم و همينجور داد ميزدم ولي اون اصلا تكون نميخورد
-اشغال عوضي كثافت تو دروغگوي تو ميخواي...
قبل از اينكه حرف ديگه اي بزنم با دستش مشتامو گرفت و با عصبانيت گفت:
-بسه ديگه ميخواي نشونت بدم تو زنمي پس بيا دنبالم
دستمو كشيد و منو به دنبال خودش كشيد خواستم دستمو از دستش بيرون بيارم كه محكم تر گرفتشون حالا ديگه ازش
ميترسيدم چون عصبانيش كرده بودم نميدونستم منو ميخواد كجا ببره به در اتاقي رسيد در و محكم باز كرد و منو پرت كرد تو
اتاق خودش هم تو اتاق اومد و در رو محكم بست...
با ترس نگاش كردم به طرف كمد رفت يه چيزي از داخلش بيرون اورد و به طرفم اومد با دقت به دستش نگاه كردم دوتا شناسنامه بود يكيش را به طرف من گرفت با دستاي لرزون برش گرفتمش صفحه اولش را باز كردم از تعجب شاخ در اوردم اين
كه شناسنامه منه با استفهام نگاهش كردم متوجه شد شناسنامه را ازم گرفت و صفحه بعدش را اورد دوباره به طرف من گرفتش
اول متوجه موضوع نشدم ولي دوباره كه دقت كردم نزديك بود از عصبانيت منفجر بشم
از جام بلند شدم و روبروش وايستادم از عصبانيت به نفس نفس افتاده بودم حالا عمق فاجعه رو ميفهميدم دستمو بلند كردم و
سيلي محكمي روي گونش نشوندم جوري كه دست خودم به زوق زوق افتاد اشكام جاري شده بود با فرياد گفتم:
-كثافت اشغال تو يه سو استفاده گري به چه جراتي همچين كاري رو كردي
همراه با هق هق گريم با مشت به سينش ميزدم:
-چرااااااچرا چرا اين كارو كردي تو منو گول زدي تو يه اشغال عوضي هستي
با دستش مشتامو محكم گرفت
-اروم باش
سعي كردم دستمو از دستش بيرون بيارم ولي نميتونستم چون محكم گرفته بودش
-ولم كن عوضي تو يه اشغالي به من دست نزن
دوباره سعي كردم دستمو از دستش بيرون بيارم ولي اون قوي تر از اين حرفا بود
-ميگم ولم كن عوضي ازت بدم مي ياد ميفهمي متنفرم ازت
مثل اينكه از اين حرفم عصباني شد چون بلافاصله گفت:
-متوجه حرف زدنت باش من بدون اجازه تو هيچ كاري نكردم و كلي هم بابت اون پشيمونم من حتي وقتي عقد كرديم با اجازه
خودت بوده پس از من گله گي نكن
باورم نميشد گريم شدت گرفت اي خدا دستمو ول كردم روي زانوهام نشستم و با دستم صورتمو پوشوندم من تو اين شهر غريب
چه جوري راه فرارمو پيدا كنم حالا ديگه بدتر فرمانده ديگه بهم اجازه نميده از اتاف بيرون بيام
به سرعت اشكامو پاك كردم و رفتم به طرف فرمانده گوشه تخت دو نره نشسته بود و سرشو با دوتا دستش گرفته با التماس
نگاش كردم و گفتم:
-خواهش مي كنم بزار برم ايران منو ازاد كن به خدامن به هيچكس نميگم تو همچين كاري رو كردي تو فقط بزار من برم به خدا
ديگه اصلا به طرف جنگ نميرم هر شرطي كه بگي به خدا قبول ميكنم
ديگه داشت اشكام در ميومد هر چه قدر التماس كردم اون از جاش تكون نميخورد ديگه داشتم نا اميد ميشدم كه اون صورتشو
بلند كرد و به چشمام نگاه كرد چقدر چشماش غمگين بود
-معلوم هست تو چي ميگي من به اين اسوني بدستت نياوردم كه به همين اسوني از دستت بدم پس عمرا اگه بزارم بري حالا هم
بيا اينجا بخواب فايده نداره كه منو راضي به رفتنت كني فكر فرارم به سرت نزنه مطما باش اگه فرار كني يه بلايي به سرت مي
يارم كه فكر فرار به سرت نزنه
با وحشت نگاش كردم عمرا اگه من برم پيش اون بخوابم
از رو تخت بلند شد با ترس نگاهش كردم به طرف درب اتاق رفت يه لحظه خوشحال شدم ولي خوشحاليم زياد دوم نياورد چون
درب اتاقو قفل كرد و زنجير اونو به گردنش اويخت دوباره با ترس نگاهش كردم تيشرتشو در اورد و گوشه اتاق انداخت از
خجالت سرخ شدم صورتمو اونور كردم چه بي حيا بود مرتيكه خجالتم خوب چيزيه
صدايي ازش نمي يومد دوباره رومو كردم اونور كه...
صورتمو به طرف خودش برگردوند و گفت:
_احتياجي به خجالت نيس...اين حالت منو زياد ديدي!
از روي حرص جيغي كشيدم و گفتم:
_به من دست نزن...!
پوزخندي زد و گفت:
_فائزه باور كن...منو تو زن و شوهريم.
با داد جوابشو دادم:
_به درك!منو به زور گرفتي حالا ميگي ما زن و شوهريم؟!
_تو با رضايت اين كارو كردي!خودت رضايت دادي!
_دهنتو ببند!چه ميدونم،شايد چيز خورم كردي!
فواد بهم چشم غره اي رفت و گفت:
_من از اين كارا نميكنم...اونم براي جلب رضايت ازدواج!
به ديوار تكيه دادم و به پاهام خيره شدم.با صدايي آروم گفتم:
_خواهش ميكنم...فقط...راستشو بگو.
_من دارم راس-
_باشه باشه...پس بذار منم برم پيش حامد.
فقط بهم نگاه كرد.يه خورده جرأت پيدا كردم وبلندتر گفتم:
_خواهش ميكنم...فقط ببينمش همين!
تي شرتشو از روي زمين برداشت و روي مبل توي اتاق انداخت و دستمو گرفت و نشوند روي تخت.با ترس بهش نگاه كردم:
_خواهش ميكنم كاري نكن!
آهي كشيد و گفت:
_كاريت ندارم...برو دراز بكش.
از جام تكون نخوردم.چي راجع بهم فكر كرده بود؟!خنگم يا خوب گول ميخورم؟!انگار فهميد به چي فكر ميكنم چون ايندفعه داد
زد:
_بهت ميگم كاريت ندارم...برو دراز بكش.
سريع رفتم زير پتو و تو چونه م كشيدم بالا.همون موقع در با شدت باز شد و دختر جواني اومد تو با ترس گفت:
_آقا...بيايين پايين...فكر ميكنم كسي اومده تو خونه!
فواد با ترس بهم نگاه كرد و سريع از اتاق بيرون رفت.منم پشت سرش از اتاق بيرون دوييدم،اما دنبالش نكردم،رفتم به اتاقي كه
منو از توش بيرون اورده بود و تند تند در كمدا رو باز ميكردم تا يه لباس گرم پيدا كنم و هر چند ثانيه يه بار بر ميگشتم و پشت سرمو نگاه ميكردم.بالاخره يه يقه اسكي قهوه اي رنگ پيا كردم.سريع پوشيدمش و به دنبال شلوار رفتم.اما چون دير شده دامن
بلندي كه كنار تخت افتاده بود رو برداشتم و با پوشيدنش سريع از اتاق خارج شدم.
تو پله ها به همون دختر برخوردم كه با تعجب گفت:
_خانوم كجا ميرين؟!
_چيزه..پيش فر...فواد!
_بهتره پايين نرين آقا گفتن...
اما بقيه حرفشو نشنيدم چون با بيشترين سرعتي كه داشتم به سمت پايين سرازير شدم.
تا جايي كه ميتونستم اهسته ميدويدم تا فواد متوجه من نشه نميدونستم راه خروجي از كدوم وره همينجور واسه خودم ميرفتم يه
در بزرگ ديدم نزديكش كه رفتم ديدم داره صداي فواد مي ياد خوب كه گوش كردم داشت با عربي با يك نفر حرف ميزد خوب
دقت كردم كلمه ايران رو از لا به لاي حرفاشون شنيدم
-مطماني
-اره فرمانده امروز معلوم شد
-حالا اين اتش بس از طرف كي بوده؟
-از طرف ما؟
از خوشحالي مي خواستم جيغ بكشم ولي جلوي خودمو گرفتم تا لو نرم دوباره گوش به حرفاشون كردم
-خب اونا چي؟موافقت كردند؟
-اره
ديگه صدايي نيومد فكر كنم از كنار در كنار رفتند اهسته در رو باز كردم و بيرون پريدم خوب دورو برم رو نگاه كردم كسي اون
اطراف نبود بايد قبل اينكه فواد بياد يه جا قايم شم صداي پايي رو شنيدم سريع رفتم طرف درختا و پشت يكي از درختا قايم شدم
فواد بود كه داشت سريع ميرفت به طرف درب سالن بايد از موقعيت استفاده مي كردم همين كه فواد داخل سالن شد من سريع از
لاي درختا بيرون اومدم و به طرفي رفتم كه فواد از اونجا اومده بود از ذور يه در بزرگ ديدم دويدم به طرف در
واي هر چي تقلا ميكنم در باز نميشه به زور به جون در افتادم از بس كه زور زدم دستام خسته شده بود در حياط هم جوري بود كه
نميشد ازش بالا رفت به ديوار ساف نگاه كردم خيلي طويل بود
-اه لعنتي
دوباره به جون در افتادم كه با شنيدن صداش نزديك بود از ترس بميرم
-زور نزن اين در قفله كليدش هم پيش منه
تو دلم هر چي فحش بود بار خودش و جد و ابادش كردم ((بي چاره جد و ابادش چه گناهي كردن حالا))
بازومو محكم گرفت و منو به سمت خونه برد
-اخ بازومو ول كن دردم گرفت
با اخم شديد نگاهم كرد و گفت:
-با تو بايد همينجوري برخورد كرد وگرنه ادم نميشي حالا نشونت ميدم
بعدم بازومو محكمتر گرفت و منو كشوند دنبال خودش هر چي تقلا مي كردم بدتر بازومو ميكشيد در سالن رو به شدت باز كرد و
منو كشون كشون از پله ها بالا برد مستقيم رفت به طرف اتاقي كه باهاش بودم درو با شدت باز كرد و منو پرت كرد وسط اتاق
بعد در اتاقو قفل كرد و يه زنجير نقره اي را از كشو كمد بيرون اورد و قفل رو داخلش كرد و زنجير رو به گردنش بست با
چشماي كه از ترس بزرگ شده بود نگاهش ميكردم پيراهنشو كند دست برد تا شلوارشو بكنه كه من سريع رومو برگردوندم
صداشو از پشت سرم شنيدم كه با كنايه ميگفت:
-همچين روشو بر ميگردونه انگار كه تا حالا منو اين جوري نديده
دوباره رومو برگردوندم به طرفش يه شلوار راحتي پوشيده بود با بالاتنه اي لخت سرخ شد اومدم كه رومو بر گردونم كه سريع
اومد به طرفم و منو از جام بلند كرد و به طرف تخت برد...
سعي كردم دستمو از تو دستش بيرون بيارم اما اون محكم گرفته بودش
-سعي نكن فرار كني من يه كار نيمه تموم با تو دارم كه بايد انجامش بدم
با التماس گفتم:
-ولم كن عوضي مي خوام برم
با عصبانيت منو پرت كرد روي تخت و خودشو پرت كرد روم دوباره سعي كردم خودمو از زيرش بيرون بيارم تنها كاري كه
ميتونستم بكنم اين بود كه با دستاي ازادم به موهاش چنگ بزنم
با يك دستش دوتا از دستامو محكم گرفت و بالاي سرم برد صورتشو نزديك صورتم اورد رومو اين ور اون ور كردم تا به
مقصودش نرسه ولي اون با دست ازادش محكم چونمو گرفت و تو يه لحظه محكم لبهامو بوسيد تو يه لحظه احساس كردم من قبلا
اين صحنه رو يه جايي ديدم
اشكام همين جور خود به خود از چشمام پايين ميچكيد و روي لبهام ميريخت فواد با تعجب سرشو بلند كرد و منو نگاه كرد
مستقيم تو چشماش نگاه كردم واي خداي من اتفاقايي كه موقع از ياد رفتن حافظم يادم رفته بود مثل فيلم از جلو چشمام ميگذشت
فواد متوجه گيچيم شد واي من چه كارايي كه نكردم روم نميشد به فواد نگاه كنم انگار كه خودش متوجه شد چون دستامو ول كرد
و منو محكم در اغوش گرفت گريم گرفت سرمو رو شونش گذاشتم
نميدونم الانم احساسي بهش دارم يا نه گيچ گيچم منو خوابوند خودشم كنارم خوابيد و منو در اغوش گرفت و سرمو روي سينش
گذاشت و موهامو نوازش كرد كم كم چشمام گرم شد و به خواب رفتم ديگه گنجايش هيچ اتفاق ديگه اي رو نداشتم با اينكه هنوز
احساسمو درست نمي دونستم ولي دقت كه مي كردم انگار ته قلبم يه احساسي بهش داشتم
با احساس نوازش صورتم از خواب پريدم فواد بود كه داشت گونه هامو نوازش مي كرد گرم شدم به چشماش نگاه كردم يه جور
عجيب نگاهم مي كرد چشماش خمار شده بود وقتي متوجه شد كه دارم نگاهش ميكنم يه چند ثانيه اي به چشمام نگاه كرد
اهسته صورتشو جلو اورد نميدونم چرا ايندفعه مثل قبل ازش نترسيدم فقط نگاهش كردم در يك لحظه لبش رو لبم گذاشت و من
رو به خودش فشرد من همين جور بهت زده بودم و هيچ همكاري نمي كردم نمي دونستم چي كار كنم
خود به خودي دستمو دور سرش گرفتم و چشمامو از زور خماري بستم همين كه خواستم ببوسمش كه فواد بلند شد با تعجب
نگاهش كردم يه لبخند به من زد و منو بلند كرد دست برد به طرف لباسم و با يك حركت سريع لباسمو كند و دوباره منو خوابوند
روي تخت و لبهاشو روي لبهام قرار داد.....
يه هفته اي از رابطمون گذشته تو اين مدت احساس ارامش ميكنم ديگه از چيزي نميترسم ميدونم كه فواد پيشم مي مونه علاقم به فواد نسبت به قبلا بيشتر شده ميدونم كه فواد قلب مهربوني داره اينو از رفتارش با ادما ديدم
فقط از يه چيزي غمگينم اونم دوري از خانوادم دوست دارم برم ببينمشون ولي نميدونم چه جوري اينو به فواد بگم نميتونم
رفتارشو پيش بيني كنم ميخوام تو يه فرصت مناسب اونو مطرح كنم
قراره اين هفته بريم خونه مامان باباي فواد
من بايد امشب كه فواد از سر كارش اومد بهش بگم كه ميخوام برم به ديدن مامان بابام نميدونم حالا اونا منو قبول ميكنند يا نه
يعني منو ميبخشند كه از خونه فرار كردم يا قبول ميكنند كه با يه عراقي ازدواج كردم بايد امشب حسابي به خودم برسم تا فواد
اجازه نه گفتن بهم نداشته باشه اره همين كارو ميكنم
بايد از صلاح زنانم استفاده كنم البته بلد نيستم چون هيچ وقت استفاده نميكردم و نميدونستم چيه حالا يه امتحاني ميكنم بايد برا
رفتن به پيش خانوادم هر كاري رو جلو فواد ميكنم تا اجازه بده
اول رفتم حمام يه شامپو خشبو به بدنم زدم بعد از حمام يكم زير ابروهامم مرتب كردم يه ارايش كوچولو هم كردم تا خوشگل به
نظر بيام يه لباس خواب خوشگل هم انتخاب كردم و جدا گذاشتم تا موقع خواب اونو بپوشم فعلا يه پيراهن بلند انتخاب كردم و
موهام كه بلند شده بود دورم ريختم شده بودم مثل عربا به چشمام نگاه كردم يه سرمه برداشتم و به چشمام كشيدم چشمام
كشيده تر و خمارتر نشون ميداد واو راضي بودم رفتم پايين تا به پله اخري رسيدم فواد هم وارد شد حواسش به من نبود چون
پشتش به من بود رفتم تو يك قدميش وايستادم انگار حس كرد چون سريع به طرف من برگشت با ديدن من شوكه شد و با
تعجب نگاهم كرد برق تحسين تو چشماش درخشيد:
-چقدرخوشگل شدي
لبخندي به روش زدم و گفتم:
-مرسي بريم شام بخوريم
-باشه اول ميرم دست و صورتمو ميشورم و مي يام
-باشه
بعد از اينكه شام خورديم يكم باهم تلويزيون نگاه كرديم دودل بودم الان بگم يا بعدا موقع خواب بگم صبر كردم تا موقع خواب بگم اينجوري بهتره
با هم به اتاق مشتركمون رفتيم فواد حمام رفت از فرصت استفاده كردم و سريع لباسم رو عوض كردم يكم عطر به خودم زدم و
روي مبل منتظر فواد شدم ضربان قلبم بالا رفته بود بالاخره بيرون اومد منم از روي مبل بلند شدم با ديدنم تكان سختي خورد ولي
سريع به خودش اومد
-من از يه چيزي تعجب ميكنم ولي مطمانم تو يه كاري از من داري كه داري خودتو خوشگل ميكني
با لبخند نگاهش كردم و بدون هيچ حرفي به طرفش رفتم
دستشو كشيدم و اونو روي صندلي روبروي ميز ارايشي نشوندم حوله از دور موهاش برداشتم و خودم موهاشو با حوله خشك
كردم....
فواد دستمو گرفت و منو نشوند روي پاش
-بگو چي ميخواي؟
حسابي جا خوردم اين از كجا فهميد كه من چيزي ازش مي خوام خواستم همين سوالو ازش بپرسم كه خودش جوابمو داد
-هم از چشمات هم از كارات فهميدم اخه خيلي ضايع بود
-واقعا خب حالا كه خودت فهميدي كارمو راحت تر كردي
-حالا بگو چي ميخواي؟
دوباره استرس به جونم افتاد دوتا دستامو توي هم قفل كردم و با كمي من من گفتم:
-مي گم...فواد تو...تو اصلا نظرت درمورد رفتنمون به ايران چيه؟
با چشماي گرد شده از تعجب نگاهم كرد انگار باورش نشده بود چون دوباره گفت:
-دوباره بگو متوجه نشدم
مرگ يه بار شيونم يه بار بزار بگم تا خيال خودمم راحت شه
-ميگم منو ببر ايران
انگار ديگه از اون شك قبلي خبري نبود چون با خونسردي گفت:

-واسه چي ميخواي بري ايران؟
-خب معلومه ميخوام خانوادمو ببينم و تو رو به خانوادم معرفي كنم
دوباره با لحن طلبكارانه اي گفتم:
-وقتي تو ميخواي بري پيش خانوادت مگه من چيزي گفتم؟!
با كلافه گي چنگي تو موهاش زد و تكيه به صندلي داد
-نه امكانش نداره
تقريبا با داد گفتم:
-اخه واسه چي؟!
-عزيزم چرا درك نميكني تازه چند روزي ميشه كه چنگ تموم شده
شونه هامو انداختم بالا
-خب تو داري ميگي كه تموم شده پس ديگه مشكل چيه؟
-خب مشكل همينجاست ديگه به اسمي تموم شده ولي هنوز واسه همه عادي نشده و همديگرو به ديده دشمن نگاه ميكنند
با لج گفتم:
-ولي من ميخوام خانوادمو ببينم چه با تو كه چه بهتر چي بي تو
بعدم به حالت قهر از روي پاش بلند شدم كه برم ولي اون دوباره دستمو كشيد و منو نشوند روي پاش
-چه زودم قهر ميكنه منكه چيزي نگفتم چي ميشه يه چند مدت صبر كني تا يكم اوضاع بهتر بشه
-خب معلومه كه تو منو درك نكني چون تو خانوادت نزديكته ميتوني هر موقع كه خواستي اونا رو ببيني ولي من چي؟!چه جوري
اونا رو ببينم؟دلم واسشون تنگ شده چرا دركم نميكني فواد
ديگه واقعا دلم پر شده بود بغضم گرفته بود فواد سرمو روي سينش گذاشت دستمو دورش گرفتم و اشكام جاري شد
ياد مامان و بابام افتادم چقدر دلم واسشون پر كشيده بود
فواد همونجور كه موهامو نوازش ميكرد گفت:
-ميدونم كه كارم درست نيست ولي اينو بدون كه واسه ي تو هر كاري مي كنم حتي جونمو هم ميدم تا تو خوشحال باشي
بعد مكثي گفت:
-باشه ميبرمت
با خوشحالي سرمو از روي سينش برداشتم و به چشماش نگاه كردم
نه چشماش دروغ نميگفت پس واقعا فواد مي خواست منو ببره
با خوشحالي گونشو بوسيدم
-ممنونم فواد واقعا ممنونم
صورتمو جلو اوردم و گونشو محكم بوسيدم
-حالا كي بريم
-بعد از اينكه از پيش بابا و مامانم اومديم حالا هم بريم بخوابيم كه من حسابي خستمه فردا در باره اين موضوع حسابي بحث
ميكنيم
منو با دوتا دستاش بلند كرد و برد به طرف تخت
***** *
امروز قراره بريم پيش خانواده فواد بعد از اون راه مستقيم بريم ايران خيلي هيجان دارم نميدونم خانوادم منو قبول ميكنند يا نه؟
همه وسايل رو اماده داخل ماشين گذاشتيم و اماده حركتيم از زير قرآني كه هاجر اورده بود رد شديم
-ميگم فواد چرا خانوادت جاي ديگه زندگي مي كنند و تو جاي ديگه
-چون من به خاطر كارم مجبور شدم اينجا بيام خانوادمم كه نميتونستند زندگيشون ول كنند
نگاهي به من كرد و گفت:
-ميگم تو گرسنت نيست؟من كه دارم هلاك ميشم از گرسنه گي
-چرا منم گشنمه چقدر ديگه مونده تا برسيم؟
-خيلي نمونده نيم ساعت ديگه تقريبا...
بعد از نيم ساعت به خونه مامان و باباي فواد رسيديم بعد از بوقي كه فواد زد در خاكستري رنگ توسط يه پيرمردي باز شد فواد
ماشينو داخل برد تقريبا جلوي ساختمان پاركش كرد با خستگي زياد از ماشين پياده شديم
نگاهي به دور ور كردم تقريبا همه جاي حياط نخل كاشته بودن همه هم بزرگ بودن و خرما داشتن
فواد دستمو كشيد به طرف ساختمان رفتيم مامان و باباش وايساده بودن دم در مامانش نزديكمون اومد با خوشحالي فواد رو در
اغوش گرفت بعد از فواد محكم من در اغوش گرفت رفتارش با دفعه قبل خيلي فرق كرده بود خيلي مهربون تر و صميمي تر از
قبل باهام برخورد ميكرد پدرش كه همونجور مثل قبل بود با هم وارد سالن شديم هالشون خيلي بزرگ بود ميشد توش زمين
فوتبال بازي كرد خونشون برعكس خونه فواد يك طبقه بود و تقريبا به سبك قديمي بود خدمتكارشون چمدونامون رو تو يه اتاق
گذاشت
كنجكاو بودم كه بقيه زناي باباي فوادو ببينم قبلا فواد بهم گفته بود كه هر كدوم از زناش يه خونه ي جدا گونه داشتند ولي بيشتر
اوقات پيش مامان فواد بود چون اونو بيشتر از اونا دوست داشت
باهم توي هال رو مبل نشستيم من و فواد كنار هم نشستيم خدمتكارشون با يه سيني شربت وارد شد و به همه تعارف كرد
فواد دم گوشم گفت:
-اگه خسته اي تا بريم تو اتاق؟
-نه فعلا گشنمه خواب به چشمم نمي ياد
-باشه الان به مامانم ميگم
بعد رو به مامانش گفت:
-غذا هست تا ما بخوريم؟
-اره اماده كرديم واسه شما الان ميگم امادش كنند
-مرسي مامان
*****
بعد از كمي استراحت رفتيم تو شهرشون يكم دور زديم ولي از بس كه هوا گرم بود زود برگشتيم خونه
داداش فواد اومده بود خيلي خوشحال بود از ديدن فواد نسبت به قبلا كه منو ديده بود صميمي تر بود با من
تو اين چند روزي كه اونجا بوديم خيلي خوش گذشت مامان و باباي فواد ميخواستن جشن بگيرن بابت اومدنمون ولي من و فواد
گفتيم كه نميخواد اينجوري راحت تريم
*** *
تو اين مدت همش به رفتن به ايران فكر ميكرد خيلي دلم تنگ خانوادم بود بخصوص از موقعي كه فواد گفته بود ميريم ايران

-به چي فكر ميكني؟
به خودم مي يام
-هيچي ...
بعد از كمي مكث:
- فواد به نظرت خانوادم قبولم ميكنند بعد از فراري كه كردم
با تعجب ميگه:
-چرا نكنند هيچ خانواده اي نيست كه فرزندان شونو نبخشند تازه ما بايد از اين بترسيم كه شايد من رو قبول نكنند
با ناراحتي نگاش ميكنم حق رو بهش ميدم كه نگران اين موضوع باشه ولي...
دستمو روي دستش كه رو دندست ميزازرم
-مطمئن باش اگه اونا تو رو قبول نكنند بايد قيد منو هم بزنند
دستمو ميگيره و فشار خفيفي بهش ميده ساكت به بيرون نگاه ميكنم
توي راه ايرانيم هر چي نزديكتر ميشيم بيشتر هواي ايرانو ميكنم
نزديك مرز بين ايران و عراق هستيم...
_اه لعنتي
صداي فواد بود كه با عصبانيت گفت تعجب كردم
_چيشده؟
_پليس راه گزاشتن نميشه با ماشين رفت؟
_پس چيكار كنيم؟
_هيچي پياده ميريم از راه نخلا يه دو ساعتي بايد بريم
به سرعت از ماشين پياده شديم و به طرف نخلا حركت كرديم
نزديك 1ساعت و نيمه كه تو راهيم چقدر راه هوا هم گرمه مردم از گرما هر چي هم راه ميريم به جايي نميرسيم با صداي خش
خشي هر دو از حركت باز ايستاديم با ترس به فواد نگاه كردم و محكم بازوشو كشيدم
دستشو رو بيني به علامت سكوت گزاشت منو همراه خودش كشوند پشت يه نخلي قايم شديم صداي چند نفر مي يومد كه فارسي
با هم ديگه صحبت ميكردن خوب كه دقت كردم در مورد جنگ حرف ميزدن
دلهره داشتم اگه مارو بگيرن ميزارن بريم پيش مامان و بابام
_تا سه ميشمورم وقتي سه شد با تمام قدرت با هام بدو فهميدي دستمو ول نكن
يك دو سه
با تموم شدن حرفش منو همراه خودش كشوند مثل اينكه متوجه ما شدن چون اونا هم پشت سر ما ميدويدن
چند باري نزديك بود زمين بخورم ولي تعادلمو حفظ كردم
پشت سرمو نگاه كردم تقريبا دور بودن از ما حواسم به جلو نبود همين كه رومو برگردوندم پام به سنگ خورد و محكم خوردم
زمين
_اخ...
فواد كنارم نشست با نگراني گفت:
_چيشد؟
_پام درد ميكنه
_نميتوني بلند شي الان ميرسن
_نه اصلا نميتونم پامو حركت بدم
همين كه خواست منو بلند كنه صداي ايست اونا بلند شد
هر دو دستامونو پشت سرمون گزاشتيم از ترس مثل بيد مي لرزيدم پشتمون به اونا بود هنوز چهرشونو نديدم صداي يكيشون
اومد كه بلند گفت:
_فرمانده بياين گيرشون انداختم
فواد خواست بلند شه كه اون يكي با پشت اسلحه محكم زد به كمر فواد
صداي اشناي به گوشم رسيد
_بلندشون كنين بيارينشون
با تعجب به پشت سرم نگاه كردم از تعجب خشكم زده بود
اينكه حامده...
حامد؟
خود به خود از دهنم در رفت حامد به سرعت سرشو به طرفم بر گردوند با تعجب به من كه چادر عربي پوشيده بودم نگاه كرد
انگار كه براش اشنا بودم ولي درس نميشناختم
اهسته انگار كه با خودشه گفت:
-اميد؟
اشك تو چشمام جمع شده بود يه لبخند گوشه لبم اومد
-ولي...
مي خواست يه حرفي بزنه كه با صداي فواد متوقف شد
-جنگ كه تموم شده ديگه چه لوزومي داره ما رو اينجا نگه دارين؟
انگار حامد تازه متوجه فواد شد چون به سرعت به طرف فواد اومد رو به روي فواد رو دو زانوش به حالت نشسته
يك لبخند به صورت تمسخر زد
-بههههه مي بينم كه شما هم گرفتار شدين درست نميگم(به حالت كشيده)فرماندهههههه
دوباره صورتشو به طرف من برگردوند
-از همون اول شك كردم كه چرا صورت و اندامت دخترونس ولي اصلا به ذهنم نرسي كه شايد دختر باشي الانم كه ميبينم همراه
فرمانده اي ولي چرا؟تو كه بدتر از همه ازش متنفر بودي؟
با صداي تقريبا بلندي گفت:
-پس چرا باهشي؟
فواد عصباني شد
-هر بلايي مي خواي سر من بياري بيار ولي با فايزه كاري نداشته باش بزار بره پيش مامان باباش
-جالبه براي چي برات مهمه تو كه اون موقع مي خواستي اميد يعني همون فايزه رو بكشي؟!!!!
بعد از چند لحظه سكوت حامد به صورت زمزمه گفت:
-نكنه...
حرفشو خورد و به صورت من نگاه كرد
سرمو پايين انداختم نمي خواستم به صورتش كه با كنجكاوي منو نگاه مي كرد نگاه كنم
با صداي حامد به خودم اومدم
-ببريدشون
اشكام رو صورتم ريخت به حامد نگاه كردم كه داشت ميرفت
-اروم باش همه چي درس ميشه جنگ كه تموم شده ديگه كاري نمي تونن بكنن
-پس كجا دارن ما رو مي برن هان؟
-نمي دونم ولي مطما باش هر كاري مي كنم تا تو بتوني بري پيش خانوادت حتي اگه از جونم بگذرم
نزديك دو روزه كه بازداشتيم حامدم بعد از اون روز ديگه پيداش نشده قراره امروز بازجويي كنن ما رو نگران فوادم از اون روز
كه جدا مون كردن خبر ندارم ازش
-بلند شو بايد بري اتاق بازجويي
منو وارد يه اتاق كوچكي كردن داخل اتاق يه ميز و دوتا صندلي بود حامد روي يكي از صندليا نشسته بود منو روبروي حامد
نشوندن ايندفعه صورتشو بهتر تونستم ببينم چقدر تغيير كرده موهاي كنار شقيقش سفيد شده نسبت به قبل پيرتر به نظر مي
رسيد با صداش به خودم اومدم
-خب تعريف كن چه جوري تونستي زن اين بشي؟
انگار كه داره حرص مي خوره چون با حرص حرفشو زد
-اون موقع كه زن شدم من حافظمو از دست داده بودم
با تمسخر گفت:
-تو گفتي و من باور كردم
-چي دارم كه دروغ بگم
با داد گفت:
-پس چرا وقتي حافظتو بدست اوردي موندي باهاش؟
گريم گرفته بود شك داشتم بگم يا نه
با شك نگاهم كرد
-نكنه كه ...
ادامه حرفشو خورد و مستقيم به چشمام نگاه كرد سرمو پايين گرفتم
-اره من خر عاشقشم
با داد ادامه دادم
-مي فهمي چي مي گم
سرمو روي ميز گذاشتم اشكام جاري شد دستم مشت شده بود
-نمي دونم چرا هر چي بلاست بايد سر من بياد من فقط مي خواستم خانوادمو ببينم همين مگه ما كار خلافي كرديم كه شما نمي
زارين بريم
-اگه نمي خواستين كاري كنين چرا قاچاقي مي خواستين بياين؟
-چون من مجبورش كردم مي خواستم زودتر خانوادم رو ببينم
يكمي تو فكر رفت با صداي مرددي گفت:
-من فقط ميتونم بزارم تو بري ولي فرمانده اصلا
تقريبا با داد گفتم:
-چيييييي؟مگه ميشه
-اره چون اون جز دشمنه نميتونم اجازه بدم
-اگه اون دشمنه به يه حساب منم دشمنم نه
-هميني كه گفتم با خودته مي خواي تصميم بگيري كه برگردي عراق يا بموني پيش خانوادت دوراه بيشتر نداري
بعد از اين حرف از جاش بلند شد
-تا فردا فرصت داري
قبل اينكه بيرون بره صداش زدم
-حامد
به طرفم برگشت با شك گفتم
-ميتونم فواد رو ببينم
صورتش سرد شد

-الان ميگم بيارنش
رفت بيرون مونده بودم چيكار كنم بين دو راه مونده بودم از يه طرف خانوادم از يه طرفم عشق زندگيم
با باز شدن در از فكر اومدم بيرون
چقدر لاغر شده بود چي به روزش اوردن روي صندلي روبروييم گذاشتنش سرش پايين بود صورتشو نميديدم صداش زدم
-فواد
بعد از كمي مكث سرشو بالا گرفت
واي خداي من چي به روزش اوردن اشك تو چشمام جمع شد همه صورتشو كبود كرده بودن اشك تو چشمام جمع شد
-فواد چي به روزت اوردن
دستم كه رو ميز بود تو دستاش گرفت و گفت:
-فايزه گريه نكن اين كه چيزي نيست من بايد بيشتر از اين تاوان پس بدم
-تاوان چي فواد تو كه مقصر اصلي نبودي؟
-مي دونم ولي بازم من يه كارايي كردم كه نبايد مي كردم
اشكامو از روي گونم پاك كرد و ادامه داد:
-يه چيزي ميگم تو نبايد نه توش بياري قول ميدي؟
-تا نگي نه من هيچ قولي نميدم
با التماس نگاهم كرد و گفت:
-به جون خودم قسمت ميدم تو فقط قبول كن
-نمي خواد به جون خودت قسمم بدي تو فقط بگو
-مي خوام بري پيش خانوادت
-نه اصلا من تنهات نمي زارم
-گوش كن اين به نفعته اگه با من باشي شايد بدتر از اينا سرت بياد نمي خوام صدمه ببيني

-گفتم كه نه من يا با تو مي رم يا بدون تو هيچ جا
-فايزه لج نكن اين به نفعته تازه وقتي كه خانوادتو ديدي مي توني دوباره بياي پيش من
-از كجا معلوم كه بلايي سرت نيارن
-نمي يارن مطما باش حالا هم بهم قول بده بري پيش خانوادت منم اينجا تا هر موقع كه برگشتي منتظرت ميمونم
تو همون لحظه در باز شد و حامد اومد داخل
-وقت تمومه ببريدشون
********
امروز قراره كه نتيجه رو به حامد بگم دلشوره دارم توي دو تصميم بزرگ موندم در زندان باز شد و يه خانمي با چادر داخل شد
-بلند شو بايد بري
كنار اتاقي كه ديروز منو اورده بودن وايستاد و داخل شد بعد از چند لحظه دوباره اومد و منو داخل برد
حامد كنار ميز وايساده بود و پشتش به در بود منو روي صندلي نشوند و خودش بيرون رفت
حامد به طرفم برگشت و به صورتم دقيق شد شايد مي خواست جوابشو از تو صورتم بيابه بعد از چند ثانيه گفت:
-خب نگفتي تصميمت چيه منتظرم بشنوم
-نمي دونم چرا دلت مي خواد منو از فواد جدا كني من اين حامدو اصلا نميشناسم خيلي غريب شدي واسم
با اين حرفم حسابي جا خود شايد انتظار نداشت همچين حرفي بهش بزنم
-من به يه شرط قبول مي كنم برم خانوادم رو ببينم؟
-چه شرطي؟
......-
-شرطم اينه كه نزاري فواد لو بره بايد كاريش نداشته باشي تا برگردم

يك تاي ابروشو به نشانه تعجب بالا داد
-مطما وقتي خانوادتو ديدي مي توني بر گردي پيش فواد
-چرا كه نه
-من بهت قول ميدم اگه تو دوباره اينجا اومدي مي زارم برين
با تمسخر ادامه داد:
-ولي اگه برگردي كه...
-حالا بعدا معلوم ميشه من هيچ وقت فواد تنها نميزارم
بعد از مكثي گفت:
-امروز مي توني بري يه تاكسي برات مي گيرم كه در بست مي برتت شهرتون
-ميتونم فواد رو ببينم
با صداي محكمي گفت:
-لازم نكرده الانم اماده شو كه تا يك ساعت ديگه حركت ميكني تا بياي من سر قولم هستم
از روي صندلي بلند شد
-هر چي كمتر فواد رو ببيني كم تر دلبستش ميشي
******
دل تو دلم نيست الان داريم به خونمون نزديك ميشيم نمي تونم رفتار خانوادمو پيش بيني كنم بعد از چند مدت دوري دلم حسابي
براشون تنگ شده چه جوري بهشون بگم كه من ديگه مجرد نيستم واي وقتي به اين چيزا فكر مي كنم
با صداي راننده به خودم اومدم
-خانم رسيديم
با تعجب به اطرافم نگاه كردم

-ولي اينجا كه شبيه ويرانه هاس
-هي خانم مثل اينكه خبر ندارين اينجا چيشده
رنگم پريد نكه اتفاقي واسه مامان بابام افتاده باشه
-نه چيشده
-عراقيا حمله كردن و همه جا رو به بمباران كشيدن
با داد:
-چييييييييييييي؟
راننده با ديدن حال خرابم به طرفم برگشت
-خانم چيشد
داشتم از حال ميرفتم صداي راننده داشت كم و كمتر ميشد
-خانم خانم با شمام
و ديگر هيچ....
با پاشيدن اب به صورتم به خودم اومدم
-خانم حالتون خوبه؟
به طرف صدا برگشتم چهرش برام اشناس ولي هيچي بياد نمي يارم به دور و برم نگاه ميكنم گيچ ميزنم نمي دونم اينجا كجاس
من اينجا چيكار ميكنم
دوباره صداي يه خانمي اومد
-چيشده اقا كمك مي خواين؟
-بله خانم شما اين خانم رو ميشناسين؟
صورتمو به طرف خانومه بر گردوندم چقدر صورتش اشناس
يادم اومد همسايه ي ديوار به ديوارمون بودبا ديدنش ياد خانوادم افتادم
-واي اينكه فايزه چه طوري دخترم؟كجا رفته بودي؟ پدر و مادرت چقدر دنبالت گشتن؟
همينجور يه ريز داشت حرف ميزد نمي زاشت كه من حرف بزنم وسط حرفش پريدم
-سلام خانم صديقي ببخشيد كه وسط حرفتون اومدم ولي شما نميدونين خانوادم كجان؟
رنگش پريد
-حالا شما اول بيا خونمون يه استراحتي كن بعد مفصل بهت ميگم
-نه خواهش مي كنم الان بگين مي خوام زودتر خانوادمو ببينم
-خب چي بگم بهتون تو ماشين كه نميشه بيا حداقل خونمون تا بهت بگم
به زور منو برد خونشون بعد از كلي معطلي التماسش كردم كه زودتر بهم بگه
-والا چي بگم بهت من اون روز اينجا نبودم ولي وقتي بعد يك ماه اومدم برام تعريف كردن كه تو اون روز از صبح همينجور
هواپيماي عراقيا از بالاي شهر پرواز ميكرده تا يه مدت نيومده همه فكر ميكنن ديگه تموم رفته بابات نمي دونم اون روز كجا رفته
براي كارش مامانت تها تو خونه بوده همه با خيال راحت تو خونشون رفتن عصر بوده نمي دونم ساعت چند بوده كه يهو با صداي
انفجار همه از خواب بيدار ميشن چندتا هواپيما به شهر حمله كرده اكثر خونه ها رو با خاك يكسان كردن بعضي ها كه بيرون خونه
هاشون بودن تونستن خودشونو نجات بدن ولي اونايي كه تو خونه هاشون بودن نتونستن....
رنگم پريد يعني مامانم نه نه اين امكان نداره حتي فكرش هم داره ديوونم مي كنه
خانم صديقي بعد از كمي مكث دوباره مي گه:
-مامانت هم كه تو خونه بوده نتونسته بيرون بياد
اشكم سرازير شد نه اين امكان نداره مامانم زنده س
-خانم صديقي خواهش مي كنم بگين مامانم زندس
-دخترم قوي باش همه يه روز رفتنين ما هم يه روزي مي ريم
-خدااااااا چرا هر چي اتفاق بايد براي من بيفته اخه من چي كار كردم گناهم چي بود كه دارين اين همه بلا سرم مي يارين
-دخترم اروم باش خودتو كنترل كن

-اخه چه جوري چه جوري مي تونم اروم باشم مگه مي شه
-بيا اين اب قند رو بخور تا اروم بشي
-نمي خوام
-بابام پس اون كجاس؟
-باباتم وقتي اين اتفاق افتاد شكست نتونست غم از دست دادن مامانتو تحمل كنه فكر مي كرد تو هم تو جنگ جونتو از دست
دادي همه اين اتفاقا باعث شد همه چيزشو بفروشه بره خارج
-شما ادرسشو ندارين؟
-نه دخترم من وقتي اومدم كه بابات رفته بود خبر ندارم ديگه كجا رفته
-مي تونين ادرسشو برام پيدا كنين؟
-باشه سعيمو مي كنم
********
الان نزديك يك ماه كه از ايران اومديم
بعد از اون حرفا ادرس و شماره تلفون رو دادم به خانم صديقي تا خبرم كنه بعدم يه راست رفتم پيش فواد جاي ديگه اي رو
نداشتم كه برم اگه هم كه داشتم نمي رفتم چون به حامد قول داده بودم
تو همون جا بود كه حامد به من گفت كه عاشقم شده
-فايزه چرا درك نمي كني من عاشقتم
-چه جور مي توني همچين حرفي رو بزني وقتي كه مي دوني من شوهر دارم و عاشقشم
-هه عاشق تو رفتي عاشق كسي شدي كه دشمن ماس
-درسته قبلا دشمن بود ولي الان كه نيست
-اينو هم مي دونم كه مرد تر از تو هس چون وقتي اونجا فهميد كه دخترم هيچ كاري باهام نكرد ولي الان تو وقتي هم كه فهميدي من شوهر دارم بازم پيشنهاد دادي بهم حالا هم من اومدم تو هم به من قول دادي اگه بر گردم مي زاري من و فواد بر گرديم عراق
-منم زير قولم نزدم مي زارم برين
-حالا هم مي خوام برم پيش فواد
نزاشتم به حررفاش ادامه بده چون دوست نداشتم بشنوم
خودش همراهم اومد نزديك يك اتاقي وايستاد به سربازي كه كنار در اتاق بود اشاره كرد كه در رو براي ما باز كنه با هم رفتيم
تو اتاق اول تاريك بود هيچي نمي ديدم بعد كه چشمام به تاريكي عادت كرد يكي رو ديدم كه گوشه اتاق پشت به ما خودشو جمع
كرده بود و خوابيده بود يعني اين فواده باور نمي كنم چقدر لاغر شده بود
پاهام سست شده بود رفتم به طرفش حامد همون جا كنار در وايساد
كنارش نشستم اشكام سرازير شد
-فواد
با شنيدن صدام يكم تكون خورد ولي بلند نشد دوباره با صداي بلند تري گفتم:
-فواد بلند شو منم فايزه
ايندفعه به سرعت به طرفم برگشت
-فايزه
انگار مطما نبود كه من باشم دستشو به طرف صورتم گرفت وقتي مطما شد كه خيال نيست منو محكم تو بغلش گرفت:
-فايزه تو برگشتي باور نمي كنم تو به خاطر من يرگشتي همش فكر مي كردم منو يادت رفته باشه
-نه فواد مگه ميتونم تو رو فراموش كنم
گريم گرفت
-فواد ديگه من به جز تو هيچ كسي رو ندارم
-گريه نكن عزيزم من هميشه كنارتم كي گفته تو تنهايي
با دستاش اشكامو پاك كرد و چشمامو بوسيد
-دوست ندارم ديگه چشماتو گريون ببينم
با صداي فواد از فكر اومدم بيرون تو اين مدتي كه اومده بوديم از ايران همش در حال غصه خوردن بودم اب و خوراكم همش
گريه بود هنوز كه هنوزه خانم صديقي زنگ نزده ديگه نا اميد شدم حتما پيدا نكرده كه زنگ نزده
-فايزه كجايي
-اينجام تو اتاق
-بيا كه يه خبر برات دارم
از اتاق اومدم بيرون
-بگو چي شده
-اول يه بوس بده تا بگم
-اهههههههههه فواد لوس نشو ديگه بگو
-نه اول بده تا بگم
نزديكش رفتم گونشو بوسيدم
-خب حالا بگو
-نه اين قبول نيست
-فوادددددددد
-باشه باشه تو اعصابتو داغون نكن امروز خانم صديقي زنگ زد
نزديك بود پس بيفتم
-چي يه بار ديگه بگو
-خانم صديقي ادرس باباتو داد مي گفت رفته كانادا
پريدم تو بغل فواد

-واييييي فواد مرسي
****
با صداي يك خانمي كه به اينگليسي داره ميگه
مسافران محترم هواپيما در حال پرواز هست لطفا كمربنداتون رو ببنديد و همه سر جاهاشون باشن اميدوارم سفر خوبي براتون
باشه((اينو از خودم گفتم نمي دونم درسته يا نه))
يه ارامش عجيبي مي گيرم با صداي فواد كه بغلم نشسته به خودم مي يام
فواد – بنظرت منو مي پذيره
فائزه- ما سه نفر ديگه جز هم كسي رو نداريم ..فواد ..
اگرم نپذيره.......فقط بايدم دلم خوش باشه به بودنش و ديدنش..كه دينايي مي ارزه ......اما پدرم رو مي شناسم اون تنها تر از اوني
شده كه بخواد خودشو با وجود تو ناراحت كنه..پدرم ديگه مثل گذشته نيست..
اون تنها شده تنها....تنهاي تنها
سرمو مي زارم رو سينه فواد و چشمامو مي بندم....

پاااااایاااااااااااان

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط خرید موزر اصل در تاریخ 1400/12/22 و 23:24 دقیقه ارسال شده است

خرید موزر اصل , خرید اینترنتی موزر , ماشین اصلاح موزر , ریش تراش موزر , قیمت موزر جهت دریافت و سفارش موزر با شماره های
09104444732 یا 09334444732 تماس بگیرید

این نظر توسط سینما در ماشین با ایرانتیک در تاریخ 1399/03/13 و 0:06 دقیقه ارسال شده است

سینما در ماشین
https://www.irantic.com/car-cinema
من بابت سایت خوبتون ممنون هستم. ایرانتیک جدیدا ویژگی جدیدی آورده که توسط آن میتونیم با ماشین بریم داخل سینما و فیلم سینمایی رو از داخل ماشین ببینیم. اینجوری هم راحت تریم هم بهداشتیه هم خوراکی میتونیم سینما ببریم با خودمون.سینما ماشین بهترین کاری که کرده اینه که صدای سینما هم دست خودمون هست و میتونیم از رادیو ماشین صدای سینما رو پلی کنیم.
شهرهای تهران و کرج و قم و شیراز و مشهد و اصفهان و احتمالا تبریز هم سینما ماشین رو دارن میارن. کلا خیلی حال میده این سینما در ماشین .
پیشنهاد میکنم ی بار امتحانش کنید...
سایت ایران تیک یک سایت هست که با ادرس irantic.com در دسترس هست و بلیت سینما و بلیط کنسرت و بلیط تئاتر رو میتونید ازش تهیه کنید. قیمت بلیط ها با تخفیف ویژه هستند.

این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 89
  • بازدید کلی : 1,567