loading...
یکی نبود یکی بود
ماه پاره بازدید : 29 شنبه 01 تیر 1392 نظرات (0)
"ساعت حدود شیش عصر بود که با مانی از خونه ی عمه اینا اومدیم بیرون که یه خرده قدم بزنیم. راستش می خواستم یه خرده با مانی حرف بزنم. راه افتادیم طرف بالا و بهش گفتم"- تو اصلاً عین خیالت نیس آ!مانی – چی؟- آخه بی پول و کار چیکار کنیم؟!مانی – مگه عمه قرار نیس خرج مونو بده؟- خودتو لوس نکن.مانی – بابا انقدر نترس! اینا می آن دنبال مون!- گیرم دو روز دیگه اومدن! فعلاً رو چیکار کنیم! یه قرون پول نداریم!مانی – از این ناراحتی؟ اینکه کاری نداره! بیا!"دستمو گرفت و از وسط خیابان رد شدیم و فتیم جلو بازار نصر. خیلی شلوغ بود! همونجا جلو پله هاش واستاد و گفت"- الآن جورش می کنم!- می خوای چیکار کنی؟!مانی – گدایی!- بیا برو گم شو این ور! خجالت نمی کشی؟!مانی – ما که قراره چند وقت دیگه هم به گدایی بیفتیم، بذار حداقل از الآن تمرین کنیم!- به خدا قسم به جون خودت اگه لوس بازی دربیاری دیگه اسمت رو صدا نمی کنم!مانی - پس آخه چیکار کنم؟!- یه فکر دیگه بکن!"یه خرده فکر کرد و گفت"- پیدا کردم اما علاج موقتی یه!- چیکار کنیم؟!مانی – تو برو دم اون گلفروشی واستا تا بهت بگم.- آخه می خوای چیکار کنی؟!مانی – تو برو تا بهت بگم!- کار بدی نکنی آ!مانی – نه بجون تو! خری آ!"آروم چند قدم رفتم اون طرف تر که یه مرتبه شروع کرد به داد زدن و گفت"- خانما! آقایون! خواهش می کنم یه لحظه تا نیروی انتظامی نیومده به حرفای من گوش بدین!"تا اینو گفت از خجالت عرق نشسته به تن م! زود یه خرده رفتم عقب تر! چند تا دختر خانم و چند تا خانم دیگه تا مانی اینا رو گفت دورش جمع شدن!"مانی – من یه جوونم که به خاطر افکارم از خونواده طرد شدم! بهتونم بگم که خونواده م بسیار بسیار ثروتمندن! به خاطر ثروت و دارایی شونم با افکار و ایده های من مخالفن! به همین دلیل م اونا رو ترک کردم! فکر کنم همه تون می دونین که جامعه ی ما یه جامعه ی جوونه امّا یه لحظه تأمل کنین و ببینین واقعاً کی به خواسته های ما جوونا بها داده؟! آیا فقط خواسته های خودتون رو به هر دلیل به ما تحمیل نکردین؟!"اینا رو که گفت از تو پاساژم یه عده دختر و پسر و زن و مرد اومدن بیرون و دورش جمع شدن! داشتم از خجالت و ترس می مُردم!"مانی – هر جا که لازمه از ما جوونا صحبت می کنن و پای ما رو می کشن وسط و از وجودمون سوءاستفاده می کنن امّا تا حالا قدمی برامون ورنداشتن! ایده های ما رو به هیچ عنوان قبول ندارن! ما رو نسلی سرکش می دونن! هیچکدوم از کارامونو نمی پسندن! اگه بخوایم با جنس مخالف مون فقط یه ارتباط سالم و معمولی برقرار کنیم و بلافاصله تنبیه می شیم! تفریح مون مواد مخدر! آرزوهامون تبدیل به حسرت شده! خنده هامون شده آه! جای حرف زدن فقط اجازه نگاه کردن داریم! سال های جوونی مون مثل روزهای پیریِ پدر و مادرامون داره میگذره! هیچ خاطره ی قشنگی با خودمون از جوونی نداریم! بزرگترامون دوران گذشته ی خودشون رو فراموش کردن! فراموش کردن که اونام یه روزی جوون بودن! فراموش کردن که خودشون تو جوونی چه کارایی کردن و چه جاهایی رفتن که ما حتی یه کدوم شونم نداریم! وقتی سرِ حال ن و برامون از گذشته هاشون می گن و مثلاً از دهن شون بعضی از چیزا در می ره، تازه می فهمیم که فقط بلدن برای ما موعظه کنن وگرنه خودشون واعظ بی عمل ن!"همین ده دقیقه صحبت کافی بود که پاساژ خالی بشه و همه جمع بشن جلو در! هر جمله ای که می گفت جوونا تأییدش می کردن! کم کم با هر جمله ش براش کف می زدن! منم از ترس فقط این ور و اون ور رو نگاه می کردم که نیروی انتظامی پیداش نشه! دیگه از بس آدم دورش جمع شده بود خودشو نمی دیدم فقط صداشو می شنیدم!- مانی – به جوونای مسخ شده ی دور و ورتون نیگا کنین! روزی چند تا جوون رو می بینین که راه می رن و با خودشون حرف می زنن! چند نفر رو در روز می بینین که می خندن؟! اصلاً خنده ای می بینین؟! آیا انگیزه ای برای ماها مونده؟! یک نفر تا چه حد می تونه استرس و اضطراب رو تحمل کنه؟ فشارهای درس! هزینه های تحصیل! هول و هراس کنکور! در نهایت برای چی؟ که یه لیسانس بگیریم و با بدختی و التماس، تو یه شرکت یا مغازه بشیم پادو یا آبدارچی یا دربون؟! به چه شور و شوقی درس بخونیم؟! با چه انگیزه ای حرف و نصیحت پدر و مادرامونو گوش بدیم؟! پدر و مادرایی که خودشون تو خرج زندگی شون موندن؟! تا کِی باید دختری رو که دوستش دارم فقط نگاهش کنم و اونم منو نگاه کنه؟! تا کِی باید فقط با امید ازدواج دلش رو خوش کنم؟! تا کِی باید بهش دروغ بگم که حتماً تا چند وقت دیگه می رم سرِ کار و یه جا رو اجاره می کنم و با همدیگه ازدواج می کنیم و صاحب یه بچه ی خوشگل می شیم و ترو مامان صدا می کنه و منو بابا؟! مگه همیشه به ما یاد ندادین که دروغ نگیم؟! مگه به ما نگفتین که دروغ زشت ترین خصلت انسانی یه؟! پس تا کی باید یه انسان زشت سیرت باشیم؟!"یه مرتبه همه براش کف زدن و سوت کشیدن که گفت"- خواهش می کنم دست نزنین! دیگه این کف زدن آ و شعار دادن آ کافیه! این همه شعار حتی نتونست خستگیِ زبون مونو در بکنه! ذهن من سراسر علامت سؤاله! چرا؟! چرا؟! چرا؟!جواب این چراها کجاس؟ کی باید به این چراها جواب بده؟ خواب های تعبیر نشده مونو کی تعبیر می کنه؟ چرا جوونا تو روی پدر و مادراشون وایمیستن؟! چرا پدر و مادرا همیشه خودشونو مثال می زنن که وقتی جوون بودم در مقابل بزرگتراشون همیشه سرشونو مینداختن پائین؟! برای اینکه بزرگتراشون می تونستن ازشون حمایت کنن امّا الآن خودشون نمی تونن حتی برای بچه هاشون رخت و لباس درست و حسابی بخرن چه برسه به حمایت های دیگه!"دوباره همه براش کف زدن و سوت کشیدن!"مانی – خواهش می کنم ساکت باشین! من نه می خوام شعار بدم و نه اینکه اعتقادی به این شعارا دارم! من فقط از پدرا و مادرا سؤال می کنم و ازشون جواب می خوام!"یه مرتبه موبایلم زنگ زد و تا شماره ی روش رو نگاه کردم دیدم شماره ی خونه مونه! زود جواب دادم که صدای پدرمو شنیدم!"پدرم – الو! هامون!- سلام پدر!- پدرم – کجایی تو؟!- هستیم زیر سایه تون!- پدرم – قهر کردی؟! از دستم ناراحت شدی؟!- نه پدر! ازتون خجالت کشیدم! حرفای شما درست بود اما منم تقصیری نداشتم! دوست داشتن دست خود آدم نیس! شما و مامان برای من خیلی زحمت کشیدین! من نباید نمک به حرومی می کردم امّا به جون خودتون اصلاً یه همچین خیالی نداشتم! همه ی این جریانات خیلی سریع برام پیش اومد! پیدا شدن عمه لیا! فرستادنش دنبال مون! تعریف کردن سر گذشتش! کمک خواستن از ما! همه همچین اتفاق افتاد که تا اومدم بفهمم چی به چیه که متوجه شدم رکسانا رو دوست دارم! امّا شما مطمئن باشین که خلاف میل شما عمل نمی کنم! قول می دم!"یه مرتبه دیدم که صداش عوض شد!"- پدر! 1در! ترو خدا خودتونو ناراحت نکنین!"یه مرتبه مادرم گوشی رو گرفت و گفت"- هامون!- سلام مادر!مادرم – زود برگرد خونه! همین الآن!- آخه!مادرم – آخه نداره! همین که گفتم!- چشم امّا مانی چی؟!مادرم – همین الآن خان عمو زنگ می زنه بهش! زود دو تایی برگردین خونه! فهمیدی؟!"تا اومدم جواب بدم که دوباره پدرم گوشی رو گرفت! صداش گرفته بود! آروم گفت"- پسر! اون دختر خانمم با خودت بیار می خوام ببینمش.- چی پدر؟!پدرم – همون که شنیدی!- رکسانا رو با خودم بیارم؟!پدرم – آره! آره! اون دختر خانمم که مانی دوستش داره بیارین! برای شام دعوت شون کنین!- مطمئنین پدر؟!پدرم – آره! زود بیاین!"انقدر خوشحال شده بودم که نمی دونستم چی بگم! فقط گفتم"- قربون تون برم بابا جون! «دوباره ساکت شد و یه خرده بعد گفت» -بیاین دیگه!«بعد تلفن رو قطع کرد! گریه م گرفته بود! برگشتم طرف مانی که دیدم »بیا دیگه!« بعد تلفن رو قطع کرد! گریه ام کرفته بود! برگشتم در طرف مانی که دیدم اونم موبایل دست شه و داره خرف می زنه! فهمیدم با عمومه!از لای جمعیت رد شدم و به زور رفتم جل.! دروش پر از دختر و پسر همه م ساکت واستاده بودن و مانی رو نگاه می کردن و منتظر بودن که بقیه یحرفاشو بزنه! رفتیم جلو و رسیدم بهش که تلفن رو قطع کرد! آروم درِ گوشش گفقم»خدا ذلیل ت کنه مانی!مانی –چرا؟!-آبرو برام نذاشتی! بیا بریم دیگه!مانی –اینا رو چیکار کنم؟! الان دیگه می خواستم کم کم ازشون پول جمع کنم!-پول دیگه الان می خوایم چکار؟!مانی –آخه نمی شه که بعد از نیم ساعت سخنرانی همینجوری ول کنم برم!-زودتر یه کاریش بکن الان پلیس می رسه آ!« یه سری تکون دادو بلند گفت»-بسیار خوب شما بفرمائین!«بعد برگشت طرف دختذا و پسرا و گفت»-دوستان! همین الان به من اطلاع رسید که جای دیگه به وجود من احتیاج هس؟ من سخنانم رو کوتاه می کنم!بعد از تمام این چیزا که گفتم و خود شما می دونستید باید پرسید که چاره چیه و راه حل کجاس؟! من به شما می گم! ای مردم بهتره جای حرف زدن بیائین همه با هم دعا کنیم که انشاالله هر چه زودتر این وضع رست بشه و جوونا مون سرو سامون بگیرن! لطفاً همگی دستاتونو به طرف آسمون بلند کنین و هر چی من می گم، شما بگین آمین!الهی، پروردگاری، ترو به بزرگی ات قسم می دم که همه ی جوونای ما رو عاقبت بخیر کنی!« مردم یه نگاهی به همدیگه کردن و بعد دستاشونو بردن بالاو همه گفتن»«الهی آمین!»مانی –خدایا مریضای ما رو شفای عاجل عنایت فرما!«الهی آمین!»مانی –خدایا بلا وبدبختی رو از این مملکت به مملکت مجاور منتقل بفرما!«الهی آمین!»مانی –عاقبت ما را ختم به خیر بگردان!«الهی آمین!»مانی –خدایا کاسه چکنم چکنم رو از دست مردم کشور ما گرفته به دستمردم یک کشور دیگر برسان!«الهی آمین!»« یه مرتبه همه زدن زیر خنده که گفت»-بگین الهی آمین!«الهی آمین!»مانی –هرکی تو هر لباسی ه این مردم خدمت می کنه موید و منصورش بدار!«الهی آمین!»مانی –هرکی به این ملت خیانت می کنه ذلیل و خوارش بگردان!«الهی آمین!»مانی –یواش تر! پرده گوشم پاره شد! حالا دستاتئنئ بکشین به صورت تون و از همین لحظه شروع کنین با جدیت و پشتکار، فعالیت کردن تا بتونم همه با هم چرخ این مملکت رو بگردونیم! ناراحتم نباشین که دعای خیر من بدرقه ی ره تونه! ببخشین م از اینکه وقتت تونو گرفتم!ایشالا همیشه خوش و خرم و موفق باشین! خداحافظ شما! همه تونو به خدا سپردم!«اینو گفت و یه اشاره به من کرد و خودشم از پله ها رفت پایین و از وسط خیابون گذشت و رفت طرف خونه ی عمه اینا و منم دنبالش را افتادم. سریه کوچه که رسید و ایستاد تا من بهش برسم. تا رسیدم بهش گفت »-با بابات حرف زدی؟!« سرمو انداختم پایین و همینجوری رفتم که گفت»-مگه با تو نیستم؟1-با من حرف بزن!مانی- برای چی؟-آقاجون من نمی خوام با تو حرف بزنم! همین!« دویید دنبالم و گفت»-آخه مگه چکار کردم؟!-چیکار کردی؟! واقعاً که! کاشکی یه خرده از روی ترو خدا به من می داد!مانی – آخه برای چی؟1-می دونی اگه نیروی انتظامی سر می رسید چیکارت می کرد؟! مانی اصلاً به کارایی که می کنی فکرم می کنی؟!مانی – بابا من یه خرده دلم گرفته بود، خواستم با مردم دو کلمه حرف بزنم و دلم واشه!-برو برو! با من حرف نزن1« تند تند راه می رفتم و اونم دنبالم می دونید و حرف می زند!»مانی – اگه حرفام بد بود پس چرا همه ش برام کف می زدن؟!-آخرش می خواستی چیکار کنی؟!مانی – همون کاری که کردم! دعا کردم واسه همه ی جوونا و مردم!-غلط کردی!می خواستی پول جمع کنی!مانی- حالا که نکردم!-اگه یه دقیقه دیرتر بهتون زنگ زده بودن کرده بودی!مانی – خب حالا که به موقع زنگ زدن!-می دونی اگه یه نفر اون وسط ترو شناخته بود چی می شد؟!مانی- هیچی! می شد باعث افتخارم! بلافاصله تو فک و فامیل پُر می شد که مانی شده رئیس یکی از این سازمانها و تشکیلات و انجمن آ! فقط م کافی بود که یه عکس ازم بگیرن و بدن به این تلویزیون آ اونام بکنن ش « بَک گراندِ» خودشون! می دونی چقدر معروف می شد؟!« واستادم یه نگاه کردم بهش و گفتم»-تو آدم نمی شی!مانی- باورکن اون لحظه که مردم رو صدا کردم، درست نمی دونستم چی باید بگم! اولش خواستم براشون یه آهنگ بخونم! دیدم گیتار نیس! بعدش خواستم براشون جوک بگم! دیدم جوک جدید ندارم! بعد یه آن فکر کردم و دیدم بهترین چیز اینه که مردم رو یه خرده یادِ خودشون بندازم! همین!-بَدِتم نمی اومد یه خرده اون وسط کاسبی کنی!مانی- اگه بابام زنگ نمی زد! نذاشت که!-خجالت نمی کشی؟!مانی- برای چی؟! مگه وقت و بی وقت این مردم رو برای همیاری و همکاری دعوت می کنن خجالت می کشن؟! اصلاً خجالت نداره که! یه وقته که باید پول جمع کرد برای دانش آموزای بی بضاعت! یه وقت باید پول جمع کرد واسه شب عید مردم بی بضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای بیماران سرطانیِ بی بضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای بیماران تالاسمی بیبضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای معلولین بی بضاعت! خب حالا یه وقتی م باید پول جمع کرد برای دو تا جوون بی پول دیگه! حالا شانس آوردی که شماره حساب ندادم بهشون!-بسَه دیگه! خجالت بکش!مانی – خیلی خب بابا! من خجالت کشیدم! حالا بگو ببینم خوش ت اومد از پیش بینی م ؟! دیدی فرستادن دنبال مون!-عمو بهت گفت که ترمه رو هم بگی بیاد؟-اره!بذار بهش زنگ بزنم!«زود موبایلش رو در آورد و شماره ترمه رو گرفت و جریان رو بهش گفت و تا قطع کرد و رسیدیم خونه و جریان رو به رکسانا گفتم! اولش خوشحال شد اما بعدش دیدم که انگار یه خرده ناراحته! صبر کردم تا رفت تو اناقش و منم دنبالش رفتم و در زدم»رکسانا- بله!-منم!رکسانا- بیا تو!« رفتم تو و دیدم نشسته رو تختش!»-چی شده رکسانا؟« خندید و گفت»-راستش می ترسم!« رفتم جلو و رو تخت، بغلش نشستم و گفتم»-نترس! من باهاتم!رکسانا- فکر می کنی برای چی می خوان منو ببینن؟-به همون دلیل که می خوان ترمه رو ببینن!رکسانا- میشه امشب من نیام؟-اینطوری تا آخرش با منی؟« یه نگاه بهم کرد و گفت»-الان لباسامو عوض می کنم!« بلند شدم و از تو اتاقش اومدم بیرون و رفتم پائین. مانی رفته بود که ماشین رو روشن کنه. رفتم جلو عمه م و بهش گفتم»-شما صلاح میدونین که رکسانا و ترمه ببریم اونجا؟عمه – آره عمه! باید اینکار بکنین!« خندیدم و بعدش صورتش رو ماچ کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید! یه خرده بعد رکسانا اومد تو پذیرایی! یکی از همون لباسایی که براش خریده بودم پوشیده بود! روپوشی رو هم که دستش بود از همونا بود که خودم براش خریده بودم. یه عطرر خوشبو ام زده بود. یه نگاه بهم کرد و گفت»-خوب م؟!-خیلی!« بعد رفت طرف عمه و گفت»-شما با من کاری ندارین؟عمه- نه عزیزم برو! برو به امید خدا!« یه مرتبه خودشو انداخت بغل عمه م و شروع کرد یه گریه کردن! عمه مم بغلش کرد و نازش کرد و نازش کرد و به من اشاره کرد. منم رفتم جلو و بازوش رو گرفتم که از تو بغل عمه اومد بیرون و اشک هاشو پاک کرد و گفت»-خداحافظ !« بعد برگشت طرف من. احساس کردم که الان احتیاج به یه تکیه گاه داره! دستش رو گرفتم و تو دستم فشار دادم که بهم خندید و دوتایی درِ راهرو رو وا کردیم و رفتیم تو راهرو. نگه ش داشتم و گفتم»-چه ت شده رکسانا؟!رکسانا- می ترسم!-از چی؟رکسانا- از همه چی!-آخه چی؟!رکسانا – می ترسم همه چی خراب بشه!-نمی شه!رکسانا – می ترسم من و ترمه رو مخصوصا! دعوت کرده باش اونجا که..-اونجا که چی؟!رکسانا- که یه جوزی بهمون بفهمونن که در حد و اندازه ی شماها نیستم!« بازوهاشو محکم گرفتم و خندیدم! اونم یه مرتبه سرشو جور قشنگی تکون داد که موهاشو ریخت یه طرف شده که نگو!»رکسانا – فکر می کنی دیونه شدم؟-نه! فکر می کنم خیلی خوشکل شدی!« یه نگاهی بهم کرد و بعد یه نگاهی به کلید چراغ راهرو کرد و گفت»-لامپ اضافه خاموش!«بعد چراغ راهرو رو خاموش کرد!»***« مانی تو ماشین نشسته بود داشت با ترمه حرف می زد. در عقب رو وا کردم و رکسانا رو سوار کردم و خودمم نشستم جلو که مانی برگشت طرف من و همونجور که نگاهم می کردبه ترمه گفت»-الان سوار شدن! تو آماده باش که اومدم دنبالت! فعلاً خداحافظ.« بعد موبایل رو خاموش کرد و همینجور که زل زده بود به من گفت »-رنگ کاری داشتی؟-چی؟مانی-رنگ کاری! رنگ کاری!-رنگ کاری چیه؟مانی-رنگ کاری اونه که آدم با یه رنگ مخصوص مثلا قرمز کار کنه و احیانا صورتش یا لپش قرمز بشه! یعنی هیچ عیبی م نداره ها! البته به شرطی که بعدش رنگا رو از روی لپش پاک کنه!"بعد یه دستمال کاغذی از تو جیب در آورد و داد دست من و یه دنده عقب گرفت و حرکت کردیم! من و رکسانام یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم!نیم ساعت بعد رسیدیم جلو خونه ی ترمه اینا. ترمه دم در واستاده بود و تا ما رو دید اومد جلو و یه سلام و علیک با ما کرد و بعدش شروع کرد با مانی دعوا کردن!"ترمه-معلوم هست کجایی؟ یه زنگ بهم نمی زنی! مگه نگفتی می رم و بر می گردم؟ این طوری قول می دی؟ خجالت داره والا!"مانی یه نگاه بهش کرد و بعد از همون توی ماشین گفت"-ذلکا ذلیلکا کمربسته خلیلکا جونورا نجنبینا نلولینا!"بعد فوت کرد به ترمه! ترمه همینجوری واستاده بود و نگاهش می کرد! بعدش اومد این طرف ماشین سوار بشه که مانی به من گفت:-بابا این جادو جنبلا همه اش دروغه اگه راست بود الان این ترمه باید می شد چوب خشک!"من شروع کردم به خندیدن و از ماشین پیاده شدم و با ترمه سلام و احوالپرسی کردم و در رو براش باز کردم و نشست بغل رکسانا و با اونم سلام و علیک دوباره کرد و بعد به مانی گفت"-آداب معاشرت رو خوبه از هامون خان یاد بگیری!-مانی-ذلکا ذلیلکا...ترمه-زهر مار این دیگه چیه یاد گرفتی؟مانی-کمر بسته خلیلکا جونورا نجنبینا نلولینا!"من زدم زیر خنده و سوار شدم که ترمه گفت"-کجا بودی تا حالا؟رکسانا-خونه ما بودن ترمه جون.ترمه-یه زنگ به من نزده. اگه من بهش تلفن نکنم اصلا یادش می ره که منو می شناسه دیوونه!مانی-ذلکا ذلیلکا...ترمه-بس کن دیگه. چیز یاد گرفته!مانی-نخیر هیچ اثر نداره!"بعد پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که ترمه گفت"-حق نداری یه کلمه دیگه با من حرف بزنی، فهمیدی؟مانی-پس برگرد خونه تون. وقتی من و تو قراره حرف نزنیم بالطبع ازدواجمونم منتفیه!ترمه-نه اون سر جاش هس این یکی منتفیه.مانی-کدوم یکی؟ترمه-زهرمار!-ترمه خانم فیلم به کجا رسید؟ترمه-تموم شد رفت پی کارش!-یعنی چی؟ترمه-اون روز کارگردان و اون چند نفر که مثلا سیاهی لشکر بودن رو گرفتن و بردن کلانتری. فیلمم توقیف شد!-آخه چرا؟ترمه-بهش گفتن هم خودت باعث تشویش اذهان عمومی می شی و هم فیلمت! خب برای فیلمبرداری مجوز نگرفته بود و جلو خوابگاه دانشگاه رو هم شلوغ کرده بود! می دونین چند نفر بی گناه کتک خوردن و زخمی شدن و بعضی هاشونم زندانی؟!-پس بقیه ی اونایی که چوب دستشون بود کیا بودن؟ترمه-اصلا معلوم نشد. نون شد و سگ خوردشون. شماها چه خبر؟ اشتی کردین؟-داریم می ریم که آشتی کنیم.ترمه-راستش هامون من می ترسم.رکسانا-منم همین طور.مانی-منم همین طور!ترمه-تو زهرمار."زدم زیر خنده که ترمه گفت"-تو رو خدا اون جا هوای ماها رو داشته باشین!مانی- اصلا نگران نباش به خدا هیچی نیس!ترمه-جون من راست می گی؟مانی-اره به جون تو من تا حالا ده نفر مثل تو رو بردم خونه مون و به بابام نشون دادم و نپسندیده! ابم از آب تکون نخورده!ترمه-ببین حالا خودت تنت می خاره ها.-اصلا ناراحت نباشین. ما اونجاییم.ترمه-ممنون. مگه اینکه دلم به شما خوش باشه. اینکه انگار نه انگار داره نامزدش رو می بره به پدرش معرفی کنه! ببینم هامون خان اخلاق پدرش چه جوریه؟مانی-مگه می خوای زن بابام شی؟ترمه-اگرم بشم حداقل هر چی باشه از تو بهتره. بدقول!مانی-بابا اگه بهت زنگ نزدم برای این بود که وسط میتینگ بودم و داشتم برای هوادارام سخنرانی می کردم!ترمه-گم شو خر خودتی!مانی-بی تربیت.ترمه-انقدر چاخان می کنی که دیگه هیچ کدوم از حرفات رو باور نمی کنم. مانی-باور نمی کنی از هامون بپرس!ترمه-آخه تو میتینگ چی کار می کردی؟ اصلا کدوم میتینگ؟رکسانا-مانی خان همه ش خونه بودن.مانی-پس اون موقع که با هامون رفتیم قدم بزنیم چی؟رکسانا-یه ساعت بیشتر طول نکشید!مانی-هامون براشون بگو بفهمن با کی طرفن!"خندیدم و جریان رو براشون تعریف کردم. اولش باور نمی کردن اما وقتی فهمیدن راست می گم انقدر خندیدن که اشک از چشماشون اومد پایین! تا دم در خونه مون می خندیدن. اما اونجا که رسیدیم و مانی ماشین رو پارک کرد و تا چشمشون به خونه ی ماها افتاد هر دو گریه شون گرفت!من و مانی پیاده شدیم و ترمه م پیاده شد و رفت پیش مانی اما رکسانا همونج.ر نشسته بود و به خونه ی ماها نگاه می کرد. سرمو بردم تو ماشین و بهش گفتم"-چرا پیاده نمی شی؟رکسانا-من این خونه تونو چند بار دیده بودم اما اون موقع این طوری بهش نگاه می کردم و ازش نمی ترسیدم!-یعنی چی؟"بعد همونجور که چشمش به خونه بود گفت"-یعنی اون موقع فکر نمی کردم اصلا امکانش باشه که یه روز بخوام برم توش!-بیا پایین زودتر بریم تو.رکسانا-هامون من خیلی ترسیدم. راستش قبلا این طوری فکر نکرده بودم. یعنی می دونستم پولدارین اما نه انقدر!-تو ارزشت خیلی بالاتر از این چیزاس.رکسانا-داری شعار می دی!-نه جدی می گم! من تو رو با تمام این خونه و ثروت و این چیزا عوض نمی کنم. خودتو دست کم نگیر."دوباره یه نگاهی به خونه مون کرد و بعد آروم پیاده شد اما ناراحت. مانی م ماشین رو قفل کرد و رفتیم به طرف خونه و در رو با کلید وا کردیم و رفتیم تو. وقتی داشتیم از حیاط رد می شدیم ترمه گفت"-اینجا چند متره؟مانی-شما واسه رهن می خواین یا اجاره؟ترمه-لوس نشو!مانی-مگه تو معاملات ملکی ای؟ترمه-نه اما فکر کنم پدرت و عموت ما رو اینجا خواستن که اول یه خرده خجالتمون بدن و بعدش بیرونمون کنن که دیگه شماها رو ول کنیم و بریم دنبال کارمون!"یه مرتبه مانی واستاد و بازوی ترمه رو گرفت و گفت"-اولا که بابا و عموی من میشن دایی تو بعدشم اگه اینکارو بکنن ما دو تام با شماها از این خونه میایم بیرون!"بعد برگشت طرف من که بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که یه مرتبه مادرم از پشت پنجره ما رو دید و از نو خونه اومد تو تراس و تند از پله ها اومد پایین و استخر رو رد کرد و اومد طرف ما. من و مانی م تند رفتیم جلو که هر دومونو بغل کرد و زد زیر گریه! حالا هر چی ماچش می کنیم آروم نمیشه که! بالاخره بعد از گریه و گلگی از ما دو تا اشکش رو پاک کرد و برگشت طرف رکسانا و ترمه که هر دو زود بهش سلام کردن!"مانی-ترمه خانم! این عزیز مادر منم هس آ. منو عزیز بزرگ کرده!"ترمه آروم گفت"-مانی خیلی از شما تعریف می کنه. شاید شما رو از مادرشم بیشتر دوست داره!"مادرم بهش خندید و گفت"-می دونم که تو رو هم خیلی دوست داره!"بعدش ترمه دستاشو وا کرد و مادرمو بغل کرد! مادرمم بغلش کرد و ماچش کرد و بعدشم به مانی گفت که برین تو.برگشتم و یه نگاه به پنجره های قدی خونه مون کردم از سر و صدا پدرم اومد پشت پنجره و تا ماها رو دید زود پرده رو انداخت و رفت. فهمیدم رفت که لباساشو عوض کنه اما دل تو دلم نبود! می ترسیدم همونجور که رکسانا و ترمه گفته بودن باشه! هر چند می دونستم که پدرم اینا اهل این حرفا نیستن. برگشتم طرف مادرم که دیدم داره رکسانا رو نگاه می کنه. رکسانام صورتش سرخ سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پایین. آروم به مادرم گفتم:-مامان این رکساناس.مادرم-می دونم."رکسانا آروم سرشو بلند کرد. کیفش رو تو دو تا دستاش گرفته بود و همچین فشار می داد که مطمئن شدم هر چی توش بو له شد!یه لحظه مادرم و رو نگاه کرد و بعد آروم گفت"-ببخشین.مادرم-چی رو؟"دوباره یه نگاه به مادرم کرد و گفت"-نمی دونم. همه چی رو! باعث ناراحتیتون شدم!مادرم-از کجا می دونی؟رکسانا-خودم می دونم!مادرم-اخلاقت رو نمی دونم اما همیشه دلم می خواست یه عروس به خوشگلی تو داشته باشم."رکسانا سرشو انداخت و پایین و یه قدم رفت طرف مادرم اما دوباره خجالت کشید و واستاد اما یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل مادرم! اونم محکم بغلش کرد. چون مادرمو می شناختم فهمیدم که از رکسانا خیلی خوشش اومده. یعنی مادرم وقتی کسی رو اینجوری بغل می کرد که دوستش داشته باشه! خیلی خوشحال بومد. خیلی خیلی!یک مرتبه مادرم با تعجب رکسانا رو یه خرده داد عقب و نگاهش کرد و گفت"-چرا گریه می کنی؟!رکسانا-نمی دونم.مادرم-تو الان باید خوشحال باشی.رکسانا-می دونم!مادرم-نیگاش کن چه اشکی می ریزه."بعد با دست هاش اشکاشو پاک کرد و صورتش رو ماچ کرد و گفت"-بریم تو منتظرمونن.مانی-بیاین دیگه."بعد تا دید رکسانا داره گریه می کنه اروم به ترمه گفت"-توام دو قطره اشک می ریختی بد نبودا. اینجور موقع ها اثر خوبی داره!"ترمه یه چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت و همه راه افتادیم طرف خونه و از پله ها رفتیم بالا و از تراس رد شدیم و رفتیم تو.اولین کسی که اومد جلومون زری خانم بود که اول با گریه ماها رو بغل کرد و بعدش رکسانا اینا و همونجور با گریه به مانی گفت"-به خدا این چند وقته که نبودی تو این خونه صدا از صدا در نمی اومد!مانی-یعنی راحت بودین؟زری خانم-خدا مرگم بده نه والا! انگار یه چیزی گم کرده بودم."یه دفعه عموم در خونه رو وا کرد و اومد تو که زود مانی رفت پشت ترمه قایم شد و از همونجا گفت"-سک سک! یعنی سلام باباجون!"منم زود به عموم سلام کردم که اول اومد طرف من و بغلم کرد. تو چشماش اشک جمع شده بود و نمی خواست گریه کنه. می دونستم چقدر مانی رو دوست داره!بعد برگشت طرف مانی که مانی م از پشت ترمه که داشت خودشو از جلو مانی می کشید کنار اومد طرف عموم و بغلش کرد و محکم فشارش داد به خودش و گفت"-خیلی مخلصیم باباجون آ!عموم-برو پدرسوخته ی چاخان!مانی-به جون خودتو اگه این دفعه دروغ بگم! دلم خیلی براتون تنگ شده بود!عموم-خیلی خب خیلی خب. برو کنار ببینم."بعد یه نگاه به ترمه کرد و یه مرتبه با تعجب گفت"-این که چیزه!مانی-ا... اگه خیلی چیزه بریم عوضش کنیم!"همه زدیم زیر خنده."عموم-باز چرت و پرت گفتی؟مانی-آخه شما میگین چیزه.عموم-یعنی همونه که تو اون فیلمه نقش چیز رو داشت!مانی-عجب اطلاعا سینمایی دقیقی!عموم-باز شروع کردی؟مانی-آخه شما یه چیزایی میگین که آدم بالاخره...!عموم-تو حرف نزن ببینم. حالا اسمش چیه؟مانی-شما که گفتین حرف نزنم.غموم-فقط اسمش رو بگو.مانی-یه قواره طاق شال!عموم-چی؟"ترمه زود اومد جلو عموم و دستش رو دراز کرد و گفت"-ایم من ترمه س. خوشبختم!"عموم یه نگاه بهش کرد و بعد خندید و باهاش دست داد و گفت"-ببینم اون فیلم که بازی کردی جریانش راست بود یا نه الکی بود؟ترمه-تا یه مقدار. یه مقدارم دستکاری شده بود. یه خرده م سانسور شد!عموم-کجاهاش؟ترمه-اونجا که دختره و پسره...عموم-نه اونجا رو میگم که دختره از خونه رفت بیرون. بعدش کجا رفت؟ترمه-آهان. اونجاش درست بود. یعنی واقعی بود!عموم-عجب. فیلمش خیلی قشنگ بودا! توام خوب بازی کرده بودی آ! بیا ببینم!"دوتایی راه افتادن طرف سالن و ترمه م زیر بازوی عموم رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن! مادرمم به ماها گفت بریم تو سالن و خودش رفت طرف آشپزخونه که مانی به رکسانا گفت"-ترمه خودشو جا کرد! حالا نوبت شماس!"بعد همونجور که می رفت طرف سالن آروم گفت"-هر چند بابای این..."دیگه بقیه ی حرفش رو نزد که رکسانا آروم ازم پرسید"-بابای تو چی؟ منظور مانی خان چیه؟-بیا تا بهت بگم.رکسانا-الان بگو!-هیچی. فقط خودت باش!رکسانا-مگه اخلاق پدرت چه جوریه؟-دوست داره آدما رو همونجوذ که واقعا هستن ببینه. توام فقط خودت باش."بعد زیر بازوش رو گرفتم و بردم طرف سالن که تا نزدیک پله ها رسیدیم پدرم از طبقه ی بالا اومد تو پله ها و همونجا واستاد و ما رو نگاه کرد. من و رکسانا هر دو سلام کردیم که یه سری تکون داد و آروم اومد پایین. چشمش فقط به رکسانا بود. رکسانام داشت نگاهش می کرد که رسید پایین پله ها. دوباره سلام کردم که برگشت طرفم و گفت"-برگشتی؟-نرفته بودم!"سرشو تکون داد که گفتم"-پدر معرفی می کنم! رکسانا!"دوباره یه نگاه به رکسانا کرد و رکسانا بازم سلام کرد و پدرو آروم جوابش رو داد و گفت"-بفرمایین تو سالن."بعد خودش جلوتر رفت. جلو رکسانا خجالت کشیدم که رکسانا حرکت کرد طرف سالن. بازوش رو گرفتم و آروم در گوشش گفتم"-می خوای برگردیم؟رکسانا-نه! می خوام خودم باشم!"یه لحظه تو چشمای قشنگش نگاه کردم و اراده رو توش دیدم و بهش خندیدم و گفتم"-بریم!"راه افتادیم طرف بالای سالن که مثلا مهمونخونه بود و چند دست مبل خیلی شیک چیده شده بود. پدرم رسیده بود سر جای همیشگی اما همونجا واستاده بود تا من و رکسانا رسیدیم بهمون اشاره کرد که بریم بالا. رکسانا گفت"-مرسی. همین جا خوبه!پدرم-بفرمایین اینجا کنار من."رکسانا آروم رفت طرف پدرم. برگشتم این طرف که ببینم مانی کجاس که دیدم داره میاد جلو و تا رسید سلام کرد و گفت"-عمو جون چقدر تو این چند ساعته جوون شدین!"پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت"-نقشه طرح می کنی، هان؟مانی-به جون شما اگه نقشه در کار باشه!پدرم-نامرد تو کو؟مانی-نمی دونم. شما ندیدینش؟!"پدرم یه لبخند زد و فهمیدم که زیادم ناراحت نیس چون موقع ناراحتی اگه بانمک ترین شوخی ها رو هم باهاش می کردن براش فرقی نداشت!خلاصه رکسانا بغل پدرم رو مبلی که پردم بهش تعارف کرد نشست و کیفش رو همونجا گرفت تو دستاشو فشار داد! خیلی براش ناراحت بودم. منم رفتم بغلش نشستم و مانی م رفت اون طرف پدرم نشست. که یه مرتبه پدرم بلند گف"-زری خانم!"زور زری خانم اومد جلو و گفت"-برمایین آقا!پدرم-قهوه! مهمان مسیحی داریم."بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"-شایدم مشروب میل داشته باشین!"یه مرتبه اخمام رفت تو هم. برگشتم طرف مانی نگاه کردم که دیدم داره لبش رو گاز می گیره یعنی هیچی نگو! منم هیچی نگفتم که رکسانا گفت"-خوردن یا نخودرن این چیزا دلیل بر چند گانگی نیس! نباید مسلک ها و مرام ها رو با نوشیدن و خوردن قضاوت کرد!پدرم-آخه شنیدم که مسیحیا هم قهوه می خورن و هم مشروب!رکسانا-و مسلمونا نه قهوه می خورن و نه مشروب!"تا اینو گفت مانی قاه قاه زد زیر خنده که پدرم چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد به رکسانا گفت"-حالا چی میل دارین؟رکسانا-هیچی. ممنون!پدرم : زری خانم هم قهوه بیار و هم چایی و هم مشروب!زری خانم به چشم گفت و رفت.پدرم – خوابگاه رو هم که شلوغ کردین!یه مرتبه سه تایی به هم نگاه کردیم که مانی گفتتعقیبمون می کردین؟پردم – باید از وضعیت پسرم و برادر زاده ام با خبر باشم یا نه؟رکسانا- ما شلوغ نکردیم ! فقط نخواستیم بهمون توهین بشه و پا روی حقمون بذارن!پدرم-اما اگه شما حق کسه دیگه ای رو بردارین اشکا ل نداره؟اینو گفت و به من نگاه کردرکسانا- حق ذات نیست! معنی یه ! منم فقط همون معنی رو خواستم ! اندازه ی کف دستم!و بعد دستاشو که عرق کرده بود وا کرد و به پردم نشون داد و گفت :و همینجوری خالی و لخت!پدرم طعنه اش رو فهمید و هیچی نگفت.سکوت بر قرار شد که مانی گفت واقعا دلمون براتون یه ذره شده بود عمو جون!این هامون که از دوری شما اشک می ریخت به پهنای صورتش!پدرم – بی خود کرده! من اینطوری تربیتش نکردم! سعی کردم مثل مرد بارش بیارم مطمئنم هستم که مثل ادمایه ضعیف گریه و زاری نکرده!مانی – بعلـــــــــــه ! اونکه درست ! تازه کلیم پشت سرتون براتون شاخ وشونه می کشید !یعنی ازتون تعریف می کرد که شما مرد بارش اوردین و مثل رستمه و از هیچی نمی ترسه! فقط دلم می خواست اونجا بودین و میدیدین موقع میتینگ چه جوری در رفت!پدرم برگشت طرف رکسانا و گفت :اگه اینجا به حقتون میرسین می تونین برین فرانسه ! چرا این کارو نمی کنین؟؟رکسانا – چون نیمه ی ایرانیم بهم اجازه نمی ده این خیلی مهمه من با داشتن پناهگاهی مثل فرانسه ایرانم رو انتخاب کردم!تو همین موقع زری خانم با یه سینی بزرگ امد نمی دونم چی شده بود که سرویس طلامونو اورده بود دم دست!پدرم بهش اشاره کرد و اونم گذاشت روی میز و رفت کنار سالن و پار دستی رو که شبیه کالسکه ی بزرگ بود و ور داشت و اورد جلو گذاشت و کنار میز رفت !رکسانا یه نگاهی به سرویس چایی خوری انداخت و هیچ نگفت یه خورده که گذشت پدرم گفت :بعضی ها به رسم و رسومات پایبندن تا حدودی هم فکر می کنم باید اینجوری باشه! باید یه سری از سنت ها پا برجا باقی بمونه!رکسانا – مثل قربانی کردن ادم ها در مقابل بت های سنگی؟!پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت :البته نه رسومات خرافی!رکسانا – هر رسم و رسومی شاید در زمان خودش معنا داشت هباشه ! بعضی هاشونم از روی ناچاری بوده و یا علتی داشته که در زمان خودش منطقی به نظر می رسیده اما بعد ها اون ناچاری یا منطق از بین رفته اما اون رسم هنوز باقی مونده!پدرم : مثلا چی؟؟رکسانا : نذر کردن و روشن کردن شمع توی کلیسا ها ! علت اصلیش نبودن برق بوده در قدیم ها برای روشنایی فضای کلیسا مردم شمع نذر می کردن و می اوردن اونجا روشن می کردن تا محیط روشن بشه و همه بتونن در روشنایی به عبادت و کار هایه دیگه شون برسن ! در اثر اختراع برق دیگه مسئله تاریکی مطرح نبوده! همه جا با نیروی الکتریسیته روشن بوده و علت خود به خود ار بین رفته بوده اما رسم شمع روشن کردن بصورتی دیگر باقی می مونه!!پدرم یه نگاهی بهش کرد و یه لحظه مکث کرد و بعد پاش رو از رو پاش انداخت پایین و یه خورده از رو مبل اومد جلو طرف میز و برگشت طرف رکسانا و گفت :خواهش می کنم بفرمایید چی براتون بریزم؟؟چایی یا قهوه؟؟رکسانا : ممنونپدرم : من اصرار می کنم!رکسانا خندید و گفت:قهوه لطفا!پدرم : منم اکثرا قهوه رو ترجیح می دهم!بعد یکی از قوری ها رو برداشت و شروع کرد به ریختن ! مانی م با دست جلو دهنش رو گرفته بود که نخنده!!پدرم نرم شده بود.رکسانا : من قهوه رو تلخ می خورم!پردم : کار بسیار خوبی می کنین ! این قند بلای حون ما ایرانی ها ست!یه فنجون به رکسانا داد و خودشم یکی رو برداشت و گفت :شما به شطرنج علاقه دارین؟رکسانا : خیلی زیاد ! تا حالام چند بار تو دانشگاه جایزه بردم!!پدرم : جدی!! چه خوب می خواین تا شام حاضر بشه یه دست بزنیم ؟؟یه مرتبه متوجه شد حواسش جلو ماها پرت شده و قافیه رو باخته امابه رویش نیاورد و زود از جاش بلند شد و حرکت کرد طرف ته سالن که میز شطرنج بود اما دوباره برگشت و جلو رکسانا واستاد و یه لبخند بهش زد و بعد دستش رو دراز کرد طرفش!من و مانی همینجوری مات داشتیم بهش نگاه می کردیم که رکسانا فنجونش رو گذاشت روی میز و دست پدرمو گرفت از جاش بلند شد و خندید! پدرم بلند داد زد و گفت :زری خانم !!زری خانم!!یه زحمت بکش این بساط ما رو بیار اون و ! دستت درد نکنه خانم ! بعد دست رکسانا روکشید . همونجور که با خودش می برد گفت :من همیشه گفتم کسی که به شطرنج علاقه داره ادم با فکر و اندیشه ایه ! همیشه به این بچه ها هم گفتم برن این دانشو یاد بگیرن !! متاستفانه خانمم اصلا از شطرنج خوشش نمیاد ! ببینم بازیت در حد عالی نیست که نکنه زود ماتم کنی؟؟!!رکسانا : اگربتونم مطمئن باشم که تو جلسه ی اشنایی این کارو نمی کنم!یه مرتبه پردم شروع کرد قاه قاه خندیدن ودستش رو انداخت رو شونه ی رکسانا و گفت :اولشس خیلی تند رفتم ! نه ؟؟دیگه نشنیدم رکسانا بهش چی گفت اما بازم صدای خنده ی پدرم بلند شد! موندیم اونجا منو مانی که گفت :ترمه اینا کجا رفتن؟؟رفتن تو حیاط!مانی : خاک بر سر من و تو کنن ! این باباهای ما زن می خواستن و انقدر ناز و نوز می کردن ! می گم پاشو بریم برایه خودمون دو تا پیدا کنیم این دو تا که نصیب اینا شد !خندیدم و از جام بلند شدم و فنجون رکسانا و پدرم رو برداشتم و با مانی رفتیم طرفشون پدرم میز رو چیده بود همونجور که حرفم می زد بازیم می کرد!رکسانا : کاملا صحیحه مثل دوست داشتن سیب یا گلابی ! اگر کسی سیب رو دوست داره ادم بدی نیست ! همون طور اون کسی که گلابی رو دوست داره!فنجونا رو گذاشتم رو میز بغلشون که رکسانا یه نگاه بهم کرد و لبخند زد !منم بهش خندیدم !پدرم : درسته ! ما خیلی بهشون بد کردیم !رکسانا : حتما شنیده بودین که همشون رو کرده بودن تو دو تا ملحفه ی کثیف !پدرم : درسته زمان قاجار بوده!رکسانا : شنیدم زمانی که بارون می اومده حق نداشتن تو شهر رفت و امد کنن ! می گفتن چون بدنشون تر می شه و ممکنه تماسی با یکی داشته باشن و همون جور اون یکی نجس باشه پس نباید از لونشون بیرون بیان !پدرم : درسته در واقع لونه بوده !رکسانا : این خیلی بده !پدرم خیلی بده شرم اوره نوبت شماست !رکسانا یه حرکتی کرد که پدرم بهش نگاهی کرد و بعد شطرنج رو نگاه کرد و گفت :چطوری حواسم به این نبود!رکسانا : راه یکیه ! اگر کسی بخواد یه راه بره !همشونم یه چیز می گن و به یه جا می رسن بقیه اش خوبه !پردم : درسته !رکسانا : اگه او ن حرکت رو بکین کیش می شین!پدرم : ای وای به مهره دست نزده بودما!رکسانا خندید و گفت :قبوله !پدرم : قرون وسطا رو چطوری میبینی؟رکسانا : دوران گذرا ! از بدویت نسبی به پیشرفت نسبی ! تکامل عقلانی شروع می شه ببخشید الان گارد می شین !پدرم : ای بابا ! اینطوری که اسب می ره !مانی : عیب نداره به جاش کلی خر داریم!زدم زیر خنده که پردم برگشت نگاهی بهمون کرد و گفت :شما اینجائین؟مانی : کی می خواین بریم برنامه کودک نگاه کنیم؟؟پدرم : برین حداقل یه جابشینین بالا سر ادم وایمسیتین ادم حواسش پرت می شه باختم دیگه!!تو همین موقع در سالن وا شد و عموم و ترمه که داشتن می خندیدن اومدن تو که زود مانی گفت :عمو جون! عمو جون ! پیداش کردم !پدرم : چی رو ؟؟مانی : نازمزدمو !پدرم : ا کوشن ؟؟عموم و ترمه اومدن جلو و عمو مگفت :خان داداش پای شطرنج پیدا کردین ! اینم عروس منه ! ایشونم حتما رکسانا خانم هستن !رکسانا و پدرم بلند شدن و عموم صورت رکسانا رو ماچ کرد و پدرم سر ترمه رو بعدش گفت :خودش از تو فیلمش قشنگ تره ! هر چند تو فیلمشم خوشگل بود اما نوار کیفیت نداشت از رو پرده ضبط کرده بودن ! هامون دو تا مبل بکش جلو!من و مانی دو تا مبل اوردیم جلو و عمو مو ترمه نشستن که مانی گفت :بابا جون خیلی خوشحالی که من برگشتم خونه؟عموم : هان؟؟مانی : هیچی ! براتون چایی بیارم ؟؟عموم : دخترم تو چی می خوری؟؟ترمه : اگه باشه چای.عموم : مانی بپر یه فنجون چای بیار ! بدو !مانی : چیز دیگه ای نمی خواین ؟؟عموم : هان ؟؟مانی : قندم بیارم ؟؟عموم : برو دیگه !!مانی رفت اون طرف و یه فنجون چا ریخت و برگشت و داد ترمه که ترمه یواشکی زبونش رو براش در اورد.عموم : مانی ! این فیلمه رو چرا جلو شو گرفتن ؟؟ یادم بنداز به این رفیقم یه زنگ بزنم ازادش کنه!مانی : اون فیلم خیلی بو داره با با جون!!عموم : اصلا چرا رفتی تو این فیلم !ترمه : خب ازم دعوت کردن !عموم : یه فیلم مگه چقدر خرجش می شه؟؟ترمه : حدود صد ، صدو خرده ای ملیون!عموم : خب چیزی نمی شه که ! خودم می ذارم ! اتفاقا یکی دوتام کارگردان اشنا دارم ! این پسره رو می کنیم تهیه کننده اونام کارگردانی کنن و توام بازی کن!ترمه : ممنون بابا جون تا اینو گفت مانی مات به ترمه نگاه کرد که اونم بهش خندید مانی : ممنون چی چی جون؟؟عموم : باز حرف زدی؟؟مانی : بابا نمی تونم که لال بشم؟؟!!عموم : تو چرا نمی ری به کارت برسی؟؟مانی : بابا من کارم همینه دیگه ناسلامتی اینا رو اوردیم اینجا که مثلا بگیریم شون!!عموم : خب که چی؟؟مانی : خب شما ها نمی ذارین که اصلا امون به ماها نمیدین!!پدرم : بابا یه خرده ساکت ! اصلا بازی رو نمی فهمم!برگشتم به رکسانا نگاه کردم داشت بهم می خندید تو دلم یه جوری شد!پدرم : چه کردن با این مردم!!رکسانا : تفتیش عقاید ! سوزوندن ! شکنجه !عموم : چی؟؟پدرم : قرون وسطا!!عموم : گالیله رو ؟؟پدرم : همه رو عموم : یعنی خودشون نمی دونستن کی برمی گرده ؟؟پدرم تنها گردیش نبود که !!مانی : این حرفایه بی تربیتی چیه که می زنین!!رکسانا و ترمه و من زدیم زیر خنده که پدرم و عموم یه نگاه به مانی کردن و پدرم گفت :داریم زمین رو میگیم پسر!!مانی : اهان!!رکسانا : اونا می گفتن که زمین مرکز جهانه !!گالیله ثابت کرد که نیست!!مانی : خب خیام مام که چند سال قبلش اینو گفته بود !!رکسانا : گفته بود اما نه بلند بلند !!عموم : چرا نگفته بود ؟؟رکسانا : چون حتما در اون زمان بلافاصله اعدامش می کردن! چون ذهن کسی امادگی پذیرفتنش رو نداشت ! الانم همنیطوره! چون ذهن بعضی ها اماده ی پذیرفتن بعضی حقایق نیست پس کسی نباید بگه چون براش خطرناکه!! عموم : ولی بعدش خیلی پیشرفت کردن ! رکسانا : شاید مهم ترین چیزی رو که فهمیدن این بود که یاد بگیرن تا منافع خودشون رو تو منافع جمع ببینن ! هر ملتی که اینو یاد گرفته موفق شده!! پدرم : کاملا درسته ماها منافع خودمون رو فقط به صورت شخصی در نظر می گیریم!! عموم : ما اصلا بلد نیستیم کا گروهی بکنیم ! همیشه اخرش دعواست ! مانی : مثل الان که اصلا اجازه نمیدین ما دوتام که مثل چنار اینجا وایستادیم بشینیم بغل شماها و یه کار گروهی بکنی!! عموم : باز چرت و پرت گفتی؟؟ رکسانا : داستان کبوتر و طوقی رو شنیدین ؟؟ کلیله و دمنه!! موقعی که یه عده کبوتر تو دام یه صیاد گیر میوفتن!! عموم : کدومه؟؟ رکسانا : هر کدوم به تنهایی سعی می کردن خودشون رو ازاد کنن ! برایه همین حرکت هایه تک نفره می کردن!! پردم : رئیس شون یه کفتر طوقی بود ! بهشون دستور می ده همگی با هم و یه مرتبه پ رواز کنن ! اونام گوش می دن و یه دفعه دام رو برمیدارن و با خودشون می برن هوا و ازاد می شن!! رکسانا : و بعد توسط یک موش که دوست کبوتر طوقی بوده بند های دام جویده و پاره می شه ! اینم به اون معناست که هر جنسیت می تونه با جنسیت دیگه دوست بشه و به همدیگه کمک کنن!! پدرم : کاملا صحیحه!! مانی : خوش به حالت هامون!!ایشالا وقتی با رکسانا خانم ازدواج کردی شبا برات می شینه و از این قصه ها میگه که حوصله ات سر نره!! عموم : پسر تو چرا نمیری یه جا دیگه؟؟ همه زدیم زیر خنده که پدرم به رکسانا گفت : سرت به حرف زدن گرم شده مهره هاتو یکی یکی زدم!! رکسانا : در هر بازی مهم نتیجه است!! عموم : می گن تو اون وقت وقتی یه دانشمندی یه چیزی اختراع می کرد به جرم جادو گری می گرفتن و می سوزوندنش!! پدرم : خیلی ترس و وحشت زیاد شده بود ! برای همینم مردم یه دفعه ریختن سر به شورش برداشتن!! رکسانا: خدا ترسی باید تو وجود ادم ها باشه و فقط مربوط به خوشون و به میل و اراده ی خودشون و نباید کسیم توش دخالتی داشت هباشه !! اگه یه عده یان و مردم و وادار کنن که خدا ترس بشناین دیگه نمی شه خدا تزسی می شه ترس از بنده ها !! می شه ترس از ادم ها یا به ظاهر ماموران خدا!! اون وقت می شه یه چیز دنیایی دیگه !! اون وقت می شه براش تبصره گذاشت یا به هر صورت ازش گذر کرد یا دورش زد !! مثل پارک کردن ماشین در جای ممنوعه!! یا وارد شدن به خیابون یه طرفه !! تا زمانی که یه مامور راهنمای رانندگی سر و کله اش پیدا ندشه می شه این قوانین ورو نقض کرد یا دور از چشم قانون جنایت کرد!!کلاهبرداری کرد !! چرا ؟؟ چون اکثر ادم گیر نمیوفتهع !! اکثرا ادم خطاکار بدون اینکه جریمه یا تاوونی بده فرار می کنه!! چون نمی شه که برای هر یه نفر تقربا یه مامور گذاشت×× تازه اگرم بشه از کجا معلوم که ماموره رو با رشوه نمی خرن!! عموم : به ! بیا ببین ایجا چه خبره ؟؟!کار نیست که با پول حل نشه !! رکسانا : وقتی خدا ترسی تبدیل بشه به مردم ترسی این چیزا اجتناب ناپذیره !! وقتیم حقایق با دروغا امیخته بشه و کمی ام افراط توش بشه دیگه مردم واقیعت ها رو هم اور نمی کنن و اون موقع هست که دیگه گریز شروع می شه!! در اون زمان هام در اروپا این اتفاق افتاد ! وقتی با تمام وجود موانع معلوم شد که مثلا زمین مرکز جهان نیست و کشیش ها اشتباه می کردن!! وقتی سطح عمومی کمی بالاتر رفت و مردم کمی از خرافات فاصله گرفتن و خیلی از واقعیت ها رو فهمیدن دیگه از هر چی کشیشه بدشون اومد واون اتفاقات رخ داد بعضی ها کلیسا ها رو تحریم کردن! بعضی ها دین و نهی کردن !! بعضی ها رسومات و رو که بعضی هاشون هم خیلی خوب بودن !!کار به جایی رسید که بعضی ها هم خدا رو انکار کردن ! هر چند بعد از یه وقفه و ارامش دوباره برشگتن اماخیلی چیزا اون وسط خراب شد و از بین رفت و جاشونو چیزایه بد گرفت!! عموم : بعله ! باید مردم رو ازاد گذاشت تا هر جور که می خوان فکر کنن!! رکسانا : اصولا ورود به ذهن ادما همیشه کار اشتباهی بوده !! هر بارم کسی خواسته این کارو بکنه شکست خورده و خیلی ها مجبور شدن به خاطر این شکست تاوان سنگینی بپردازن!! داشتم حرفاشو گوش میکردم یه مرتبه سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد و گفت : شایدم این تاوان ارزش یه تجربه باشه!!تجربه ای خارج سنت ها و چهار چوب هایی که دور خودمون درست کردیم!!برای گذشتن از اینها بایدکم تاوانی پرداخت کرد!! اینو که گفت دیدم که مخصوصا با پاش زد به میز ! یه مرتبه تموم مهره های شطرنج ریخت بهم ! بعدش زود شروع کرد به معذرت خواهی کردن و گفت : واقعا عذر می خوام ! اصلا متوجه نشدم!! ببخشید پدر!! خنده ام گرفت ! پدرمم همین طور !! با همون خنده ام یه نگاه به رکسانا کرد و گفت : شاید لازم بود که تاوان ضعفم رو پرداخت می کردم!!ولی گریز قشنگی بود هم ثبوت برتری و هم ملاحظه ی بزرگتریم ! بازم اشتباه کردم !!تو داشتی برنده میشدی!! رکسانا : شما عالی بازی می کنین !! جدی می گم!! پردم : وتو عالی تر !! مهره های من بیشتر بود اما برد با تو بود !! یه مرتبه از جاش بلند شد و سر رکسانا رو بوس کرد و گفت : نباید قبل از دیدنت قضاوت م یکردم ! برایه عذر خواهی هم یه هدیه قدیمی دارم که گذاش�%
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 64
  • بازدید کلی : 1,542