loading...
یکی نبود یکی بود
ماه پاره بازدید : 73 شنبه 01 تیر 1392 نظرات (0)
دستگیر شدن همانا و کار بالا گرفتن همانا! دانشجوای دیگه م که دیدن دوستاشون به اشتباه دستگیر شدن از این طرف شروع کردن به شعار دادن! مسئله جدی شد! رفتم اون طرف که دیدم یکی از مأمورا داره با بی سیم تماس میگیره که ضد شورش بفرستن! برگشتم این طرف که یه مرتبه بین دانشجوایی که دستگیر شده بودن چشمم خورد به رکسانا! دوئیدم طرفش که چند تا مأمور جلومو گرفتن! منم برگشتم این طرف و دوئیدم طرف فرماندشون که داشت هنوط با کارگردان بحث می کرد! رسیدم جلوش و سلام کردم و گفتم:- ببخشین! حتما متوجه شدین که جریان چیه؟!یه نگاهی به من کرد و گفت:شما؟!- جناب سرهنگ اگه یه خرده غفلت کنین ممکنه دیر بشه! مأموراتو اشتباها دانشجوآ رو گرفتن! الان مسئله حاد میشه!تا اینو شنید و گفت:کجا؟!بالای خوابگاه!بیچاره دوئید اون طرف! منم دنبالش دوئیدم و تا رسیدم اونجا و داد زد شر مأمورا و گفت:دارین چیکار می کنین؟! دانشجوآ رو اشتباهی گرفتین!اینو که گفت یه مرتبه دانشجوآ ساکت شدن و زود به مأموراش گفت:- هرکی کارت دانشجویی داشت ازش عذرخواهی کنین و آزادش کنین! اصلا همه شونو آزاد کنین! بفرمائین خانوما! بفرمائین آقایون! اشتباهی شده! بدون مجوز داشتن فیلمبرداری می کردن! بفرمائین خواهش می کنم!((مأمورا از دانشجوآ عذرخواهی کردن و رفتن و اون سرهنگم از همه عذرخواهی کرد و برگشت پایین و همه با همدیگه شروع کردن به رد کردن ماشینا و مردم! برگشتم طرف رکسانا اینا که سه تایی کنار نرده ها واستاده بودن! رفتم جلوشون و گفتم:))- بیایین بریم! ماشینو وسط خیابون ول کردیم اومدیم!رکسانا - تو اینجا چیکار می کنی؟!- بیاین بریم تا بهتون بگم!دستش رو گرفتم و از پیاده رو رفتم تو خیابون که یه مرتبه مانی با ماشین جلومون زد رو ترمز! ترمه م باهاش بود! یه نگاه به مانی کردم و گفتم:- الهی تو بمیری با این ایده هات! نزدیک بود الان اینجا بی خودی خون و خونریزی بشه!مانی - بابا من چه می دونستم اینا بدون اینکه به کلانتری خبر بدن می آن واسه فیلم برداری! حالا سوارشین بریم!در ماشین رو وا کردم و سارا رفت جلو بغل ترمه و من و رکسانا و مریم نشستیم عقب که همه یه سلام و علیک کوتاه با همدیگه کردن که رکسانا گفت:- فیلم برداری دیگه چیه؟!زود جریان رو بهش گفتم که گفت:پس این چماق به دستا کی بودن؟!- بچه های خود فیلم برداری بودن!رکسانا - کی یه همچین حرفی زده؟!مانی - بابا کارگردان نفری پنج هزار تومن به چند نفر داده بود که با چوب و چماق بیاین وسط مردم و دانشجوآ!رکسانا - صدنفر چوب به دست اینجا بودن! چند نفر چیه؟!- اینا همش فیلم بوده رکسانا!صفحات 378 تا 383رکسانا - فیلم بوده؟! پس فیلمت رو نگاه کن!یه مرتبه دولا شد و شلوارش رو زد بالا! ساق پاش کبود شده بود! یه نگاهی به پاش کردم و گفتم :- خوردی زمین؟!رکسانا - نخیر! یکی از هنرپیشه هاتون وقتی داشتم از جلوش فرار می کردم با پوب زد تو پام! بعدشم کیف چند نفر و از دست شون قاپیدن و فرار کردن!یه آن موندم! برگشتم به مانی نگاه کردم و گفتم :- مگه کارگردان نگفت اینا همه فیلمه؟!مانی - والّا همینو گفت!ترمه - قرار بود اینجوری باشه! بعدشم ، 7،8 نفر بیشتر نبودن!رکسانا - تموم شیشه های خوابگاه رو خُرد کردن! جلو خودم چند تا از دوستامو همچین زدن که بیهوش شدن! فیلم کجا بود؟!بغض گلوش رو گرفته بود! خودمم همین طور! چشمم که به پاش افتاد اصلا حالم بد شد! به مانی گفتم :- حرکت کن برو!مانی م گاز داد و راه افتاد و همینجوری که از جلو خوابگاه رد می شدیم دیدیم که رکسانا راست می گه! یه عده سرشون شکسته! یه عده از دماغشون داره خون میاد! شیشه ی اتاقای خوابگاه خُرد شده!برگشتم به مانی گفتم :- عجب فیلم مستندی شد!مانی م با دستش بغل خیابون رو نشون داد! تو چند تا اتوبوس یه عده دختر و پسر نشسته بودن که همشون یا زخمی شده بودن و یا داشتن گریه می کردن!یه مرتبه یه خرده جلوتر رکسانا داد زد و گفت :- اوناهاش! همون دو تا پسرا که دارن با همدیگه می رن پایین! اون یکی که با چوب منو زد!تا اینو گفت به مانی گفتم :- نیگه دار!رکسانا - می خوای چیکار کنی؟!!- نیگه دار مانی میگم!مانی زد رو ترمز و تا من در ِ ماشین رو وا کردم که رکسانا آویزون شد به من و زد زیر گریه و گفت :- ترو خدا نرو هامون! ول کن کثافتارو! اصلا دروغ گفتم! اینا نبودن که!آستین م رو از دستش درآوردم و پیاده شدم و رفتم جلو اون پسرا که پشت سرم مانی م اومد و تا رسیدم بهشون گفتم :- وایسین ببینم!دوتایی واستادن و یکی شون گفت :- بفرمائین!- کدومتون با چوب اون خانومو زدین؟!رنگ شون پرید و یکی شون گفت :- ما نبودیم به خدا! اشتباهی گرفتین!تا اینو گفت رکسانا پرید پایین و همونجور که گریه می کرد اومد جلو و به همون پسره گفت :- غلط کردی! خودت بودی! با همین دوست آشغالت! دور و ورت خالی شده ترسیدی؟!پسره یه نگاهی به پشت سرش کرد و یه مرتبه یه خنده ای کرد و گفت :- ترس برای چی؟ اگه من شما رو زده بودم که می گفتم!تا اومدم یه چیزی بگم که از پشت سر دو تا جوون دیگه اومدن جلو و یکی شون گفت :- حسین چی شده؟!پسره برگشت طرف اون دو تا و گفت :- الان می فهمی!بعد یه نگاه به من کرد و گفت :- آره! من بودم که زدمش! حالا حدیثی یه؟تا اینو گفت همچین با مشت زدم تو صورتش که پرت شد رو زمین! اون یکی دوستشم تا خواست حرفی بزنه مانی یه چک زد تو صورتش که از دماغش خون وا شد! برگشتم طرف اون دو تا که هر دو تایی یه قدم رفتن عقب!زود پسره رو از جا بلند کردم و گفتم :- فکر کردی خیلی شجاعی که با چوب دخترا رو می زنی؟! حالا منو بزن ببینم! بی شرف تو شلوغی کیف دزدی می کنین؟!دوباره یه مشت دیگه زدم تو صورتش که لب ش پاره شد و خون زد بیرون!رکسانا زود دست منو و گرفت و گفت :- جون من هامون بیا بریم! ولش کن! بسُه شه دیگه! جون من بیا بریم!یه نگاه به پسره کردم و گفتم :- برو از این به بعد یکی رو بزن که یه سر و گردن از خودت گنده تر باشه که دور و وری آ بهت باریک الله بگن!صداش در نیومد! ماهام عقب عقب رفتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و چند دقیقه بعد رسیدیم سر گیشا که به مانی گفتم :- همینجا! نگه دار!مانی - بازم می خوای با کسی درگیری کنی؟!- نه! کلینیکه! می خوام پای رکسانا رو نشون بدم.رکسانا - چیزی نشده هامون! یه خرده کبود شده! بریم تو رو خدا!- شاید مو ورداشته باشه!رکسانا - نه به خدا! هیچی نشده! فقط بریم خونه!یه اشاره به مانی کردم که حرکت کرد و یه خرده بعد پیچید تو کوچه ی عمه اینا و جلو خونشون نگه داشت و همه جز ترمه پیاده شدیم! رکسانا رفت جلو ترمه که تو ماشین نشسته بود و گفت :- نمی آی تو؟!ترمه - نه رکسانا جون! فعلا نه!رکسانام یه نگاهی بهش کرد و بعد دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و اومد این طرف و ماهام از ترمه خداحافظی کردیم و مانی سوار شد و حرکت کرد و رفت. من و رکسانا و مریم و سارام رفتیم خونه ی عمه اینا.تا در رو واکردیم و رفتیم تو،عمه یه نگاهایی به ماها کرد و یه مرتبه رنگش پرید و گفت :- چی شده؟!- چیزی نشده عمه! جلو خوابگاه تظاهرات شده بود!عمه - وای خدا مرگم بده! کسی م طوریش شده؟!- خُب یه عده زخمی شدن دیگه!عمه - تظاهرات چی بوده؟!بعد برگشت طرف رکسانا اینا و گفت :- شماهام برای همین رفتین؟!رکسانا اینام هیچی نگفتن که عمه شروع کرد :- صدبار بهتون گفتم تو این چیزا نرین! بابا سیاست پدر مادر نداره! برین بشینین درستونو بخونین آخه! شماها چیکار به این کارا دارین اگه خدای نکرده بگیرن ببرن تون من چه خاکی تو سرم کنم؟! کجا بیام دنبالتون؟! مگه بهم نگفته بودین دیگه نمی رین تو تظاهرات؟! دل مون کم غصه داره که غصه رو غصه ش بذاریم؟! کتک م زدن تون؟!- چیز مهمی نیس!عمه - زدن شون؟! الهی دست شون بشکنه! ایشالا خدا ازشون نگذره! ایشالا سر عزیزاشون بیاد! بیاین ببینم چی شده!مریم - چیز مهمی نشده عمه خانم پای رکسانا یه خرده زخمی شده!عمه - با باتون زدنش؟!زیر بغل رکسانا رو گرفتم و بردمش طرف اتاق پذیرایی و رفتیم تو و رو یه مبل نشوندمش. بقیه م اومدن نشستن.عمه - کدوم پاشه؟!جلو رکسانا نشستم رو زمین و شلوارش رو زدم بالا که دیدم ساق پاش هم کبود شده و هم زخمی و اندازه ی یه گردوام باد کرده! دلم یه جوری شد! سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش کردم که زود گفت :- اصلا درد نداره! خودتو ناراحت نکن!- چی چی درد نداره! اولا که داره! بعدشم اگه خدای نکرده جای پات خورده بود تو سرت چی؟!سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت که عمه رفت بیرون و کمی بعد با یه کاسه آب و پنبه و باند و مرکورکروم برگشت. کاسه ی آب رو ازش گرفتم و پنبه رو زدم توش و آروم آروم خون رو پاش رو باهاش پاک کردم و یه خرده مرکروم کروم زدم رو زخمش و به عمه گفتم :- تتراسایکلین دارین؟!عمه - برای اینکه چرک نکنه؟! آره انگار!دوباره رفت بیرون و با یه پماد برگشت. ازش گرفتم و یه خرده مالیدم رو زخم و بعدش شروع کردم با باند براش بستن. عمه م داشت غُر می زد!- کار یه دفعه می شه! می گن یکی حقّ و یکی ناحق! اگه این باتوم تو چشم و چارت خورده بود که یه عمر علیل شده بودی! بابا ول کنین این کارا رو! یه لقمه نون دارم،با همدیگه می خوریمش دیگه! حالا گیرم رفتین و 4 تا شعارم دادین! فکر می کنین چی میشه؟! هیچی به خدا! این رئیس رو ورمیدارن جاش یه رفیق دیگه شونو میذارن که از اون بدتره! میگن هیچ بدی نرفته که جاش خوب بیاد! این یکی رو ورمیدارن میذارن سر اون مقام و اون یکی رو می آرن جای این یکی! فعلا که این طوریه! یخور بخوره! اون مرتبه که سر غذا اعتصاب کردین چی شد؟! غذاتون بهتر شد؟! نه! فقط چند نفر رو از تو دانشگاه اخراج کردن و یه عده رو هم زندانی! الان چند نفر تو زندانن؟! حالا از این به بعد تا شما پاتونو از خونه بذارین بیرون باید این تن من بلرزه تا برگردین! کم بدبختی خودم دارم؟! بشینین بابا درستونو بخونین و مدرک تونو بگیرین و وقتی یه کاره ای شدین،شماها خوب باشین! شماها دزدی نکنین! رشوه نگیرین! مال مردم رو نخورین! اینجوری مملکت درست می شه! از اینکه برین و هی داد بزنین که چیزی عوض نمی شه! می زنن تون و یا اخراج تون می کنن و یا میندازن تون زندان!زخمش رو بستم و شلوارش رو آروم کشیدم پائین و یه نگاه دیگه بهش کردم و رفتم رو یه مبل نشستم که عمه گفت :- می خوای ببریمش دکتر؟!- خواستم ببرمش! نیومد!عمه - از بس که لجبازه!بعد رفت از اتاق بیرون. ماهام همین جوری ساکت نشستیم. یه خرده بعد رکسانا آروم بهم گفت :- دستاتو بشور.فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم که یه مرتبه اول سارا و بعد مریم و بعدشم رکسانا زدن زیر گریه! تازه بغض شون وا شده بود!اون دو تا بلند گریه می کردن و رکسانا آروم! از صدای گریه شون عمه دوئید تو اتاق و یه نگاهی بهشون کرد و گفت :- ترسیدین؟! حق م دارین! آخه شماها که طاقت این کارارو ندارین برای چی می رین جلو؟!بعد دوباره رفت و یه خرده بعد با 3 تا لیوان آب قند برای اونا و دو تا چائی م برای من و خودش برگشت و یکی یه لیوان به مریم و سارا داد و یکی م به رکسانا که سرشو انداخته بود پائین و داشت آروم آروم گریه می کرد!از جام بلند شدم و رفتم لیوان رو از دستش گرفتم و با یه دستمال کاغذی اشک هاشو پاک کردم و لیوان رو بردم جلو و یه خرده ازش خورد. یه مرتبه متوجه شدم که مریم و سارا دیگه گریه نمی کنن! برگشتم طرف شون که دیدم همونجور که چشماشون هنوز گریه ایه، دارن می خندن و من و رکسانا رو نگاه می کنن! خجالت کشیدم و اومدم لیوان رو بذارم رو میز برگردم سر جام بشینم که عمه م گفت :- بده بهش بخوره عمه! فشارشون افتاده پائین! بده بخوره!دوباره لیوان رو بردم جلو و دادم یه خورده دیگه خورد و بهش گفتم :- پات درد می کنه؟بهم خندید و سرشو تکون داد. دوباره یه خرده دیگه بهش آب قند دادم و گفتم :- آروم شدی؟بازم خندید و سرشو تکون داد. منم لیوان رو گذاشتم رو میز و رفتم سرجام نشستم که عمه فنجون چایی رو داد بهم و گفت :- حالا جریان چی بوده؟! مانی کجاس؟! شماها رفتین چی شد؟! کجا پیداشون کردین؟!همونجور که چایی م رو می خورم جریان رو براش گفتم که گفت :- خدا رحم کرده که شماها به موقع رسیدین اما همیشه اینجوری نمی شه!صفحه 384 و 385حالا کی بود اون پسره؟! مال فیلم برداری بوده؟!- معلوم نشد! ماهام نفهمیدیم! انگار از این کیف زنا آ بودن! ارازل و اوباش!رکسانا - می گم شاید سی ، چهل نفر بیشتر بودن!مریم - دروغ می گن!سارا - حالا ببین چند تا از بچه ها گم و گور میشن!عمه - ایشالا که چیزی نمیشه!« سیگارمو در آوردم و به عمه تعارف کردم و خودمم یکی ور داشتم و روشن کردم.تازه داشتم فکر می کردم که اگه اتفاقی برای رکسانا افتاده بود من چیکار می کردم؟! اگه با چوب زده بودن تو سرش چی؟! انقدر اعصابم خرد شد که از جام بلند شدم و یه عذرخواهی ردم و رفتم تو حیاط و رو پله های تراس نشستم و درختا و گنجشکایی رو که رو شاخه هاشون این ور و اون ور می پریدن نگاه کردم که در راهر واشد و رکسانا اومد بیرون و گفت :»- بیام پیشت؟!نگاهش کردم که خندید و گفت :- دعوام نمی کنی؟از جام بلند شدم و رفتم جلوش و گفتم :- نمی تونم ساکت باشم و چیزی بهت نگم! اگه این چوب جای پات،توی سرت خورده بود چی؟! اگه خدای نکرده گرفته بودن تون چی؟!رکسانا - تو رو خدا دعوام نکن! بریم یه دقیقه تو حیاط!راه افتادم برم که دیدم نمی تونه درست راه بره! برگشتم طرفش و تکیه ش رو دادم به خودم و آروم آروم بردمش دم پله ها و ازشون رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط که گفت :- بریم وسط باغچه.دسش رو گذات رو شونه م و همونجور که پاش لنگ می زد، آروم رفتیم وسط باغچه زیر درختا و همونجور رو چمن آ نشستیم- درر گرفته؟رکسانا - یه کمی.- اولش گرم بود متوجه نشدی!و یه نگاهی بهم کرد و گفت :- از همون لحظه که یه مرتبه تو ر وسط جمعیت دیدم دیگه متوجه نشدم! تا اون موقع خیلی ترسیده بودم! احساس می کردم تنهام! اما تا چشمم به تو افتاد،دیگه نترسیدم! بعد از اون کتکی که به اون پسره زدی، دیگه اگه پامم قطع کنن مهم نیس!می دونی موقعی که داشتم از وسط خیابون فرار می کردم و اون پسره چوب رو برام بلند کرد ، دلم می خواست زورم م رسید و چوب رو ازش می گرفتم و با همون می زدم تو سرش تا دیگه از این غلطا نکنه!راستش یه چیزی مثله غدّه تو گلوم گیر کرده بود! وقتی تو می خواستی از ماشین پیاده بشی و بری سراغ پسره ، هم دلم نمی خواست بری و هم می خواست! دلم نمی خواست چون می ترسیدم بلایی سرت بیاد و دلم نمیخواست چون بهم زور گفته بود و باید جوابش رو می دادم!یعنی باید یکی ازم حمایت می کرد و فکر می کردم تنهام و کسی رو ندارم! اما وقتی تو کتکش زدی دلم خنک شد! احساس کردم منم کسی رو دارم که مواظبم باشه و ازم حمایت کنه! ای خیلی عالیه! مخصوصا برای دختری مثل من که همیشه بی کس بوده! مرسی هامون! مرسی به خاطر اینکه اومدی دنبالم! مرسی به خاطر اینکه از دست پلیس آ نجاتم دادی!مرسی به خاطر اون کتکی که به اون پسره زدی و ازم حمایت ردی! مرسی به خاطر اینکه رو زخمم مرهم گذاشتی! هم زخم پام و هم زخم دلم! و مرسی از اینکه به فکرم هستی! دوستت دارم هامون! تا حالا کسی رو اینطوری و اینقدر دوست نداشتم!یه مرتبه دولا شد و دستم رو گرفت و تا خواستم جلوش رو بگیرم،ماچ کرد!زود دستم رو کشیدم کنار و گفتم :- چرا اینکار ر کردی؟!رکسانا - برای اینکه بفهمی تا چه اندازه قر محبت ها تو میدونم! خیلی دوستت دارم هامون! از همون دفعه ی اولی که دیدمت عاشقت شدم و هر روزم عشقم بهت بیشتر شده!- منم دوستت دارم رکسانا! برای همین م دیگه نمیخوام بری توی تظاهرات!بهم خندید و آروم خودشو کشید نزدیکم و سرشو تکیه داد بهم و گفت :- این اولین باره که بعد از سال های سال احساس آرامش و امنیت می کنم!صفحه 386 تا 389می دونم که نباید انتظار داشته باشم که تو ام این احساس رو داشته باشی چون تو همیشه تو زندگی کسایی رو داشتی که برات نگران باشن و حمایتت کنن و با شادی ت شاد بشن و با غم ت غمگین! امّا من نه! پس قدر این لحظات رو میدونم و ازش لذت می برم!- منم همینطور! درسته که من همونجور که گفتی کسایی رو داشتم که مواظب باشن امّا این دلیل نمیشه که این احساس رو نداشته باشم! منم از همون دفعه ی اول که دیدمت عاشقت شدم اما عشق رو نمی شناختم! وقتی ام که شناختم سعی کردم که به روم نیارم! یعنیهمش با خودم جنگ می کردم و می گفتم که نه این عشق نیس اما بود! شاید اگه اومدم طرف عمه م و به حرفاش گوش کردم دلیل اصلی ش تو بودی! می اومدم که تو رو ببینم!رکسانا - اینا رو راست میگی هامون؟!- چرا باید دروغ بگم؟« یه مرتبه سرشو بلند کرد طرف آسمون و رو سینه ش صلیب کشید و گفت :»- خدا جون ازت ممنونم! مرسی که جوابمو دادی! مرسی!« بعد یه مرتبه شروع کرد آروم گریه کردن!»- گریه برای چیه دیگه؟ تو ر خدا اینجوری گریه نکن! دیوونه میشم من!رکسانا - تو نمیدونی بعد ازاون اولین باری که با عمه اومدیم دم خونه ی شما و چشمم به تو افتاد چه کشیدم! چقدر با خدا راز و نیاز کردم که ی جوری بشه که توام منو ببینی و از من خوشت بیاد و دوشتم داشته باشی! همیشه میرفتم تو فکر و هزار جور برای خودم رؤیا درست می کردم! خودمو یه دختر خیلی پولدارمی دیدم که با یه ماشین شیک و گرون قیمت دارم میرم و مثلا با تو تصادف می کنم و بعدش تو از ماشین پیاده میشی و تا چشمت به من می افته عاشقم می شی!بعدش می گفتم این ممکن نیست! من کجا و پولداری کجا!یا مثلا تو رؤیای خودم می دیدیم که تو یه جوری گرفتار شدی و من اومدم نجاتت دادم و توام عاشقم شدی! اما بازم فکر می کردم که آخه تو با این وضع زندگی ت چه جوری ممکنه گرفتار بشی که من بتونم نجاتت بدم و مشکل ت به وسیله ی من حل بشه! خنده دار بود! بعدش خودمو می دیدیم که مثلا فارغ التحصیل شدم و شدم یه مهندس فوق العاده و اومدم تو کارخونه ی شما و یه کارخونه ی شما و یه کار خارق العاده کردم یا یه چیز اختراع کردم و تو متوجه شدی و اومدی جلو و باهام حرف زدی و بعدش عاشقم شدی!اما بازم به رؤیام می خندیدم چون این عملی نمی شد! یعنی هرچی فکر می کردم هیچ راهی برای رسیدن به تو برام وجو نداشت! همیشه فال می گرفتم و تو رو تو فال می دیدم اما بودنت تو فالم رو همون دوست داشتن یه طرفه ی خودم فرض می کردم! اصلا فکر نمی کردم که یه روزی تو مال من بشی!همیشه م آخرین رؤیام این بود که...« یه مرتبه مکث کرد و بعدش گفت »- نه! نه! اون رؤیا رو اصلا نمی خواستم!- چه رؤیایی رو؟رکسانا - هیچی! ولش کن!- نه،بگو!رکسانا - آخه اونو اصلا دوست نداشتم! همیشه م تا می اومد تو فکرم و زود سعی می کردم به یه چسز دیگه فکر کنم تا از ذهنم بره بیرون!- رؤیا چی بود؟رکسانا - ولش کن!- می خوام بدونم!- رکسانا - آخه دوستش ندارم!- حالا بگو!« یه خرده خندید و بعد گفت :»- همیشه وقتی تموم درها به روم بست می شد این رؤیا ته ذهنم جون می گرفت که مثلا خدای نکرده یه بیماری بد گرفتی که احتیاج به پیوند داتی و من می فهمیدم و زود می اومدم و بهت می دادم!- مثلا احتیاج به کلیه داشتم؟!- رکسانا - نه!- پس چی؟رکسانا - ول کن دیگه!- نه! برام جالب شده! مثلا احتیاج به چی داشتم؟!« یه خرده صبر کرد و بعد آروم گفت : »- قلب! تو رؤیام می دییم که تو احتیاج به یه قلب داری و من قلبم رو بهت می دادم!- اون وقت خودت چی؟!رکسانا - دیگه بعدش زندگی برام مهم نبود! مهم این بود که قلبم تو سینه ی تو می طپه! مهم این بود که از اون به بعد تو سینه ی تو هستم و جون تو هم بسته به ون منه! این زندگی خیلی شیرین تره! من معتقدم که قلب فقط یه تلمبه نیست! من ایمان دارم که قلب ما فقط وسیله ی خون نیست! ما با قلب مون احساس میکنیم اگرچه که می دونم همه ی اینا بستگی به مغز آدم داره اما همه ش نه! عشق همیشه تو قلبه!این همیشه آخرین رؤیام بود که همیشه ازش فرار می کردم!- چرا؟!رکسانا - چون بعد از اینکه این می اومد تو مغزم،پشت سرش چیزای دیگه م می اومد تو مغزم که آزارم می داد و آخرش گریه م می گرفت و از این رؤیام متنفر می شدم!- آخه چرا؟!رکسانا- چون بعدش به این فکر می کردم که نکنه یه مرتبه من متوجه نشم که تو بیمار شدی! نکنه دیر بهت برسم! نکنه مثلا قلبم به تو نخوره! و هزرا تا نکنه ی دیگه! اون موقع از خودم که به خاطر خودخواهی خودم حاضر شده بودم باری رسیدن به تو،درد و زجر تو رو ببینم،بدم می اومد و از خداوند طلب بخشش می کردم و زود برای تو دعا می کردم که همیشه سالم باشی اما دست خودم نبود! همیشه این آخرین رؤیام بود! شایدم آخرین راه برای یه آدم خاکی با فکر کوچیک خودش!اما از قدرت و مهربونی خداوند غافل بودم که چطوری یه مرتبه کاری می کنه که تو بیای پیش من! یعنی اصلا این مسئله به فکرمم نمی رسید تا خودش اتفاق افتاد!- چه اتفاقی؟!رکسانا - حالا عمه خودش برات میگه!« یه مرتبه دستم رو گرفت و گفت : »- می دونم الان می گی که دیوونه م اما ی چیزی ازت می خوام!- بگو!رکسانا - قسم بخور که دوستم داری! به چیزی که برات خیلی مقدسه قسم بخور!« محکم دستم رو توی دستاش گرفته بود و یه لرز خفیف رو توش احساس می کردم! تو چشماش نگاه کردم و گفتم:»- به مهربونی خداوند قسم می خورم که دوستت دارم رکسانا! خیلی دوستت دارم!« یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین اما می خندید و سرشو بلند کرد طرف آسمون و بازم رو سینه ش صلیب کشید و گفت :»- مرسی! مرسی!مرسی! دوستت دارم خدا جون! مرسی!« برگشت طرف من و با ذوق گفت :»- می خوای اتاقمو بهت نشون بدم؟!- آره،اما جلو عمه بد نیس؟رکسانا - ازش اجازه می گیریم! اصلا با مریم اینا می ریم بالا! خوبه؟!- آره.« بلند شدم و زیر بغلش رو گرفتم و آروم لندش کردم و تکیه ش رو داد به منو راه افتادیم و ازپ له ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و رفتیم تو هال که عمهاومد جلومون و گفت :»- بهتری عمه؟!رکسانا - خیلی ممنون. بهترم. عمه خانم جازه هست با هامون بریم اتاقمو بهش نشون بدم!« عمه یه خنده ای کرد و گف :»- آره عمه! برین!« یه مرتبه رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و گفت : »- شما یه تیکه جواهرین عمه خانم!« بد دست منو گرفت و از در راهرو اومدیم بیرون و کمک کردم تا آروم آروم از پله ها رفتیم بالا! اونجام مثل پایین بود. در راهرو رو واکردیم و رفتیم تو.درست شبیه پایین بود اما با وسایل کمتر.خلاصه رفتیم تو هال و از اونجا رفتیم جلو یه اتاق و رکسانا گفت : »صفحه 390 و 391-اگه بهم ریخته بود ببخشین چون با عجله از خونه رفتم،نتونستم مرتب ش کنم! ولی فکر نکنی که همیشه اینطوریه ها! ایندفعه اتفاقی اینطوری شد!"بهش خندیدم که در رو وا کرد و رفت تو اتاق و دست منم کشید و گفت :"- بیا تو!"بعد خودش زود رفت و یه لباس تو خونه رو که رو تختش بود ورداشت و گذاشت تو کمدش. یه نگاهی به اتاق که کاملا مرتب بودکردم و گفتم :"- کجاش بهم ریخته س؟"همونجور که می رفت طرف میزش گفت :"- همین لباسا و کتابا دیگه!زود کتاباشو مرتب کرد و گذاشت تو کتابخونه ش و گفت :- حالا مرتب شد ، بیا بشین رو تخت!- تو بشین که پات درد می کنه!" بعد دور و ورم و نگاه کردم . به دیوار اتاقش چند تا شعر با خط نستعلیق درشت و قشنگ بود. همین! نه عکس خواننده یایرانی یا خارجی! نه هنرپیشه ای ، چیزی ، هیچی نبود! فقط یه گوشه بالا سر تختش یه صلیب بود.یه زیلو کف اتاق بود و یه میز ساده و یه صندلی. یه ضبط دستی کوچیک. یه تخت ساده. یه کمد دیواری. همین!رکسانا - اتاق دانشجویی دیگه!"برگشتم دیوار این طرف رو نگاه کردم. یا همون خط قشنگ نستعلیق،بزرگ رو یه مقوا نوشته بود (( زنگی به اون سختی ها کهفکر میکنی نیس!))یه نگاهی بهش کردم و گفتم :- ساده و قشنگ!رکسانا - مرسی!(بعد رفت در کمدش رو وا کرد و یه گیتار از توش در آورد!)- می تونی بزنی؟!رکسانا - آره! دوست داری؟!- معلومه! بیا بشین بزن! خوب بلدی یا نه؟رکسانا - حرفه ای نه اما بد نمی زنم!( دستش رو گرفتم و برمدش دم تختش و نشست و گیتار رو گرفت تو بغلش و گفت )- صندلی رو بکش بشین.رفتم نشستم رو صندلی که گقن :- چی دوست داری بزنم؟- هرچی که خودت دوست داری!بهم خندید و شروع کرد زدن. اولش چند تا آکورد گرفت و بعد یکی از آهنگهای ...رو زد یه مرتبه شروع کرد به خوندن! صداشخیلی قشنگ بود!باورم نمی شد! ولی خیلی قشنگ می خوند!دَر به در همیشگی کولی صد ساله منمخاک تمام جاده هاس جامۀ کهنه تنمهزار راه رفته ام هزار زخم خورده امتا تو مرا زنده کنی هزار ار مُرده امبعد آهنگ رو قظع کرد و گفت :- حالا هزار بار زنده شدم!- خیلی قشنگ می خونی! صدات خیلی قشنگه ها!رکسانا - مرسی! گوش تو قشنگ می شنوه!- نه ! جدی میگم!رکسانا - یعنی بازم برات بخونم؟- آره! بخون!یه مرتبه در زدنرکسانا - بله؟! بفرمایین!در وا شد و مریم و سارا اومدن تو و گفتن :- مهمون نمی خواین؟رکسانا - چرا نمی خوایم! بیاین تو!دوتایی اومدن تو و رو تخت بغل رکسانا نشستن و رکسانا گفت :- گروه موزیک کامل شد! حالا چه آهنگی رو برات بخونیم؟- هرچی دوست دارین!رکسانا - پس گوش کن! این آهنگی ِ که این روزا همه باید بخونن!(( بعد به مریم و سارا نگاه کرد و سه تایی خندیدن و خودش شروع کرد به گیتار زدن. نفهمیدم چه آهنگی یه که یه مرتبه سه تایی شروع کردن با همدیگه خوندن!))یار دبستانی من ...با من و همراه منیچوب الف بر سر ما... بغض من و آه منیحک شده اسم من و تو ...رو تن این تخته سیاهتَرکِۀ بیداد و ستم ...مونده هنوز رو تن مادشت بی فرهنگی ما... هرزه تموم علفاشخوب اگه خوب... بد اگه بدمرده دلای آدماشدست من و تو باید این... پرده ها رو پاره کنهکـــــــــی می تونه... جـــــــز من و تودردِ ما رو چاره کنهیار دبســـتانی من... با من و همراه منیچوب ِ الف بر سر ما... بغض من و آه منیحک شده...(( داشتم گوش می دادم. شعر خیلی قشنگی بود و اونام داشتن خوب می خوندنش! با حرارت و محک از ته دل! همین م قشنگ ترش کرده بود!تو همین موقع موبایلم زنگ زد! زود جواب دادم که آهنگ رکسانا اینا خراب نشه! مانی بود! تا سلام کردم و صدای آهنگ رو شنید، ساکت شد و یه خرده بعد گفت :))- سلام! آهنگ های درخواستی؟! گُل پری جون رو می خواستم و بعدشم تقدیم می کنم به تموم دخترای فامیل مون!(( تلفن رو قطع کردم و جوابشو ندادم که دوباره زنگ زد و این مرتبه رکسانا اینا آهنگ شونو قطع کردن و رکسانا پرسید ))- کیه؟- ببخشین! آهنگ تونو خراب کرد!رکسانا - نه ! این چه حرفیه!؟ کیه؟- مانی یه.رکسانا - خب جوابشو بده!(موبایل رو جواب دادم که مانی گفت)- چرا قطع می کنی؟! خب گل پری جون رو نداری ، جاش این چیز کجه،کی میگه کجه رو بذار! یعنی این دست کجه،کی میگه کجه!((هیچی جوابشو ندادم که داد زد و گفت))- عمه جون تلویزیون 24 ساعته زده؟!- چیکار داری؟مانی - این چه طرز حرف زدنه!- کجایی؟مانی - نزدیک خونه ی عمه اینام! اونجایی هنوز؟- آره ، بیا.مانی - اومدم.(تلفن رو قطع کرد و ده دقیقه نشد که رسید و زنگ زد و یه خرده بعد اومد بالا و از همونجا یه سلام بلند کرد و اومد تو و تا چشمش به ماها افتاد،یه خنده ای کرد و گفت)- کاشکی لباس عربی مو آورده بودم! دنبک تون کو؟!((همه زدیم زیر خنده که گفت ))- مجلس بی ریاس؟! بده من اون میکروفونو! بزن سرود پدر رو!رکسانا - سرود پدر چیه؟!مانی - همون بابا کَرَمه خودمونه دیگه! هامون پاشو یه حرکت موزون برامون انجام بده ببینیم!- بشین انقدر سر و صدا نکن!مانی - کجا بشینم؟ برم تو کمد؟! جا نیس بشینم که!(مریم زود بلند شد و رفت از تو اتاقش یه صندلی آورد و مانی گرفت نشست و گفت )- بده من اون گیتارو ببینم! چقدری بلدی بزنی؟صفحه 394 و 395رکسانا - مبندی م هنوز!مانی - پس بلد نیستی، دست به ساز نزن خواهش می کنم!- الان یه آهنگ خیلی قشنگ خوندن!مانی - منم الان یه آهنگ قشنگ تر می زنم!(گیتار رو گرفت و شروع کرد به زدن و خوندن! و واقعا که هم قشنگ زد و هم قشنگ خوند! طوری که رکسانا اینا فقط به پنجه هاش نگاه می کردن! بعدش که تموم شد همه براش دست زدن و اونم بلند شد و تعظیم کرد و گیتار رو داد به رکسانا و برگشت سرجاش نشست و گفت :- عرضم خدمتتون که داشتم میومدم بالا ، عمه جونم که خیلی ناراحت بود ازم خواست یه ارزن نصیحتتون کنم. حالا بگید ببینم این چه بساطی بود که درست کرده بودین؟!تموم اذهان عمومی و خصوصی و نیمه خصوصی و غیرانتفاعی رو مشوّش کردین که!متهم ردیف یک! رکسانا خانم! بفرمائین ببینم! شیرکاکائو با کیک چه ربطی داره به تظاهرات شما؟!(رکسانا خندید و از جاش بلند شد و گفت:)- دعوا سر شیر کاکائو نبود قربان!مانی - پس سر ِ چی بود؟!رکسانا - اولش من اونجا نبودم! یعنی بعدش رسیدم!مانی - اولش کی اونجا بوده!؟رکسانا - دوستامون! ما که رسیدیم اونجا بزن و بگیر بود!کریم - یه عده داشتن دوستامونو می زدن!مانی - ساکت! اولا کی به شما اجازه ی حرف زدن داد؟! در ثانی ، دوست تو کتابه! دوست تو دفتره! دوست تو مداده! بشین!سارا - خب داشتن اینا رو می زدن دیگه!مانی - یعنی اومده بودن و با چوب کتاب ، دفتر و مدادتونو کتک می زدن؟!سارا - دانش مونو کتک می زدن!مانی - حرف نزن دخترۀ گستاخ! این امکان نداره! دانش چون ذات نیس پس نمی شه کتک ش زد!- چرا قربان! اگه دانش تو مغز یک دانشجو باشه و احیانا با چوب تو مخ ش بزنن،بی شک دانشم لطمه می بینه!مانی - تو دیگه کی هستی؟!- وکیل اینام!مانی - آدم زنده وکیل وصی نمی خواد اما اون استدلالی رو که کردی قبول دارم! مخ دانشجو اگه فتیله فتیله از دماغش بیاد بیرون،به احتمال قریب به یقین دانش م همراهش خارج می شه! خب حالا شما بفرمائین ببینم اصلا اونجا رفته بودین چیکار؟!رکسانا - رفته بودیم داد بزنیم تا اونایی که باید بفهمن و بدونن،صدامونو بشنون!مانی - که چی؟!رکسانا - که بگیم بهشون اعتماد داره از دست میره! ایمان داره از دست میره! امنیت داره از دست میره! صداقت ها شده خریت! صفا و سادگی شده هالویی! دزدی شده زرنگی! مال مردم خوری شده عاقبت اندیشی!مانی - ساکت! از شما گنده تر آدم نبود که اینا رو بگه؟! بشین حرف نزن! شورشی!تو بلند شو ببینم! اینا که این گفت یعنی چی؟!سارا - یعنی اینکه مثلا یه کارمند بانک که یه عمر صادقانه و پاک خدمت کرده و حالا بازنشسته شده و دستش خالی مونده ، زن و بچه ش به خاطر پاکی و صداقت ، تشویقش نمی کنن! می زنن تو سرش و از صبح تا شب ، نداری ش رو به رخ ش می کشن و بهش می گن بی عرضه!مانی - حرف نزن! بشین! آشوب گر!تو بلند شو بگو این کارمنده که این گفت چرا یه چیزی دستش نمی گیره که دستش خالی نمونه؟!مریم - وقتی به یه آدم چندرغاز حقوق می دن که اندازه ی اجاره خونه شم نمی شه، یعنی چی؟! یعنی اینکه بهش اجازه ی رشوه و دزدی و همه چیز رو می دن!مانی - رشوه نه ! هدیه! بعدشم ، شما سه نفر رفته بودین که با دوستاتون یهچيزي بدين دست كارمنده؟مريم-نخير.ما رفته بوديم كه اينارو با صداي بلند داد بزنيمسارا-بعله.رفتيم و داد زديمماني-حالا وقتي بخاطر عربده كشي انداختمت زندون ميفهمي كه نبايد خيلي چيزارو داد زدو گفت.بشين.اخلالگرتو بلند شو بگو اين داد زده چي گفتهركسانا-داد زديم و گفتيم كه دهقان غداكارا كجان؟پسركي كه وقتي شبا پدرش ميخوابيد..بلند ميشد و تو نوشتن ادرس رو پاكت آ به پدرش كمك مي گرد تا بتونه پول بيشتري در بياره كجاستماني-شما بيجا كردين.يه شما چه مربوطه كجاس.يكي شونو راه اهن سراسري يا وزارت كشاورزي حتما ميدونه كجاس و اون يكي رو هم اداره ي پست.شماها رو سن نه؟سارا-رفتيم بگيم چرا اينهمه دزدو قاتلو هرويين فروش تو خيابونا ريخته و كسي جمعشون نميكنه و همه حواسشون رفته به اينكه كجا يه دخترو پسر دارن بغل همديگه راه ميرن/مريم-رفتيم بگيم كه ما براي شاد بودن به دنيا اومديم.براي شاد زندگي كردن.من..شما..همه.براي همينم خداوند ما رو جوري خلف كرده كه بتونيم بخنديم اما حيووناي ديگه نميتوننماني-اصلا اينطور نيس.من خنده ي گربه رو ديدم.لبخند الاغ م ديدم.سارا-حتما به زندگي ماها لبخند ميزدنماني-ساكت.بيتربيت.اصلا بگين ببينم اگه ماراي شاد بودن و خنديدن به دنيا اومديم پس چطور گريه م ميتونيم بكنيم/؟ركسانا-گريه براي وقتيه كه جايه شادي .. مردم رو غمگين ميبينيم.اون وقت اگه ادميم بايد گريه كنيمماني-ببخشين شعار نده وگرنه بازداشتي هاركسانا- رفتيم بگيم هيچ چيز زوركي نميشه حتي اگه بهشت باشهماني-خب اينا رو نميتونتيسن مثه ادميزاد بگين؟حتما بايد نعره بزنين و هي مشتتونو به اين ورو اون ور حواله بدين؟سارا-چرا ميتونستيم اگه ميذاشتن حتما همينطوري ميگفتيم"ماني يه مرتبه جدي شدو گفت"-فكر ميكنين اونايي كه بايد اينا رو بدونن نميدونن؟فكر ميكنين از وضع مردم بي خبرن؟نه به خدا.همه رو ميدونن خوبم ميدونن.يه روزيم در پيشگاه خدوند بايد جواب پس بدن.وقتي يه اسلحه رو كسي به يه ديوونه داد و اونم چند نفر رو كشت مستقيما مسئول قتلا اون كسي كه به يه ديوونه اسلحه داده.وقتي به يه نفر اونقدر حقوق نميدن كه اجاره خونهشو بده.. اگه دخترشو زنش به فساد كشيده شدن مسئولش اون سازمان يا اداره اس. و بايد جواب پس بده.جوابم پس ميده.وقتي ادم نداري و بدبختي رو تو مردش ميبينه دلش به درد مياد.نميدونم اونا چرا دلشون به درد نمياد.خدا ميدونه وقتي ميشتوم اشك يكي در اومده يا يه جوون رو شكنجه شده يا تو اسارته يا كتك خورده بغض گلومو ميگكيره.واسه اينه كه ديگه نميخوام ببينم كسي شلاق خورده.ديگه نميخوام زجزو درده مردم رو ببينم.همين."مريم يه لبخند زدو گفت"-شما كه با اين وضع خوبه ماليتون غمي نبايد داشته باشين"ماني يه نگاه بهش كردو خنديدو گفت"-ما هم يه روزي دانشجو بوديم آمريم- يه دانشجو كه اصلا نفهميد دوران دانشگاه چجوري اومدو چجوري رفت"دوباره ماني بهش خنديد و بعد يه مرتبه بلند شدو استينه منو زد بالا و بازوم رو نشون داد و گفت"- اين يادگار موقعيه كه كسي حق نداشت تو دانشگاه استين كوتاه بپوشه"سه تايي يه تگه به زخم بازوم كردن و هيچي نگفتنگماني-حيف خجالت ميكشم وگرنه..."بعد خنديدو گفت ولش كن.خلاصه منم از دوران دانشجويي يه يادگاري هايي دارم."بهد از جاش بلند شد و گفت"-ديگه بياين پايين.عمه تنهاست و ناراحت"بعد خودش رفت پايين كه ركسانا گفت"-شلاق خورده؟-نه يه درگيري تو دانشگاه داشتيمركسانا-توهم بودي/-ارهمريم-عجب خريتي كردم و اون حرف رو زدم.اصلا كار امروزتون يادم نبود-مهم نيس.حالا بريم پايين"چهرتايي رفتيم پايين و يه نيم ساعتي هم پيش عمه نشستيم و بعدش ازشون خدافظي كرديمو با ماني برگشتيم خونه.ساعت چهارو نيم بود.زري خانم غذارو برامون گرم نگه داشته بود.تا رسيديم يه خرده بعد هم مادرم كه رفته بود پيش يكي از دوستاش رسيد و فهميد كه ما هم تزه رسيذيم خونه.شروع كرد باهامون دعوا كردن كه چرا موبايامون خاموش بوده.هرچي براش قسم خورديم كه خاموش نبوده باور نكرد و از دست هردومون ناراحت شد و شروع كرد به غر زدن.دوتايي بلند شديم و ماچش(اه اه) كرديم و از دلش در اورديم و ناهارمونو خورديم و دوتايي رفتيم گرفتيم خوابيديمساعت حدود هفت و نيم بود كه از خواب بيدار شديم.پدرم و عموم از شمال برگشته بودن.ماني رفت خونشون كه يه دوش بگيره و منم رفتم حموم كردم و لباسامو پوشيدم و اومدم پايينپدرم تو سالن نشسته بود و ماهواره تماشا ميكرد.سلام كردم و نشستم كه زري خانم برام چايي اورد و با پدرم شروع كرديم صحبت كردن.اول در مورد ويلا و زميناي شمل بعدش در مورد كارخونه و بعدشم در منورد ترافيكو شلوغيو وضع مردم و تظاهرات دانشگاه و پدرم موضوع رو كشوند سمت ازدواج من و گفت"-ديگهع بايد كمك كم به فكر باشي-براي چي؟پدرم-ازدواج-تشكيل خانواده.ديگه سنتي ازت گذشته پسرم."ساكت شدم كه گفت"-ميخوام با يكي از دوستا قرار بذارم كه بريم خواستگاريه دختراش.چطوره/"نميدونستم چي بگم"پدرم - دوتا دختر داره مثل ماه.خانم.نجيب.خوشگل.وضع پدرشونم عاليه.حالا ميريم اگه خوشتون اود كه چه بهتر دست به كر ميشيم . اگرم نه كه ميريم يه جايه ديگه."اومدم يه چيزي بگم كه خونه ي ماني اينا سرو صدا بلند شد و يه خرده بعد اول ماني و بعش عموم اومدن اونجا.بلند شدم و سلام كردم كه اصلا جواب سلامم نداد و رفت نشست رو يه مبل.اونقد عصباني بود كه نگو.مني يه سلام به پدرم كرد و اومد بغل من نشست كهع پدرم گفت"-چي شده باز؟عمو-از اقا بپرسينپدر-چي شده ماني جان؟ماني-بابام يه جفت لاستيك نو گير اورده ميخواد بده به ماعمو-باز حرف زدي؟ماني-لاستيك رو من بايد بگيرم اونوقت حرفم نزنم؟پدر-لاستيك چيهع؟عمو-دوقلو هاي اقاي اعتضادي رو ميگه"پدرم خنديد كه ماني برگشت و به م ن گفت"-ميخوان برامون يه دوقولو بگيرن-دوقلو چيه؟ماني-بستني دوقلو نديدي/؟-بستني دوقلو چيه؟ماني-زن بابا.زن.ميخوان دوتا دختر دوقلو رو برامون بگيرن"رنگم پريد.زبونم بند اومد كه ماني گفت"-ماشين ميخواين بخرين برامون يه جور ميخرين.خونه ميخواين بخرين يه جور ميخرين.شورت يه جور شلوار يه جور جوراب يه جور.اخه بابا ديگه بذارين زنامون تا به تا باشن.مرديم از بس اين شورت منو پوشيد من جوراب اونو.اخه فكر نميكنين اگه زنامون با هم قاطي بشن ما چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم/؟عمو-كره خر اخه مگه زن م با همديگه قاطي ميشه؟ماني-چرا نميشه؟وقتي دوقلو باشن . شكل همديگه جچوري ميشه از هم تشخيصشون داد؟جورابو شورتو حداقل ميتونستيم يه جاشو با نخ بدوزيم يا يه علامكتي روش بذاريم كه اون مال منو ورندره يا من مال اونو ور ندارم.زن رو كه ديگه نمشه يه جاشو دوخت كه عوض بدل نشه."پ1درم شروع كرد به خنديدن.از صداي دادو بيداد مادرم با زري خانم اومدهن تو سالن نشستن كه عمو گفت"-خب بگين يكيشو موهاشونو قهوه اي كنه اون يكي مشكي.يا اصلا لباساي شبيه هم نپوشنپدر-بابا اروم باشيد با دادو بيداد كه مسئله حل نميشه"عموم اروم و شمرده شمرده گفت"زن ادم با زنه كسه ديگه هر چقدرم شبيه هم باشن قاطي نميشه.اصلا خوده زن ميره طرف شوهرش"ماني م اروم و شمرده مثل عمو گفت"-اگه يه روزي اين دوقلو ه خواستن شيطوني كننو سر به سر ما بذارن چي؟عمو-شما ديگه بايد اونقدر زرنگ باشين كه گول نخورين و با همديگه قاطيشون نكنين.ماني-يه چيزي من بگم؟عمو-لازم نكردهپدر-بابا اخه بذار حرفشو بزنه.بگو عمو جونمانی_میگن یه روز دو تا همشهری یه جفت گاو خریدن و برای اینکه با همدیگه عوض بدل نشن یکی شون شاخ گاو خودش رو شیکوند!فردا یه اتفاقی افتاد و شاخ او یکی م شکست!این یکی دمب گاوش رو برید!از قضا فرداش دمب اون یکی هم کنده شد!این یکی چشم گاوش رو کور کرد که دیگه همدیگه قاطی نشن!اتفاقا فرداش چشم اون یکی گاوم در اثر یه حادثه کور شد!خلاصه این دو تا که اینجوری دیدن نشستن به فکر کردن که یه مرتبه یکی شون گفت گضنفر!چه طوره اون قاو سیفیده مال من باشه اون قاو سیاه مال تو؟!همه غیر از عموم زدیم زیر خنده که مانی گفت:البته بلانسبت اون خانما!دور از جونشون!اما اگه این دوقلوها رو برای ما بگیرین باید مثلا من یه چشم یکی شونو دربیارم که با مال هامون قاطی نشه!یا مثلا بزنم یه پاشو چلاق کنم!حالا شما بگین یه زن کور یا چلاق به چه درد من میخوره؟عموم_اینا انقدر خوشگلن که نمیشه تو صورتشون نیگا کرد الاغ!ما که چیز بد براتون پیدا نمیکنیم!تا حالا شده براتون مثلا چیزی بخریم و بد از اب در بیاد؟!مانی_خداییش نه!الان اون یه جفت شورتی که آخرین برامون خریدین سه ساله داره کار میکنه!میشوریم و میپوشیم آخم نگفتن تا حالا!همه زدیم زیر خنده!مانی_یعنی این دوقلوها مثل این شورتامون دووم دارن؟!عموم_همه چیزو مسخره بگیر.همه داشتن میخندیدند!خود عمومم میخندید!مانی_حالا یه عکسی چیزی ازشون دارین یه نظر ما ببینیم؟عموم_پس چی؟دیگه انقدر تجربه داریم که عقلمون به اندازه تو برسه!مانی_پس کاتالوگ رو بدین ما روش مطالعه کنیم بعد نظرمونو بگیم!عموم_بلند شو برو تو اتاق من زیر متکام یه عکسه وردار بیار.مانی_عکس زن ماها زیر متکای شما چیکار میکنه آخه؟عموم_لال شو!از ترس تو گذاشتم اونجا!پاشو برو و بیارش!مانی بلند شد و رفت طرف خونه شون.حالا من اصلا حال خودمو نمیفهمیدم!نمیدونستم باید چی بگم!چه جوری بگم که من یکی دیگه رو دوست دارم!اگه بفهمن رکسانا مسلمون نیست چی!یه خورده بعد مانی که داشت به یه عکس نگاه میکرد رسید و آروم اومد جلو و سرش رو از رو عکس بلند کرد و گفت:بابا جون اینکه هفت هشت سال از ما بزرگتره!عموم_باز چرت و پرت گفتی!مانی_والا این کم کم سی و پنج شش رو راحت داره!عموم_این طفل معصوما بیست و یکی دو بیشتر ندارن!دری وری چرا میگی؟مانی_حالا اون هیچی!اینا دارن از همین الان سر ما رو کلاه میزارن!عموم_یعنی چی؟مانی_حتما انقدر شبیه هم هستن که عکس یکیشونو بیشتر بهتون ندادن!عموم_غلط کردی!عکس دو نفره س!مانی_عکس دونفره هس!البته یکیشون آشناس و خودم کاملا میشناسمش!اون یکی برام غریبه!عموم_یعنی چی؟بده به من ببینم!تا عموم اینو گفت مانی جوری که عکس رو کسی نبینه بردش و یواش گرفت جلو صورت عموم که یه مرتبه رنگ عموم مثل لبو سرخ شد و قاپ زد و عکس رو از دست مانی گرفت کشید و از جاش بلند شد و بدون اینکه یه کلمه م حرف بزنه گذاشت و رفت!ماها همه هاج و واج داشتیم بهش نگاه میکردیم که یه مرتبه پدرم زد زیر خنده و یه نگاه به مانی کرد و گفت:تو دیگه چه جونوری هستی؟!مانی_این حرفا چیه عموجون!گفت برو از زیر متکام یه عکس بردار بیار منم رفتم آوردم!دیگه بقیه ش بمن مربوط نیست!بعدش اروم اومد و بغل من نشست.پدرمم همونجور که جلو خودشو گرفته بود که نخنده بلند شد و از سالن رفت بیرون که یواش به مانی گفتم:عکس چی بود؟مانی م آروم گفت:چتر نجات ما!-چی؟مانی_عکس بابام بود با یه خانمه که تو پارک با همدیگه انداخته بودن!انگار صیغه ای چیزیشه!-جون من؟مانی_آره خیلی وقت پیش از تو اتاقش پیدا کرده بودم و گذاشته بودمش برای روز مبادا.دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده!مادرم که اصلا نمیفهمید قضیه چیه گفت:عکس کی بود؟مانی_عکس مادرم خدابیامرز!بابام تا نیگاش کرد و یاد خاطراتش افتاد غمگین شد و رفت!مسئله دوقلوهام فعلا متفی شد.مادرمم که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:خیلی خدا بیامرز رو دوست داشت.مانی_آره!برای همینم بعد از اون خدا بیامرز بابام تارک دنیا شد و پشت کرد به همه چیز.بعد آروم گفت:اینم عکس عمم بود تو پارک جمشیدیه!حالا خنده م گرفته بود اما جلو مادرم خودمو نگه میداشتم!آروم بهش گفتم:الهی تو بمیری مانی!چطور یاین کلک به فکرت رسید؟مانی_حالا اینم جای دستت درد نکنه س؟!_آخه بیچاره عموم مثل لبو سرخ شده بود!مانی_من اگه از پس بابام برنیام که پسر بابام نیستم!خیال کرده ما بچه ایم که یه بستنی دوقلو بده دستمونو ساکتمون کنه.آرومتر در گوشش گفتم:مانی کارت دارم.مانی_بعدا بگو._باید الان بگم.مادرم_چی در گوش هم پچ پچ میکنین؟مانی_بو سوختنی میاد؟مادرم_ای وای غذام رفت.اینو گفت و بلند شد رفت طرف آشپزخونه و زری خانمم دنبالش رفت که به مانی گفتم:میخوام جریان رکسانا رو به پدرم بگم.مانی_من صلاح نمیدونم بگی!_باید بگم!مانی_لج نکن!اوضاع خراب میشه ها!_هر چی میخواد بشه بشه! من دیگه طاقت ندارم!تو همین موقع موبایلش زنگ زد ترمه بود.شروع کرد باهاش حرف زدن و منم بلند شدم رفتم پیش پدرم که تو اتاقش بود و در زدم و رفتم تو و گفتم:پدر باهاتون کار دارم.پدرم_بیا!بیا بشین!رفتم روی مبل نشستم و ساکت زمین رو نگاه کردم که گفت:چی شده ؟راحت باش!-برام گفتنش سخته پدر!یه خرده مکث کرد و گفت:بگو من آماده ام!یه خرده دیگه دست دست کردم و بعد آروم گفتم:من یه دختر رو دوست دارم!یه دختر خیلی خیلی قشنگ رو!یه آن جا خورد و یه خرده بعد گفت:خب بالاخره عاشق شدن و دوست داشتن یه چیز طبیعیه!مخصوصا تو این سن و سال من به سلیقه و فکر تو اعتماد دارم!میدونم حتما دختر خوبی رو انتخاب کردی!_دختر بسیار خوبی یه پدر!مطمئن باشید!پدرم_مطمئنم عزیزم!حالا بگو اسمش چیه؟_رکسانا.پدرم_چه اسم قشنگی!خونواده ش چه جوری هستن؟یعنی شغل پدرش چیه؟_راستش پدرش فوت کرده.پدرم_خدا رحمتش کنه!عروس خانم الان چیکار میکنه؟_درس میخونه پدر دانشگاه میره.پدرم_آفرین!آفرین!اون خدابیامرز وقتی در قید حیاب بوده چه شغلی داشته؟یه خرده مکث کردم و گفتم:پدرش ایرای نبوده؟پدرم _یعنی چی؟_فرانسوی بوده و توی یه شرکت فرانسوی قبل از انقلاب تو ایران شعبه داشته کار میکرده گویا مهندس بوده!پدرم یع خرده ساکت شد و بعدش گفت:الان ایرانن؟_بعله تو تهران زندگی میکنه!پدرم_میکنه؟یعنی تنهاست؟_تنها که نه!پدرم_با مادرش دیگه؟_با مادرش که نه!یعنی مادرش رفته خارج!پدرم_پس اینجا چیکار میکنه تنهایی؟_درس میخونه!پدرم_اینو که گفتی!منظورم اینه که در آمدش از کجاست؟مادرش براش پول میفرسته؟_نه پدر خودش کار میکنه!یعنی میکرد!پدرم_نمیفهمم!یعنی چی خودش کار میکنه؟!_اخه مادرش وقتی رکسانا کوچیک بوده از پدرش جدا شده!پدرم ساکت شد و اخماش رفت تو هم!منم هیچی دیگه هیچی نگفتم!راستش پشیمون شدم اصلا چرا گفتم!یه خرده که هر دو ساکت شدیم فکر کردم و دیدم حالا که همه رو گفتم بذار این یکی م بگم._پدر راستش رکسانا چیزه!یعنی مسیحیه!تا اینو گفتم یه مرتبه فریاد پدرم رفت هوا!_منو مسخره کردی؟!یعنی چی؟!میخوای سکته م بدی!خانم!خانم!شروع کرد مادرم رو صدا کردن که یه مرتبه مادرم در رو وا کرد و دوئید تو اتاق تا حالا سابقه نداشت پدرم اینجوری داد بزنه!خودمم جا خورده بودم!برگشتم و پشتم رو نگاه کردم ببینم مانی کجاس که مادرم پرسید:چی شده؟!چرا داد میزنی؟!چی شده هامون؟!!پدرم_از ایشون سوال کنین!مادرم_چی رو؟!پدرم_هامون خان برای مادرتونم توضیح بدین!سرمو انداختم پایین که یه مرتبه دوباره فریاد پدرم بلند شد و گفت:برامون عروس فرنگی پیدا کرده آقا!مادرم یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت:چی؟!نمیدونستم باید چی بگم!مثل سگ پشیمون شده بودم که یه مرتبه صدای مانی از پشت سرم اومد!_چه خبره بابا؟!چرا داد میزنین؟!بچه الان از غصه دق میکنه!زهره ش الان میترکه!این مثل من نیس که تحمل این چیزارو داشته باشه!پدرم همونجور که داد میزد گفت:خیلی م تحمل داره!مانی_دق کرد مرد گردن شماس آ!این نازلی پپه س!یه چیزی بهش بگین زده زیر گریه!حالا حواستون باشه!پدرم_شما خبر دارین آقا چه دسته گلی به آب داده؟!مانی_این؟!والا اگه با چشمای خودمم ببینم باور نمیکنم!پدرم_منظورم اون دسته گل آ نیس!مانی_ا...؟!دسته گل جدیدم اومده بازار؟!پدرم_آقا میخواد دختر خارجی بگیره!یه دختر فرانسوی!مانی_خب حالا چرا ناراحت شدین؟!فرانسوی که از کره ای و سنگاپوری بهتره و مطمئنتره!پدرم_شوخی نکن مانی دارم جدی حرف میزنم!مانی_دختر فرانسوی کیه؟!پدرم_همون دختره!اسمش چی بود؟!مانی_ژانت؟!پدرم_نه!مانی_کریستین؟پدرم_نه!نه!مانی_پائولا!پدرم_اه...!نه!مانی_ژاکلین؟پدرم_منو مسخره کردی؟!مانی_نه خدا شاهده عمو جون!آخه من چه میدونم اسامی فرانسوی چیه؟!آروم خودم گفتم:رکسانا!پدرم_بعله !همین!مانی_عموجون رکسانا که اسم فرانسوی نیس!پدرم_چه میدونم!هر چی هس!رفته برای من یه دختر مسیحی پیدا کرده!مانی_عمو جون رکسانا که مسیحی نیس!!پدرم_پس چیه؟!مانی_به مسیح یه خرده علاقه داره!پدرم_یعنی چی؟!مانی_یعنی از مسیحیت همین صلیب کشیدنشو بلده!پدرم_منو دست انداختین؟!مانی_بجون بابام اگه دروغ بگم!اصلا رکسانا دین و ایمون درست حسابی نداره که!خودشم نمیدونه چی هس!مسیحیه!مسلمونه!کلیمیه!زر تشتیه!پدرم_مگه یه همچین چیزی میشه؟!مانی_چرا نمیشه؟!وقتی پدر مسیحی باشه مادر مسلمون عمو کلیمی خاله زرتشتی خب بچه چی از اب در میاد؟!پدرم_اصلا تو حرف نزن!بعد برگشت بطرف من و گفت:اینه نتیجه زحمات ما؟!اینطوری قدردانی میکنی؟!سرمو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم که مانی زود گفت:غلط کرد!چیز خورد!دیگه از این کارا نمیکنه!پاشو دست بابات رو ماچ کن دو تا لعنت به رکسانا بفرست تا ببخشن ت!پاشو بهت میگم!پدرم_اصلا این دختره رو از کجا پیداش کردین؟!مانی_تو خیابون جلو در خونه!برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت:خب مگه اولین بار همینجا جلو در خونه ندیدیمش؟!آروم گفتم:رکسانا با عمه زندگی میکنه!پدرم یه آن ساکت شد که زود گفتم:مگه شما همیشه بمن نگفتین و یاد ندادین که مرد باشم؟!مگه بهم یاد ندادین که فقط به ظاهر توجه نکنم؟!مانی_بابا اینا همه قصه س!اینارو پدر و مادرا وقتی دارن برای بچه هاشون چاخان پاخان میکنن میگن!تو چرا باور کردی؟!پدرم_تو حرف نزن میگم!مانی_چشم!پدرم_درسته!من اینا رو بهت یاد دادم اما نگفتم برو یه دختر خارج از دینت پیدا کن!مانی_عمو جون ترو خدا اینقدر حرص نخورین!واسه قلبتون خوب نیستا!من خودم اینو نصیحت میکنم!پدرم_یکی میخواد تو رو نصیحت کنه!مانی_باشه!من اینو نصیحت میکنم و اینم منو نصیحت میکنه!خوبه؟!سرمو بلند کردم و به پدرم گفتم:پدر!من رکسانا رو خیلی دوست دارم!خیلی خیلی زیاد!اما اگه شما بفرمایین چشم!باهاش ازدواج نمیکنم و دیگه م حرفش رو نمیزنم!اما با هیچکس دیگه م ازدواج نمیکنم!پدرم ساکت شد و روش کرد اونطرف!برگشتم طرف مادرم که دیدم داره یواش یواش گریه میکنه!بی اختیار اشک از چشمای خودمم اومد پایین که یه مرتبه مادرم تند از اتاق رفت بیرون!مانی که دید من دارم گریه میکنم اومد طرفم و لبه مبل نشست و با دستاش اشکامو پاک کرد و گفت:خبه!نره خر!مرد که گریه نمیکنه!پاشو برو تو اتاقت!آروم از جان بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون و رفتم بالا تو اتاقم و یه ساک ورداشتم و چند تا تیکه لباس گذاشتم توش و یه سیگار روشن کردم و نشستم تا مانی بیاد.ده دقیقه بعد اومد و تا ساک رو دید گفت:این چیه؟!_میخوام برم.مانی_کجا؟!_نمیدونم!یه هتلی چیزی.مانی_برای چی؟_خچالت میکشم توی صورت پدرم نگاه کنم!مانی_چرا؟_تاحالا اینطوری باهام حرف نزده بود!مانی_همین؟!_نه آخه این وسط موندم!نه میتونم رکسانا رو فراموش کنم و نه میتونم رو حرف پدر و مادرم حرف بزنم!مانی_عزیز که چیزی نگفته!_بالاخره!حالا تو کاری با من نداری؟مانی_یعنی میخوای تنها بری؟_آره دیگه!تو که مشکلی با پدرت نداری!مانی_بدبخت من باهات نباشم تا سر کوچه م نمیتونی بری!_نه دیگه اینطوری م نیس!تو بمون خونه!تو که دعوات نشده!مانی_یه دقیقه صبر کن الان میان.از اتاق بیرون رفت و درست 5 دقیقه بعد از خونه شون سر و صدای عمو بلند شد!صدای داد و بیدادش تا اتاق من میاومد!دو دقیقه بعد مانی با یه ساک اومد جلو اتاقم و گفت:پاشو بریم که منم با والدینم مشکل پیدا کردم!_چیکارش کردی داد میزنه؟!مانی_هیچی بابا!من همین حرف معمولی م به بابام بزنم دادش در میاد چه برسه به اینکه بهش بگم همون دختره که عکسش رو بهم نشون دادی خوبه و بریم خواستگاریش!پاشو قهر کنیم بریم دیگه دیر میشه!_رفتی بهش اینو گفتی؟!مانی_آره پس چی؟!رفتم گفتم من یه دل نه صد دل عاشق صاحاب این عکس شدم!معطل نکن که دیگه طاقت ندارم!_عمو چیکار کرد؟!مانی_من دیگه وانستادم ببینم داره چیکار میکنه!دوئیدم تو اتاقم و ساکم رو ورداشتم و اومدم!_هیچی بهت نگفت؟!مانی_نه!هنوز داشت دنبال یه چیزی میگشت که بزنه تو کلم که من اومدم!پاشو دیگه!از جام بلند شدم و ساکم رو برداشتم و یه نگاه به اتاقم کردم و دنبال مانی راه افتادم و از پله ها رفتیم پایین که به مانی گفتم:یه نیگا بکن ببین کسی نباشه!مانی_خره بذار ببینن که داریم قهر میکنیم!_نه خجالت میکشم!یه نیگا بکن دیگه!مانی یه نگاه کرد و گفت:بیا!کسی نیس!دوتایی تند از سالن گذشتیم و رفتیم تو حیاط و زود رفتیم از خونه بیرون که مانی گفت:ماشینت رو نمیاری؟_نه وقتی آدم از پدر و مادرش قهر میکنه ماشینی رو که براش خریدن ورنمیداره بره!مانی_بابا تو چه قوانین سختی برای قهر کردن به مرحله اجزا میذاری!حالا پول چی؟_خودم میرم یه جا کار میکنم پول در میارم!مانی_برو گمشو با اون قهر کردنت!ما ندیده بودیم آدم طبق اصول اخلاقی با کسی قهر کنه!حتما پس فردا باباتم به دوئل دعوت میکنی!عین جنتلمن آ قهر میکنه!_پس چیکار کنم؟!مانی_ماشینو وردار و پولم وردار بریم عشق!_نه!من طبق اصول اخلاقی خودم قهر میکنم!مانی_گشنگی که مردی میفهمی ادا اصول اخلاقی یعنی چی!رفت طرف ماشینش و درش رو وا کرد و سوار شد.رفتم اونطرف سوار شم که در رو قفل کرد و گفت:ببین!این ماشینم جز اموال و ماترک بابا و عموئه!طبق اولین بند ادا و اصول اخلاقی شما حق سوار شدن نداری!من چون به این مزخرفات پای بند نیستم.سوار میشم.شما باید با تاکسی دنبال من بیای!تازه پول تاکسی م جز دارایی اوناس!پس باید پیاده دنبال من بدوئی!_پس اینهمه وقت که تو کارخونه کار کردم چی؟!مانی_ا...!اعتراضت از همین الان شروع شد؟بیا بالا تا بابای بدبختت رو نکشوندی دادگاه!سوار شدم و حرکت کردیم که گفت:خب!آقای جنتلمن حالا کجا بریم؟_بریم ببینیم میتونیم یه آپارتمان یه خوابه طرفای میدون ولیعصر و اون طرفا پیدا کنیم!یه نگاه بهم کرد و گفت:خب چرا اینکارو بکنیم؟!میریم زندان خودمونو معرفی میکنیم راحت تره که!_پس چیکار کنیم؟!مانی_تو قهر کردی که چی؟!که بری و ریاضت بکشی؟!یا میخوای نفست رو تادیب کنی؟!_چه میدونم بابا میگم بریم اونطرفا که ارزونتر برامون تموم بشه!مانی_خب میگم بریم یه مسافر خونه تو ناصر خسرو!مفت مفت برامون تموم میشه!_خب برو!بد نیس!مانی_برو گمشو!اینو گفت و انداخت تو پارک وی و یه خرده بعد جلو یه هتل شیک نگه داشت که دربون زود اومد جلو و در ماشین رو وا کرد.دوتایی پیاده شدیم و مانی سوئیچ رو داد بهش و یه هزار تومنی ام بهش داد و گفت که پارکش کنه و خودمون رفتیم تو و من تو لابی نشستم و یه کمی بعد مانی صدام کرد و با آسانسور رفتیم بالا یه سوئیت خیلی خیلی شیک گرفته بود.مانی_1500 تومن بدون سرویس با سرویس میشه 1600 تومن خوبه؟_1600 تومن انعام اینجاس!مانی_حالا ما یه جوری باهاشون کنار میایم!تو ناراحت نباش.فکر کن اینجام یه مسافر خونه تو ناصر خسروئه!حالا شام چی میخوری؟_هیچی اشتها ندارم!مانی_ناهار درست و حسابی م که نخوردیم!_باشه اشتها ندارم!مانی_نکنه واسه پولش میگی؟!_اه...!حوصله ندارم!مانی_ببین!به جون تو الان میپرم همین بغل و یه نون سنگک و نیم کیلو انگور و یه سیر پنیرمیگیرم و میشینیم دور هم و نون و پنیر و انگور میخوریما!جوابشو ندادم که زنگ زد رستوران و شام سفارش داد و نمیدونم بهش چی گفتم که دستش رو گذاشت رو تلفن و گفت:همه چی دارن اینجاها زهرماری با شامت میخوری بگم بیارن؟با سر بهش اشاره کردم نه که اونم فقط همون شام رو سفارش داد و تلفن رو قطع کرد و اومد بغلم نشست و گفت:دیگه اوقاتمونو تلخ نکن!ول کن دیگه!_ناراحتم!مانی_برای چی؟_برای همه چی!رکسانا!پدرم!مادرم!مانی_نترس!خیالت راحت باشه!الان که بفهمن ماها قهر کردیم ده نفرو بسیج میکنن که پیدامون کنن!عالم پولداری و یکی و یه دونه پسر!برو دلت رو بذار پیش اونایی که نون ندارن بخورن!داشت اینارو میگفت که در زدن!بلند شد و رفت در رو وا کرد.داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه خندید و گفت:سلام عرض کردم!ما مرغ سفارش داده بودیم چطور برامون کبک فرستادن!از اون طرف صدای خنده اومد که برگشت طرف من و گفت:تو که گشنه ت نیس!این دو تا کبک رو برای خودم وردارم یا نه؟!بلند شدم و رفتم طرف در و تا نگاه کردم یه حال بدی شدم و زود یه عذرخواهی کردم و دست مانی رو گرفتم و کشیدم تو و در رو بستم و بهش گفتم:اینکارا یعنی چی؟!مانی_بمن چه؟!الان همه جا اینجوریه دیگه!_تو داری چرت و پرت میگی و میخندی؟!مانی_مگه خنده رو هم علامت ممنون زدن؟!_اینا کی بودن؟!مانی_برو از هتل بپرس.یه نگاه بهش کردم و سرمو تکون دادم که گفت:ترو خدا اظهار تاسف و این چیز نکن!اینه دیگه!من و توام نمیتونیم چیزی رو عوض کنیم!کار از دست همه در رفته!پس هیچی نگو و شعارم نده!اینام اینکارو میکنن که فقط شیکمشون سیر بشه!از این راه تاحالا هیچکس میلیادر نشده هیچ آخرشم با یه مرض مرده یا یه جوری کشته شده!خودشم خیلی ناراحت شده بود!رفت تو دستشویی و آب زد به صورتش و برگشت و گفت:شیکم گرسنه نون میخواد!دختر 18 ساله باشه 19 ساله باشه 20 ساله باشه!بالاخره باید نون بخوره!کارم گیر نمیاد!اگرم بیاد کاریه که در کنار این کار باید برای صاحاب کار انجام بدن!یعنی هرجایی بره باید هم این کارو بکنه و هم کار دیگه ش رو!_آخه به کجا میخوایم برسیم؟!مانی_ولش کردن تا ببینن خودش به کجا میرسه!دیگه م حرفش رو نزن که الان شام واقعیمون رو میارن و میخوام با لذت بخورم!استیک سفارش دادم!استیک اینجام حرف نداره!تو مین موقع موبایلم زنگ زد.نگاه کردم دیدم شماره خونه مون افتاده!فهمیدم مادرمه!موبایل رو دادم به مانی که جواب بده.گوشی رو گرفت و روشنش کرد و گفت:بفرمایین!_الو سلام عزیزجون!_کجاییم؟کجا باید باشیم یه مسافر خونه کثیف تو جنوب شهر!نمیفهمیدم مادرم داره چی میگه و فقط حرفای مانی رو میشنیدم!به اون دو تا زورگو!به اون دو تا دیکتاتور بگو که ما از دست فشارهایی که هر روز و هر ساعت از بالا و پایین و عقب و جلو بهمون می آوردن سرگذاشتیم به بیابون!شدیم مثل این دخترا که از دست خونواده شون فرار میکنن و چند وقت بعدشم عکسشونو میندازن تو روزنامه که با روسری خفه شون کردن!_شام اینجا کجا بود؟!سر راه یه دونه نون بربری گرفتیم و خوردیم!_نه خیالتون راحت باشه خودم مواظبشم!_چشم!اما به اون دو تا مرد جبار بگو دیگه پسراشونو نخواهند دید!داریم فکر میکنیم که چه جوری خودکشی کنیم!یعنی تصمیمونو گرفتیم و فقط دنبال راه خودکشی میگردیم که کمتر درد داشته باشه!بهشون بگو که حجله دامادی مونو با حجله مرگمون یه جا باید بزنن!_نه والا چه شوخی دارم بکنم!بهشون بگو شب عروسیمونو با شب هفتمون یه جا بگیرن که هزینشم کمتر بشه.بعد برگشت طرف من و همونجور که میخندید با حالت گریه گفت:گریه نکن هامون جون!خدا بزرگه!بهش اشاره کردم که مادرمو اذیت نکنه که دوباره گفت:ما از این دنیا هیچ خیری ندیدیم!هیچی م از پدرامون نخواستیم!فقط میخواستیم با دخترایی که دوستشون داریم ازدواج کنیم!همین!تف به پول!تف به مقام!تف به ثروت!اه اه اه!تمو گوشی تفی شد بذار پاکش کنم!تو همین موقع در زدن و شاممون رو با یه میز چرخدار آوردن که مانی به مادرم گفت:پیداش کردیم!یعنی هامون پیداش کرد!_نه عزیز جون راه خودکشی رو میگم!همین الان هامون پیداش کرد!اتفاقا راه دردناکی هم هس!ولی عیبی نداره!خداحافظ عزیز!دستت درد نکنه!شما برای ما دو تا خیلی زحمت کشیدی!او دنیا که رسیدیم و هزینه ش رو با ثواب میریزیم به حساب بانکی اون دنیات!انگار مادرم زد زیر گریه که مانی زود گفت:چاخان کردم عزیز جون!چاخان کردم!_نه به جون عزیز!الان تو یه سودیت تو یه هتل بالای شهریم و همین الانم برامون شام استیک آوردن!میخوایم به حد مرگ بخوریم اما جلو اونا نگی آ!_نه !خیالت راحت!نزدیک خونه ایم!_نه بخدا!هر دومون حالمون خوبه خوب!شما نگران نباشین!زود گوشی رو ازش گرفتم و یه خرده با مادرم صحبت کردم و بعدشم خداحافظی کردم و دوتایی رفتیم سر شام!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 70
  • بازدید کلی : 1,548