loading...
یکی نبود یکی بود
ماه پاره بازدید : 67 شنبه 01 تیر 1392 نظرات (0)
برای همین قبول می کنه و بلند می شه بره که دوباره مادر شوهرش می گه بشین کارت دارم! اونم میشینه که مادر شوهره میگه : از این به بعدم اسمت می شه صغری ! مادرم میگه یعنی چی ؟! مادر شوهره میگه تو اینجا رسم اینه که بعد از عقد خونواده ی شوهر برای عروس اسم میذارن! ماهام دیشب خیلی فکر کردیم و برات این اسمو در نظر گرفتیم! از این به بعد وقتی گفتیم صغری، یعنی اینکه داریم تو رو صدا میکنیم! یه بله بگو و اگه آب دستت هست بذار زمین و بیا! مادرم بازم یه خرده فکر می کنه تا مفهوم این چیزایی رو که بهش گفتن درک کنه و وقتی می فهمه دارن چه بلایی سرش می آرن، با عصانیت ازجاش بلند می شه و می گه من دیگه تو این خونه نمی نمونم! حالا دیگه حاضرم خودمو از دست شما تسلیم سرخ آکنم !اینو که می گه یه مرتبه مادر شوهر ه و خواهر شوهرا که معنی حرف شو یه جور دیگه فهمیده بودن و فکر کرده بودن مادرم می گه که شماها رو می خوام سرخ کنم ، از جاشون بلند می شن و می پرن طرف مادرم و شروع می کنن به کتک زدنش و حالا نزن و کی بزن!مادرم می گفت اون روز انقدر منو زدن و موهامو کشیدن که از درد بیهوش شدم و اونام منو بردن و انداختن تو همون انباری! می گفت وقتی به هوش اومدم، نشستم و زار زار گریه کردم! چاره ای نداشته بیچاره! شده بوده اسیر یه قوم بی رحم!بالاخره انقدر اونجا می مونه تا شب می شه و شوهرش ، یعنی پدر من از سر کار برمی گرده خونه و مادرم یه خرده خوشحال می شه که حداقل یه حامی پیدا کرده ! بیچاره خودشو آماده می کنه که الان شوهرش می آد و اونو از تو انبار می آره بیرون و ازش حمایت می کنه که هنوز شوهره نرسیده تو خونه، آه و ناله ی مادرش می ره هوا و شروع می کنه به نفرین کردنش و از دست زنش بهش شکایت می کنه و می گه هنوز هیچی نشده زن ت می خواد ماهارو آتیش بزنه و سرخ کنه!پدربزرگ تونم که اینارو می شنوه و گریه ی مادرش رو می بینه ، می آد و در انبارو وامی کنه و می ره تو و در رو پشتش می بنده و به مادرم می گه تو چی به اینا گفتی ؟ مادرم با همون زبون نصفه نیمه ی فارسی جریان ور می گه و از شوهرش می خواد که ازش حمایت کنه! پدر بزرگ شمام که بر سر دوراهی گیر کرده بوده و هم نمی خواسته که دل زنش رو بشکونه چون می دیده که حق با اونه و از طرفی م نمی خواسته گرفتار نفرین مادر ش بشه، کمربند رو می کشه یه دونه آروم می زنه به زنش و بعد هی داد و فریاد می کنه و با کمربند می زنه به در و دیوار که یعنی من دارم زن م رو تنبیه می کنم! مرتب م به مادرم چشمک می زده که یعنی اینا همه کلکه!مادرم می گفت هیچ از رفتار احمقانه ش چیزی سر در نمی آوردم اما کاری م نمی تونستم بکنم! وقتی پدر برزگ تون نمایشش تموم می شه ، آروم به مادرم می گه که باید بره و دست مادر شوهرش رو ماچ کنه تا اون ببخشدش ! مادرم اولش قبول نمی کنه اما وقتی می بینه که نمایش ممکنه جدی بشه و یه کتک م از شوهر ش بخوره ، سرش رو میندازه پایین و از انبار می ره بیرون و با نفرت دست مادر شوهرش رو ماچ می کنه و بعدش می ره تو اتاقش ! حالا حساب کن شخصیت اون دختر خارجی تحصیلکرده کجا و شخصیت این دختر اسیر کجا!گرسنه و تشنه بعد از این همه تحقیر باید عذرخواهی می کرده!جدا عجب آدم بدبختی بوده این مادر من! پدرش رو کشته بودن! تموم ثروتش رو صاحاب شده بودن! دین ش رو به زور ازش گرفته بودن! به زور وادارش کرده بودن که ازدواج کنه ! به زور اسم و هویت ش رو می خواستن ازش بگیرن! حالام گشته و تشنه و کتک خورده، مجبور شده که بره دست یه احمق رو هم ماچ کنه ! اونم چه وقتی ؟! روز بعد از عروسی ش!" عمه م خیلی ناراحت شده بود! یه سیگار دیگه روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. منم دل م درد گرفته بود اما خجالت می کشیدم وسط سر گذشتش حرفی بزنم که یه مرتبه خودش متوجه شد و گفت"- تو چته هامون؟! -ببخشین عمه! یه خرده دل م درد می کنه!عمه- می خوای برات نبات آب داغ بیارم؟!- نه ، خیلی ممنون!عمه- قرص دل درد دارم! بیارم برات؟!مانی - اگه قرص کار کن تو خونه داشته باشین مشکلش حل می شه! تنقیه م باشه بد نیس!- زهر مار!عمه - کارکن برای چی؟((دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با یه معذرت خواهی بلند شدم و رفتم طرف دستشویی! انقدر از دست مانی عصبانی بودم که نگو!خلاصه ده دقیقه دیگه برگشتم تو اتاق که تا چشم عمه م بهم افتاد شروع کرد به خندیدن و گفت))- این مانی خیلی پدرسوخته س! باباشم همینجوری شیطون بود!((یه عذر خواهی دیگه کردم و رفتم نشستم که عمه م گفت))- بگم بقیه ش رو؟((هردو سر تکون دادیم که گفت))- خلاصه اون شبم مثل هزار تا شب دیگه م میگذره! یعنی زندگی میگذره!حالا چه خوب چه بد! اما بیچاره اونایی که براشون چرخ با قِژقِژ و خِرخِر و سروصدا میگذره! برای مادر منم این طوری گذشت! دختر یه برژوآ شد یه کلفت! یادمه مادرم همیشه از سرخا و کمونیست ها بدش می اومد! هربار که پیش می اومد و وقتش رو داشت و می خواست و می تونست باهام حرف بزنه، همیشه می گفت که آدمای کثیفی هستن! یعنی بیچاره دیگه وقتی نداشت که حرف بزنه و چیزی برای گفتن نداشت! شبا انقدر خسته بود که تا ده دقیقه باهام صحبت می کرد، از حال می رفت!((یه آهی کشید و گفت))- دنیاس دیگه! بگذریم! آقایی که شماها باشین، از فردای اون شب، مادرم دیگه وظیفه ی خودشو می فهمه و جای خودشم می فهمه! دیگه کاری نمی کنه که بهش گیر بدن و بند کنن! می شه یه عروس سر بره که اونا می خوان! یعنی یه برده! یه کلفت! یه کنیز!برام تعریف می کرد و می گفت تو این چندسال که تو ایران بوده فقط تونسته دو سه بار شاه عبدالعظیم رو ببینه و یه بارم برده بودنش مشهد! یعنی حدود چهارده، پونزده سال ایران بوده و فقط سه یا چهار بار تونسته بوده از خونه بره بیرون!! یعنی نه اینکه خواهرشوهراشم بیشتر بیرون رفته باشن آ! نه! اونام زندانی بودن! اونمام اسیر بودن اما عادت داشتن و زیاد بهشون سخت نمی گذشته اما به مادرم چرا! مثل اینکه یه پرنده رو از رو هوا بگسرن و بندازنش تو قفس!خلاصه یه چند وقتی که میگذره یه شب مادرم در مورد پول و ثروت پدرش از پدربزرگ تون سؤال می کنه و می پرسه که حجره و پولا و این چیزا تکلیفش چی شده! بیچاره هنوز این حرف از دهنش در نیومده بوده که پدربزرگ تون با پشت دست می زنه تو دهنش که خون از دماغش وا می شه! مادرم می گفت من اصلا نفهمیدم که چی شد فقط یه مرتبه دیدم که درد تو سرم پیچید! می گفت پدربزرگ تون مثل وحشیا شده بوده! نعره ها می زده که نگو! به قدری داد می زنه که همه ی اهل خونه می ریزن تو اتاقشون که ببینن جریان چیه!وقتی پدربزرگ تون جریان رو می گه، همه شروع می کنن با مادرم دعوا گرفتن که یعنی چی؟! چه معنی داره زن از شوهرش حساب کتاب بخواد؟! مگه شوهرت دزده یا ازش نا اطمینونی که این حرفا رو میزنی؟! خجالت بکش و بشین زندگیت رو بکن خدا رو هم شکر کن که سایه ی یه مرد بالا سَرته!بعدش همه می ریزن و دور و ور پدربزرگ تون و ازش می خوان که این عروس فرنگی رو به بزرگی خودش و خریت اون ببخشه چون به رسم و رسوم ما وارد نیس و درست تربیت نشده و غریبه و ناوارده و این چیزا!وقتی م که پدربزرگ تون با بزرگ واری از سر تقصیرات مادرم میگذره، یکی از خواهرشوهراش ، خانمی می کنه و مادرم رو ور میداره و می بره، سر حوض و دست و صورتش رو می شوره و بعدشم و بعدشم واسطه می شه که پدربزرگ تون اجازه بده که این زن تقصیر کار ، بره و دستش رو ماچ کنه و طلب بخشش کنه و ماجرا به خوبی و خوشی تموم بشه!یادمه که وقتی مادرم اینارو برام می گفت، یه برق عجیبی رو تو چشماش می دیدم! برق انتقام! برق نفرت! برق خشم و کینه!هیچوقت جلو من اسم پدربزرگ تونو نبرد! همیشه با لفظ اون خطابش می کرد و منم عادت کرده بودم که وقتی مادرم میگه اون، منظور پدربزرگ شماس! حتی منم هیچوقت نتونستم از ته دل بابا صداش کنم چون می دیدم و می دونستم که چه به روز مادرم آوردن! همیشه از مادربزرگ و عمه هام بدم می اومد!وقتی که مادرم بلاهایی رو که سرشون آورده بودن برام می گفت دلم می خواست که زورم می رسید و می کشتمشون و مادرم رو ور می داشتم و با خودم از اون زندان می برئم به روسه! یه جایی که حداقل مادرم توش می تونست با آزادی و خیال راحت، در خونه رو وا کنه و بره بیرون و مردم رو ببینه! می دونم مادرمم یه همچین آرزویی داشت و بالاخره بهش رسید!برام تعریف می کرد که یه روز حالش بد می شه و می فهمه که حامله س! بلافاصله تصمیم خودش رو می گیره! می گفت یه بعد از ظهر که همه خوابیده بودن یواشکی یه مقدار خرت و پرت ور میداره با یه مقدار سکه های طلا که پدرش و جواهر که پدرش بهش داده بوده برای روز مبادا! بعدشم آروم از تو اتاقش می آد بیرون و وقتی که می بینه سر و صدایی نیس، حرکت می کنه طرف یه راهرو که می خوره به یه هشتی و بعدشم در اندرونی! می گفت از حیاط رد شدم و رسیدم به راهرو و ازش رد شدم و رفتم تو هشتی و رفتم سراغ در خونه اما قفل و کلون بود! با یه چاقو افتادم به جون قفل در اما هرکاری کردم وا نشد! انقدر حواسم رفته بود به قفل در که نفهمیدم از سر و صداف مادرشوهرم از خواب بیدار شده و اومده و واستاده پشت سرم و وقتی دیده دارم چیکار می کنم،رفته و بقیه رو خبر کرده!دیگه بقیه ش رو خودتون باید حدس بزنین! تنبیه و کتک یه طرف، فرار یه زن مسلمون شوهر دار از طرف دیگه! کمترین مجازات براش در اون موقع یه مرگ راحت بوده!به خاطر این تلاش برای آزادی، یه هفته زندانی می شه! زندانی با اعمال شاقّه که همون کتک خوردن و بی غذایی بوده! یعنی مادرشوهر و خواهرشوهراش می گفتن زنی رو که بخواد از خونه ی شوهر فرار کنه باید انقدر گشنگی داد تا بمیره! می گفت پدربزرگ تون بعد دو،سه روز دیگه رضایت داده بود اما اون مادر و خواهراش از سر تقصیر مادر من نمی گذشتن! بالاخره بعد از یه هفته شوهر خواهرا میان و مادرم رو نیمه جون از تو انبار در می آرن! تا یه هفته بعدشم حال مادرم اصلا خوب نبوده و عجیب بوده که که من رو تو اون موقعیت سقط نکرده! یعنی شانسی که آورده بود و باعش نجانش شده، وجود من بوده!گویا یه روز پدرم می آد پشت در انبار! حالا دلش تنگ شده بوده یا سوخته بوده یا عشق کشونده بودتش اونجا، بماند! فقط وقتی اونجا واستاده بوده و گوش میداده می بینه که مادرم داره گریه می کنه! بهش با عتاب و خطاب میگه حالا از کارت پشیمون شدی یا نه؟! مادرمم می گه پشیمون از این شدم که از تو آدم ترسو حامله شدم!اینو که میگه پدربزرگ تون یه تکون می خوره و چون خیلی احترام مادرش رو نگه می داشته، شوهرخواهراش رو واسطه می کنه و اونام مادرم رو از تو انبار نجات می دن!اگه بخوام براتون بگم که مادرم تو اون خونه چه کشیده، باید یه هفته همین جا بشینین و شما گوش کنین و من حرف بزنم! برای همین م خلاصه ش می کنم!بالاخره بعد از چند ماه من به دنیا می آم و تا می فهمن که من دخترم، دوباره سرکوفت آ شروع می شه!اصلا من نمی دونم اینا خودشون زن نبودن؟! کسی که وجود خودش رو ننگ بدونه اصلا آدمه!؟ خودشون از جنس من بودن و وقتی من به دنیا اومدم، همه آَه آه کردن! یکی نبوده بهشون بگه آخه آدمای بی عقل اگه دختر بده، شماهام زن هستین! پس چه اسمی رو خودتون میذارین؟!مادرم می گفت تو رو بقل می کردن و شعر می خوندن و می گفتن:پسر پسر قند عسل دختر دختر کُپه خاکستر!اگه من کُپه ی خاکستر بودم خودشون که کُپه ی کثافت بودن!((دوباره عمه م عصبانی شد و یه سیگار دیگه روشن کرد و یه خرده بعد گفت))- سر اسم گذارون خیلی جالب بوده! مادرم می خواسته اسم منو " لیا " بزاره و اونا می گفتن که باید اسمم رو عذرا بزارن! بالاخره اونا موفق میشن و اسم من میشه عذرا! حالا چه منظوری داشتن خدا می دونه!دوران بچه گیم یادم نیس! آدم همیشه از یه سن و سالی یه مرتبه همه چیز یادش می مونه! برای من این سنّ، شیش سالگی بود.یادمه سر حرف زدن مشکل داشتم ! سر رفتار مشکل داشتم ! سر لباس پوشیدن مشکل داشتم ! سر فکر کردن مشکل داشتم! سر درس خوندن مشکل داشتم! سر دوست داشتنم مشکل داشتم!من عاشق مادرم بودم و همیشه م ازش گله مند! بیچاره از صبح که بلند می شد دنبال کار و بدبختی بود! دستاش شده بود عین دست مردا زبر و خشن! وقتی صورتم رو ناز می کرد دردم می اومد! هیچوقت خنده ش رو ندیدم! یعنی غیر از یه دفعه! یادمه موقعی که با هم تنها می شدیم باهام روسی صحبت می کرد امّا بهم می گفت که جلو بقیه روسی حرف نزنم!خُب منم بچه بودم و گاهی کلمات روسی از دهنم می پرید بیرون و اون موقع بود که تو خونه شر به پا می شد!یعنی اوّل یه تو دهنی به من می زدن و بعدش دعوا و مرافعه با مادرم!حالا اینا به کنار! بدبختی اصلی سر دین و ایمونم بود! از یه طرف مادرم از مسیح برام حرف می زرد و از یه طرف عمّه هام و مادر پدرم بهم نماز یاد می دادن!مادرم هرچی بهم می گفت باید پیش خودم می موند و در عوضش ، عمه هام موقع قرآن خوندن می گفتن باید بلند بلند بخونم!مونده بودم این وسط که جریان چیه! یه دختر بچه ی شیش ساله که از این چیزا سر در نمی آره! حالا من به کنار! مکافات موقعی بود که هر هفته شب جمعه می رسید و مادرمم باید همراه من تو خوندن قرآن شرکت می کرد!بیچاره فارسیش رو نمی تونست درست ادا کنه و اونا وادارش می کردن که قرآن بخونه! حالا شما حساب کنین یه زن روس با اون لهجه می خواد زیر و بم کلمات عربی رو درست و صحیح ادا کنه!همیشه آخرش دعوا و کتک بود! هر کلمه ای رو که مادرم اشتباه تلفظ می کرد یه پس گردنی بهش می زدن! اونم جلوی من! جلو دخترش که جونش بود و مادرش! جلو چشم من مادرم رو می زدن و تحقیر می کردن!ازشون متنفر بودم! از شب جمعه ها متنفر بودم! از پدر سنگدل و بی عرضه م متنفر بودم!برای همینم دین مادرم رو انتخاب کردم چون اون همیشه با مهربونی برام حرف می زد و قصه های قشنگ برام می گفت و هر وقتم که اشتباه می کردم بهم یاد می داد امّا عمه هام با هر اشتباه یه پشت دستی بهم می زدن!مانی - مگه مادرتون مسلمون نشده بود؟!عمه - با تهدید و شکنجه که نمیشه آدم رو وادار به قبوا یه عقیده کرد! با کتک زدن و تنبیه که آدم به چیزی ایمان نمی آره!من بعد از چند وقت فقط این رفته بود تو فکرم که مسیح می بخشه اما عمه هام با هر اشتباه کوچیک محاله که ازش بگذرن!مادرم چون فارسیش خوب نبود،با هر اشتباهی که تو خوندن یا ادای زیر و زبَر می کرد، کتک می خورد!بهش می گفتن تو خونه ای که مرد نیس باید حجابشو حفظ کنه! بهش می گفتن که حق نداره پاشو ار تو خونه بیرون بذاره!بهش می گفتن نباید صداشو کسی بشنوه!بهش می گفتن تو چون زنی،حق فکر کردن نداری و جات باید شوهرت برات فکر کنه!بهش القا کرده بودن که خداوند اونو فقط برای سرگرمی مرد آفریده! چه حالی پیدا می کردین؟! بعدش چیکار می کردین؟! اصلا بعدش شخصیتی تو وجودتون باقی می موند؟!((دوباره یه سیگار دیگه روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. مانی م دوتا سیگار درآورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من و گفت))- واقعا زندگی سختی بوده، اگه یه روزی یه همچین چیزی به من بگن تموم وجودم مسخ میشه!عمه - بعدش به فکر خودکشی نمی افتادی؟!مانی - خودکشی نه اما زندگی برام خیلی سخت می شد!عمه - اون وقت چیکار می کردی؟!مانی - چیکار می تونستم بکنم؟! می چسبیدم به کارم و با جدّیت خانوما رو سرگرم می کردم!((عمه م اولش یه نگاه بهش کرد و بعد زد زیر خنده که یه چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم))- خجالت نمی کشی وسط صحبت عمه شوخی می کنی؟!مانی - شوخی نکردم! اگه خداوندِ عالم منو برای سرگرمی خلق کرده باشه، خب منکه نمی تونم خلاف آفرینش عمل کنم!- یه همچین چیزی اصلا نیس! اینا رو عمه های عمه با عقل کوچیک خودشون می گفتن و اشتباه م بوده!مانی - البته! البته!((یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))- عمه جون! می گم نکنه واقعا منظور از آفرینش آقایون همین باشه؟!این عمه هاتون الآن کجان که ما بتونیم در این مورد ازشون استفسار کنیم؟!((عمه م خندید و گفت))- الآن هفت کفن م پوسوندن!345 346 تا 349 مانی - می گم حالا ضرر که نداره ما به این وظیفه ی مهم قیام کنیم و روزی یکی دو ساعت خانومارو سرگرم کنیم؟! اگه یه همچین تکلیفی واقعا وجود داشته باشه که خب ما ادا کردیم! اگرم وجود نداشت که ما چیزی رو از دست ندادیم! یه عده بنده ی خدا رو شاد کردیم! من از همین فردا شروع می کنم به ادای وظیفه! اصلا از همین امروز شروع می کنم! وقتی یه وظیفه گردن آدمه چرا هی عقبش بندازه؟!- واقعا که مانی!مانی - یعنی چی ؟! پس فردا ، وقتی منو تو گور گذاشتن تو می آی جواب پس بدی؟! می خوای منو جهنمی کنی؟!- تو واقعا امیدی م به بهشت داری؟!مانی - مگه بهشت مال آدمای درستکاری نیس که تموم تکالیف شونو انجام دادن؟! خب اگه تکلیفی گردن منه که نباید ازش شونه خالی کنم!- عمه،شما بفرمایین! به چرت و پرتای این توجه نکنین!((عمه م که می خندید سیگارش رو خاموش کرد و گفت))- تو اون بچه گی این رفته بود تو ذهنم که پیش مادرم می تونم راست بگم و تنبیه نمی شم اما جلو عمه هام حتما باید دروغ بگم چون اگه راستش رو بگم کتک می خورم! مثلا مادرم بهم می گفت که نباید دوغ بگم و وقتی شبا ازم می پرسید که امروز چه کارای بدی کردی و چند تا دروغ گفتی و وقتی بهش راستش رو می گفتم: با یه لبخند بهم مب گفت که کار بدی کردم امّا منو می بخشید!جاش اگه مثلا جلو عمه هام یه حرفی از دهنم دَر می رفت با بی رحمی فلفل می ریختن تو دهنم!دست و پامو می گرفتن و یکی شون فلفل می آورد و با دستش دماغم رو می گرفت و وقتی دهنم رو برای نفس کشیدن وا می کردم و فلفل رو به زور می کرد تو دهنم! آتیش می گرفتم! همچین زبونم می سوخت که انگار آتیش گذاشتن روش!می پریدم بالا و پایین! دور اتاق می چرخیدم و زار می زدم! جالب اینکه عمه هام نمیذاشتن آب بخورم که سوزشش کم بشه! اون وقت مادرم صدام رو می شنید و فقط گریه می کرد! منم از دستش عصبانی می شدم که چرا کاری نمی کنه! چرا کمکم نمی کنه!می دوئیدم و جیغ می زدم و گریه می کردم و سرزنش های عمه هامو گوش می دادم که می گفتن آهان! خالا خوب شد؟! حالا آدم شدی؟! حالا بازم حرف بد می زنی؟! حالا بازم بی روسری می ری تو حیاط؟! حالا بازم . . . .منم تو دلم می گفتم : آره! بازم اینکارارو می کنم اما یادم می مونه که جلو شما نکنم! یادم می مونه که نباید به شماها راست بگم!و یادم موند!برای همینم همیشه به مادرم راست می گفتم و به اونا دروغ!وقتی مادرم ازم می پرسید که امروز خدا رو شکر کردی و من نکرده بودم ، بهش راست می گفتم اما اگه مثلا عمه هام ازم می پرسیدن که امروز نماز خوندی! براشون هزار تا قسم می خوردم که آره خوندم در صورتی که نخونده بودم! یعنی تو همون بچه گی با خودم می گفتم که اصلا به شماها چه مربوطه؟! مگه شماها منو آفریدین؟!جالب این بود که ادعای دین و ایمون می کردن اما تا یه جا دور همدیگه جمع می شدن ، شروع می کردن پشت سر همدیگه صفحه گذاشتن! خدا می دونه چه چیزایی می گفتن و چه وصله هایی به همدیگه می چسبوندن!100تا چیز ندیده رو دیده می کردن! چه تهمت هایی به دخترای همسایه می زدن! چه دروغایی نمی گفتن! چه جادو جنبل آیی نمی کردن و بخورد مادرشوهرشون و خواهرشوهراشون نمی دادن!در عوض مادرم هیچوقت دروغ نمی گفت! هیچوقت از این حرفا نمی زد!حتی وقتی که من پیشش از عمه هام بد می گفتم،گوشاشو می گرفت و به رو من سی می گفت (( من هیچی نمی شنوم! من هیچی نمی شنوم!)) بعدشم تند تند می گفت (( خدای من دخترم رو ببخش که هنوز بجه س و نمی فهمه چی می گه!))یادمه حدود یازده سالم بود. یه شب تو اتاق نشسته بودیم و منتظر بودیم که پدربزرگ تون بیاد و بخوابیم! آخه همیشه باید مادرم یک ساعت قبل از پدربزرگ تون می رفت تو اتاقش و اونا رو با همدیگه تنها میذاشت که اگه خواستن حرفی بزنن،بتونن! آخه شماها نمی دونین قدیم چه جوری بود! عروس با کلفت تو خونه فرقی نداشت! یه برده بود که هرچی بهش می گفتن باید اطاعت می کرد! مثلا یادمه که مادرم هیچوقت حق نداشت بالای اتاق بشینه! همیشه جاش همون جلوی در بود! بالای اتاق جای مادر شوهر و خواهر شوهرا بود!مادرم هیچوقت حق نداشت که قبل از مادر شوهر و خواهر شوهراش یا شئهرش لب به غذا بزنه! مادرم حق نداشت پاشو جلو اونا دراز بکنه! حق نداشت جلو اونا بخنده،هرچند که اصلا نمی خندید! حق نداشت جلو اونا منو بقل کنه و ناز و نوازشم کنه! حق نداشت ظهرا بخوابه و باید به کاراش می رسید! حق نداشت پیش شوهرش بشینه یا باهاش حرف بزنه! و هزار تا حق نداشت دیگه! حتی اون بیچاره حق نداشت اسم شوهرش رو ببره! باید همیشه پدربزرگ تونو آقا صدا می کرد!خلاصه اون شب که منتظر بودیم پدربزرگ تون بیاد تو اتاق که بگیریم بخوابیم،مادرم جلو یه میز نشست و شروع کرد دعای قبل از خوابش رو خوندن! منم داشتم رو تخت خوابا بازی می کردم.دعای مادرم که تومو شد بدبخت حواسش پرت شد و رو سینه ش صلیب کشید! نگو یکی از عمه هام داشته از جلو اتاقمون رد میشده و این صحنه رو دیده! وا مصیبتا!ده دقیقه نگذشته بود که از اون طرف حیاط سر و صدا بلند شد! اول صدای داد و بیداد و بعد فریاد و یه خرده بعد همگی ریختن تو اتاق ما و شروع کردن از مادرم چیز پرسیدن! یکی می گفت داشتی چیکار می کردی؟! یکی می گفت جلو میز نشسته بودی برا چی؟! یکی می گفت فلان فلان شده با دستت چیکار می کردی؟!خلاصه مادرم نمی دونست جواب کدومشونو بده که مادرشوهرش همه رو ساکت کرد و خودش از مادرم پرسید تو مگه مسلمون نیستی؟! تو همون موقع یادمه که پدربزرگ تون خواست قضیه رو ماست مالی کنه امّا مادرش یه تشر بهش رفت که اونم ساکت شد و دوباره همون سؤال رو از مادرم کرد! می دونستم مادرم دروغ نمی گه! چشم از دهنش ور نداشتم! چه کار بدی م کردم! کاشکی زود بلند شده بودم و از اتاق رفته بودم بیرون! شاید اگه من اونجا نبودم مادرم یه بهانه ای می آورد و قضیه به خیر و خوشی تموم می شد اما خب تو اون سن و سال عقلم چه می رسید؟!خلاصه مادرم برگشت و یه نگاهی به من کرد و بعد با شهامت گفت (( نه من مسلمون نیستم!))اینو که گفت دو تا عمه هام با مادرشون یه مرتبه هجوم بردم طرفش و شروع کردن به کتک زدنش! کتکش می زدن و بهش فحش می دادن! کافر! نجس ! سگ ! حرومزاده ! . . . !پدربزرگ تون همونجا واستاده بود و نگاه می کرد و شوهر عمه هام بیرون واستاده بودن و هی لا اله الا الله می گفتن!مادرم کتک می خورد و من گریه می کردم و یه دقیقه آویزون می شدم به پدرم و ازش می خواستم که جلو اونا رو بگیره و یه دقیقه می رفتم و به عمه هام آویزون می شدم که مادرم رو نزنن و اونام پرتم می کردن عقب! دیگه نمی دونستم باید چیکار بکنم! یه قدری دچار فشار عصبی شده بودم که یه مرتبه رفتم یه گوشه و دستامو گذاشتم رو گوشامو شروع کردم با تموم وجودم جیغ کشیدن! جیغ می کشیدم و همونجور می گفتم خدا! خدایی که اینا می گن! کجایی؟! دارن مادرم رو می کشن! خدایی که اگه اسمتو بگم کتک می خورم کجایی! دارن مادرمو می کشن!نمی دونین چه جوری مادرمو می زدن! با هرچی دست شون می اومد می زدن تو سر و کله ی مادرم! خون از سر و صورتش راه افتاده بود اما نه فریاد می زد و نه از خودش دفاع می کرد و نه حتی ناله می کرد! داشت اون زیر می مرد اما هیچی نمی گفت! دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم!جلو چشمم داشتن مادرم رو می کشتن و زورم نمی رسید که بهش کمک کنم!یه مرتبه همونجور که جیغ می زدم پریدم از اتاق بیرون و شروع کردم به اذان گفتن! نعره زدم و با جیغ گفتم " الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر"انقدر صدای جیغم بلند بود که خودم باور نمی کردم! به همون خدا قسم که چهارمین الله اکبر رو هنوز نگفته بودم که از در و دیوار صدای الله اکبر بلند شد!هرکسی از همسایه ها صدای الله اکبرم رو شنید با همون الله اکبر جوابمو داد! از تو کوچه و این خونه ی همسایه و اون خونه ی همسایه و بالای پشت بوم و تو حیاط خونه بغلی صدای الله اکبر بلند شد! انقدر صدا بلند بود که عمه هام و مادرشون ترسیدن و مادرم رو ول کردن!خدا جوابمو داد!عمه هامو مادرشون از ترس فرار کرده بودن تو اتاق شون اما صدای الله اکبر قطع نمی شد! خودمم ترسیده بودم! هرچی بالا پشت بوم و این.......350 تا 353 طرف و اون طرف رو نگاه می کردم کسی رو نمی دیدم اما صدای الله اکبر همه جا بود! همچین صدا می اومد که دلم داشت می لرزید!از ترس دوئیدم تو اتاق و رفتم بغل مادرم که یه گوشه چهارچنگولی مونده بود! چشماش بسته بود! وقتی خودمو چسبوندم بهش،چشماشو وا کرد و سرشو برگردوند طرف ِ در ِ اتاق و یه خرده به صدای الله اکبر گوش کرد و یه لبخند زد و آروم به روسی گفت : صدای خداس!بعد چشماشو بست و همونجور که با دستاش ،دلش رو گرفته بود ، سرشو تکیه داد به دیوار و دیگه چیزی نگفت امّا هنوز همون لبخند رو لباش بود!اون شب مادر پدربزرگ تون اجازه نداد که نه من و نه پدربزرگ تون بریم پیش مادرم بخوابیم و تا صبح نتونستم بهش سر بزنم! سحر که برای نماز خوندن بیدارم کردن،زود رفتم سراغ مادرم. هنوز همونجور که دیشب تکیه ش رو داده بود به دیوار مونده بود و تکون نخورده بود ! رفتم جلو و سرش رو آروم بلند کردم. یه صدای ناله ی آروم ازش شنیدم! زود یه چراغ روشن کردم و بردم جلوش که دیدم تمام لباساش خونی یه! انگار خون بالا آورده بود! نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر گریه! وقتی صدای گریمو شنید،چشماشو وا کرد و آروم بهم گفت گریه نکن! گفتم : مامان درد داری؟ سرشو تکون داد! گفتم لباسات همه خونی شده! دوباره سرشو تکون داد! نمی دونستم باید چیکار کنم! از صدای گریم،پدربزرگ تون که تازه وضو گرفته بود،اومد تو اتاق و تا وضع مادرم رو دید،اومد جلو و تا دستش خورد به مادرم که فریادش رفت هوا! انگار دنده هاش شکسته ود و خونریزی داخلی کرده بود!اومد که بغلش کنه و بخوابوندش تو رختخواب که مادرش از تو حیاط داد زد و گفت "اگه پاتو بذاری اونجا و دست به اون کافر بزنی نفرینت می کنم"!قشنگ یادمه! پدربزرگ تون ، مادرم رو ول کرد و رفت بیرون و به مادرش گفت : آخه حاج خانم حالش خوب نیس" ! مادرشم دوباره سرش داد زد و گفت " به درک! بذار بمیره" !پدربزرگ تونم یه چیزی زیر لب گفت و از همونجا رفت برای نماز! موندم من تنها! حالا باید چیکار می کردم؟! نه زورم می رسید که مادرم رو از جاش بلند کنم و نه کاری بلد بودم که بکنم! دوباره زدم زیر گریه و به مادرم گفتم مادر چیکار کنم؟!آروم زیر لب گفت " ایمان داشته باش " ! گفتم تو حالت خیلی بده آخه! گفت حال من بد نیست! حال اونا بده ! گفتم می خوای برات آب بیارم؟ گفت : نه. گفتم گرسنه ت نیس؟ گفت : نه.نمی دونستم دیگه باید چیکار کنم! همونجور جلوش نشسته بودم و نگاهش مس کردم! اونم داشت نگاهم می کرد! یه مرتبه آروم و با درد، دستش رو از رو شکمش ور داشت و آورد جلو و دست منو گرفت! خیلی سعی می کرد که من نفهمم که چقدر درد داره اما از صورتش معلوم بود که داره چه زجری می کشه! آروم دست منو گرفت و گفت "اینو قایم کن"! بعد یه چیزی گذاشت تو دستم! نگاه کردم دیدم یه صلیبه! زود طرف در اتاق رو نگاه کردم! می ترسیدم یه دفعه عمه هام اونجا باشن و ببینن و بازم بیان مادرم رو کتک بزنن! تند صلیب رو گذاشتم تو جیبم که گفت اگه من مردم،اینو یواشکی بنداز تو قبرم! گفتم مادر مگه تو داری میمیری؟! یه لبخند دیگه بهم زد! منم دوباره زدم زیر گریه که گفت چرا گریه می کنی؟ گفتم برای تو! اگه تو بمیری من چیکار کنم؟! گفت مردن که گریه نداره! یه وقتا مردن بهترین نجاته!نمی خواستم حتی در مورد مردن مادرم فکر کنم چه برسه به اینکه حتی حرفش رو بزنم! برای همین گفتم مامان می خوای موهاتو شونه کنم؟! یه لبخند دیگه بهم زد و آروم سرشو تکون داد! زود بلند شدم و رفتم از سر بخاری شونش رو آوردم و رفتم پشتش و شروع کردم آروم آروم موهاشو شونه کردن! داشت از درد به خودش می پیچید اما هیچی نمی گفت! منم داشتم گریه می کردم و اشک هام از اون بالا می چکید رو سرش و موهاش! یه خرده که موهاشو شونه کردم آروم گفت یه موقع پدرم اینکارو می کرد! برام قصه می گفت و موهامو شونه می کرد! گفتم می خوای برات قصه بگم؟ آروم سرشو تکون داد. منم شروع کردم براش قصه گفتن! یکی از همون قصه هایی رو که شبا برام قصه می گفت! قصه می گفتم و موهاشو شونه می کردم و با هر شونه آروم سرشو می آورد پائین که دردش نیاد!" موقعی که تو روسیه برف می آد، یه مرتبه همه جا سفید می شه! انگار که یه پارچه ی سفید کشیدن رو همه ی روسیه! اون وقت درختای کاج فقط از زیر برف آ دیده می شن!دخترا و پسرا دست همدیگه رو می گیرن و همونجور که آواز می خونن، از روی برف آ رد می شن و جاپاهاشون رو زمین می مونه! وقتی سردشون می شه همدیگه رو بغل می کنن و بلندتر آواز می خونن!"اینجای قصه که رسیدم دیدم دیگه وقتی موهاشو شونه می کنم،سرشو با حرکت شونه پایین نمی آره! یه لحظه یه فری رفت تو سرم امّا نمی خواستم باورش کنم!مادرم مرده بود!((بعد ساکت شد و تکیه ش رو داد به مبل و با دستاش اشک هاشو پاک کرد و یه سیگار روشن کرد و رفت تو فکر. من و مانی م سرمونو انداختیم پایین و هیچی نگفتیم. منکه اصلا خجالت می کشیدم تو چشمای عمه م نگاه کنم! واقعا عجب پدربزرگی!خلاصه کمی بعد دوباره شروع کرد و گفت :- وقتی فهمیدم مادرم مرده،شروع کردم به جیغ کشیدن! از صدای جیغم،اول پدربزرگ تون و بعدش بقیه ریختن تو اتاق ما و وقتی دیدن مادرم مرده خیلی ترسیدن! زود کمک کردن و جسد مادرم رو رو به قبله خوابوندن و یه ملافه کشیدن روش و پدربزرگ تون دست منو گرفت و همگی رفتیم بیرون. اونجا بود که تازه فهمیدن چیکار کردن!اون موقع ها مملکت خر تو خر بود وگرنه پدرشونو در می آوردن! با همه ی اینا بازم ترسیده بودن! همگی رفتن تو یه اتاق اما منو نذاشتن برم تو! منم پشت در اتاق واستاده بودم و گوش می کردم که اینا چی دارن به همدیگه می گن! همه با هم حرف می زدن! پدربزرگ تون داشت باهاشون دعوا می کرد که چرا اینکارو کردن و مادرش از عمه هام طرفداری می کرد و شوهر عمه هام همش می گفتن که اگه مردم بفهمن برامون بد می شه!بالاخره قرار بر اینشد که مادرم رو همونجا تو حوض خونه غسل بدن و همونجا کفن کنن و بعدش یواشکی ببرنش و یه جا چالش کنن! یعنی شوهر عمه هام می گفتن غسل نداده جنازه رو ببریم امّا مادر پدربزرگ تون و عمه هام می گفتن نمی شه! گناه داره!!! خلاصه وقتی قرارشونو با همدیگه گذاشتن ، یکی از شوهر عمه هام به پدربزرگ تون گفت آقا شما که محرم ش هستین،همین الان یه کاغذ بردارین و انگشتش رو بزنین پاش!یه مرتبه همه سکت شدن! پدربزرگ تون گفت برای چی؟! شوهر عمه م دو تا سرفه کرد و آروم گفت : اگه پس فردا یا اینجا یا روسیه اوضاع سر و سامون گرفت و سراغ این مرحومه رو گرفتن و اومدن دنبالش و حساب کتابی وسط اومد ، حداقل یه کاغذ دست تون باشه!اینا رو که گفت صدا از کسی در نیومد که خودش دوباره گفت یه صورت مجلس از تموم اموالی که داشته باید بکنیم که ایشون همه رو در فلان تاریخ صلح کرده به شما!یه مرتبه مادرش گفت طلا جواهراشم هس! یه بغچه بندیلم داشت که همیشه با خودش بود و از خودش جدا نمی کرد! اونم وردارین! حتما یه چیز قیمتی توشه!تا اینا رو شنیدم با اینگه داشت حالم از این آدما بهم می خورد اما معطل نکردم تا اونا سرشون گرم بود دوئیدم طرف اتاقمونو و رفتم تو ملافه رو از روی مادرم زدم کنار و دولّا شدم و صورتش رو ماچ کردم و گفتم مادر ببخشین امّا حیفه که اینا نصیب این آشغالا بشه!زود رفتم سر جعبه ی جواهراش و وازش کردم. توش دو تا سینه ریز جواهر بود و چند تا انگشتر و سه تا پنج مناتی طلا! تندی همه رو ورداشتم و جعبه رو گذاشتم سرجاش و رفتم از زیر لباس مادرم،همون کیسه ای رو که می گفتن در آوردم و دست کردم توش! حدس مس زدم باید چی باشه! یه انجیل بود! می دونستم اگه دست اینا بهش برسه می سوزوننش !اونم ور داشتم اما نمی دونستم باید کجا قایم شون کنم! یه مرتبه یه چیزی به عقلم رسید! دوئیدم ته حیاط و از یه درخت توت رفتم بالا و تموم طلا و جواهرا و انجیل رو گذاشتم تو یه سوراخ که بالای درخت بود و زود اومدم پایین و رفتم رو پله ها نشستم! یه ده دقیقه بعد ، در اتاق وا شد و همه اومدن بیرون و پدربزرگ تون رفت طرف اتاق مون و بقیه شروع کردن با چند تا چادر شب ، دور حوض رو پوشوندن که از بیرون چیزی دیده نشه!تا اونا مشغول بودن ، پدربزرگ تون که از سر و صورتش یا از ترس و یا از تقلّایی که کرده بود عرق می ریخت ار اتاق اومد بیرون و رفت طرف مادرش و با ناراحتی گفت جعبه ی جواهراش خالیه! مادرش گفت همه جارو گشتی؟! گفت آره!اونم گفت غیر ممکنه! باید خودم بگردم! بعدش به یکی از عمه هام گفت بیا کمک و همونجور که می رفتن طرف اتاق،عمه م گفت : آخه دست و بالمون نجس می شه! مادرشم گفت عیبی نداره! مایه ش یه آب کشیدنه!دوتایی رفتن تو اتاق اما یه ربع بعد دست خالی و عصبانی برگشتن بیرون و عمه م بلند گفت : نیس که نیس! نمی دونم نی مسلمون چیکارشون کرده!اینو که گفت شوهرش یه سری تکون داد و گفت حیف شد! هر کدوم از اون سینه ریزا پول شیش دنگ خونه بود!تا این حرف از دهنش در اومد پدربزرگ تون عصبانی برگشت طرف اتاق و رفت تو و شروع کرد به گشتن! رفتم از پشت شیشه نگاهش کردم! حداقل احترام عشقش رو هم نگه نداشت! همه ی اسباب اثاثیه ی اتاق رو ریخت به هم و دست آخر جسد مادر منو،زن خودش رو،عشقش رو،برای پیدا کردن چندتا تیکه جواهر،هی از این رو به اون رو می کرد! دیگه می خواستم بالا بیارم! یه آن خواستم صداش کنم و بهش بگم مرده رو ول کن بیا جواهرارو بهت بدم بدبخت! اما جلو خودمو گرفتم و هیچی نگفتم! آخرش بعد از نیم ساعت گشتن با لب و لوچه ی آویزون از اتاق اومد بیرون و نشست لبه ی ایوون و گفت نیس که نیس! حتما یکی ورشون داشته!یه مرتبه همه ی کله ها برگشت طرف من! منم زود خودمو زدم به اون راه که یعنی حواسم به هیچی نیس! اونام روشونو کردن اون طرف و یه خرده بعد یکی از شوهر عمه هام یه کاغذ رو آورد و داد به پدربزرگ تون و اونم یه نگاه روش رو کرد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق و یه خرده بعد برگشت بیرون و همونجور که به کاغذ نگاه می کرد به شوهر عمه م گفت "همین انگشتی که پاشه مدرکه"؟!اونم کاغذ رو گرفت و گفت : ماهام تصدیقش می کنیم.بعدش خودش و اون یکی شوهر عمه م پای کاغذ رو یه چیزی نوشتن و امضاء کردن و پدربزرگ تون کاغذ رو گذاشت پَر ِ شالش و از مادرش پرسید حاضر شد؟! آفتاب رسید وسط آسمون آ! بعد خودشم رفت کمک و دور تا دور حوض رو با چادرشب پوشوندن و وقتی کار تموم شد ، لب پشت بوم رو نگاه کردن که کسی نباشه و با دو تا عمه هام و مادرشون رفتن و جسد مادرم رو آوردن دم در اتق و دوباره لب پشت بوم و دیوار همسایه رو نگاه کردن و یواش مادرم رو بردن لب حوض گذاشتن رو زمین و دو تا شوهر عمه هام رفتن کنار و پدربزرگ تون از تو چادر شب اومد بیرون و رفت پیش اونا و عمه هام و مادرشون شروع کردن به شستن و غسل مادرم ! بی انصافا یه ((دولچه)) اب می ریختن روش و بهش فحش می دادن! از همه بیشتر عمه کوچیکم بهش فحش می داد! وقتیم که زنده بود اون از همه بیشتر بهش حسودی می کرد و به پر و پاش می پیچید! چشم نداشت مادرمو که از خودش خیلی خیلی خوشگل تر و ظریف تر بود ببینه!مادرم با سواد بود و هزار تا هنر داشت اما اون فقط مثل گاو غذا می خورد! مادرم اسب سواری بلد بود و اون خر رو با کمونچه فرق نمیذاشت! مادرم پیانو می زده مثل ماه،اون با قابلمه هم نمی تونست ضرب بگیره! مادرم گلدوزی می کرد و اون دو تا کوک م نمی تونست بزنه! مادرم همچین نقاشی می کرد که آدم باورش نمی شد و اون خیلی که همت می کرد با زغال می تونست رو تخم مرغ برای چشم کردن و چشم زخم دایره بکشه! خلاصه اصلا با هم دیگخ قابل مقایسه نبودن!حالا که مرده بود داشت عقده هاشو خالی می کرد! بهش می گفت تن و بدنش رو ببین! عین شیربرنج می مونه! چه موآیی داره! عین خربزه زرد! قدش عین نردبون دزداس! گرگ زاده عاقبت گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود!انقدر از این مزخرفا گفت تا پدربزرگ تون به صدا در اومد و با تشر بهش گفت "آبجی بسه دیگه! هرچی بوده حالا مرده! حسابش از این "من بعد" با خداس! زودتر کارتونو تموم کنید تا همسایه ها خبر دار نشدن"!آروم از لای چادر شب رفتم تو. می خواستم برای آخرین بار مادرم رو ببینم. یواش رفتم جلو و نگاهش کردم. رنگ پوستش سفید مثل گل بود هرچند که پهلوهاش کبود شده بود! موهاش مثل طلا بود! قدش بلند! خوش اندام! ظریف!یه مرتبه زدم زیر گریه که عمه م برگشت طرفم و تا منو دید داد زد و گفت " یکی اینو از اینجا رد کنه آخه!" پدربزرگ تون زود اومد تو و دست منو گرفت و یه لحظه چشمش افتاد به مادرم! فقط اون لحظه دیدم که اشک تو چشماش جمع شد و بعدش روش رو برگردوند و دست منو کشید و با خودش بیرون برد و یه گوشه پیش خودش نشوند!دیگه گریه نمی کردم! فقط یه چیزی داشت تو سینه م قلمبه می شد! یه چیزی مثل کینه! یه کینه ی شتری!((بغض گلوش رو گرفت و ساکت شد ! ماهام هیچی نگفتیم! راستش با اینکه پدربزرگ مو ندیده بودم و کارای اون به من ارتباطی نداشت اما خجالت کشیدم! می دونستم مانی ام الان همین حال رو داره! یه خرده بعد عمه م دوباره گفت ))- ده دقیقه یه ربع بعد سه تایی دستشون رو شستن و کار تموم شد و پدرم از تو طویله ی بغل خونه ، درشکه رو آورد و همگی کمک کردن و جسد مادرم رو پیچیدن تو یه قالی و بردن بیرون و گذاشتن تو درشکه! این دیگه واقعا شرم آور بود! جسد مادرم رو همونجور که تو قالی بود،تا کرده بودن که معلوم نشه دارن یه مرده رو با خودشون می برن!داشتم از غصه دق می کردم اما نه حرفی زدم و نه اعتراضی کردم و نه گریه ای! همه رو جمع کردم و گذاشتم رو اون کینه ی شتری! گذاشتم هی رو همدیگه جمع بشه!خلاصه سرِ بردن و نبردن من دعوا شد! عمه ها و مادرشون می گفتن با خودمون نبریمش اما پدربزرگ تون می گفت : نه! اونا می گفتن بیاد چیکار؟! خودمون می بریمش و می کنیمش تو یه سولاخ و برمیگردیم! دیگه دنباله دوئک می خوایم چیکار؟! اما پدربزرگ تون می گفت مادرشه! باید سر چال کردنش باشه! اونام پاشونو کرده بودن تو یه کفش که الا و لله نباید اینو ببریمش اما آخرش دیگه شوهر عمه هام به صدا در اومدن و گفتن بابا هر چیزی حدی داره!بچه حق داره واسه خاک کردن مادر بیاد! پدربزرگ تونم منو بغل کرد و گذاشت رو درشکه و خودشم پرید بالا و حرکت کرد. بقیه م از غیظ شون موندن خونه و با ما نیومدن و من و پدربزرگ تون و دو تا شوهر عمه هام با درشکه رفتیم! مادر بیچاره مم که تاش کرده بودن و تپونده بودنش یه گوشه!دو ساعت بعد رسیدیم بیرون شهر و یه جایی که نمی دونم کجا بود،درشکه رو نگه داشتن و اومدن پایین و وقتی مطم.ن شدن کسی اون دور و ور نیس ، یه بیل و کلنگ رو که بسته بودن پشت درشکه،در آوردن و شروع کردن به کندن یه گوشه ی بیابون! منم پیاده شده بودم و داشتم دور و ورم رو نگاه می کردم.تا چشم کار می کرد بیابون برهوت بود! دیّارالبشری دیده نمی شد! تهران مثل امروز نبود که! پاتو یه خرده از تو شهر میذاشتی بیرون دیگه بیابون بود و تو!یه ساعت و نیم طول کشید تا زمین رو نیم متر دو دو متر کندن! پدربزرگ تون کلنگ می زد و شوهر عمه هام به نوبت با بیل خاک رو می ریختن بیرون.قبر حاضر بود! سه تایی رفتن طرف درشکه و قالی تا شده رو کشیدن از توش بیرون و بردن بقل قبر و گذاشتن رو زمین! تا اونا برن و جسد مادرم رو بیارن، یواشکی صلیب رو از تو جیبم در آوردم و انداختم یه گوشه ی قبر و با پا زدم و از اون بالا یه خرده خاک ریختم توش که معلوم نشه! وقتی جنازه رو بغل قبر گذاشتن رو زمین و خواستن قالی رو صاف کنن ، نشد! جسد مادرم خشک شده بود!سه تایی یه نگاه به همدیگه کردن و پدربزرگ تون دولبا شد و به زور جنازه رو راست کرد! قرچ قرچ صدا بلند شد! یه مرتبه گوشامو گرفتم و صورتم رو برگردوندم! انقدر چندش آور بود که شوهر عمه هامم ناراحت شدن و هی لا اله الا لله می گفتن! برگشتم طرف پدربزرگ تون! دلم می خواست ببینم الان چه حالی داره! همونجور نشسته بود کنار قالی و سرشو گرفته بود تو دستاش! خودشم از این کار ناراحت شده بود! زود شوهر عمه هام اومدن جلو و گفتن "یاالله ! تمومش کنیم که دیر شد"! سه تایی قالی رو وا کردن و جسد مادرم رو که که تو یه ملافه ی سفید پیچیئه شده بود و سَرشم مثل شکلات پیچونده بودن و با نخ پرک بسته بودن ، در آوردن و پدربزرگ تون پرید تو قبر و جنازه رو گرفت! حالا نه تنهایی زورش می رسه و نه می تونه از شوهر عمه هام کمک بخواد! آخه هرچی بود ناموسش بود و اونام بهش نامحرم!!!جنازه ی مادرم رو زد به این لبه ی قبر و کشید به اون طرف قبر و با بدبختی گذاشت کف قبر! داشت دیگه حالم بهم می خورد! وضع طوری شده بود که شوهر عمه هامم صورت شونو برگردوندن اون طرف! آدما گاهی چقدر لجن می شن! دختر زیبا و قشنگی رو که تو پر قو بزرگ شده بود باید اینجوری دفنش کنن!بگذریم! خلاصه وقتی کار تموم شد،از تو گودال اومد بیرن و همونجور بالا سر قبر واستاد که تندی شوهر عمه هام،یکی با بیل و اون یکی با دست و پا،خاک رو ریختن تو قبر! 5 دقیقه بعد تن ِ گُل مادرم رفت زیر یه خروار خاک! . . . جنایت تموم شده بود و سندش رفته بود زیر خاک! مونده بودن آدمایی که دست شون به یه خون آلوده شده بود وتازه فهمیده بودن چه کردن! سه تایی ساکت واستاده بودن و به قبر پر شده نگاه می کردن! آروم آروم یه بادی اومد و خاک رو از یه طرف بلند می کردو یه طرف دیگه میذاشت ویه صدای زوزه مانند می داد! یه بته خوار از این ور قِل می خورد و چهار متر اون طرف تر گیر می کرد به یه بتّه خوار دیگه!چهارتایی همونجور بی حرف واستاده بودیم و قبر پر شده رو نگاه می کردیم! نمی دونم چرا اما انگار هیچ کدوممون نمی تونستیم چشم ازش ور داریم! حالا تو اون موقع هر کدوم از اونا چه فکری می کردن نمی دونم اما من فقط به پستی آدما فکر می کردم! با همون کوچکی م می فهمیدم که مادرم یه غریب این خاک بود و باهاش چه کردن! با همون کوچیکیم می فهمیدم که مادرم یه مهمون ایم مردم بود و باهاش چه کردن!بغض گلوم رو گرفته بود و داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم جلو اونا گریه کنم! سرمو تکون نمی دادم چون می دونستم که با یه تکون کوچیک بغض تو گلوم از جاش حرکت می کنه و سر اشکم وا میشه! فقط به خاک تپه شده ی رو قبر نگاه می کردم!می دونم باور نمی کنین اما به همین وقت روز قسم که تو همون موقع یه مرتبه باد تند شد و تند شد و تند شد و شاید دویست ،سیصد تا بته خار رو از جا کند و همه رو آورد طرف ما!بتّه خار از 50،60متری حرکت می کردو صاف می اومد طرف ما! نه یکی! نه دوتا!عجیب این بود که دو تا دوتا،سه تا سه تا می شدن و بغل هم بغل هم،قِل می خوردن و می اومدن طرف ما! حالا اگه بگی یه مثقال خاک رو هوا بلند شده بود نشده بود! فقط باد می اومد و بتّه خارآرو از جا ور می داشت ق ِل ق ِل زنون می آورد طرف ما!اول حواس هیچکدوممون بهش نبود! همه تو خودمون بودیم! اما بعدش اول من فهمیدم! یعنی وقتی هفت هشت تا بته خار اومدن و از بغل من رد شدن و گرفتن به پای پدربزرگ تون و شوهر عمه هام، من متوجه شدم و بعد از من اون سه تا!سرشون رو از طرف قبر بلند کردن و با پاشون بته هارو کنار زدن که چند تا دیگه اومدن! یه مرتبه همه سرشون چرخید طرف باد! انگار یه لشکر داشت از دور می اومد طرف ما! نمی دونم چرا بی اختیار خندیدم! اصلا دست خودم نبودا یه مرتبه خندم گرفت و وقتی حرکت بته خارارو دیدم، این سوره اومد تو ذهنم و منم خوندمش! می خندیدم و می خوندمش!اِذَا الشمس و کُوِرّت و اِذَا النجومُ انکدرت و اِذَاالجبالُ سیرت.هنوز من آیه ی سوم رو نخونده بودم که پدربزرگ تون و دو تا شوهر عمه هام از ترس شون در رفتن و رفتن پشت درشکه قایم شدن!صدای خنده ی سر و خشک من که خودمم اصلا باور نمی کردم که یه همچین کاری رو یه همچین وقتی بکنم،همچین با باد تو بیابون پیچید که راستش خودمم ترسیدم اما از جام تکون نخورم! حالا تموم این جریانات یا اتفاقی بود یا نبود نمی دونم اما جز هر سه تا مون قسم که از این بتّه ها یه دونشم به من نخورد!((عمه م که اینو گفت یه حال عجیبی شدم! تموم بدنم لرزید! بی اختیار دستم رفت تو جیبم و پاکت سیگارم رو در آوردم اما نمی تونستم از تو پاکت سیگار در بیارم! دستم همچین می لرزید که سیگار بین انگشتام گیر نمی کرد! یه آن مانی برگشت طرف من و به دستام نگاه کرد و بعد پاکت سیگار رو ازم گرفت و دو تا از توش در آورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من! عمه م این جریان رو دید و یه مرتبه همونجور که اشک از چشماش می اومد گفت))- نگذرین از غریبی که سرشو بکنه طرف آسمون! نگذرین از دلی که شیکسته باشه! نگذرین از آهی که از ته دل بیاد بیرون!مادر من که مومن بود! حالا یا مسیحی یا کلیمی یا هر دین دیگه اما نگذرین از اینکه یه روزی حتی به کافر ظلم بشه! پیغمبر وقتی دید که یکی دو روز از بالا پشت بوم اون مرد خاکستر نمی ریزه پایین، رفت سراغش و گفت فهمیدم مریضی که نتونستی از اون بالا خاکستر بریزی پایین و اومدم عیادتت ! اون مرد وقتی این رفتار رو دید ، در جا مسلمون شد! اینو بهش می گن رفتار! اینو بهش می گن سلوک!به کسی چه مربوطه که آدما خدا رو چه جوری و با چه اسمی صدا می زنن؟! اصلا خداوند احتیاجی به ستایش و عبادت ما نداره! اگه می پرستیمش به خاطر احتیاج خودمونه ! احتیاج منم خودم می فهمم چیه! به آئین همدیگه چیکار داریم؟!" اینا رو گفت و با یه دستمال اشک هاشو پاک کرد ویه خرده بعد گفت"- یه ربع بیست دقیقه ای باد همینجوری می اومد و بته ها رو می آورد طرف قبر مادرم ! اون سه تا که پشت درشکه قایم شده بودن و فقط نگاه می کردن! بعد از اینکه باد خوابید و ساکت شد، روی قبر مادرم رو بته پوشونده بود و قبر از زیرشون معلوم نبود!همه چی که ساکت شد، پدربزرگ تون و اون دو تا دیگه آروم از پشت درکه اومدن بیرون و اومدن جلو اما هیچی نمی گفتن! پدربزرگ تون از تو کیسه توتون ش، چپق ش رو در آورد و چاق ش کرد و با پاش بته ها رو زد کنار و یه جا واسه خودش نزدیک تبر را کرد و شروع کرد به چپق کشیدن. چند تا پک که کشید آروم گفت: حالا که گذشت اما زن خوبی بود! بهش بد کردم ! یعنی همه بهش بد کردیم! هم به خودش هم به پدرش! کاشکی اون روز گول تو نو نمی خوردم!"دو تا شوهر عمه هام اومدن جلوتر و گفتن:" آقا اون جریان که گذشته و رفته پی کارش! اون بیچاره م قستمش این بوده دیگه"! پدربزرگ تون یه پک دیگه به چپق زد و صورتش رو برگردوند طرف اونا و گفت:" کدوم قسمت مرد حسابی؟! دیگه اینجا که خودمونیم! عباس جلّاد و صفدر میر غضب م شدن قسمت؟! " تا اینو گفت و اون یکی شوهر عمه م چند تا سرفه کرد و گفت:" آقا بچه اینجاس آ!!" پدر بزرگ تون انگار یه مرتبه متوجه ی من شد و برگشت طرف من و یه نگاهی بهم کرد و روش رو برگردوند طرف قبر و گفت: " خدا رحمتش کنه! خیلی خانم بود! باباشم خیلی مرد بود! مثلا به ما پناه آورده بودن!" دو تا شوهر عمه هام یه نگاهی به همدیگه کردن و بعدش یه نگاهی به من و بعدش زود یکی شون گفت:" آقا جای این حرفا بلندشین یه نگاهی به این زمین آ بکنیم! بد زمینایی نیستن آ! چند صبا دیگه اینجا می شه شهر و آباد! الآن م می شه مفت خریدشون! شما بلندشین یه نگاهی بکنین! چیه نشستین و حرف گذشته رو می زنین! سر قبر این حرفا شگون نداره! والا قسمت شون این بود! بالله قسمت شون این بود!"اینا رو گفتن و دو تایی زیر بغل پدربزرگ تون رو گرفتن و از جا بلندش کردن و شروع کردن باهاش در مورد زمین اون طرفا و اینکه اونجا آب داره یا نداره و چند می شه خریدشون و این چیزا حرف زدن و سه تایی راه افتادن و شروع دور و ور رو دیدن! موندم من تنها و خاک مادرم!این ور و اون ورم رو نگاه کردم و از رو زمین دو تا تیکه چوب خشک پیدا کردم و یه تیکه از چادرم رو با دندونام پاره کردم دو تا چوب رو مثل صلیب درست کردم و با پارچه بستمشون به همدیگه و بالا سر قبر مادرم فرو کردم تو خاک و یه بته رو هم گذاشتم روش که معلوم نشه!بعدش رفتم کنار قبر نشستم. نمی دونستم باید به مادرم چی بگم! برگشتم طرف پدربزرگ تون، سه تایی رفته بودن اون جلوها و داشتن با همدیگه حرف می زدن! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!دستم رو کشیدم رو خاک و گفتم : راحت شدی مادر! راست می گفتی! بعضی وقتها مردن بهترین نجاته!خوش به حالت! راحت شدی! اما من چی؟ تو هیچوقت فکر من نبودی! یادته همیشه کار می کردی و نمی اومدی پیش من؟! یادته منو میذاشتی پیش عمه هام و خودت می رفتی هی جارو می زدی؟!هر چی بهت می گفتم مامان بیا پیشم نمی اومدی! هرچی می گفتم اینا منو وشگون میگیرن و اذیتم می کنن نمی اومدی! همهش کار میکردی! الانم که گذاشتی رفتی! حالا من تنها چیکار کنم؟! اینا منو خیلی اذیت می کنن! اون موقع که تو بودی اذیت می کردن وای به حالا که تو هم نیستی! می ترسم مامان! اگه تو انبار زندانیم کنن چیکار کنم؟! اونجا موش و سوسک داره و تاریکه! من خیلی از انبار می ترسم! ترو خدا برگرد مامان! دیگه بهت نمی گم کار نکن! دیگه بهت نمیگم بیا پیشم بشین! تو فقط زنده شو، دیگه هر چی دلت خواست برو کار کن! ارو خدا زنده شو! آخه من تنهایی چیکار کنم؟! دیگه کی نازم کنه؟! دیگه کی برام قصه بگه؟! دیگه کی موهامو شونه کنه!؟ دیدی بابام دوستت داره؟! دیدی یه خرده پیشت نشسته بود و بغلت چی می گفت؟! به خدا بابام خودش خوبه! عمه هام و ننه بزرگم بهش چیزای بد یاد میدن! آخه چرا اینا انقدر با تو بد بودن؟!تو که کاری به کارشون نداشتی! تو که همه ی کاراشونو می کردی! تو که هرچی بهت می گفتن می گفتی چشم! دیگه چرا باهات بد بودن؟! اصلا چرا تو اومدی ایران؟! چرا همونجا تو روسیه وقتی که برف می آد انقد قشنگ میشه نموندی؟! اصلا چرا انقد زود مردی؟! چرا مردی که حالا اینا به من بگن بچه یتیم؟! امروز که می خواستم دنبال تو بیام عمه م می گفت : این بچه یتیم رو برای چی با خودمون ببریم! همش تقصیر بابامه که انقدر شل بوده! اگه از اولش مثل امروز جلوشون در می اومد اونا انقدر تو رو اذیت نمی کردن! اصلا جرأت نمی کردن که ترو بزنن که بمیری! الهی پای اون عمه م بشکنه که زد توی پهلوی تو! الهی دست ننه بزرگم چلاق بشه که موهای قشنگ تو رو می کند! خودشون زشت و ایکبیری ان و چشم ندارن تو رو که خوشگلی ببینن! مامان! مامان! پاشو دیگه! ترو خدا پاشو! من می ترسم تنهایی! من از اینجا می ترسم! من می ترسم تنهایی برگردم خونه! خودت رفتی بهشت و منو اینجا تنها گذاشتی!؟ من نمی خوام بهم بگن بچه یتیم!من می خوام مامان داشته باشم! می خوام یه مامان مثل تو خوشگل داشته باشم! تو رو خدا پاشو! جون من پاشو!اینا رو گفتم و سرمو گذاشتم رو خاک و گریه کردم که یه مرتبه یه صدایی مثل صدای گاو از پشت سرم اومد! برگشتم که یه دفعه بابام خودشو مثل توپ بغل قبر زمین زد! با دستاش خاک رو ور میداشت و می ریخت رو سرش و مثل گاو نعره می کشید! گریه می کرد و نعره می کشید و فقط می گفت : وای! وای! وای! وای!دو تا شوهر عمه هام پریدن که بگیرنش اما پرت شون کرد عقب و با همون صدا و گریه گفت : برین کنار! گولم زدین! جهنم رو واسم خریدین! گولم زدین! باباش در حقم پدری کرده بود! خودش زنم بود! خانومم بود! گولم زدین! جهنم رو واسم خریدین! برین بی شرفا! برین بی غیرتا! ولم کنین دیگه!اینا رو گفت و دوباره خودش رو انداخت رو قبر و های های گریه کرد و گفت : "زن بهت بد کردم! حلام کن! گول خوردم! حلالم کن! قدرت رو ندونستم! حلالم کن! قربون اون خانومیت برم! قربون اون صبرت برم! بمیرم برات که چقدر درد کشیدی! بمیرم برات که چقدر کوچیکت کردن! خدا ازشون نگذره! لعنت به مرده و زندتون که گولم زدین و خامم کردین و زنم رو به کشتن دادین!"اینا رو می گفت و خاک می ریخت رو سر و کله ش! تو همین موقع یکی از.... 363 تا 367 شوهر عمه هام اومد جلو و به من گفت : همش تقصیر تو یه الف بچه س! اینا چیه سر قبر میگی؟! بعدش رفتن طرف پدربزرگ تونو و به زور از روی قبر بلندش کردن! اونم همش بهشون فحش میداد ومیزد تو سرشون! اونام فقط دلداریش می دادن و اصلا فحش هایی رو که می شنیدن به روی خودشون نمی آوردن! خلاصه به زور بردنش و نشوندنش تو درشکه و یکی شون برگشت و دست منم گرفت و کشید و سوار درشکه کرد و حرکت کردیم!(( اینجای سرگذشت که رسید ،ساکت شد و یه سیگار روشن کرد و دو تا پُک بهش زد و بعدش گفت))- برین از پدراتون بپرسین عباس جلاد و صفدر میرغضب کی ن؟! پسر یکی شون وکیل پدراتونه و پسر یکی دیگه شون مهندسی یه که براشون برج می ساهزه! برین بپرسین این دو تا آدم کی هستن!((بعد اشک از چشماش اومد پایین و بلند شد و از اتاق رفت بیرون! من و مانی مات به همدیگه نگاه می کردیم! یه خرده که گذشت مانی گفت))- می دونی این صفدر میرغضبی که میگه کیه؟! حاج آقا صفدر خان با یه تپّه ریش و پشم،ابوی جناب آقای مهندس علی...!((فقط نگاهش کردم! باورم نمی شد چیزایی که شنیدم حقیقت داشته باشه!))مانی - چه پدربزرگی برای ما ساخته بودن! بُت اعظم! سمبل انسانیت! بزرگ خاندان! مرد حق! انسانی که مردم برای حاجت گرفتن چیز نذرش می کنن! عضو گروه مافیا! طراح قتل و جنایت! کلاهبردار بزرگ!- از کجا معلوم اینا که عمه گفت درست باشه؟!مانی - برای چی دروغ بگه؟! برای پول؟! برای مال دنیا؟! میدونی چند سالشه الان؟!!! دیگه پول رو برای کی ش می خواد؟!((تو همین موقع عمه با یه سینی چای اومد تو و بهمون تعارف کرد و بعدش نشست و یه خنده ی تلخ کرد و گفت))- ناراحت تون کردم؟- خب هر کسی این چیزا رو بشنوه ناراحت می شه!عمه - حقیقت تلخه!- چرا اینا رو تا الان به کسی نگفته بودین؟!عمه - اولا به کی می گفتم؟! به پدراتون؟! خودشون کم و بیش یه چیزایی می دونن! بعدشم،اگه نگفتم به خاطر این بود که تا حالا فکر می کردم که این برادرام هستند که به جبران ظلمی که پدرشون در حق من کرده،دارن زندگی مو اداره می کنن! اما چند وقت پیش فهمیدم که این طور نیست! اون موقع عقده ها و کینه های گذشته برام زنده و تازه شد! از اینا گذشته،شماها هنوز کوچسک بودین! اگه حتی دو سال پیش بهتون این چیزا رو می خواستم بگم تخمل نداشتین که به نیمه سرگذشت برسیم! حتی شاید قبول نمی کردین که عمه ای دارین! می دونین همین صفدر میر غضب چند سال پیش منو پیدا کرد و اومد سراغم؟! اومده بود ازم حلالیت بطلبه! اما حلالش نکردم!نشسته بود جلوم و با گریه برام درد و دل می کرد! اینا چند نفر بودن! اون و عباس جلاد و دو تا شوهر عمه هام! اون شب که پدربزرگم داشت شربت نذری می داد،همین 4نفر اون وسط سر و صدا کردن و گفتن تو شربت عرق ریحته! همین عباس و صفدر با قمه پدربزرگم و کشتن! پول خوبی م گرفتن! با همون پول وضع شون خوب شد! اما بی تقاص نموندن! خودش اینجا با گریه و زاری جلوم اعتراف کرد! الانم زنده س! هر چند که چند ساله زمین گیره! خدا بهش بدتری بده! می دونین چی بهم می گفت؟! می گفت یه پسر داره و دو تا دختر اما تازه بعد از اینکه بچه هاش بزرگ شدن و از آب و گل در اومدن ، وقتی یه مرض میگیره و میره آزمایش ، می فهمه که مرد نیس و بچه دار نمی شه! زنش بهش خیانت کرده بوده! می گفت کاشکی می مردم و یه همچین روزی رو نمی دیدم!زنش رو طلاق می ده و نصف ثروتش رو که به نام زنش کرده بوده جلو چشمش میده دست رفیق شخصی زنش! صداشم نمی تونسته در بیاد! پای آبروش وسط بوده! بچه هاشم جریان رو می فهمن! رفیق شخصی زنشم با زنش عروسی می کنه و میشینن و ثروت آقا رو می خورن!این همه جون کند و پول خون گرفت و عاقبت که می خواست بشینه پاش و بخوره و آخر عمری استراحت کنه،این برنامه ی زنش بوده و خودشم حتما خبر دارین که الان چند ساله که سکته کرده و افتاده یه گوشه و لگن زیرش و میذارن و هر ساعت از خدا مرگش رو می هواد! دو سالم هس که آقا رو گذاشتن آسایشگاه ! منم گاه گداری میرم عیادتش! میرم که بهش بگم هنوز حلالش نکردم! این از این! اون عباسم که چند سال پیش خوره گرفت و چند سال جون کند و آخری آ طوری شده بود که از بو گند تنش هیچکسی رغبت نمی کرد نزدیکش بره! بعدشم که مرد،شهرداری نعشش رو از رو زمین ورداشت! حالا اگه فکر می کنین من دروغ می گم،یه سر برین آسایشگاه...عیادت حاج صفدر خان! ازش دو کلمه سوال کنین ببینین چی می گه! حتما من دروغ می گم دیگه! برین اون راستش رو براتون بگه! اون وقت اگه تو کلام من یه دروغی دیدین بیاین تف کنین تو رو من!مانی - اختیار دارین! ما غلط بکنیم! دیگه بعد از یه عمر گدایی شب جمعه که یادمون نمی ره! من انقدر تو زندگیم دروغ گفتم که حرف راست رو از یه فرسخی می شناسم! اما شما نمی دونین که از این پدربزرگ برای ما چه بتی ساخته بودن!عمه - آخه آخر عمری دیگه عابد و زاهد شده بود! وقتی م که داشت می مرد فرستاد دنبال من! اما هر کاری کرد نرفتم ببینمش!(( چایی ش رو ورداشت و یه خرده خورد و بعدش یه نگاه به ساعت کرد و گفت))- انا چرا نیومدن پس؟!- کجا رفتن؟! دانشگاه که تعطیله!عمه - نمی دونم اما موقعی که داشتن می رفتن خیلی ناراحت بودن! خیلی م با عجله رفتن! ازشون پرسیدم چی شده ها،اما گفتن چیز مهمی نیس! دلم الان شور افتاد!- نفهمیدین کجا رفتن؟!عمه - درست نه اما حرف دانشگاه بود!((یه نگاه به مانی کردم و گفتم))- می خوای بلند شیم بریم دم دانشگاه شون؟!مانی - امروز که تعطیله! حالا یه خرده صبر کنیم شاید خودشون بیان!عمه - اگه اومدنی بودن تا حالا اومده بودن! اینا بدون اینکه به من بگن جایی نمی رن! من می شناسمشون ! یه طوری شده حتما!- پاشو بریم مانی!مانی - کجا بریم آخه؟!- می ریم جلو دانشگاه!مانی - بابا نیم ساعت دیگه صبر کنیم خودشون بر می گردن! آخه چیزی نشده که شلوغش می کنین!- عمه جون همیشه دیر می کردن یا مثلا کاری براشون پیش می اومد زنگ می زدن؟عمه - آره عمه جون! الانم حواسم رفت به حرف زدن و متوجه نشدم! خیلی وقته رفتن!- پاشو بریم مانی! پاشو زود باش!مانی - بابا اینقدر عجله نکن! طوری نشده که! آخه الان بلند شیم کجا بریم؟! یه خرده صبر کنین حتما خودشون میان!- پاشو میریم جلو دانشگاه!عمه - دانشگاه نه! دانشگاه نه! خوابگاه! خوابگاه دختران!((تا عمه اینو گفت و مانی یه نگاه بهش کرد و گفت))- اِ...! یه مرتبه دل منم شور افتاد! بدو بریم!- صبر کن ببینم! عمه جون کسی رو از دوستاش نمی شناسین؟مانی - بدو دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه! بدو خودمون اونجا صد تا دوست پیدا می کنیم! یعنی صد تا از دوستاشو پیدا می کنیم!((از عمه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیماز زیر پل گیشا انداختیم طرف امیر آباد و همونجور که می رفتیم کنار خیابون چند تا دختر واستاده بودن. مانی یه نگاه بهشون کرد و گفت))- کتاب دستشونه!- خُب؟!مانی - انگار اینام می خوان برن دانشگاه!- خُب؟!مانی - یعنی ما که داریم می ریم،خب اینارو هم سوار کنیم برسونیم ! ثواب داره!- ما دانشگاه نمی ریم! میریم خوابگاه دانشگاه!مانی - چه فرقی داره؟! ما می رسونیمشون خوابگاه،شاید بخوان لباسی عوض کنن یا یه چیزی بخورن یا یه کتاب دفتری وردارن و بعدش خودشون برن دانشگاه!((یه چپ چپ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم که یه خرده بعد با عصبانیت گفت))- بابا یه دقیقه نگه دار کار دارم!- چیکار داری؟!مانی - مگه کوری نمی بینی که همه ی این دختر خانما که بغل خیابون واستادن کتاب دفتر دست شونه! خب نیگه دار اینارم برسونیم دیگه! چیه ماشین داره خالی میره!- کتابای دانشگاهی اینطوری نیس ! بزرگتره!مانی - بچه خر می کنی؟! کتاب کتاب دیگه! کتاب دانشگاه که وجبی بزرگ نمی شه!- چرا! کتاب دانشگاه از کتاب دبیرستان بزرگتره.مانی - اِ...؟! یعنی سایز کُتُب دانشگاهی رو با وجب معلوم می کنن؟! یعنی سال اول یه وجب،سال دوم یه وجب و دو انگشتو سال سوم دو وجب و یه انگشت کمه؟!- اِه...! میذاری بفهمم کجا دارم میرم؟!مانی - آهان! این یکی دانشگاهیه! نیگا کن! هم کتابش بزرگه هم جای دفتر کلاسور دستشه! این دیگه حتما دانشگاهیه! نیگه دار سوارش کنیم که ثواب داره!- چقدر شلوغه آل احمئ؟!مانی - می گفتن آدم مظلومی بوده!بابا نیگه دار آخه! بخدا قسم این یکی رو دیگه کارت دانشجویی شونو هم دیدم! نیگه دار پدرسگ!اصلا من از صفحه 368 تا تا 372نمی آم! نیگردار من پیاده میشم! آدمی که اهل ثواب نیست نباید باهاش همسفر شد! نیگردار من پیاده میشم!- مانی به جون تو یه خبرایی شده! سر ِ امیرآباد رو نگاه کن! ببین چقدر شلوغه!مانی - حتما تصادفی چیزی شده!((با بدبختی انداختیم تو امیرآباد و یه خرده که رفتیم دیدیم دیگه نمیشه جلوتر رفت! ماشینا همین طور وسط خیابون واستاده بودن! پیاده شدم و به مانی گفتم بشینه پشت فرمون و خودم رفتم جلوتر که دیدم نزدیک خوابگاه تظاهراته! دختر و پسر واستادن وسط خیابون و راه رو بند آوردن! از همون جا به مانی اشاره کردم که بیاد. اونم از ماشین پیاده شد و اومد جلو و تا چشمش به تظاهرات افتاد گفت :خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگریموج خروشان دانشجویی رو ببین ! من رفتم شنا !(( تا اومدم دستش رو بگیرم که رفت وسط جمعیت! برگشتم طرف ماشین از وسط خیابون جابه جاش کنم که دیدم سوءیچ رو برده! دوباره برگشتم و رفتم جلو و از همونجا نگاه کردم که دیدم رفته پیش چندتا دختر خانوم دانشجو واستاده و داره بلند بلند یه چیزایی میگه! دوءیدم طرفش! واستاده بود اون وسط و هی می گفت : زنده باد دانشجو! زنده باد آزادی ! رسیدم بهش و گفتم :- چیکار داری می کنی؟!مانی - دارم مطالبات این دختر خانوما رو پیگیری می کنم!- زنده باد منده باد چرا میگی؟!مانی - پسبگم مرده باد؟! بخدا حیفه که یه مو از سر این دخترخانومای دانشجو کم بشه!((آروم در گوشش گفتم:))- الان میریزن میگیرن مونوآ!مانی - مگه آدم بگه زنده باد آزادی جرمه؟!- بیا بریم کار داریم! مگه نیومدیم دنبال رکیانا اینا؟!مانی - من امکان نداره این خانوما رو تنها بزارم!- مانی به جون تو این دیگه شوخی نسّ آ!مانی - من شوخی با کسی ندارم!((دوباره شروع کرد به داد زدن!))- زنده باد آزادی!((بعد برگشت طرف چندتا از دخترخانوما و گفت:))- معذرت می خوام خانم محترم! غیر از زنده باد آزادی دیگه باید چی بگیم؟((دختر خانوما زدن زیر خنده و یکی شون گفت :))- شوخی می کنین آقا؟!مانی - نه به سرتون قسم! ما همین الان رسیدیم و هنوز نمی دونیم جریان چیه!دختره زد زیر خنده و گفت :- پس برا چی اومدین این وسط؟مانی - می خوایم پشت شما باشیم! دوش به دوش هم و بغل به بغل هم بریم جلو! یعنی در واقع ما چون عادت کردیم اول می ریم تو صف بعدش می پرسیم چی می دن،اینه که ماهام اوّل اومدیم این وسط و . . .((دخترا زدن زیر خنده و یواش یه چیزی در گوش همدیگه گفتن و به ما نگاه کردن! حالا مانی م ول کن نبود! همینجوری مشتش رو گره کرده بود و شعار میداد!))مانی - دانشجو! حمایتت می کنیم! الهی قربونتون بشم! حمایتت می کنیم!((آروم رفتم بغلش و در گوشش گفتم))- زده به کلّهت؟!مانی - میذاری یه خرده ام به فکر مملکتم باشم یا نه؟!اینو گفت و همینجور که شعارمیداد رفت وسط همون چندتا دخترخانومو گفت :- ببخشین! شعار جدید ندارین؟ خسته شدیم از بس این قدیمیارو گفتیم!یکی از دختر خانوما خندید و گفت:- اگه همین قدیمیا جامه ی عمل بپوشن برا ما کافیه.مانی - امّا به نظر من جامه مامه نپوشن قشنگ ترن! یعنی همینجوری لخت و عریان بیانشون کنیم خیلی بیشتر نمود پیدا می کنن و تأثیر گذارترن!((دوباره همه زدن زیر خنده! رفتم بغلش و آروم گفتم:))- بیا بریم تا کار دستمون ندادی! دلم برای رکسانا اینا شور میزنه!یه نگاه به من کرد و آروم گفت:- اگه یه بار دیگه تو کارای سیاسی من دخالت کنی،همین الآن داد می زنم به این دخترخانوما و میگم که یه نفوذی اومده میونمون و انگشتم رو می گیرم طرف تو و خودم می رم یه گوشه وایمیستم!اون وقت اینا می ریزن سرت و تموم گوشت تنت رو با وشگون میکنن آ ! اینجا دیگه حرف منه!(( دیدم دخترا دارن به من نگاه می کنن! منم ساکت بغل مانی واستادم و شروع کردم این ور و اون ور رو دیدن و دنبال رکسانا اینا گشتم که برگشت طرف دخترا و گفت:))- خسته شدیم والا! از بس که شعار دادیم این گلوم شد عین چوب خشک! دهنم شد عین زتّوم تخ! اینجاها یه کافی شاپی چیزی نیست بریم یه قهوه ای چیزی بخوریم گلومون تازه شه؟یکی از دختر خانوما با خنده گفت:- شما که ده دقیقه هم نیست که اومدین!مانی - بَه هه! ما قبل از اینجا اون یکی دانشگاه بودیم و سه ساعت تموم ، یه نفس شعار می دادیم! این طوری ما رو نیگا نکنین! ما تظاهر کننده ی حرفه ای ایم!الآنم میریم با همدیگه یه جا می شینیم و یه چیزی می خوریم. هم گلومون تازه میشه و هم خستگی مون در میره و هم ایدئولوژی هامونو با همدیگه یکی می کنیم و برمیگردیم اینجا و تا اِلاهه صبح شعار میدیم!دخترا دوباره زدن زیر خنده! رفتم بغلش و آروم بهش گفتم:- الآن موتورسوارا میان آ !مانی - ببین! منو نترسون! من مثل سد سکنر اینجا واستادم! من و این دخترخانومای دانشجو رو فقط مرگ می تونه از هم سوا کنه! شعار بده، نترس بدبخت بزدل جبون!(( اینارو همچین بلند گفت که دخترا شنیدن و برگشتن به من نگاه کردن! منم از خجالت سرمو انداختم پایین! یکی از دخترا یه چپ چپ به من نگاه کرد و بعد برگشت طرف مانی و گفت :))- این آقا کی ن؟!مانی - هارونه! یعنی هامونه! خیلی سنگدله! فقط به منفع خودش فکر می کنه و بس! ای مرفّه بی درد!((چپ چپ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم! یعنی دخترا طوری نگاهم می کردن که جرأت نداشتم یه کلمه حرف بزنم!))مانی - حالا ولش کنین! تقصیری م نداره بیچاره! تو یه خانواده ی برژوآ چشم وا کرده و پدرش یه عمر مثل زالو خون مسضعفین رو مکیده و اینم دیده و یاد گرفته! امّا اینم بگما ! استعداد خوبی داره! پاش بیفته چنان مبارز نستوهی ِ که نگ.! قیافش رو نگاه کنین! عین ارنستو چگواراس ! مخصوصا اگه بزاره یه هوا موهاش بلند بشه و یه روبان قرمز به موهاش بزنه و یه سیبیلم بزاره دیگه خود فیدل کاستروام نمی تونه بشناسدش! بچۀ خوبیم هس آ امّا تنها اشکالش اینه که پولدار و مستکبره! میگم تو رو خدا یه خرده شما نصیحتش کنین شاید اخلاقش عوض بشه یعنی حرف دختر خانوما خیلی توش اثر داره! اگه خواهری کنین و یه خرده...یه مرتبه یکی از اون وسط داد زد و گفت :موتور سوارا ! موتورسوارا !همه برگشتیم و اون طرف خیابون رو نگاه کردیم که مانی آروم در گوشم گفت :- من که رفتم! فکر خودت باش !((تا برگشتم نگاهش کردم که دیدم مثل برق داره می دوئه طرف ماشین! اون دخترام با بقیه رفتن طرف خوابگاه ! موندیم من و یه عده دیگه ! حالا نمی دونیم کجا بریم! دانشجوآیی که اونجا بودن همه جمع شده بودن جلو در ِ خوابگاه و بقیه شونم رفته بودن تو خوابگاه و شعار می دادن! یه عده هم با چوب و چماق داشتن می اومدن طرف ما ! همه داشتن فرار می کردن! دیگه نفهمیدم چی شد فقط یه وقت متوجه شدم که دارم با حالت دوئیدن می رم طرف ماشین! چند ثانیه بعد رسیدم و دیدم مانی رفته نشسته تو ماشین و در ماشین م قفل کرده! اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو! تا منو دید قفل در و واکرد و گفت :- بشین بریم!یه نگاه بهش کردم و گفتم :- آخه من به تو چی بگم؟!مانی - الآن وقت چیز گفتن نیست! بشین که در ریم!- دّر ریم؟! یعنی فرار کنیم؟!مانی - فرار که نه! یه عقب نشینی تاکتیکی!- خجالت نمیکشی مانی؟!مانی - خجالت برای چی بکشم؟! چوب آ رو نیگا کن! قاعدۀ تنۀ چناره! یه دونه بخوریم پیشواز گرگ بیابون می ریم! بشین می گم!- من نمیام!مانی - یعنی چی؟!- یعنی اینا رو تنها نمیذارم!مانی - موتور سوارا رو تنها نمیذاری؟! اینا احتیاج ندارن! یعنی اصلا تنها نیستن! هم چوب و چماق دارن و هم پشت شون گرمه! خیالت راحت راحت باشه! برای این عزیزان هیچ اتفاقی نمی افته! هزار الله اکبر پشت به پشت همدیگه دارن میان جلو!- لوس نشو رکسانا اینا رو میگم!مانی - از کجا معلوم اونا اینجا باشن؟!- باید بگردیم! اگه نبودن، میریم!مانی - وسط این همه چوب و چماق بگردیم؟!- نترس! به ما کاری ندارن!مانی - یعنی واقعا می خوای بری اون وسط؟!- خب آره!مانی - خودت می دونی قهرمان! برو! خدا پشت و پناهت! واقعا بهت افتخار می کنم! یعنی تموم فامیل و دَر و همسایه بهت افتخار می کنن! آفرین به تو! من همیشه تو چشمای تو شجاعت رو می دیدم! برو معطل نکن! خیال تم از هر بابت راحت باشه! می دم برات کوچه به کوچه حجله بزنن! از این چارپایه هام بغل هر کدوم میذارم و روشم یه سینی پُر،خرمای بم کرمان! شربت فصل به فصل!شیرکاکائو نوبت به نوبت! حلوا سینی به سینی! برو قهرمان من! برو که بهت قول میدم تا 10 دقیقه ی دیگه اسمت میره جزو تاریخ ملی ما!- اِه...! تو نمی یای؟!مانی - من به گور پدرم می خندم! چوب آرو نمی بینی؟! همچین این دستا میره بالا و پایین که انگار دارن فرش می تکونن! اصلا من هیچ وقت لیاقت اینو نداشتم که اسمم تو تاریخ ثبت بشه! تو برو عزیزم و خودتو به خاطر من از این فیض محروم نکن!- به درک! من رفتم!- اِ...! واستا خره! جدی جدی داری می ری؟!((پیاده شد و دوئید دنبالم و گفت:))- دیوونه شدی؟- من باید اینجاها رو بگردم! تا خیالم راحت نشه که رکسانا اینجا نیس،جایی نمی یام! همین!مانی - ای لعنت به مرده و زنده ت آدم بدقلق!((راه افتادم رفتم جلو که دو نفر جلومو گرفتن و یکی شون گفت))- کجا؟!((تا اومدم یه چیزی بگم که مانی زد و گفت))- اومدیم بهتون خسته نباشین بگیم! خدا قوّت!((دو تا پسرا خندیدن و همون یکی گفت))- برگردین برین! اینجا جای شما نیس!مانی - می گم برادر یه چوب اضافه ام اگه داشته باشین ماهام یه تن و بدنی گرم می کنیم آ!((این دفعه منم خندم گرفت که همون پسره زیر بغل مانی رو گرفت و گفت))- برو باباجون بذار به کارمون برسیم! جفت تون برین! شمام برو!((من همونطور واستاده بودم و نگاهش می کردم که جدّی شد و گفت))- حرف حالی ت نمیشه؟!مانی - برادر! این گوشاش سنگینه! صدا رو نمیشنفه! بذار من با علم و اشاره حالیش کنم!«اومد جلو من واستاد و با انگشت یه چوب رو نشون داد و بعد با دو تا دستاش کلفتی چوب رو اندازه کرد و ادای اینو در آورد که یعنی می خواد بزنه تو کلّه ت! بعد یه مرتبه داد زد و گفت»- آقای زاپاتا! چوب کلفت! دست قوی! پشت گرم! شوخی پوخی م تو کار نیس! بیا بریم تا هنوز سر لطفن! و ماها سالمیم!دوباره پسرا خندیدن و من بهشون گفتم:- آقایون ما اومدیم دنبال چندتا از فامیلامون!پسره یه نگاه به من کرد و بعد به مانی گفت:- تو که گفتی این چیزی نمی شنفه؟!مانی - گفتم کَره! نگفتم که لاله!پسره یه نگاهی به من کرد و بعد همونجور که داشت می رفت گفت:- الآن نمیشه جایی رو گشت! راه بیفتین برین!«صب کردم تا یه خرده ازمون دور شدن. بعدش با مانی راه افتادیم تو پیاده روی اون طرف! قیامت بود! این اونو هل می داد! اون یکی رو هل می داد! یه عده جلوی خوابگاه یه چیزایی می گفتن! ماشینا اون وسط مونده بودن! یه عده بی خودی فرار می کردن! یکی دو جا چند نفر با روزنامه آتیش روشن کرده بودن و دود راه افتاده بود! خلاصه اوضاع بدی بود! من و مانی م همین جوری می رفتیم جلو و تو جمعیت رو نگاه می کردیم! اصلا نمی شد کسی رو تشخیص داد! انقدر آدم اونجا جمع شده بود که تنه به تنه می خورد! ماشینا همه بوق می زدن! صدا به صدا نمی رسید! یه عده بی خودی فحش می دادن و معلوم نبود به کی دارن میدن! صدای فحش اونا و بوق ماشینا و دود و صدای بلندگو که هی از یه جا داد می زد و از مردم خواهش می کرد که متفرق بشن،همه با هم قاطی شده بود و یه صحنه ی خیلی عجیبی رو درست کرده بود!من و مانی م همین جوری می رفتیم جلو و دخترا رو نگته می کردیم که رکسانا اینا رو پیدا کنیم!جلوی در خوابگاه که اصلا نمی شد رفت! وسط خیابونم یه عده با همدیگه دعواشون شده بود و داشتن همدیگه رو می زدن! اومدیم از وسطِ خیابون رد بشیم که یه مرتبه چشمم افتاد به کارگردان فیلم ترمه اینا! اونم ما رو دید و دوئید طرف ما و با خنده گفت:- بابا کجائین شما؟! بیاین بریم جلو!مانی - قربون شما! قبلا صرف شده! نفری دو تا چوب خوردیم! شما بفرمائین که تازه رسیدین!کارگردان زد زیر خنده و گفت:- اما عجب ایده ای دادی آ! دستت درد نکنه! عالی بود!یه نگاه دوتایی بهش کردیم که مانی گفت:- چی عالی بود!؟کارگردان - همون جریان شیرکاکائو و کیک دیگه! مگه ترمه خانوم بهتون نگفت؟!مانی - نه! من اصلا امروز باهاش حرف نزدم!کارگردان - بابا امروز فیلبرداری داشتیم ! پس با شما نیس!؟مانی - نه! ما اصلا نمی دونیم جریان چیه؟!کارگردان- ما یکی دو ساعت پیش دو تا وانت شیرکاکائو و کیک آوردیم اینجا و گذاشتیم بغل خیابون و شروع کردیم به دادن! غلغله شد! ماشینا همینجور که داشتن با سرعت رَد می شدن تا چشم شون به شیرکاکائو و کیک می افتاد،می زدن رو ترمز! مردم که رد می شدن می اومدن جلو! ماهام بیست تا دونه لیوان بیشتر نیاورده بودیم! همچین شلوغ شد که نگو! یه سری فیلم برداری کردیم و منتظر ترمه خانومیم!مانی - پس اون پسرا که چوب داشتن و با موتور اومدن چی بود؟!کارگردان - بچه های خودمونن!مانی - پس این همه شلوغی مال شیرکاکائوئه؟!کارگردان - آره! دستت درد نکنه! اما الان یه نیم ساعتی هس که اوضاع از دست مون در رفته! یعنی شیرکاکائو آ و کیک آ داره تموم میشه و مردم که منتظر واستاده بودن شلوغ کردن و یه عده م با همدیگه دعواشون شده! زنگ زدیم به پلیس که بیاد و اوضاع رو درست کنه!- ببخشین! دانشجوآ کجان پس؟!کارگردان - اونا جلو خوابگاه ن! همونا که اونجا واستادن و دارن با هم حرف می زنن! می گم یه زنگ به ترمه خانم بزنین ببینین کجان؟!((من دیگه منتظر نشدم و راه افتادم طرف خوابگاه و رفتم وسط دانشجوآ! یه جا یه عده شون داشتن شعار می دادن! رفتم جلو و شروع کردم به گشتن امّا رکسانا اینا رو پیدا نکردم! تو همین موقع چهار پنج تا ماشین پلیس رسید و مأمورا پیاده شدن! خودشونم مونده بودن که اینجا چه خبره! از دور می دیدم که کارگردان رفت با فرماندشون صحبت کرد و اونم انگار داشت باهاش دعوا می کرد! یه خرده بعد همونجور که داشتم دنبال رکسانا اینا می گشتم دیدم مأمورا شروع کردن به متفرق کردن مردم! تو همین موقع یه گوشه دیگه دعوا شد! مأمورام ریختن اونجا و یه عده رو گرفتن! وسط اونام یه عده از دانشجوها دستگیر شدن! دستگیر شدن همانا و
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 85
  • بازدید کلی : 1,563