loading...
یکی نبود یکی بود
ماه پاره بازدید : 55 شنبه 01 تیر 1392 نظرات (0)

 

فصل ۱-۱

پشت فرمون ماشين نشسته و منتظر علامتم ....اين اولين بارم نيست پس از اضطراب خبري نيست...فقط كمي كلافه ام.... اونم به خاطر زياد منتظر موندن ...اهنگ يساري داره مي خونه منم همراه آهنگ با انگشت دستام رو فرمون ضرب ميام ......از صداش خسته مي شم مي زنم اهنگ بعدي..... عباس قادري .. ...ايينه ماشينو به طرف خودم بر مي گردونم در حالي كه ادامسي رو تو دهنم مي چرخونم دستي به چتري جلوي موهام مي كشم ..........و زير كلاه مشكي كه سرم كردم مخفيشون مي كنم به روبه رو خيره ميشم اكبر هنوز علامت نداده ...چشمم به شلوار كتون كرم رنگم مي خوره .... تازه ديروز گرفتمش .. تو داشبورد رو زير رو مي كنم...... جز چندتا قبض جريمه و كاغذ مچاله شده دور ساندويچ چيزي ديگه اي توش نيست... صداي سوت اكبرو مي شنوم ....سرمو بالا ميارم ...بلاخره علامت داد ...

جلدي از ماشين پياده مي شم ...كلاه كاپشنو مي كشم رو سرم و صورتمو كلاملا مي پوشونم...دستامو مي كنم تو جيبم و با عجله از خيابون رد مي شم ...سر صبحه رفت و امد زيادي نيست ...قد متوسط.... هيكلي لاغر ....و به همراه لباسي كه پوشيدم باعث مي شه كمتر كسي شك كنه كه من يك دخترم ... به محل مورد نظر دارم نزديك مي شم...با ارامش ادامسمو تو دهنم مي چرخونم و مي ندازم لاي دندونام و فكمو تكون مي دم ... دستمو مي كشم زير بينيم......دارم به طرف نزديك مي شم...

اغاز نقشه است ...مثل هميشه ....برام يه تفريح شده ...

- .آي قربونت ...بيا .....بيا نزديكتر مي خوام اون لبخند كذايتو از لبات براي هميشه پاك كنم ...اي جان يكم ديگه بيا جلوتر دست مي كنم تو جيبم ....تو دستم مي گيرمش تا وقتي نزديك شد از جيبم درش بيارم ...دو قدم ديگه ....سريع از جيبم درش ميارم و مي زنم به پهلوش و از كنارش رد مي شم ...تعادلشو از دست داد ...نفسش بند امده ...حقم داره با اين شوك الكتريكي فيل هم از پا در مياد تو كه مورچه اي فدات ... افتاد رو زمين ...جمشيد منتظره ....صداي سوت دوم ..يعني كسي نيست ...

با دو بر مي گردم عقب بيچاره از حال رفته ..محكم با دستش دسته كيفو گرفته ....يه لگد مي كوبم به پهلوش كه به خودش مي پيچه و دستش شل مي شه .. كيفو از دستش مي كشم ....به طرف جمشيد مي دوم ...كه صداش در مياد

اي دزد ..بگيرينش ...دزد ...زندگيمو برد ...دزد ... چند نفر متوجه شدن... به طرف من مي دون ....مي خوام از خيابون رد بشم كه يه ماشين از جلوم رد مي شه .

- اي بخشكي شانس ... جمشيد دور مي زنه ....مجبورم از يه كوچه ديگه در برم ...... كيف تو بغلم ...يه نفس مي دوم . بگيرينش داره از اون ور در ميره وارد يه خيابون ديگه مي شم....هنوز دنبالمن .... ناكس چه مي دوه.....

بگيرينش الان درميره 6 نفري شدن ...به ماشينا مي رسم ....

- چند نفر ديگه هم اضافه شدن ...يه خيابون ديگه... ماشينا پشت چراغ قرمز وايستادن ..به عقب نگاه مي كنم حالا 5 مي پرم رو كاپوت ماشينا و با سرعت از روشون مي پرم.. اوي عوضي مگه ميموني ...

بگيرنش اون دزده دزده .....حتي از سقف ماشينا هم بالا مي رم..تله تئاتري شده ...بيشتر خنده ام گرفته ...همه عقب موندن ..از روي ماشين هر كي رد مي شم يه فحش ابدار نثارم مي كنه ....از بابا و ننه ام گرفته تا فك و فاميل ...اوناييم كه مردن دارن تو قبر مي لرزن... از روي اخرين ماشين مي پرم ...

جمشيد انور نرده ها منتظرمه و داد مي زنه .. .بدو بيا دارن ميان .... كيفو به طرفش پرت مي كنم .....تو هوا مي قاپش ....دست راستمو مي زارم رو نرده و مي پرم از روش ....منتظر مه ...مي پرم پشتش و مي گازه ...دهن همه از تعجب باز شده ....ديگه نمي دون ........بر مي گردم و با صداي بلند ...

- هي عوضيا ...هرچي فحش داديد برگرده به خودتون مفت خوراي نفهم و زبونمو در ميارم و بلند مي زنم زير خنده ...جمشيد بين ماشينا لايي مي كشه و من از سرخوشي جيغ مي كشم

- يوهووووووووو..اي جان بگاز.... اره اره همينه ..بگاز ... كف همه بريده ..........راننده ها از حركتاي ترسناك ما بوق مي زنن ولي كو گوش شنوا ...دوتامون مي دونيم امروز چقدر كاسب شديم .... جمشيد

- محكم بگير مي خوايم پرواز كنيم ... با دستام دوطرف پهلوشو مي گيرم .. و اون گاز مي ده ......تو پيچ بعدي كمي مايل ميشيم به طرف چپ و دوتا مون جيغ مي زنيم .... خوشحاليمون حد نداره .....بعد از كلي گاز دادن و فرعي پيچيدن وارد يه كوچه خلوت شد ...پريدم پايين ..اونم امد پايين ...

چاقو ضامن دارشو از جيب پشتيش در مياره و شروع مي كنه به باز كردن ...ولي نمي تونه بازش كنه .

جمشيد- .اه چرا باز نمي شه .

- اوي كيفو داغون كردي بده من.. سر كيفو مي چرخونه طرفم ....به شماره ها خيره مي شم ....چاقو رو مي گيره طرفم..

- نه چاقو نمي خوام ... چاقو رو جمع مي كنه و دوباره مي زاره تو جيبش ...

جمشيد- مگه رمزشو بلد ي... از تو جيبم كيف پولو در ميارم

جمشيد- اين چيه ؟ - كيف پولش با تعجب............ اينم قاپيدي ... خنده عريضي كردم

- سنگ مفت گنجشكم مفت ..اشكالي داره ؟

جمشيد- نه از توي كيف كارت شناسايشو در اوردم -فكر كنم رمزش يا بايد شماره شناسنامه اش باشه يا تاريخ تولدش... احتمالا شماره شناسنامه اش باشه ... رمز وارد كردم .. - جون مادرت باز شيا ..شرمنده ام نكنيا ...چشممو بستم و دكمو رو فشار دادم ...

جمشيد- اي فدات ....الحق كه ابجي خودمي .....

- پيففففففف ....اخه جمشيد تو چي داري كه من بهت رفته باشم كه مي گي الحق ابجي توام جمشيد- خوب بابا يه زري زدم ديگه ...كيفو به طرف خودش گرفت و درشو باز كرد.....واي چقدر پول همه اش تراوله ...

جمشيد- بپر بريم ...الاناس كه اكبر از ترس اينكه سرش كلاه بره سكته ناقص رو بزنه .. دوتاييمون بلند مي خنديمو سوار موتور مي شيم ...تو حين حركت كيف پولو وارسي كردم ....جونمي 10 تا تراوله 50 تومني ...دور از چشم جمشيد پولارو گذاشتم تو جيبم ...

جمشيد- توش چيه ؟ - هرچي بود مال خودم..

جمشيد- اره دستمزد هنر دستاي توه ...همش مال تو .... تو دلم اره جون عمه ات جاهاي ديگه كيفو گشتم .....كارت شناسايي و كارت عابر بانك ...نه اينا به دردم نمي خوره ... همونطور تو حركت كيفمو پرت كردم تو جوي اب ....به محلمون رسيديم ...

جمشيد- برو پايين شب ميام..

- پس حق من چي ..؟

جمشيد- نترس خير سرم برادرتما ...

- اره گفتم حواست باشه كلاه سرم نزاري.......

جمشيد- تا حالا سرت كلاه گذاشتم؟

- اي بگي نگي جمشيد- بروووو پياده شدم...و اون با يه حركت با سرعت ازم دور شد.. همونطور كه دور مي شد...بهش نگاه كردم و دستامو كردم تو جيب كاپشنم

- از حالا مي دونم كه از اين پول نه چيزي گير من مياد نه گير خودت .....نزديك ظهر بود .... فائزه و طاهره رو ديدم كه كنار در با عروسكاشون بازي مي كردن ....اوه اوه باز اينا كاسه كوزه اشپزخونه اوردن بيرون...ببين چه خاله بازيم مي كنن...اينا كه از الان اينن..... بزرگتر بشن چي بشن ... لابد يه دو جين بچه هم مي يارن....

طاهره- ابجي فري امد ..

فائزه - اخ جون .. دوتاشون با سرعت با عروسكاشون امدن طرفم...با خوشحالي زايدالوصفي هر كدومشون يكي از دستامو گرفتن..

-باز شما وسايل خونه رو اورديد بيرون .... طاره انگشت اشاره اشو ميزاره دهنش ......نصف موهاش از كشش در اومده واويزونه...

با صداي حق به جانبي ..خوب ابجي فري الان جمشون مي كنم.... با خنده حالا كه همه ي اهل محل فهميدن جز دوتا كاسه مسي چيز ديگه اي تو خونه نداريم..... باز مثل فيلسوفا ..

يعني هيچي ديگه اي نداريم ؟... گونه اشو مي كشم ...نه جيگر جونم .. رو زمين زانو مي زنم ...موهاي طاهره رو جمع مي كنم و دوباره با كش مي بندم و لپشو يه ماچ ابدار مي كنم ...

فائزه با حسرت نگاه مي كنه..

- قربونت برم اونطوري نگاه نكن كه دلم اب شد ... تو رو يادم نرفته بپر تو بغلم ....با خنده يهو مي پرم تو بغلم ....موهاش خيلي كوتاه .. دستي به موهاش مي كشم و لپشو مي كشم و بوسش مي كنم و كمي لباسشو مرتب مي كنم ....و مي زارمش زمين .. دست مي كنم تو كيفم و يه 1000 در ميارم .....

- خوب دوتايي بريد هرچي هله و هوله است براي خودتون بخريد....تا منم ببينم چه بلايي سر خونه اورديد؟ . دوتايي مي پرن بالا و پايين....طاهره پولو مي گيره و به طرف سر كوچه مي دوه...فائزه دوباره بوسم مي كنه و زودي مي دوه طرف طاهره - سرمو تكون مي دم ...اي ...اي .... .از روي زمين بلند مي شم..جلوي درو نگاه مي كنم شده بازار مس گرا

- واي چه ابيم توشون ريختن ...خم مي شم و اب تو كاسه هارو خالي مي كنم و شروع مي كنم به جمع كردن ظرفا .... وارد حياط مي شم ....به طرف اشپزخونه مي رم .... زير سماور روشن مي كنم ...كاپشنمو در ميارم و پرتش مي كنم رو كابينت سه دره رنگ ورو رفته اشپزخونه.....كلاهو از رو سرم مي كشم .....موهاي بلندم از زير كلاه ابشار مي شن و مي ريزن بيرون قابلمه رو بر مي دارم و مي رم تو حياط و از شير لبه حوض پرش مي كنم.... ته گوني برنجو مي بينم چيزي به تموم شدنش نمونده ..

- يادم باشه بعد از ظهر برم براي خونه يكم خريد كنم ... سريع يه غذا سر هم مي كنم تا وقتي كه همه بر مي گردن چيزي براي خوردن داشته باشيم .... مي رم تو اتاق و كمي اتاقو جمع و جور مي كنم .... صداي زنگ موبايل در مياد ...رو زمين دراز كش مي شم و از زير كمد.... جايي كه وسايلمو جا سازي مي كنم برش مي دارم....اينم از قنيمتاي دزديه هفته پيشه ....از مدل گوشيش خوشم امد نداختمش دور ....ولي يادم رفته سيم كارتشو بندازم دور .... همونطور كه رو شكم دراز كشيدم به شماره نگاه مي كنم ..... بر مي گردم به پشت و دكمه سبزشو فشار مي دم...مي زارم دمه گوشم... الو الو ....توروخدا جواب بديد... صدامو بم مي كنم و مثل پسراي چاله ميدون ....

- بنال ....

تورخدا اقا اون كيف تمام دارو ندارم بود .....هر چي پول بود برش داريد و مداركم و با سندارو پس بديد

- هوي درباره چي حرف مي زنيد... خواهش مي كنم

- خواهش مي كنم انقدر خواهش نكن..... چون من نمي دونم درباره چي حرف مي زني .... چرا نمي دوني هفته پيش جلوي بانك

- جلوي بانك چي؟ نگو نمي دوني... يادت رفته چطوري كيفمو از دستم قاپيدي ..انقدر نامرد نباشيد

- من بودم كه كيفتو قاپيدي؟ ...وا مصيبتا اينم از اون حرفاست ؟از كجا مي دوني من بودم.... نمي دونم ولي گوشيم كه دست شماست

- خوب خره اينو من پيداش كردم..... حالا دارم باهاش حال مي كنم.... شروع كرد به گريه كردن ......باور كنيد اگه اون اسنادو از دست بدم ..بد بخت مي شم...

- خب به جرگه بدبختا خوش امدي و زدم زير خنده .... پسرم مريضه قرار بود خونه اي كه سندش دست شماست رو بفرشم براي مخارج عملش ....

- اينم از اون حرفاست ..صد بار انقدر فيلم تكراري نبينيد ....اخه ديالوگاتونم تكراري ميشه يعني چي اقا؟

- هيچي بابا ....خوب حالا كه چي ؟....مي گي چيكار كنم... فقط اون سندو برام بيار ..خواش مي كنم..اگه به خاطر پسرم نبود انقدر التماست نمي كردم ....

- اوه وجدانم داره تكون مي خوره يكمم داره قلي ولي مي ره ....ببين يه مشكلي هست چي؟

- خب ببين پسر خوب من كه بلا نسبت ياسين نمي خونم دم گوشت ..مي خونم؟ اقا من جاي باباتم ....انقدر اذيتم نكن

- بابا جون ...نه..نه من به بابا م مي گم پدر ... پدر جان چرا نمي فهمي من كه كيفتو ندزديدم ....از كجا بدونم كيفت كجاست باشه بگو گوشي رو از كجا پيدا كردي منم برم همونجا بگردم

- نه بابا ..نكنه تو خيلي زرنگي يا من خيلي اسكلم.... خواهش مي كنم..... صداي گريه اش داشت احساساتيم مي كرد..بينيمو كشيدم بالا...

- خب آبغوره نگير مي ترسم ارزون بشه .... اگه پيدا كردم كجا برات بيارم... چي جدي برام مياري ؟

- الله اكبر ...حالا بيا و ثواب كن ...اگه پيدا كنم اره ميارم...

- اصلا شمارتو بده من.....بعد بهت زنگ مي زنم و برات ميارم خوبه خدا خيرت بده ....

- خيل خوب خر كردن بسه ...من كار دارم ... كي مياري ؟

- فردا فردا؟خيلي ديره - هوي پرو نشو ديگه .....زيادي حرف بزني نميارما باشه باشه هر چي شما بگيد..

-خيل خوب باي كن برو چي؟

- اي حناق بگيري مي گم باي باي كن ....ننه ات ادب يادت نداده بعد از مكث طولاني ......چشم باي .. خندم گرفت .... گوشي رو قطع كردم.... پا شدم و كيفي رو كه قايم كرده بودم در اوردم .....توشو گشتم ....چندتا برگه كه نمي دونم چي بود به همراه يه سند .... دلم براش سوخت ياد گريه هاش افتادم....شالمو سرم كردم ......اي خدا چيكار كنم ديگه دل رحمي تو دل و روده هام موج مي زنه .... ......كيفو برداشتم ....طاهره و فانزه هر چي لواشك تو مغازه بودو به گمونم خريده بودن..

- اوي چتونه ..بابا پا به ماها شم انقدر لواشك نمي خورن .... دور دهن دوتاشون از لوشك و تمر كثيف شده بود..با صداي بلند خنديدن

- طاهره من دارم مي رم بيرون حواست به قابلمه باشه باز نيام ببينم سوخته.... من زودي بر مي گردم ....

طاهره- چشم ابجي فري

- جمشيدم امد بگو رفته خونه اقدس ...

طاهره- باشه

-آ قربون دختر ... در خونه اقدس و زدم ...از بالاي پنجره سرك كشيد تا منو ديد خنديدو زودي امد درو باز كرد ...

اقدس- ...سلام ...فري جونم

- سلام اقدس جون ..مي خواستم يه دوساعتي چادرتو ازت قرض بگيرم...

اقدس- الان برات ميارمش ... عادتمون بود....اون يا از لباساي من استفاده مي كرد يا من از لباساي اون ...هم هيكل بوديم .....

اقدس- بيا خانومي ..

- اقدسي من يه دوساعتي بايد برم يه جايي... قربون مرامت تونستي به اين دوتا وروجك يه سري بزن باز اتيش نسوزونن ..تا من زودي بر گردم

اقدس- باشه فري جون برو خيالت راحت ...چاردو رو سرم انداختم ...

- پس من رفتم خداحافظ

اقدس- هي فري

- جونم ...

اقدس- امشب مصي فيلم مياره مي خواي براي تو هم بيارم...

- اره.... شب بيار كه خونه ام ..

اقدس- باشه دستمو براش تكون دادم ..... مترو بهترين جا براي تحويل كيف بود ...باهاش تماس گرفتم . بله...بله

- هول نكن عزيزم ........... اصلانم دلتنگ نشو جونم چشم

- افرين پسر خوب....

-مترو رو كه بلدي كجاست بله ...

-ا باريكلا.....خوب شما بيا متروي طرفاي ترمينال جنوب بلدي كه انشالله .....يا با اونجاها بيگانه اي نه بلدم.. بلدم..

-زياد لفتش نديا .. سندو مي خوايد بياريد؟...

- نه مي خوام لينا نمكي برات بيارم....عقل كل پس دارم برا چي مي گم بيا... اقا خدا از بزرگي كمتون نكنه هرچي مي خوايد خدا بهتون بده ....

- خيلي خب بسه تا يه ساعت ديگه اونجا باش ....سوار مترو نشو تو ايستگاه منتظر باش.... تا باز من بزنگم .......گرفتي كه ؟ بله اقا... حسابي موهامو دادم تو چادرو درست و حسابي سرم كردم.... به مترو رسيدم قبل از ورود بهش زنگ زدم

- رسيدي؟ بله - هي ياروهه من چطوري قيافه نحستو تشخيص بدم ... من يه شلوار جين با يه كت سفيد پوشيدم موهامم جوگندميه ..چشامم مشكيه...

- اوي اوي ...يواشتر ..... مگه داري با دوست دخترت قرار مي زاري كه رنگ چشماتم مي گي ببخشيد گفتم كه راحت تشخيص بديد

- حالا چندتا داري؟ چي؟

- خره ....دوست دختراتو مي گم(اخه به تو چه مردم ازار ....بذار مردم به خوشيشون برسن فضول ) هيچي بخدا ؟

- ادم شو ....بذرا كيفتو صحيح سالم بيارم ...(حالا هي گيربده ..هي گير بده ...ببين مي توني طرفو به برادران و خواهران گشت ارشاد تحويل بدي ..نيلا تن تو هم مي خواره ) چشم

-حالا بگو چندتا داري؟ دوتا

- نه اشتهاتم خوبه ...زنم داري ديگه...؟ بله....

- اسمت چيه خوش اشتها ؟ نادر

- نادري جون الان همونجا وايستا تا بيام.... باشه پسر خوشگلم ... بيچاره از سر ناچاري چيزي نمي گفت گوشي رو قطع كردم و وارد سالن شدم ..با اون دك وپوزش معلوم بود كه منتظره منه ..چندتا سرفه كردم كه صدام برگرده سر جاش .... طوري چادرو رو صورتم گرفتم كه فقط چشمام و دماغم ديده بشه

- ببخشيد اقا نادر..... سريع برگشت طرفم.... چشاش چهارتا شده بود.. با تته پته ..بله

- اينو يه اقايي دم در سالن به من داد.... شمارو نشونم داد .... گفت اينا رو بدم به شما .. كيفو با ترس ازم گرفت.. درشو باز كرد و سريع سندو در اورد...به محض ديدن سند يه نفس راحت كشيد...

- گفت اينم مال شماست گوشي رو ازم گرفت..باورش نمي شد كه دوباره مداركشو به دست اورده باشه .. -با اجازه ببخشيد خانوم ..

-بله خيلي ممنون - خواهش .... چند بار برگشتم و عقبو نگاه كردم هنوز داشت نگام مي كرد.... مردك هيز .خدايا شاهد باش امدم ثواب كنم ولي اين جماعت شرم و حيا حاليشون نيست كه..تا كه خيالشون راحت ميشه... فيلشون ياد هندوستون..تاجيكستانو ..افغانستان مي كنه احمق بيشعور دوتا بست نيست بازم مي خواي(فري جون خودتو خيلي تحويل مي گيريا ....بگو ماشالله ...ماشالله نيلا جون... ) .....سر راه كلي براي خونه خريد كردم .........موتور جمشيدو دم در ديدم ... صداي بچه ها از تو خونه ميومد....وارد كه شدم ..جمشيدو ديدم كه رو تخت چوبي دراز كشيده و داره با گوشيه جديدش ور مي ره

جمشيد – امدي؟..........اوه چه خبره ...چقدر خريد كردي

-هيچي تو خونه نداشتيم ....تو هم كه وظيفه شناس ...از گشنگي هم بميريم ...انگار نه انگار.... زورت مياد براي خونه خرج كني با خنده ..تو هستي ديگه -اي مرض........ مردي گفتن زني گفتن

جمشيد - شرميو حياي گفتن ...اخ كه من چقدره بي حيايم... ...خيلي لوده بود ....تو محل بهش مي گفتن جمشيد قمه... از بس كه سر هر چيزي قمه كشي مي كرد . ....به منم مي گفت فري فرفره به خاطري فرز بودنم تو كارا.... اينم از سر صدقه باباي خدابيامرزم بود از همون بچگي پيچ خم كارو خوب گذاشته بود كف دستم ..جمشيد بيشتر ادعا داشت تا عمل ولي من بر عكسش بودم......كم حرف ولي كار درست..... هفته اي يه بار يه بدبخت بيچاره رو از زندگي ساقط مي كرديم و مي نشونديمش سرجاش ..... بعضي وقتا كه زيادي گند كار در ميومد.... تا چند ماه كاراي بزرگ نمي كرديم ..و بيشتر با كيف قاپي روزگارو سر مي كرديم... مجبور بودم ...جمشيد كه دست به جيب نبود هر چيم كه در مي يورديم يا مي داد سر گند كارياش يا سر قمار همه رو مي باخت...براي همين خودم دست به كار شده بودم ......كه تو خرج اين دوتا بچه و خودم نمونم..طاهره و فائزه خواهراي واقعيم نبودن ....خيلي كوچيك بودن كه مجبور شدم سر پرستيشونو قبول كنم ....و نذارم مثل بقيه بچه ها برن سر چهار راهها براي گل فروشي كه به نظرم همون گدايي بود .... خوشبختانه هنوز لو نرفته بودم هر كي مشخصات منو به پليس مي داد ....فكر مي كرد من پسرم..و پليس هيچ وقت نمي تونست منو شناسايي كنه..زياد هم كار نمي كردم كه تابلو بشم ..... ولي تو محل تابلو بودم....

جمشيد - كيف هفته پيشو چيكار كردي؟

- دادم به صاحبش يهو رو تخت نشست جمشيد - چيكار كردي - كري مي گم دادم به صاحبش....

جمشيد - براي چي؟ - چيزي كه توش نبود ...پسرش داشت تلف مي شد منم كمك كردم سندشو برسونم دستش

جمشيد - تو غلط كردي

- هوي حرف دهنتو بفهم ..هر كاري كه دلم بخواد مي كنم ...تو كه هر چي پول بود از توش برداشتي ....به كيفش چيكار داشتي...

جمشيد - نكنه خودت سندو مي خواي هپلي هپو كني

-گمشو ديگه انقدر حروم خور نيستم .... جمشيد

- اخرين بارت باشه بدون مشورت من كاري مي كني ..نكنه الانم داري از سر قرار مي ياي الاغ ....

- اره براي اينكه دلتم بسوزه ....باهم كافي شاپم رفتيم ..... 

-اي داد بيداد ......ديدي چي شد انقدر رو اعصابم راه رفتي ...كه يادم رفت به بتولي بگم برام ابگوشت درست كنه ....

از جام بلند شدم ...

-پاشو راه بيفت...

شل و ول راه افتاد....از پشت با سر تفنگ هلش دادم كه را بره ..

-اشپزخونه كدوم طرفه؟

..به طرف اشپزخونه راه افناد...

-رو همين صندلي بشين ....

در حالي كه مراقب بودم دست از پا خطا نكنه در كابينتاو رو يكي يكي باز مي كردم ...بلاخره يه زود پذ استيل دو قلو گير اوردم ...
- بخدا ظرفاتونم ادمو هوايي مي كنه ...

در فريزر رو باز كردم و يه بسته گوشت برداشتم ......هي چشمم بهش بود ... تا رو مو بر مي گردوندم يه تكوني به خودش مي داد ....

- نه اينطوري نميشه ....تو انگار هر جا ميشيني ميخ داره ....

سريع تو كشوي كابينتا رو كشتم ..يه بسته طناب پيدا كردم ...... به طرفش رفتم

-پاشو ..

از روي صندلي بلند شد

-پاهاتو باز كن ..

با بي خالي پاهاشو از هم باز كرد..

-فينگل بابا زاويه رو بيشتر كن ..... باز بيشتر بازكرد........

صندلي رو كشيدم بين پاهاش ..

- حالا نزول اجلال كن و بتمرك ....

نشست ....

-دستاتو بذار پشت صندلي ..

دستاشو گذاشت ..سريع دست به كار شدم ......و دستاشو محكم بستم ...هر كدوم از پاهاشو هم بستم به يكي از پايه هاي صندلي ...

-خوب فكر كنم ديگه جات محشر شد ....

حالا با خيال راحتري تفنگو گذاشتم رو كابينت و مشغول درست كردن ابگوشت شدم .... همونطور كه مشغول بودم...

مهرداد- تو كه دست و پامو بستي ....چطور مي خواي برات پول جور كنم .....تازه اگه پدرم بياد مي خواي چيكار كني ....

مهرداد- خودتم مي فهمي داري چيكار مي كني ....فردا خدمتكارمم مياد اونو چي؟... اونو چطور مي خواي دك كني ...

سرمو با كلافگي تكون دادمو چشمامو به سقف خيره كردم ...بادي انداختم تو دهنمو و يه ضرب بيرونش دادم ........به طرفش برگشتم...

-تو چرا انقدر حرف مي زني ...

چيزي نگفت هواي داخل خونه گرم بود و منم حسابي گرمم شده بود ...بهش يه نگاه كردم ..بهم خيره بود... كاپشنمو در اوردم ....كارمو كه كردم در زود پذو بستم و شعله زيرشو تنظيم كرد ..بعد خودم پريدم رو كابينت .. در حالي كه پاهامو تكون مي دادم بهش خيره شدم ...

مهرداد- چه مرد هنرمندي ..اولين باره كه مي بينم يه مرد انقدر با سليقه غذا درست مي كنه ....

-ببين داري ديگه حوصلمو سر مي بريا ....نذار فكتو بيارم پايين ......كه بالا بردنش كار حضرت فيله ....

مهرداد- تو صداتم مشكل داره ....خندهات مثل دختراست ....

يه لحظه از ترس بهش خيره شدم .....ولي خودمو نباختم ...داشت مي رفت رو مخم..از روي كابينت پريدم پايين .... دستمالي كه باهاش رو كابينتا رو تميز مي كردنو برداشتم و رفتم بالاي سرش..داشت بهم پوزخند مي زد ...

-هوا به نظرت سرد نشده ..

سرشو تكون داد..

-چرا سرده.... يه ها كن ...

فقط نگاه كرد... با عصبانيت چونه اشو گرفتم و سرشو به طرف خودم چرخوندم

-مي گم ها كن اروم دهنشو باز كرد ..

براي من همين قدر كافي بود.... دستمال انداختم تو دهنش و حسابي چپوندم تو دهنش ...اشكش داشت در ميومد .....و دست و پا مي زد يه لنگه از جورابشو از پاش كشيدم بيرونو حسابي از دو طرف كشيدمش تا كش بياد....... بعدم انداختم دور دهنش و از پشت گره اش زدم ...

-حالا بلبل زبوني كن جيگر ببينم..د يالا .... ...بخند....... بخند ....

رفتم و رو به روش وايستادم ...با سر تفنگ در حالي كه اروم رو سينه اش ضربه مي زدم حالا خوب گوش كن فينگيل .....وايميستيم تا بسته سفارشي بياد ...بعد ببينم بازم مي گي پول ندارم يا نه ....صورتش كم كم داشت قرمز مي شد .....اشك تو چشماش راه افتاده بود ..

-بابا مرد به اين بزرگي..... گريه چرا..دلت براي پاپي جونت تنگ شده ....الهي بميرم برا اون دل دروازت.....

در حالي كه مي خنديدم ....ازش دور شدم تو خيلي منو دست كم گرفتي .... سرشو كمي متمايل كرد به راست ...چشاش داشت كم كم بسته مي شد..حالاصورتش تقريبا زرد شده بود -براي من ادا در نيار ...محاله كه اون دستمالو از دهنت بردارم ... كمي ترسيدم ..هر دقيقه بي رمقتر مي شد ...اروم به طرفش رفتم ...دستمو گذاشتم رو شونه اش ...

-هي خوبي ؟

حركتي نكرد ..چشماش بسته شده بود .... به دستاش نگاه كردم ..دستمو گذاشتم رو دستش ....يخ شده بود و زرد رنگ..حسابيم باد كرده بود ...

-هي يارو ....

باز تكونش دادم ....

-صدامو مي شنوي براي من مسخره بازي در نيار .... يا جده سادات تلف شد .....

سريع دستاشو باز كردم ....دستاش از دو طرف اويزون شد .... گره جورابو باز كردم ...بابا اينا جورابشونم خوشب كننده داره ....جورابو پرت كردم يه طرف ..دست كردم تو دهنش و دستمالو در اوردم ... شونه هاشو از دو طرف گرفتم و تكونش دادم ..

مهردادي...مهردادي .....

حالا بيا و زنده اش كن..اي دل غافل ديدي دستي دستي شدم قاتل ....ديگه چي كمتر از اين رضا موشي دارم ...

طناب پاهاشو باز كردم ...دستامو از زير بغلش رد كردم و از پشت دستامو بهم گره زدم و هيكلشو به طرف خودم انداختم ...

واي خدا چقدر سنگينه ..مگه چي مي ريزي تو اين كاهدون كه انقدر سنگيني .. به زور و كشون كشون حركتش دادم به طرف يكي از مبلاي توي سالن .. .خواستم بندازمش رو مبل ولي خيلي سنگين بود ...خواستم بچرخم كه دوتايي باهم افتاديم رو مبل ...

-اخ ننه پرس شدم ....

اين چه مرگش شده كه ديگه تكون نمي خوره ...به زور هيكل نحيفمو از زيرش حركت دادم و امدم بيرون ... رو شكم افتاده بود رو مبل و صورتش تو كوسن فرو رفته بود.......پاو بازوشو گرفتم و چرخوندمش .... ....

مهرداردي...جون اون بابات جواب بده ....

دوتا محكم خوابوندم تو گوشش ...نه پوست كلفت تر ازاين حرفاست ....هي مي زدم تو صورتش و با دست بدنشو تكون مي دادم... به طرف اشپزخونه دويدم ....و يه ليوان اب از شير اب پر كردم امدم بالا سرش ...چندتا مشت اب كردم و ريختم رو صورتش ... بعد ليوانو گذاشتم رو لبش و سرشو اوردم بالا ....سعي كردم ابو به خوردش بدم.. اين چش شد ... يهو با صداي زنگ خونه از جا پريدم ..

......

اين ديگه كيه..............

به طرف در ورودي خيره شده بودم ....از جام بلند شدم دو قدمي به طرف در رفتم از استرس و اين كه مهرداد نفس نمي كشه ..چنگ زدم به كلامو كشيدمش ... موهامو كه به زور جمع كرده بودم زير كلاه همه ريخت بيرون ...

- نكنه خدمتكارا برگشتن ..

همچنان صداي زنگ خونه مي يومد..

- ولش كن هر كي باشه ....ببينه جواب نمي ديم مي زاره مي ره ..... گمشو برو ديگه چقدر زنگ مي زني ......

بعد از چند دقيقه ديگه صدايي نيومد... نفسمو راحت دادم بيرون .... سريع دويدم .بالاي سر مهرداد .....همونطور افتاده بود....

- لعنتي.... ..لعنتي .بايد زنگ بزنم به جمشيد كه كارا خراب شده..... بايد فرار كنم ...

به طرف در دويدم ..ياد كاپشنم افتادم ... تا امدم بردارم... صندلي و طنابا رو ديدم ...اگه پليس بياد مي فهمه كسي اينجا بوده.... واي همه جا اثر انگشتم مونده ... طنابا رو از روي زمين جمع كردم ...ترسيده بودم ..يه لحظه سر جام وايستادم ....دستمو گذاشتم رو دهنم و كمي لبامو فشار دادم ..هيچي به ذهنم نمي رسيد ...باز رفتم بالا سرش و تكونش دادم ....رنگم پريده بود... به قيافه اش نگاه كردم ....هنوز رنگش قرمز و زرد بود.... لباش داشت كبود مي شد .... به سمت در دويدم درو باز كردم و با قدرت شروع كردم به دويدن ....برگشتم و عقبو نگاه كردم ....صورتم به عقب بود برگشتم كه جلومو ببينم كه محكم خوردم به يكي .. افتادم رو زمين ...زود چشممو باز كردم ... يه پيرزن مسن جلوم وايستاده بود ... زبونم بند امده بود... اول با تعجب نگام كرد ..يهو لبخند زد ..

ازيتا خانوم شماييد ؟

اين كي بود ...

دست دراز كرد كه دستمو بگيره ...اين از كجا فهميد من دخترم .. با ترديد بهش دست دادم ..دستمو كشيد و كمك كرد از روي زمين بلند بشم .تا بلند شدم منو كشيد تو بغلش ...

سلام خانوم ....خيلي دوست داشتم شمارو ببينم ....

هنوز گنگ بودم سرم رو شونه اش بود .... و ماتو مبهوت به در حياط نگاه مي كردم كه منو از خودش جدا كرد...

منو نشناختيد؟....... من مهتاجم .... اقا در باره من بهتون چيزي نگفتن....

فقط سرمو تكون دادم...

چيزي شده ازيتا خانوم؟..... چرا رنگتون پريده؟ ..اقا مهرداد خونه است...؟

- من..من ...

مهتاج- چي شده؟ ...اتفاقي افتاده؟......... اقا حالش خوبه؟ ...

فقط با انگشت ساختمونو نشون دادم ...

مهتاج- يا ابوالفضل... باز حالشون بد شده....

دستمو كشيد و منو با دو به طرف ساختمون حركت داد.... ..وارد خونه شديم ...

مهتاج- كو..... كو ....كجاست ..؟

- رو مبله.... كنار اشپزخونه...

دستمو ول كرد و دويد به اون سمت ...اروم با قدماي شل رفتم طرفشون .. زن كه اسمش مهتاج بود بالاي سرش بود و صداش مي كرد...يه دفعه از جاش بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت .... در يكي از كابيناتو رو باز كرد .......و يه جعبه بيرون اورد و امد بالاي سر مهرداد...جعبه روباز كرد و اسپري رو در اورد و گذاشت جلوي دهنش و فشار داد.... رنگ مهرداد حسابي كبود شده بوداصلا تكون نمي خورد ....مهتاج به طرفم برگشت

خانوم چرا اونجا وايستاديد...چرا اينطوري شدن ؟

- نمي دونم يهو اينطوري شد ..

مهتاج-.بميرم خيلي ترسيدي ....حتما نمي دونستي ....الان حالش خوب ميشه ..حتما باز بي احيتاطي كرده .. .

رنگش داشت بر مي گشت ....صداي نفساش كم كم شنيده مي شد كه مهتاج باز اسپري رو گذاشت جلوي دهنش با نگراني برگشت طرفم

مهتاج- خوب شد من امدم.... قربون خدا برم...امروز هي يه چيزي بهم مي گفت پاشم بيام ....

- چشونه...

مهتاج كمي با تعجب نگام كرد و باز با لبخند ....

اقا تنگي نفس داره ....به بعضي چيزام خيلي حساسن ... برم به محمد بگم بياد كمك اقا رو ببريم اتاقش ...حسابي از رنگ و رو افتاده ....

-مطمئنيد زنده است

مهتاج- وا مادر حالش خوبه .....خيلي وقته بود اينطوري نمي شد ...حتما باز حواسش نبود چيزي خورده كه حالشو بد كرده ...

- نمي خواد دكتر ببرميش..؟

مهتاج- الان زنگ مي زنم كه دكتر مسعودي بياد .......محمد ..محمد

- نيستن

مهتاج- چرا؟

- رفتن مرخصي

مهتاج- چي ؟

- مرخصي ديگ

ه مهتاج- چطور يه دفعه

- نمي دونم

مهتاج- پس چطور ببرميش بالا...

تلفن دستش بود....

سلام دكتر خوب هستيد ..

كجاييد زودتر بيايد...

بله نمي دونم باز نا پرهيزي كردن ..

.نه ولي هنوز نمي تونه تكون بخوره ...

محمدم نيست ببريمش اتاقش ...

كي ميايد؟

باشه پس تو رو خدا زودتر بيايد ...

داشت گند كار در ميومد......اين بهوش بياد همه چي رو لو مي ده .... بايد كاري مي كردم .... كاپشنو برداشتم و عقب عقب رفتم ..تا كه بتونم فرار كنم ...مهتاج بالا سر مهرداد نشسته بود ... تا امدم برگردم كه در برم

مهتاج- ازيتا خانوم

دومتر پريدم بالا ...

- مرگو ازيتا خانوم

مهتاج- كجا خانوم؟

-من ..

مهتاج- مي دونم خيلي نگرانيد ....الان دكتر مياد ..گفت نزديكه ...چيزي نيست نگران نباشيد..

مهتاج- حقم داري هنوز چند روزم نيست كه نامزد كرديد اين اتفاق افتاده .... ازم رو گرفت ..خواستم دوباره در برم ..كه يه دفعه برگشت طرفم ..اه اينم عين عروسك كوكي هي قر گردن مياد و بر مي گرده..

مهتاج- ازيتا خانوم چرا اين لباسا رو پوشيدي..؟

سر تا پاي خودمو ديدم ..شلوار كتون پيرهن مردونه .. تازه متوجه موهاي افشون بلندم شدم كه تا كمرم پايين امده ...

مهتاج- شما رو براي اولين باره كه مي بينم ..قسمت نشد كه زود تر از اينا شما رو ببينم .....ولي بايد بگم از سليقه اقا خوشم امد ...ماشا لله خانومي از سرو روتون مي ريزه

تو دلم ... زرشك ..اره فعلا چيزي كه داره مي ريزه مصيبته كه از دور ديوار هي زرتو زرت برام مي ريزه... ..صداي سرفه هاي بلند مهرداد به گوشم رسيد ...

- واي الان همه چي رو مي گه ...

خودمو سريع پشت ستون قايم كردم

مهتاج- سلام اقا ....

به شدت سرفه مي كرد ....از پشت ستون به چهره اش نگاه كردم ..قرمز كرده بود ....شده بود لبو .... مهتاج كمكش كرد و زير سرش بالشت گذاشت كه كمي بدنش بالا بياد ... و براش اب اورد..همچنان سرفه مي كرد .... تو همون سرفه هاي بلند....

كي امدي مهتاج خانوم ...؟

مهتاج- يه نيم ساعتي هست ......

با چشم داشت دنبال چيزي مي كشت ..

مهتاج- دنبال ازيتا خانوم هستيد؟

با چشاي گشاد به مهتاج نگاه كرد... مهتاج سرشو چرخوند زود خودمو پشت ستون قايم كردم ....

همين نزديكا بود ...

مهرداد- ازيتا؟

مهتاج- بله اقا نمي دونيد ...دختر بيچاره چقدر ترسيده بود.... راستي يه بار ديگه بايد بهتون تبريك بگم اقا ..خيلي دختر نازيه ..من كه خيلي ازش خوشم امد...

هنوز سرفه مي كرد...

مهتاج- اقا انقدر حرف نزنيد الان دكتر مياد ...

مهرداد با شك دوباره سرشو گذاشت رو بالشت صداي زنگ خونه امد ...

مهتاج- حتما دكتره كه امده ....

مهتاج با عجله به استقبال دكتر رفت حتي منو نديد.... بعد از چند دقيقه مهتاج با يه مرد وارد شد... تا منو ديد تعجب كرد ...

اه شما اينجا بودي ....

مرد كه به قول مهتاج دكتر بود بهم خيره شد....كمي تعجب كرده بود

مهتاج- ازيتا خانوم هستن ....

كمي با دست سرشو خاروند ..و در حالي كه لبخند مي زد ...

سلام پس شما ازيتا خانوم هستيد ...از اشناييتون خوشوقتم ...

و دستشو به طرفم دراز كرد... يعني مي خواد بهش دست بدم ... كف دستمو رو شلورم كمي كشيدم ..بعد دستمو به طرفش دراز كردم ...كه باعث تعجب بيشترش شد .....انگار خندش گرفته بود...

دكتر- انقدر مهرداد يهويي نامزد گرفت كه همه امون هنوز تو شوكيم ....

من با صداي اروم و تعجب زده...

- مهرداده ديگه ...هيچيش به ادميزاد نرفته ...

يه دفعه بلند زد خنده..

دكتر - نه خوشم امد.... انگار يه نفر پيدا شده اين بد اخلاقو ادم كنه ...

به طرف مهرداد رفت ياد كاپشنم افتاد كه تفنگ لاش بود..واي داره مي ره اونجا بشينه ... خواست كاپشنو برداره

- نه نه نه
دومتر پريد

دكتر - چي شده ...؟

كاپشنو سريع بغل كردم .....و كنار دكتر وايستادم . دكتر اول با شك بهم خيره شد ...بعد اروم روشو به طرف مهرداد كرد......مهرداد تازه هوشيار شده بود و با چشماي كه از حدقه زده بود بيرون بهم نگاه مي كرد.... كمي از دكتر فاصله گرفتم و پشتش قرار گرفتم.... سرمو اروم تكون دادم و انگشتمو به نشونه سكوت جلوي لبم گذاشت ... با دهن بازو چشماي قرمز بهم خيره شده بود....

دكتر- مهرداد جان باز نفست بالا نمياد..

با خنده دكتر به طرف من برگشت..

دكتر- حقم داري.... كفت ببره چون قراره ادمت كنه ....

مهرداد هنوز تو شوك بود ..باور ش نمي شد .از صبح تا الان اينطوري رو دست خورده باشه ...با دست باز ازش خواستم ساكت بشه ... دكتر دستشو گذاشت رو سينه اش و مجبورش كرد دراز بكشه ولي چشماش منو دنبال مي كرد ... اگه الان يه طناب دستش بود خودش با دستاي خودش خفم مي كرد ... واي چقدر بلا سرش اوردم ...

مهتاج- مادر چرا اينجا وايستادي ؟ سريع به طرفش چرخيدم

مهتاج- ببخش ترسوندمت ... دكتر داشت مهرداد و معاينه مي كرد ...

و طوري نشسته بود كه مهرداد نمي تونست منو ببينه يه طور اروم كه فقط محتاج بشنوه

- من برم بيرون الان ميام ..باشه

مهتاج- باشه مادر...

با عجله و اروم طوري كه زياد جلب توجه نكنه از خونه زدم بيرون ... كمي از ساختمون فاصله گرفتم ....تا خواستم به جمشيد زنگ بزنم خودش باهام تماس گرفت

جمشيد- بيا بگيرش ....اماده است

- جمشيد.....

يه لحظه ياد بچه ها ...حرفاي رضا موشي ..و راه دومش افتادم و زبونم قفل شد.... يعني الان بهشون گفته ...نه نامزدش پيش ماست مي ترسه حرفي بزنه ... ريسك بود دوباره برگردم اونجا.....بايد فرار مي كردم ......يا الان يا براي هميشه برو زندان .... هنوز تو فكر بود م

جمشيد كلافه - بيا بسته تو سطل اشغال جلوي خونه است ....رضا گفت خبرا رو تا فردا بهش بدي ....من ديگه بايد قطع كنم

دهنم خشك شده بود

مهتاج- ازيتا خانوم ....

- اين يعني چي ...هنوز ازيتا صدام مي كنه... پس هنوز نگفته ... نه بايد در برم ....

بين موندن و رفتن مونده بودم ....تمام برنامه هام بهم ريخته بود... بايد قبل از اينكه فكشو تكون بده برم تو ...هنوز برگ برنده دست منه ..ازيتا پيش ماست ... نه نه احمق اينطوري تو هچل مي يوفتي ....كلاهو كشيدم رو سرم ...سر در گم به طرف در حياط رفتم ..كاپشنمو داشتم تنم مي كردم ...نفسم به شماره افتاده بود .....چند بار برگشتمو و ساختمونو ديدم دستمو رو دستگيره در گذاشتم...خواستم درو باز كنم كه كسي به بازوم چنگ انداخت .. و منو كشيد به طرف عقب .... رنگم پريد......شدم ميت

مهرداد - داشتي فرار مي كردي ؟ بايد مي فهميدم ..چه احمقي بودم من ..توي الف بچه از صبح تا حالا منو سركار گذاشتي

هي نفس مي زدم و اون با خشم بهم نگاه مي كرد ..چشمم خورد به پنجره ... دكتر داشت ما رو مي ديد... اين حرفا بدون فكر قبلي از دهنم خارج مي شد...

- ازيتا دست ماست ..اگه ساكت نباشي و دستمو ول نكني ممكنه هيچ وقت نبينيش ....

مهرداد بازومو بيشتر فشار داد....

مثلا داري تهديدم مي كني؟ ..احمق نفهمم نزديك بود منو به كشتن بدي ...

شروع كردم به دستو پا زدن

- ولم كن ..اگه من تا 5 دقيقه ديگه از اين خونه بيرون نرم ..يا با دوستام تماس نگيرم ..... ممكنه تا يه ساعت ديگه يه تيكه از بدن ازيتا به دستت برسه.... تو كه اينو نمي خواي ...

با شك بهم نگاه كرد ...

اگه باور نداري ...مي توني بري كادوي اهدايي كه تو سطل اشغال جلوي درخونه است و يه نگاه بندازي ...

- هنوز هيچي تغيير نكرده ..همه چي مثل قبله ....فقط حالا من دختر شدم .....پس اون چاكتو ببند تا كار دست كسي نداده ...

- انقدرم دست منو نكش ....دكتر جونت داره معاشقه سگيمونو نگاه مي كنه ....

اروم دستمو ول كرد و در حالي كه شك داشت به طرف در رفت ...از لايه درد مي ديدمش ...به سطل اشغال نزديك شد و توشو نگاه كرد .... دست برد تو سطل و يه جعبه در اورد .... كمي به جعبه نگاه كرد و با ترس اروم درشو باز كرد ...خودمم نمي دونستم توش چيه ...فقط خدا خدا مي كردم ..انگشت ازيتا توش نباشه ... رنگش پريد ....

- يا خدا به خودم مسلط شدم ..

اروم وارد حياط شد و درو پشت سرش بست ...با اينكه نمي دونستم توش چيه..اروم بي خيال

- خوب حالا نظرت چيه؟

رنگش پريده و عصبي بود ..انگار مي خواست سرم داد بزنه و خفم كنه.....

فقط تونست به زور بگه خواهش مي كنم اذيتش نكنيد ...اون امانته دستم ..

- خودت تا الانشو خراب كردي ..وگرنه قرار نبود كه اين ..(به بسته اشاره كردم .و..در حالي كه بسته رو از دستش مي گرفتم .....و سعي مي كردم با بي خيالي توشو ببينم ....)برات بفرستيم

اوه خدا جون.....چقدر مو ....تو جعبه پر شده بود از موهاي ازيتا ..رنگم پريد... ولي بازم كمي خيالم راحت شد و خدارو شكر كردم كه چيز بدتري توش نيست .. برگشتم و به پنجره نگاه كردم ...دكتر سيرش شده بود و به ما دو نفر نگاه مي كرد .. (احمق هيز... انگار داره فيلم بالاي 18 نگاه مي كنه كه دل نمي كنه....اي بي ادب ...حالا نه اينگه خودت مبادي ادبي نيلا جون )

- حالا كي پولو جور مي كني ؟

مهرداد - صبر كن پدرم بياد ....

- در مورد حضور من چي مي خواي بهش بگي ؟

مهرداد - ...شايدم تا فردا ظهر پولو جور كردم و نياز به ديدن اون نشد... اون فرداشب مياد.... اما اگه نتونستم اونم ازيتا رو نديده.... همه كه تا الان فكر مي كنن تو ازيتايي ....پس جلوي اونم ازيتا باش تا پولو جور كنم ....فقط بايد بهم وقت بدي

-باشه فقط يه هفته ....

سرشو تكون داد و دوباره با رنگ پريدگي تو جعبه رو نگاه كرد..سرشو بالا اورد و به پنجره نگاه كرد

- اين دكترت ادم نديده ..... هي نگاه نگاه مي كنه ....

...

مهرداد سرشو به طرف من برگردوند و دو قدم بهم نزديك شد..كمي ترسيدم..جلوي نگاههاي دكتر نمي تونستم دست به اسلحه ببرم ....يهو دستشو انداخت دور گردنم و منو به خودش نزديك كرد .. ترسيدم كه بخواد ...كاري كنه ولي در كمال ناباروري ديدم كه جعبه رو پرت كرد يه گوشه و دستشو گذاشت زير چونم ............

و سرمو اورد بالا..با اون يكي دست ازادش كلامو از سرم كشيد و دوباره موهام ريخت بيرون ترسيده بودم ......با دستم مچ دستشو گرفتم ...همونطور كه خيره نگاهم مي كرد سرشو نزديكم كرد و لباشو گذاشت رو لبام و شروع كرد به بوسيدن... از زمين و زمان كنده شدم ...........فكر نمي كردم كه بخواد اين كارو كنه ...مسخ شده بودمو نمي تونستم قدم از قدم بر دارممي دونستم حالا باور كرده كه مي تونيم هر بلايي كه مي خوايم سر ازيتا بياريم .... دستمو كه دور مچش گرفته بودم كم كم بي اراده شل كردم .. به عمرم چنين لذتي نبرده بودم ....ته دلم خالي شده بود و در حال گرم شدن وگر گرفتن بودم .... من بي حركت بودم و لبهامو تكون نمي دادم ...ولي اون همچنان به كار خودش ادامه مي داد... لبهاشو از روي لبها برداشت و منو تو بغلش كشيد .... واي داشتم ضعف مي كردم از اين همه خوشي(اي بي ابرو ) ...منو محكم تو بغلش فشار داد..تمام كينه ها و انتقاموش تو فشارش داشت بهم وارد مي كرد... نمي دونستم بايد چيكار كنم

مهرداد- من كه هر جور شده پولو برات جور مي كنم... ولي واي به حالت بلايي سرش بياد ....اونوخت خودم با همين دندونام جايهايي از لبتو كه بوسيدم پاره مي كنم ....

تمام لذتم پريد.. حرفش بدجوري ضد حال بود .......به چشماش خيره شدم ..همچنان تو بغلش بودم ترس..خشم..تنفر...تمام چيزي بود كه اون لحظه از نگاش مي خوندم منو از خودش جدا كرد و خم شد و جعبه رو از روي زمين برداشت ...

مهرداد- حالا بريم تو كه به اندازه كافي به اين دكتر فضول ثابت كردم نامزدمي ....

دستشو انداخته رو شونه ام.... ولي با فشاري كه به شونه ام وارد مي كرد مي فهميدم داره حرصشو خالي مي كنه ...به ساختمون كه نزديك مي شديم ..دكتر از كنار پنجره فاصله گرفتو رفت....

مهرداد- بهتره تو زياد حرف نزني ...مي ترسم گند بزني

- هوي ..هر چي من ساكت مي شم تو هي دور بر مي داريا......خودم مي دونم چيكار كنم كه گند بالا نيارم ......شما به فكر خودت باش كه حاليت نيست داري چيكار مي كني...برو دعا به جون اون چشم چرون كن كه نذاشت كه حاليت كنم دنيا دست كيه ...

بعد در حالي كه دستشو با شدت از روي شونه ام پس مي زدم وارد شد .... دكتر روي مبل لم داده بود و يه پاشو انداخته بود روي پاي ديگش و قهوه اي كه مهتاج براش اورده بود و در كمال ارامش و خونسردي كوفت مي كرد ...

مهتاج- خانوم امديد بفرمايد قهوه اوردم ....

اروم روي يكي از مبلا كه كمي نزديك دكترو بود و انتخاب كردم و نشستم... مهتاج خم شد و برام يه فنجون پر كرد و به سمتم امد...

مهتاج- بفرمايد خانوم ...

-قربون دست و پنجه ات؟

يهو دوتايي برگشتن طرفم گند بهتر از اين ميشد ...مطمئنا نمي شد

- يعني مي دوني چيه مهتاج جون ....يعني فدات ..يعني خيلي گلي ...يعني بي برو برگرد دست گلت درد نكنه ...

هنوز داشتن نگاه مي كردن ...

- مگه تا حالا از اين حرفا نشنيديد.. دكتر خندش گرفت و مهتاج در حالي كه لبخند مي زد ..فقط سرشو تكون دادو به سمت اشپزخونه رفت ...

دكتر- شما قبلا با مهرداد اشنا بوديد؟

نمي دونستم چي بگم ....گونمو كمي خاروندم و تاخواستم دهنمو باز كنم

نه دكتر جان ....منو ازيتا خيلي وقت نيست كه همو مي شناسيم

مهرداد بود كه داشت به طرفم مي يومد ...در حالي كه دستشو توي جيبب شلوارش كرده بود ....بهم نزديك شد و كنارم رو مبل نشست وقتي نشست دست چپشو تكيه داد به پشتي مبل.. يه جوري كه اگه دستشو مي يورد پايين ...من تو بغلش بودم ... دكتر فنجونو به لبش نزديك كرد .... يهو انگار كه چيزي يادش امده باشه فنجونو برد پايين

دكتر- مي دونيد ...من هر چي فكر مي كنم كه شما رو كجا ديدم به نتيجه اي نمي رسم ...چهره شما خيلي برام اشناست ولي متاسفانه يادم نمياد كجا شما رو ديدم ....شما چي؟يادتون نمياد منو ديده باشيد ...؟

-والا دكتر جون از خدا كه پنهون نيست... پس چرا از خلقش پنهون باشه كه شما باشي...شما از اون چهره هايي هستيد كه دخترا تو خواب زياد مي بينن ...پس من يادم باشه يا نباشه براي شما توفيقي نمي كنه ...مي كنه؟

با خنده ...شما بر عكس مهرداد خيلي شوخ طبع هستيد...

- اولين قدم در راه ادم كردن ...همينه

به طرف مهرداد برگشت...

از حالا دلم برات مي سوزه مهرداد جان ...

مهرداد چيزي نگفت باز رو به من ...

تعجب مي كنم مهرداد يه همچين خانومي رو براي ازدواج انتخاب كرده باشه ...

انصافا داشت بهم بر مي خورد....بي حيا تو خونه مردم نشسته ...نون و نمكمونم داره كوفت مي كنه ...هر چي از دهنشم در مياد مي گه

- ببخشيدا.... مگه من چمه

دكتر- اوه معذرت مي خوام قصد توهين نداشتم .....اخه مهرداد نسبت به بقيه اقوام گوشه گير ترو ارومتره ...فكر نمي كردم همسري رو كه براي خودشانتخاب مي كنه ...چنين شخصيتي داشته باشه ...پر سرو صدا و بذله گو در حالي كه شيطنتشو تو صداش بيشتر مي كرد ...البته تو لباس پوشيدنم كه 180 درجه هميد ... به لباسام نگاه كردم ....

خوب تو لباس حق داشت ولي من كه نبايد از رو برم

- شما چطور جرات مي كني به نامزد من چنين القابي رو نسبت بديد .... (جون من فري زياد تو نقشت فرو نرو ....نه جان تو نيلا..شوهر كه پيدا نميشه بذار با همينش خوش باشيم ..)

دكتر- اوه بازم مثل اينكه زياده روي كردم ...

فنجونشو گذاشت رو ميز و دستاشو به حالت تسليم بالا برد...(اي خدا چقدر لوس ..بزنم چشم و چالشو در بيارم بلكم يه نمه ادم شه ) دكتر- من تسليم ..فقط يه شوخي بود..

مهرداد- ازي اينطور لباس پوشيدنو دوست داره ....منم باهاش مشكلي ندارم ....مگه اينكه شما مشكل داشته باشيد دكتر ....

دكتر- بابا زن و شوهر چتونه؟ يه شوخي دوستانه بود ...بهتره تا قصد حمله به منو نكرديد من زودي برم ...

خم شد كه كيفشو برداره...

- چشمتون كه احيانا شور نيست ..؟ چشاش گشاد شد دكتر- چي ؟

- مي ترسم چشماتون شور باشه ....خوشي ما رو نتوني ببيني.... اخرم ما دوتا رو به جون هم بندازي...بعدشم كلي كيفي كني

رنگش كمي پريد... ..و در حالي كه به زور لبخند مي زد ...

فكر نكنم ....

- شرمنده سوال مي كنما...ولي اون موقعها كه داشتيد دستو پا مي زدي بياي تو اين دنياي پر دارو درخت ..مادرتون قبرستوني ....سر قبري جايي مثل اينجور جاها نرفته بود ؟...

دكتر نمي دونست چي بگه ..با تعجب و دهني باز.... به مهرداد كه سرشو انداخته بود پايين و خندشو قورت مي داد..نگاه كرد

دكتر- مهرداد جان شما راحت بخند ا .....يهو چيزي نگيا .....خانومتم هر چي خواست بذار بارمون كنه .

- اي بابا دكتر يه شوخي در حد دوستانه بود

مهرداد- حميد جان بهتره زياد سر به سرش نذاري ...

دكتر- بله همينطوره... فعلا با اجازه ....از اشنايي با شما خوشوقت شدم خانوم ..

-منم دو صد چندان ..خر كيف شدم ...

اينبار دوتايي يهو برگشتن بازم گند ..اي خدا ..فكمو نگه دار سريع خودمو جمع و جور كردم و مثل خانوم خانوماي مودب و خوش صحبت ...

-دكتر شوخي كردم ...كه قبل از رفتن با دل باد كرده خونه رو ترك نكني ....

بلند شدم و به طرفش رفتم و دستمو دراز كردم..

-اميدوارم از حرفام ناراحت نشده باشيد ...

با ترديد دستشو به طرفم دراز كرد ...

دكتر- نه اصلا ناراحت نشدم ..خوشحالم كه شما بر خلاف مهرداد ...پر جنب و جوشش و شوخ هستيد.... فقط

بهش لبخند زدم ...به چشام خيره شد...هنوز تو عمق چشمام داشت جستجو مي كرد كه منو كجا ديده ...كه مهرداد با صداش مانع از تفحس بيشترشد ....

مهرداد- خوب دكتر خيلي ممنون كه امدي ....

دكتر- خواهش مي كنم ...وظيفه بود ...بيشتر از اينا مراقب خودت باش....

دوتايي به طرف حياط رفتن و من با خيال راحت ولو شدم رو مبل ....

- خدا.... چهره اش واقعا اشناست... من كجا ديدمش؟ ....هر چي فكر كردم يادم نيومد.. بي خيالش ..يه چشم چروني هست ديگه ....

مهرداد به سالن برگشت ...بهش چشم دوختم ...چند قدمي به طرفم امد و به يكي از ستوناي سالن تكيه دادو دستاشو رو سينه اش بغل كرد.... چشم چرخوندم مهتاج تو اشپزخونه بود ..دوباره به مهرداد نگاه كردم...

- چيه خوشگل نديدي. كه .برو بر به دختر مردم نگاه مي كني ....

با حالتي عصبي دست راستشو رو صورتش كشيد و رو لبش نگه داشت ...

مهرداد- ميشه بياي تو اتاق من ...

-چرا كه نميشه.... خوبشم ميشه...... ..ولي الان حوصلشو ندارم ..يعني حسشو ندارم ...

با خنده رو مبل دراز كشيدم و پاهامو انداختم رو دسته مبل ...... اروم امد و رو مبل رو به رويم نشست .. ارنجاشو رو پاهاش گذاشت و دستاشو بهم مشت كرد ..... و چونه اش گذاشت روشون....

- حرفي داري بزن ...خوشم نمياد يكي عين خير سرا بهم خيره بشه ....

مهرداد- من هنوز از صحت سلامت ازيتا مطمئن نيستم ..

-خوب كه چي ؟

مهرداد- بايد مطمئن بشم ...

به پهلو شدم ....

-سالمه ...

مهرداد- اين گفته توه

-اينم مشكل توه

مهرداد- زنگ بزن صداشو بشنوم...

-نميشه

مهرداد- مي گم زنگ بزن

چشمامو با حرص بستم و باز كردم ...

-باز موقعيتتو فراموش كردي؟...........جناب ....وقتي مي گم نميشه ..يعني نميشه ....انقدرم رو مخ من اثاث كشي نكن ...اوكي ...دو يو اندرستند انگليش

دوبار چرخيدم و ساعد دستمو گذاتشنم رو چشمام ... يهو پاهام از رو دسته صندلي پرت شد... با عصبانيت بهش خيره شدم

مهرداد- د مي گم زنگ بزن

سگ شدم... از جام پريدم ..

د مي گم لامصب نميشه ..چرا حرف حاليت نميشه ....

مهرداد- پس تو كاريه نيستي ...به گنده ترت زنگ بزن ..من بايد تكليف خودمو بدونم يا نه

-تكليفت روشنه......... تا فردا پولو جور مي كني...اگرم بي عرضه بودي و نتونستي پولو جور كني .... بي ازي مي شي ....

-در ثاني گنده خودم.... خودمم ..نذار ثابت كنم كه ...حالت بد گرفته ميشه .. اخرين بارتم باشه به من بي احترامي مي كني ..اوكي.

در حالي كه در از مي كشيدم و نيشمم باز بود..

خير سرت نامزدتما ...مگه نه .اقا خوشگله ...

موج خشم تو وجودش زبونه مي كشيد ....دستاشو مشت كردو با عصبانيت به طرف اتاقش رفت و در و محكم كوبيد ...

- وحشي ..انگار داره ارث باباشو داغون مي كنه ... راستي چه خريم من ... ارث بواشه ديگه به من چه ......بذار داغون كنه ...

نمي دونم چقدر خوابيدم .....چشم باز كردم كه صداي ترق تروق از اشپزخونه مياد ..بلند شدم و كشو و قوسي به بدنم دادم ..

- اي خدا.....هيچ وقت اين خوابو از ما دريغ مفرما ..كه بدختي مي شويم خفن ...

هنوز خمياز مي كشيدم كه به طرف اشپزخونه رفتم ...

مهتاج - بيدار شديد؟ ....ماشالله خوش خوابم هستينا ...

- نه قربونت....ديشب اصلا نخوابيده بودم... داشتم جبران مافات مي كردم ...

مهتاج در حالي كه با شيطوني مي خنديد.......

به اقا مهرداد نمياد شب زنده داري كنن...

جانمممممممممممم...اوه چه برداشتي كرد ....بايد جفت و جورش مي كردم ..

- مهتاج خانوم داشتيم ...

مهتاج - شوخي كردم مادر ...

- شوخي بود ولي من كامل اب شدم و رفتم و رسيدم به هسته زمين ...

مهتاج - ببخشيد گفتم يكم بخنديدم ...

-كجاست ؟

مهتاج - كي ؟اقا مهرداد؟

سرمو تكون دادم

مهتاج - از ظهر كه رفتن تو اتاقشون هنوز در نيومدن ...

- پس من برم يه سري بهش بزنم.... باز سر منو دور مي بينه به 120 تا جي افش مي زنگه ...

مهتاج - خانوم انقدر شوخي نكنيد... اقا اينطور ادمي نيست ..

-اه پس فكر مي كني.... چطور دل منو دزد يد ....

مهتاج - مگه دزديد ...؟

نه بابا از اين كارا هم بلد نيست كه دلم خوش باشه ..تيكه تيكه اش كرد ..

و شروع كردم به خنديدن مهتاج مي خنديدو هي استغفرالله مي گفت .... به طرف اتاقش رفتم و بدون در زدن در اتاقشو باز كردم ...داشت با تلفن حرف مي زد ...

مهرداد- نه گفتم كه ...لازم دارم ..

فوريه ...

باشه...

تا فردا ببين مي توني كاري كني يا نه ..

خيل خوب ...

باشه ......

كاري نداري؟ ..........

خداحافظ گوشي رو گذاشت

مهرداد- بهت يادت ندادن وقتي وارد جايي مي شي...اونجا رو با اخور اشتباه نگيري ..

-چرا از قضا ياد دادن ....خوبشم ياد دادن... ولي وقتي جلوي در ..تابلو به اين بزرگي زدن اخور..... ديگه من نيازي نمي بينم در بزنم ...

از جاش بلند شد..

خيلي بي ادبو گستاخي ...

-مثل خودت ..بي ادب ....

با بي قيدي خودمو انداختم رو مبل رو به روي ميزش...

مهرداد- چيكار داري؟

با چشاي خمار و مست خواب.. بهش خيره شدم ..

كاري ندارم ...امدم نامزدمو ببينم ايرادي داره ...؟

مهرداد- وقتي تنهاييم ...نيازي به ادامه اين بازيه مسخره نيست

-ولي به جون تو مهردادي من عاشق اين بازيم... خيلي كيف مي ده ...

مهرداد- اخرين بارت باشه به من مي گي مهردادي

-اوه بابا تو ام حالا .....خودتو خيلي مي تحويلي .....

مهرداد- از اتاق من برو بيرون....

-جام خوبه

مهرداد- باشه پس من مي رم با

خشم به طرف در رفت

-بهتره نري با پوزخند به طرفم برگشت

-زياد خوشحال نشو نمي خواستم بگم تو بمون من ميرم مي خواستم بگم هر جا بري منم باهات ميام ...

و يه لبخند عريض زدم عصبانيتش حد نداشت ... درو باز كرد و محكم كوبيد... به مرگ مادرم ....اين مشكل اعصاب و روان داره .... به اتاق نگاه كردم .....يعني اين رواني چي داره كه ازيتا عاشقش شده ....اخلاق گندش كه دل منو زد ...پيف پيف نزديك بود خر شم عاشق بشما ..اي دل غافل ....از جام بلند شدم ..اروم درو باز كردم ...مهتاج ميزو شامو چيده بود... به طرف ميز رفتم

- مهمون داريم مهتاج جون؟

مهتاج - نه خانوم

- پس چه خبره؟

همچين نگام كرد كه فكر كردم منو با يه گاو اشتباه گرفته..بابا گاوشم انقدر نمي لومبونه...چه خبره مگه منتظر بودم چيزي بگه ولي حرفي نزد و منم در كمال خونسردي صندلي رو عقب كشيدم و نشستم ..به ميز نگاه كردم .. هر چي بگي رو ميز چيده شده بود...دستمامو بهم كوبيدمو كمي بهم ماليدمشون...

-خوب اول كدومتونو بفرستم تو كاهدون ....

چشمم به مرغ وسط ميز افتاد..

-جون تو بيشتر از اين نمي تونم تحمل كنم ...

تو جام نيمخيز شدم و با دو دست مرغو از وسط نصف كردم و يه تيكه بزرگو گذاشتم تو بشقابم ...موقعه نشستن يه انگشتمم كردم تو ظرف سوپو گذاشتم تو دهنم و حسابي ملچ ملوچ كردم ...

- چقد خوشمزه است ..

يه بار ديگه قبل از اينكه مهتاج بياد انگشت كردم تو ظرف سوپ...

كه يه دفعه صداش زهرمو اب كرد.

مهتاج - منتظر اقا نمي شيد...

سرمو زود چرخوندم هنوز تو اشپزخونه بود

- اقا؟

مهتاج - بله اقا مهرداد..

-اهان...خوب خودش گشنه اش بشه مياد....ديگه

سريع قبل از اينكه بياد سر جام نشستمو شروع كردم با ولع مرغو با دست خوردن امد ظرف سالادو بذاره كه چشاش چهارتا شد... يه تيكه از مرغ تو دهنم بود و يه تيكه ديگه اش اويزون

- جونم ...چيزي مي خواي ؟

اروم و در اوج ناباوري سرشو تكون داد..

نه خانوم راحت باشيد

و زود رفت تو اشپزخونه شونه هامو با بي قيدي انداختم بالا دوباره مشغول شدم كه مهردادبا يه سيگار نيمه روشن وارد شد...

....

.فكر كنم به كارام عادت كرده بود كه شوكي كه به مهتاج وارد شد به اين يارتان قلي وارد نشد....

مهرداد- هميشه انقدر گشنه اي؟

متوجه متلكش شدم..

- اره وقتي با امثال ادمايي مثل تو سر كله مي زنم ...

مهرداد- اره خوبه بخور.... مي ترسم وقتي كه بري ديگه از اين چيزا گيرت نياد ...

نمي دونم من كه هيچ وقت از حرف كسي ناراحت نمي شدم و براي حرفاشون تره هم خرد نمي كرد ....اما ..اين حرفش بدجور دلمو فشرد....انگار ته معده ام به سوزش افتاد بهش نگاه كردم كه فقط داشت براي خودش سالاد مي كشيد... مرغو نصفه ول كردم و گذاشتم تو بشقاب ... ازپشت ميز بلند شدم ...دستمو با دستمال پاك كردم و رفتم جلوي تلويزيون نشستم ...و با كنترل تلويزيون شروع كردم به ور رفتن ...

مهرداد- ميخوردي حالا ....بهت نمياد دل نازوك باشي ...بيا نمك گير نميشي ....

پشتم بهش بود ...و اين اولين بار بود كه داشم تحقير مي شدم و نمي تونستم فك لقمو تكون بدم ...

مهرداد- چيه؟... زبونتو يه دفعه موش خورد ؟...يا استخون مرغ پريد تو گلوت ...

زبونمو بين دندونم فشار مي دادم كه بغض نكنم ... اگه به جان اقام يه كلام ديگه بگه .....

مهرداد- اخيه كوچولوي بيچاره ...غريب شدي؟ ....چيزي نداري كه بگي ؟....

هنوز پشتم بهش بود...مي دونستم حلقه اشك تو چشمام جمع شده ..داشتم به زور مهارش مي كردم

مهتاج - خانوم چرا بلند شديد؟... دوست نداشتيد...؟

سعي كردم صدام بدون لرزش و ناراحتي باشه ...

- نه قربونت چهره ي يكي رو ديدم رو ترش كردم ..ناچاري سير شدم ...

مهرداد- بيا مهتاج خانوم زحمت كشيدن... غذا درست كردن حيفه نخوري... از كيسه ات مي رها...

چشمو بستمو و بغضمو قورت دادم ...چندبار خواستم بلند شم و برم خفش كنم ..ولي همين كارم نشون مي داد كه عصبانيم كرده ...اونم همينو مي خواست ...پس ترجيح دادم سكوت كنم و تا مي تونم خود خوري... كنترل ماهواره رو برداشتم و هي زدم اينورو انور ...اخرم روي يه شبكه خبر كه گوينده اش داشت به يه زبون عجيب غريب يه چيزايي بلغور مي كرد نگه داشتم و به صفحه خيره شدم.... مهرداد با لودگي امد رو يكي از راحتيا لم داد... با تمسخر و پورخند بهم خيره شد..بهش نگاه نمي كردم ... مهتاج در حال جمع كردن ميز بود...

مهرداد- عزيزم چيزيم مي فهمي ...؟

با تنفر برگشتمو به چشاش خيره شدم ...

مهرداد- اوه اوه نخوري منو.....

و شروع كرد به خنديدن .. بلند شدم و كنترلو پرت كردم تو بغلش و رفتم به سمت حياط.... زياد سرد نبود ..اما درد تحقيري تمام بدنمو برهنه كرده بود و سرما رو با جون دل احساس مي كردم ..دستامو تو هم قلاب كردو روي اولين پله نشستم... داشتم به خودم فحش و بدو بيراه مي گفتم كه اصلا چرا قبول كردم اين كارو كنم كه حالا با چنين برخوردي مواجه بشم ...كه طرفمم يه ادم عوضيو پست فطرت باشه...

- گريه نكن گريه نكن ...اشكت دراد كشتمت فري ...

به زور مانع ريختن اشكم شدم... كمي كه اروم شدم از جام بلند شدم ...

- كجا رفت؟

مهتاج- اقا رفتن بالا تو اتاقشون ....خانوم قهوه مي خوريد؟

با يه لبخند تلخ ..

نه ممنون...

از صبح كه امده بودم ...به هيچ جاي خونه سرك نكشيده بودم اروم از پله ها بالا رفتم ...چقدر در..يعني تمام اينا اتاقه؟ حالا كدوم خراب شده اتاقشه ... از اولين در شروع كردم و درارو باز كردم ..در هر اتاقي رو كه بازم مي كردم يكي از يكي قشنگتر..چنان چشمام ميخكوب وسايل مي شد كه به قحطي بودن خودم كم كم داشتم ايمان مي اوردم ....

- ...كدوم سوراخ موشي قايم شدي؟ ....اگه بخاطر پولا نبود ..ادمت مي كردم ...منو مسخره مي كني ؟..ادم نيستم ادمت نكنم

داشتم تو دلم بدو بيراه نثارش مي كردم كه در يكي از اتاقا رو باز كردم .... كسي نبود خواستم ببندم كه..... صداي شر شر اب به گوشم رسيد... يه قدم تو اتاق گذاشتم و گوشامو تيز كردم ...بله صداي اب از همينجا ميومد ..تازهمتوجه اتاق شدم اتاق خوابش بود...

- اوه ننه چه اتاقي .....سيندرلا هم همچنين غلطايي به عمرش نكرده بود... ببين تورخدا......تختش به تنهايي چند جين ادمو تو خودش جا مي ده ..مگه تو خواب چقدر لگد مي پروني كه تخت به اين بزرگي ....اونم دو نفره گذاشتي ...ادم تو اين اتاق احساس مي كرد ....اينجا يه دنياي ديگه است...

همه چي بيشتر به رنگ ابي روشن بود متوجه بوي خوبي توي اتاق شدم ...... چشمم به گلدون روي ميز افتاد كه گوشه اتاق گذاشه بودنش... توش پر شده بود از گلاي تازه و خوش رنگ ...وارد اتاق شدم ...و باز چشم چرخوندم يه دست مبل چرمي سفيد رنگم كمي پايين تر از تخت گذاشته بودن ... ....در يكي از كمد ديواريا باز بود.... اروم درشو باز كردم ...كمي توش تاريك بود .اون يه لنگه درو هم باز كردم ....

- چقدر لباس در هر كدومو باز مي كردم توش پر از لباس بود ..يكيم از بالا تا پايين كفش

- يه هفته چند روزه؟..... اين چطور فرصت مي كنه همشونو بپوشه...

هنوز صداي اب ميومد... يه لنگه از كفشارو برداشتم ..بوي چرمش بينيمو اذيت مي كرد ...در حال گذاشتن كفش سر جاش بودم كه حواسم به قاب رو به رو پرت شد ...تا كفشو ول كردم افتاد رو زمين و صدا داد

مهرداد- مهتاج خانوم شمايي؟

رادار شنوايشم كه عاليه يه لحظه افكار شيطاني تو مخم شروع كرد به رنگ گرفتن ..لبخندي زدمو به كمد لباسا نگاه كردم ....رو همشون كليد بود ...

-آي قربون اون كه كليدو اختراع كرد .....نمي دونسته لامصب چه محبتي در حقم مي كنه...

دونه دونه در كمدا رو قفل كرد و كليد از روشون برداشتم و همه رو تو گلدون گلاي تازه انداختم ....

-چه صداي موسيقي روح نوازي هم گذاشته .... هر چي لباس راحتي و زيرم كه تو كشوها داشت برداشتم و زير تخت پرتشون كردم ....

- حالا بپرم رو تخت كه نوبته منه از خوشي بالا و پايين بپرم ... نرسيده به تخت يه جهش زدم و دستمو از هم باز كردم و شيرجه زدم رو تخت..... انقدر نرم و راحت بود كه احساس كردم تو ابرام ...

-واي ننه اين ديگه چيه ..سريع چرخيدم و دستو پاهامو از هم باز كردم

- اااااااااااااااااااا چقدر بزرگه هر چي دست و پامو كش ميارم بازم جا داره ...

همونطور كه داز كشيده بودم سعي كردم خودمو بالا و پايين كنم ...

- نه بايد با پا بالا و پايين بپرم اينطوري بيشترحال مي ده ....

سريه رو دوتا پام وايستادم ... اهنگ با اينكه ملايم بود ولي با شادي من يكي شده بود.. سر جام بشكوناي دستمو با اهنگ تنظيم كردم و سرمو شروع كردم به تكون دادن و...كم كم...و اروم اروم شروع كردم به پالا و پايين پريدن... حالا تند شده بود... در حالا بالا و پايين پريدن..... به سر تخت نزديك شدم و خم شدم يكي از بالشتا رو برداشتم .... با خودم اونم بالا و پايين مي نداختم و مي خنديدم ... سكوت رويايي اتاق با حركات من تبديل شده بود به يه باغ وحش بلند مي خنديمو جيغ مي كشيدم

- يوهوووووووووووووووووووووو ووو يكي منو بگيره

مهرداد- چه خبرته ديونه؟

بالشت تو دست و در حالي كه موهام جلوي صورتم ريخته بود به مهرداد كه جلوي در حموم وايستاده بود نگاه كردم ..يه روبدشامبر كه اونم به رنگ ابي روشن بود تنش بود ... نمي دونم چرا محو شده بودم و قد و هيكلشو برانداز مي كردم ... (ببخشيد من چشم چرون نيستم ولي اين يه چيز ديگه است لامصب....اره جون عمه ات)

مهرداد - ببين تورخدا..... چه به سر اينجا اورده ...بيا پايين ببينم ...

-اوهو ....مگه چيكار كردم ....نديد بديد..

مهرداد - من نديد بديدم يا تو با اين وحشي بازيات ...بيا پايين .. ...

بالشتو به طرفش پرت كردم كه تو هوا گرفت ..... يهو تو هوا پاهامو جمع كردم و به صورت نشسته فرود امدم رو تخت ...

-كجا بيام جا از اينجا بهتره ....

مهرداد - از روي تخت من بيا پايين .....

-نچ ....

بالشتو با عصبانيت پرت كرد روي يكي از مبلا.... و دست كشيد تو موهاش ..و انگشت اشاره اشو به طرف در گرفت و با فرياد ...

.برو بيرون

اما من با ارامش به حركاتش نگاه مي كردم

مهرداد - نمي شنوي؟......... كري ؟

خندم گرفت و مثلا خودمو زدم به كري و در حالي كه با دستام حاليش مي كردم چيزي نمي فهم از حرفات ....از جام بلند شدم و پتو رو زدم كنارو جهيدم زير پتو و حسابي كشيدم روي خودم و شروع كردم به خنديدن..يه دفعه پتو كنار زده شد...

مهرداد - مگه با تو نيستم؟

- عجب مهمون نوازي هستيا.... يه شب از ت جا خواستم ...

مهرداد - من بدم مياد كسي بياد رو تختم..... پاشوديونهههههههه

-پا نميشمممممممممممممممممممم قوزوووووووووووووو

مهرداد - به كي مي گي قوزو

-به تو

مهرداد - من كجام قوز داره...

دوباره پتو رو از دستش كشيدم رفتم زيرش ... باز پتو رو زد كنار

مهرداد- بلند شو تا اون روي سگم بالا نيومده

با ارامش پتو رو كنار زدم و نشستم ......به طرفش برگشتم

مهرداد - مثلا اون روي نهفته مسخرت مي خواد چيكار كنه؟

با عصبانيت با دو دست يقه لباسمو چسبيد و به سمت خودش كشوند..

-مي دونم از من خوشت امده عزيزم....لازم نيست از اين برخورداي فيزيكي كني كه مثلا ابراز علاقه كني ...

- اما مهرداد جونم ... من از اوناش نيستم ريقووووووووووووو.جان .......زودم خر نمي شم ..حالا يقو رو ول كن ...

مهرداد - من از تو خوشم بياد.؟.چقدر بايد بدبخت باشم از توي گدا صفت خوشم بياد

سرمو به سمت چپ انداختم ....

-باز اين كلمه رو به كار برد ....

لبمو به دندون گرفتم ..سرمو بالا اوردم ...چشمم به گلدون كنار تخت افتاد بايدكلي قيمت داشته باشه باشه ...با خشم به چشماي خشمگينش نگاه كردم ...

-باشه پا مي شم تيتيش ماماني خسيس

در حال بلند شدن چنان لگدي به گلدون زدم كه درجا بدون پرت شدن شكست...چشاش چهارتا شد ..با ارامش و چشماي خمار انگشت اشارمو زير بينيم كشيدم. 

-اوه چه صداي دلنوازي ....اميدوارم اين صدارو از دست نداده باشي ..چون كمتر گيرت مياد ...
اما گدا صفتي مثل من مي تونه اين محبتو تو حقت كنه كه هر ساعت از روز كه خواستي اين صداها رو تقديمت كنه ....
مهرداد - تو به چه جراتي به وسايل خونه من صدمه وارد مي كني ..
- به همون جراتي كه تو هر چي كه مي خواي به من نسبت مي دي حمال
مهرداد - حمال جدو ابادته
-من كه يادم نميادشون هر چي مي خواي بگو ....
وبا بي قيدي يه بالشت از روي تخت برداشتم و پرت كردم رو مبل و قبل رسيدن به مبل خودم روش پرت كردم ...
-حالا هم كمتر ورور كنم خوابم مياد ....زود م بخواب ...كه فردا بايد كلي پول برام جور كني ...
مهرداد - از اتاق من برو بيرون
-من اينجا راحتم... دلت مي خواد تو برو بيرون
- مي دوني چيه عزيزم.....حوصله جابه جايي رو ندارم...اخه بد خواب مي شم نامزد عزيزم ..مهرداد ي جونم ...با دست يه ماچ صدادارم براش فرستادم... كه
امپرشو بد سوزوند ..
مهرداد - يالا پاشو.............. همين الان از اينجا برو بيرون
خواست به طرفم حمله ور بشه
- واي ننه...اي بي ابرو جلوت باز شد
سريع دستاشو گرفت جلو ....ولي تازه فهميد سركاره
صداي قهقمه ام تمام اتاقو گرفته بود
مهرداد - حالا منو سر كار مي زاري
با خشم كمريند روبدشامبروش محكمتر بست .... با لشت كنار تختشو برداشت ...
ترسيده بودم
-الان تو مي خواي دقيقا چه غلطي بكني؟
مهرداد - يه غلطي كه ديگه يادت بره.... كپه اتو هر جايي نندازي
-واي خوش صحبت
به طرفم حمله ور شد ...جلدي از جام پريدم با لشتو با تمام قدرت به طرفم پرت كرد جا خالي دادم كه محكم خورد به گلدون پايه بلند گوشه اتاق گلدون شروع كرد به تلو تلو خوردن ...
-جان جان يكم ديگه ...
منم سرمو با حركت گلدون به حركت در اوردم ...كه محكم كج شد و سقوط كرد...
مهرداد - بگيرش
-جانم
گلدون با صدا به چندين تكيه تبديل شد ......و من با لبخند به مهرداد نگاه كردم
-دير گفتي عزيزم....يه بالشت ديگه بدم خدمتون .....
مهرداد- مي دوني چقدر قيمت اون گلدون بود ....؟مزخرف
- نه برامم مهم نيست قوزووووووووووو....حالا بخوابيم؟.... يا باز مي خواي گلدون بشكني ؟
با عصبانيتي چنگي به موهاش زد ....
مهرداد نيستم ..اگه بذارم تو قسر در بري
- باشه زني ..حالا يكم به خودت برس مبادي ادب ..خوب نيست جلوي يه خانوم محترم با اين وضع اسفناك بگردي ..نگاش كن توروخدا... مي خواد مثلا
خرم كنه ...
باشه جيگر گرفتم... خوش هيكلي .....با بي قيدي خودمو پرت كردم رو مبل ...
هنوز سر جاش با اعصابي بهم ريخته ...بهم نگاه مي كرد
- اخيه روت نمي شه جلوي من لباس عوض كني ...باشه من رومو مي كنم اونور... تو كارتو بكن ...
- تا 10 مي شمرم بايد كارتو كرده باشيا ..زياد دوست ندارم به پهلو بخوابم
از حالا شروع مي شه...
به حرفمم گوش نكني ممكنه جلوي من بي ابرو شي
با خنده ازش رو گرفت
بير
ايكي
اوچ
دؤرد
بئش
-چيزي نموندها ....
التي
يئددي
سككيز
دو ققوز
اون
- برگشتم مهردادي ....
اي واي خاك بر سرت... عرضه ي يه لباس عوض كردنم نداشتي ....؟
دوتا دستشو به كمرش تيكه زده بود..
مهرداد- كليدا كجاست؟
-از چي حرف مي زني؟
مهرداد- كليد كمدا؟
- چه مي دونم.... لابد روشونه ديگه
مهرداد- يالا بيا كليدا رو بده
- كليدي پيش من نيست ...
چشماشو با عصبانيت بست و شمرده شمرده گفت
بيا كليدا رو بده
- ازم خواهش كن ...مثل اين جنتلمنا
به طرف كشوي لباسا رفت
مهرداد- اينا كجان ؟
شونه هامو بالا انداختم
با قدماي محكم به طرفم امد
- آي آي به من دست بزني ...ديگه رنگ لباساتو نمي بينيا
مهرداد- كليدا رو بده
- اول خواهش
سرشو به چپ و راست تكون داد...اونا رو بده
- خيلي سختته يه كلمه خواهشو به زبون بياري
فكش منقبض شده بودو با خشم تكونش مي داد
مهرداد- خواهش مي كنم
- خواهش مي كني كه چي ؟
مهرداد- كليدا رو بده
- جمله رو درست ادا كن
مهرداد- خواهش مي كنم كليدا رو بده
همونطور كه رو مبل دراز كشيده بودم و دستاتمو تو هم قلاب كرده بودم ...به رو به رو خيره شدم و در كمال خونسردي
-من كه تو اين جمله ات اسمي از خودمو نشنيدم..سرمو به طرفش چرخونم و لبخند زدم
مهرداد- فري ازت خواهش مي كنم كليدا رو بهم بده
- اين با تنفره... به دلم نچسبيد
- مثل اينكه نمي توني خواهش كني.... عيبي نداره با همين كه تنته تو بخواب... منم اينجا راحت مي كپم
- نترس سرما هم نمي خوري پتو رو خوب بكش روت كه هوا به هوا نشي ...
كمي تو جام نميخيز شدم و به بالشت چند ضربه زدم و راحت سرمو گذاشتم روش
مهرداد- من با اين نمي تونم بخوابم ...
- خوب درش بيار
مهرداد- خوب اونوقت چي بپوشم ....؟
برگشتم طرفش
- چي مي دونم يه كيسه اي تنت كن ديگه ....
مهرداد- فري ازت خواهش كردم
حرفي نزدم و بهش پشت كردم
مهرداد- نمي شنوي مي گم خواهش كردم
جواب ندادم ...
مهرداد- به درك ...عقده اي ....فكر كردي محتاج اون كليدام ....
پشتم بهش بود ...اروم برگشتم طرفش ...نمي دونم چي دستش بود كه گذاشته بود لاي در كمد كه مثلا قفلو بشكنه...تازه فهميدم ميله اي كه كنار شومينه
بودو برداشته
- عزيزم اينكاراو نكن بهت نمياد انقدر به خودت ضرر برسوني ..حيف دراي به اين قشنگي نيست كه خرابشون كني
همونطور كه تو دستش ميله بود به من نگاه كرد
مهرداد- پس بيا بازش كن
- اين خونه من نيست كه دل بسوزونم ....فقط بهت ياداوري كردم حيفه... يه حس انسان دوستانه بود ...
دوباره بهش پشت كردم ..ميله با شدت رو زمين صدا كرد..فكر كنم ولش كرده بود
خوب رو اعصابش داشتم راه مي رفتم
تا تو باشي هر چي از گالت در مياد به مردم نگي
صداش نمي يومد...برقا خاموش شد ....
برگشتم ديدم تو جاش دراز كشيده و پتو رو كشيده رو خودش
نامرد يه تعارفم نزد كه من رو تخت بخوابم ....خودش اينجا
از بس بي فرهنگه..باباش يادش نداده لابد ...
جام عوض شده بود و خوابم نمي برد ...هي اين پهلو و اون پهلو مي شدم ...
-نه خوابم نمياد
تو جام نشستم و به اون كه به ظاهر خواب بود نگاه كردم
حتما جاش راحته كه راحت خوابيده
بالشتو برداشتم ...و به طرفش رفت
-هي ببين ...
بيدار نشد
-هوي
با بالشت به پهلوش زدم
مهرداد- چته ديونه؟
-من خوابم نمياد
مهرداد- به من چه
-تو برو اونجا بخواب...... من اينجا
مهرداد- برو بابا
پشتشو به طرفم كرد و پتو رو كشيد رو خودش ..
پتو رو كشيدم از روش
-پاشو من بدخواب بشم تو رو هم بد خواب مي كنما
جوابي نداد و بيشتر خودشو تو پتو جمع كرد...
با ارامش دست به اسلحه شدم و سر تفنگو به سمت سرش بردم ...اينبار با دست بازوشو گرفتم و تكونش دادم
-ببين
با عصبانيت به طرفم برگشت ...يهو چشاش باز شد
مهرداد- چيكار مي كني ديونه زنجيري؟
-گفتم كه من مي خوام اينجا بخوابم تا خوابم ببره..... ..به هيچ قيمتيم حاضر نيستم خوابمو از دست بدم .....حالا پامشي يا بلندت كنم ...
با حالت زاري از جاش بلند شد
مهرداد- اي خدا من چه گناهي به درگاهت كردم كه گير يه دزد ديونه افتادم...
مهرداد با ناراحتي ......منم جام عوض بشه نمي تونم بخوابم
- خوب تو اون سر بخواب منم اين سر ..مي دونم اونقدر كه تخت بزرگه ...ادميت و بخشندگيت بزرگ نيست ...ولي بايد يه امشبو تحمل كني ...
بالشتشو گنج گنج گذاشت ...تفنگو دوبار گذاشتم پشتم و بالشتمو گذاشتم لبه تخت و پريدم زير پتو
- اي نامرد ببين چه جاي خوبي داشتي و منو داشتي از اين نعمت محروم مي كردي ...
باز جابه جا شدم...
- اي خدا چرا باز خوابم نمياد ...
پيشونيمو كمي خاروندم و بهش نگاه كردم باز پشتش به من بود..
- خوابم كه نمياد ..مردم ازاري كه مي تونم بكنيم ...
لبه پتو رو محكم گرفتم و مثلا موقع خواب به طرف خودم كشيدم ...
مهرداد- چيكار مي كني؟
با خوابالودگي
-هان؟... چي ؟
مهرداد- هانو زهرمار ..چرا پتو رو از روم مي كشي؟
- من كي كشيدم من كه چيزي يادم نمياد
حالا نوبت اون بود پتو رو به شدت به طرف خودش بكشه ...
- اوي ارومتر
دوباره پتو رو كشيدم ...حالا برگشته بود طرف من ...دوتامون محكم سر پتو رو گرفته بوديم ...و به طرف خودمون مي كشيديم
مهرداد- عين ادم بگير بخواب....... انقدرم اذيت نكن
- من عين ادم خوابيده بودم ولي تو عين..استغفرالله ....
پتو رو به طرف خودش كشيد منم مقابله به مثل كردم به طرف خودم كشيدم ..حالا كي بكش كي نكش
مهرداد- ولش كن
-نمي كنم ...
مهرداد- من خوابم مياد
-من نمياد
مهرداد- به من چه ..
-بايد تو هم نخوابي چون من خوابم نمياد
مهرداد- مي گم ولش كن
-نمييييييييييييييييييييييي كنم
هر بار موقعه كشيدن يه دستمونو بيشتر مي يورديم جلوتر و پتو رو مي گرفتيم ..حالا نزديك هم بوديم
مهردادبا تنفر ...ولش كن
منم به اداي خودش دندونامو رو هم گذاشتم كه با خشم ....هم دندونامو نشونش بدم ....هم حرفمو بزنم
ولي چرا نمي تونستم فكمو تكون بدم
دندونام رو هم بود ..هي مي خواستم بگم ....ولي اخرش گفتم نيكنممممممممممممممممممممم م
- اه ببينم تو چطور با دندو ناي رو هم گذاشته حرف مي زني ...؟
نمي دونم حالت عصبي بهش دست داده بود يا ديونه شده بود كه بلند زد زير خنده
مهرداد- خدايا اين زيون نفهم كيه ..كه انقدر خنگه
- هوي خيلي بي ادبيا ..... يه سوال درسي بود ...تازه بدبخت ندانستن عيب نيست نپرسيدن عيبه
مهرداد- فري بذار بخوابم ...
- چيه نقش مقشه داري كه مهربون شدي
مهرداد- باور كن خوابم مياد
- اخه من خوابم نمياد
مهرداد- خوب برو پايين تلويزيون نگاه كن
-نمي تونم تنها ت بذارم
چشماشو بست و باز كرد
مهرداد- من كه جايي نمي رم
-تلفن كه مي توني بزني
مهرداد- باشه نرو ولي بذار من بخوابم ...
-اخه حسوديم ميشه تو بخوابي اون وفت من نخوابم ...
تو جاش نشست
مهرداد- خوب من الان چيكار كنم؟
-نمي دونم خودت يه راه حل پيشنهاد كن
مهرداد- گوسفند بشمر
-لوس بازيه
مهرداد- به چيزاي خوب فكر كن
كمي فكر كردم ..
-تموم شد
مهرداد- چي ؟
-مي گم فكر كردنم تموم شد..... بعد؟
مهرداد- يعني تو زندگيت انقدر چيز خوب كم داشتي؟
-بايد مگه چقدر طول بكشه؟
دستشو محكم كوبيد رو پيشونيش
مهرداد- شايد گشنه اته خوابت نمياد
-نه شبا زياد نمي خورم
مهرداد- اره معلوم بود
-چي ؟
مهرداد- هيچي ...مي خواي برو يه دوش بگير بيا اينطوري چشات سنگين تر ميشه
-نه
مهرداد- چرا؟
-چون لباس ندارم
مهرداد- خوب از لباساي من بردار
-تو گنده اي
مهرداد- چه ربطي داره
-تو لباسات غرق مي شم
دوباره تو جاش دراز كشيد
مهرداد- من راه حلامو دادم........ حالا بذار بخوابم
-خيلي بدي
مهرداد- ديگه چرا ...
-من خوابم نمياد
مهرداد- اينا كه تو رو فرستادن... ادم بهتر از تو سراغ نداشتن ؟
-كسي منو نفرستاده خودم امدم
مهرداد- خوب چرا من؟
-چون خر پولي
مهرداد- چرا تو همه حرفات از كلمه خر انقدر استفاده مي كني؟
-نمي دونم هي گفتم گفتم.... ديگه از دهنم نمي يوفته
مهرداد- حالا كه مي بيني نيستم
-هستي
با خنده به طرفم برگشت و دست راستشو گذاشت زير سرش
مهرداد- فري خيلي بچه اي ؟اين كار خودت تنها نيست ..يعني به نظرم عرضه اشو نداري كه تنها يي از اين كارا كني ....
-چرا ندارم ...؟.
مهرداد- تو يه دختري..
-مگه دخترا ادم نيستن
مهرداد- هستن ولي از اين كارا نديدم بكنن
-از حالا به بعد ببين
مهرداد- اسمت واقعا فريه؟
نشسته به طرفش برگشتم ..
-چيه ؟.......قشنگه؟
مهرداد- نه....حيف چهره ات كه با اين اسم مزين شده
بركشت و راست تو جاش دراز كشيد.....تا حالا كسي درباره اسم و چهره ام چيزي بهم نگفته بود...مگه چهره ام چطوريه كه اين مي گه ...؟
-منظور ت چي بود؟
مهرداد- هيچي
-چرا يه منظوري داشتي
مهرداد- نداشتم
-جوابمو بده
مهرداد- چرا انقدر گير مي دي .........يه چيزي پروندم
...به در حموم نگاه كردم ...
شايد يه حموم حالمو جا بياره...
از جام بلند شدم ...
دنبال يه پارچه يا چيزي گشتم كه بتونم دستاشو ببندم ..چيزي پيدا نكردم......گوشه ملافه رو گرفتم و شروع كردم به پاره كردن
مهرداد- چيكار مي كني؟
-هيچي مي خوام راحتر برم حموم
مهرداد- با اين كار؟
فقط سرمو تكون دادم ....بعد از اينكه كارمو كردم ديدم واقعا خوابم مياد ...
اوه من چه مرگمه ....
ولي بهتره دست و پاشو ببندم شايد شبي...... نصفه شبي خواست اسلحمو برداره ...
-دستاتو بيار بالا ....
مهرداد- باور كن من كاري نمي كنم
-مي دونم ولي من اينطوري راحترم ..
شروع كردم به بستن دستاش..
مهرداد- عقل كل طناب از پايين مي يوردي..... حتما بايد اتاقمو به گند مي كشيدي
-پاهاتو جفت كن ببينم ...
حسابي محكم بستمشون..
دراز كشيدم تفنگ اذيتم مي كرد ..از پشتم برداشتمش و گذاشتم رو عسلي
دستامو رو سينه ام گذاشتم........ واقعا خوابم ميومد
مهرداد- يعني چي؟......... حالا تو بايد بخوابي...... من زجر بكشم ....
من اينطوري چطوري بخوابم.........مگه نمي خواستي بري دوش بگيري ؟
حوصله جواب دادنشو نداشتم ...چشمام خيلي سنگين شده بود...
شروع كرد به تكون خوردن
-انقدر تكون نخور خوابم مياد
مهرداد- بي انصاف لااقل دستامو باز كن من بخوابم ...
-همينطوري بخواب ...
ديگه نمي شنيدم چي مي گه .......
با تكون خوردن تخت چشمام از هم باز شد..........فكر كردم صبح شده ....
چشمامو با دست كمي ماليدم
-اه تو هنوز نخوابيدي؟
مهرداد- نامرد ......دستام بي حس شد .....
-ساعت چنده ....؟
به ساعت نگاه كردم ...
ساعت 3 صبح بود....
-چقدر كم خوابيدم
دوباره سرمو گذاشتم رو بالش
مهرداد- فري خواهش مي كنم....... داره جونم در مياد...
-هنوز كه در نيومده
مهرداد- بايد باز رو به موت بشم كه دلت به حالم بسوزه
خوابالود تو جام نشستم و شروع كردم به خاروندن سرم
بيچاره انقدر تقلا كرده بود ........كه رنگ به روش نمونده بود...
-داري خيلي اذيت مي شي ...
سرشو تكون داد
-تحمل كن چيزي به صبح نمونده
مهرداد- فري
-هان
مهرداد- فري
برگشتم و با چشماي بسته به حرفش گوش كردم
-بنال
مهرداد- من بايد برم دستشويي
به در دستشويي نگاه كردم
-دستشويي براي چي مي رن؟اوه
-واجبه
سرشو تكون داد
-نميشه همينجا كارتو كني
با عصبانيت ...........فري
-باشه بابا
شروع كردم به باز كردن دست و پاش ....
تفنگو برداشتم و به طرفش گرفتم
-تا دو دقيقه ديگه اينجا باش وگرنه خودم ميام تو.......نه يه دقيقه ديگه اينجا باش .....
به طرف در رفت و من همونطور نشسته افتادم رو تخت ....... چشمامو نيمه باز به در دوختم ...خيلي خوابم ميومد..درو بست ..
-حالا يك داري يا دو؟
مهرداد- چي؟
-يعني بزرگ يا كوچيكه؟
به زور خندمو نگه داشتم ..... ..
-باشه جواب نده فقط الودگي صوتي راه ننداز ...دوست ندارم ارامشم بهم بخوره...
صداي سيفون امد ...
-افرين همينطوري بي سر و صدا كارتو بكن ...
فقط مهردادي بي سر صدا يه دفعه نزني لايه اوزونو تخريب كني...
انوقت من نمي دوني چه جوابي به سازمان ملل بدم .. اوه سازمان ملل چه ربطي به موضوع داشت اخه ........خندم گرفته بود ...
در باز شد..
-ناقلا گفتم يه دقيقه چرا شد 45 ثانيه...
و باز خنديدم
مهرداد- ميشه خواهش كنم لباسامو بدي ...
-تا صبح نميشه
با موهاي ژوليده و چهره اي در هم برگشت سر جاش ...
مهرداد- تا به حال هيچ كس انقدر براي خواب عذابم نداده بود...
پتو رو كنار زد
مهرداد- برو اونور
جواب ندادم
مهرداد- اذيت نكن ديگه جون ندارم وايستم ...
باز م جواب ندادم .بيچاره تلو تلو رفتم رو مبل افتاد .....
به شدت خوابم ميومد...
كمي سرمو اوردم بالا ...معلوم بود از بي خوابي بيهوش شده ...
تفنگو گذاشتم زير بالشت و چشمامو رو هم گذاشتم ....نزديكاي 6 بود كه چشمام باز شد ....
مهرداد همونطور افتاده بود رو مبل ....
از جام پاشدم و كش و قوسي به بدنم دادم ..خيلي كوفته بود ..هوس يه حموم كردم اول به در اتاق نگاه كردم روش كليد بود ..درو قفل كردم ....به طرف
حموم رفتم
..لباسامو در اوردم ..بانددا رو از روي سينه ام باز كردم ..
-اخ داشتم خفم مي شدم..چرا از ديشب عقل نكردم اينا رو در بيارم ....بي خود نيست كه مي گن عقل نباشه جون در عذابه ...
لباسارو كه اويزون كردم چرخيدم برم زير دوش ...
-اينجا حمومه يا كويته؟ ...جلل الخالق .يعني .درست امدم ؟
اااااااااااااااااااااا اينجا 10 برابر دستشويي خونه ماست .. 10 برابر چيه بابا .... 100 برابر....
چه خوشملم هست ..ادم دلش نمياد كاري كنه...شير ابو باز كردم ..
.اوففففففففففففف دل ادم جلا مياد ..... شروع كردم به پر كردن وان ...هر چي گيرم مي امد خالي مي كردم تو وان ...
-شامپواش چه بويي خوبي مي دن ...
پاي چپمو اول گذاشتم بعدم راست.......بعدم ولو شدم..واي ننه ننه من با اين همه خوشي كجا بذارم برم ....
هي دستامو به لبه هاي وان مي گرفتم و معلق مي شدم ..از خوشي هي پاهامو محكم تكون مي دادم هر چي اب و كف بود ريختم اطراف وان...
- فري ....مرگ تو ....اينجا جون مي ده براي ازاد كردن حنجره ...
فضاي بخار كرده و حس خوب ...
- راستشو بگو...... راستشو بگو كجا رفتي بودي...
صداي مو نازك كردم
به خدا رفتهبودم سقا خونه دعا كنم
شمعي كه نذر كرده بودم.... واسه مهرداد قوزوووووووووو ادا كنم
دروغ نگو، دروغ نگو ، دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن
بهم مي گن پشت سرت از مرد وزن
تو رو با رقيب من ديده ان تو اون بالا شهر كه با او گرم سخن نشسته بودي لب تخت
اه وا خا ك تو گورم اق رضا موشي ...دروغ ميگندوروغ ميگن ديگه از اين حرفا نزنمرگ من از اين حرفا نزن
به خدا رفته بودم سقاخونه دعا كنم
شمعي كهنذر كرده بودم واسه شفاي عقل مهرداد قوزو دود كنم
بلند زدم زير خنده و پاهامو بيشتر تكون دادم
بلند مي خنديدم ....بعد از كلي ادا و مسخره بازي و اواز خوندن ..بلاخره رضايت دادم بيام بيرون ...
- بي خود نيست اين پولدارا هر روز مي رن يه دوش مي گيرنا.... من جاشون بودم روزي دوبار مي رفتم ..
-ماها چقدر از مرحله پرتيما هر هفته.... اخر هفته اونم مي ريم حموم نمره ..هيم براي ابجيامونم فيگور ميايم
با حوله ها حسابي سرمو خشك كردم ...به طرف لباسام رفتم ..
-اه پس اينا كوشن ...
همه جا رو كشتم ولي اثري از لباسا نبود ...
لايه درو اروم باز كردم ...و كمي سرمو دادم بيرون
مهرداد با لبخند رو به روي در نشسته بود...
- لباسام كو؟
مهرداد- كليدا كو؟
-خجالت بكش لباسامو بده ...
مهرداد- چرا خجالت بكشم ....مگه تو ديشب منو لخت نفرستادي كه بخوابم
-تو مردي ديونه..........لباسامو بده
مهرداد- كدوم لباسا
-مسخره نشو مهرداد من لباسامو مي خوام
مهرداد- ديگه لباسي وجود نداره
- يعني چي ....؟
بهش با ترس خيره شدم ...با شست به پنجره پشت سرش اشاره كرد..
-تو كه نمي خواي بگي انداختيشون بيرون
مهرداد- چرا دقيقا همينو مي خوام بگم ...
-حالا من چطور بيام بيرون؟
مهرداد- همونطور كه من امدم
-خيلي پرويي
چشماشو بست و خنديد....
-اذيت نكن مهرداد بيارشون ....منم كليدا رو بهت مي دم ...
مهرداد- خواهش كن
من بميرم از توي قوزوووووووووو خواهش نمي كنم ....
شونه هاشو بالا انداخت ....درو محكم بستم ..
- چه خاكي بريزم تو سرم ....به مولا اين ديووونه است ...
به سبد لباسا نگاه كردم ..يه نگاه توش كردم ....لباساي ديروزش بود ...
-كاچي به از هيچي ..ناچاريه ديگه ....
شلوارشو پام كردم ..اينقدر گشاد ه كه نپوشيده سر مي خوره ...
درش اوردم ....پيرهنشو پوشيدم ..قيافم خنده دار شده بود...بدون شلوار كه نمي تونم برم ....
شلوارو پوشيدم .....و با دست نگهش داشتم ...لامصب هر چيم مي خوريم اين كمر سايزش بيشتر از 36 نميشه كه نميشه ...
حالا اسلحه رو كجا بذارم مجبور شدم بين لباساي كثيف قايمش كنم ...
از حموم امدم بيرون ...بلند زد زير خنده
مهرداد- خوشم مياد از رو نمي ري ...
-حالا كه كليدا رو بهت ندادم مي فهمي كي از رو نمي ره
دستشو به طرفم دراز كرد ...رد كن بياد
-شرمنده قوزو جان ....من اون لباسا رو خيلي دوست داشتم ...
هر قدمي كه بر مي داشتم شلوار مي خواست از پام در بياد ....پاچه هاش بايد بالا مي زدم وگرنه مي يو فتادم ...........رو لبه تخت نشستم و شروع كردم به تا
زدن ....
مهرداد- كليدا رو بده ...مگه نمي خواي پولو برات جور كنم
-اول لباساي منو جور كن قوزووووووووووووووو
باشه منم همينجا مي شينم بببينم مي خواي چيكار كني ...گدااااااااااااااااااا
بهم خيره شد و منم بهش ....
مهرداد- ببين اينطوري نه من مي تونم كاري كنم نه تو ....بايد به يه توافيق برسيم ....
-ديگه چي ؟....حالا كارم به جايي رسيده كه تو برام تعيين تكليف مي كني
مهرداد- بزار قبل از امدن پدرم كارتو راه بندازم ...
-اول لباسا
مهرداد- لباساتو انداختم بيرون ...
-منم كليدا رو انداختم تو چاه توالت
مهرداد- نخير حرف زدن با تو بي فايده است .....كلا. بي نتيجه است....
دوباره رو مبل دراز كشيد..
مهرداد- من كه كاري ندارم ..هركاري كه مي خواي بكن ...
-باشه منم مي خوابم ببينم كي مخت راه مي يو فته ...
رو تخت دراز كشيدم ....
دوتا مون بيدار بوديم و به يه چيزي خيره شده بوديم ....
ساعت 7 بود ...داشتم كلافه مي شدم ...
بايد كوتاه مي يو مدم ....اينطوري بد مي شد...
كمي بلند شدم كه بهش بگم باشه و جاي كليدا رو بهش نشون بدم ...
كه يهو سر و صدايي از پايين امد و پشت بندش فرياد
بابا- مهرداد بابايي كجايي بدو بيا كه بابا امده
با صداي پدرش مهرداد چنان از جاش پريد كه محكم خورد زمين منم بدتر از اون ....
مهرداد- تو هم شنيدي يا من اشتباهي شنيدم
- مگه اين قرار نبود شب بياد؟
مهرداد- واي واي.....بايد مي دونستم كاراش هيچ وقت طبيعي نيست ....به سمت كمد لباسا دويد
مهرداد- اينو بازش كن
- پس من چي ؟
بابا- مهردادددددددددد..........بدو بيا ببين بابايي چي براي پسره بي ذوقش اورده....
دوتامون وسط اتاق وايستاده بوديم ...
مهرداد- تو اولين فرصت خودم مي كشمت ..
- حتما تونستي اينكار كن ....
باب- تا 10 مي شمرم بيا بيرون كه مي پرم تو اتاقت ..
مهرداد- نه نه الان مياد ...
بابا- يوهوووووووووووووو...مهرداد
مهرداد دوتا دستشو گذاشت رو سرش انگار داشت اطلاعاتشو به روز مي كرد ...سريع به طرفم برگشت ...
مهرداد- تو ازيتايي.... گرفتي كه ؟....فقط عين ادم برخورد كن
- هوي من
مهرداد- الان وقتش نيست بحث نكن..... الان ميادش خواهش مي كنم ...اون قلبش ضعيفه ....كاري نكن كه درجا به كشتنش بدي
دستمو محكم گرفت و منو به دنبال خودش از اتاق كشيد بيرون.... با سرعت به طرف پله ها دويديم...
تا رسيديم به پله ها ...يه شاخسين گنده جلومون ظاهر شد....كه باعث شد دوتامون چون با سرعت مي دويديم يه قدم از ترس بپريم عقب.... من تعادلمو از
دست دادم و محكم خوردم زمين ...
- اخ ...
شاخسين پرت شد تو بغل مهرداد...
اونم از هول افتاد بغل دست من
به مردي كه رو به روي دوتامون وايستاده بود نگاه كردم ....
خداي من اين باباشه...
ارومن كنار گوش مهرداد
-اين باباته؟
با ترس فقط سرشو تكون داد
- خاك تو گورت اين كه از تو جونتره
پدرش با لبخند دوتا دستشو به پهلوه زده بود ...و به ما نگاه مي كردمهرداد- بابا مگه قرار نبود شب بياي ؟
پدرش دستاشو از هم باز كرد
اي بي خاصيت اين چه وضع خوشامد گويي ...بپر بغل بابايي كه دلم برات شده قد يه گودزيلا ...
دوتامون گيج افتاده بوديم زمين ...
بابا- چرا عين ماست افتاديد رو زمين
يه دفعه انگار چيزي يادش امده باشه ...
بابا- تو ازيتايي؟
سرمو تكون دادم
بعد انگشت اشاره اشو به طرف خودش گرفت
بابا- عروس من؟
سرمو تكون دادم
يه لحظه نگاش بين من و مهرداد چرخيد .....
محكم دوتا دستشو كوبيد رو دوتا لپش
بابا- اي واي ....خدا از سر تقصيراتم بگذره ...
به مهرداد با دهن باز نگاه كردم ...
بابا- خدا منو مرگ بده نمي دونستم مشغوليد وگرنه با سرو صدا ي بيشتري ميومدم و بلند زد زير خنده
يه دفعه متوجه منظورش شدم ....
زود به مهرداد نگاه كردم ...
- واي واي واي مهرداد ...مهرداد خودتو جمع كن بي ابرو..... با جيغ از جام بلند شدم مهردادم تازه فهميده چي شده از جاش پريد و با من به طرف اتاق دويد
بابا- بچه ها
دوتامون برگشتيم طرفش
بابا- خودتون بس نيستين.... شاخسين منم داريد مي بريد شيطونا
مهرداد به دستش نگاه كرد و پرتش كرد تو دستم ...
- چرا مي ديش به من....
منم پرتش كردم رو زمين
دوباره شروع كرديم به دويدن
بابا-بچه ها
در حال نفس زدن برگشتيم
با انگشت اشاره در يكي از اتاقا رو نشون داد
باب- از اين اتاق امديدي بيرونا ..بدويد ..بدويد اينجا
مهرداد راه برگشته رو برگشت و منم دونبالش تا خواستم بپريم تو ...
بابا- بچه ها
تو دلم ...اي مرض ..اي درد ...چته هي مي گي بچه ها..بچه ها
بابا- راحت باشيد ....من خيلي صبر دارم تا هر وقت خواستيد..اصلانم عجله نكنيد ... من پايين منتظرتونم
مهرداد با حالت عصبي- بابا
جونم بابايي
مهرداد دستمو كشيد و منو با خودش برد تو اتاق درو بست .... دوتامون به در تكيه داديم و اروم سر خورديم پايين ..
رنگ دوتامون پريده بود...
داشتيم نفس تازه مي كرديم كه در اتاق محكم كوبيده شد
دوتامون جيغ كشيديم ..من از ترس نا خودآگاه پريدم تو بغل مهرداد
پدرش بلند در حالي كه مي خنديد-
ببخشيد فقط يه شوخي در حد المپيك بود
- اوه خدا اين بابات چرا به تو نرفته
مهرداد- من بايد به اون برم كه نرفتم ...
- ولي بدم نبود به اون مي رفتي
يه دفعه منو از بغلش پرت كرد بيرون
مهرداد- تو چرا امدي تو بغل من
- هوي من نيومدم تو خودت منو گرفتي
مهرداد- روتو برم هي
دستامو تو هم بغل كردم با حالت طلب كارانه اي
-اين چرا امد؟
مهرداد- هميشه همين كارو مي كنه مثلا مي خواد سورپرايزم كنه
- اما يه چيزيو رو فهميدم
مهرداد- چي رو
- اينكه جيشويي
برگشت طرفم
- با خنده..... خودش گفت برات شاخسين مياره كه ديگه شبا جاتو خيس نكني
مهرداد- اون كليدا رو بده به من
-من چي بپوشم ..
مهرداد- اول كليدا رو بده
-تو گلدونه
بلند شد و رفت كليدارو برداشت
-پس من چي؟..........اون فكر مي كنه من ازيتام
مهرداد- برو اتاق بغلي چند دست لباس ازيتا هست از اونا استفاده كن ...
- بابات رفت پايين
مهرداد- اره بابا...زود باش
مهرداد مشغول برداشتن لباساش شد ...منم نشسته رو زمين بهش نگاه مي كردم
مهرداد- چرا نشستي؟
-چيكار كنم؟
مهرداد- بلند شو برو لباستو عوض كن....نمي خواي كه فكر كنه واقعا داشتيم كاري مي كرديم
گر گرفتم
اروم از روي زمين بلند شدم...
دستگيره درو گرفتم ...درو باز كردم ..يه قدم به بيرون گذاشتم ولي زود برگشتم تو
-هي
برگشت طرفم
-پول من چي ميشه؟
- فكر نكن چون بابا جونت امده ....من لال موني مي گيرمو چيزي نمي تونم بگم .....اگرم از اين فكرا مي كني يكم وجدان درد بگير بخاطر ازيتا جونت
داشت منو نگاه مي كرد
- چيه ؟چرا داري منو برو بر نگاه مي كني ..براي من از اين تريپ مظلوما نيا .....هر بار كه لفتش بدي ....مجبورم يه يادگاري از وجود نازنين ازيتا جونتو
برات بفرستم .....
پوزخند ي زدم
- من هميشه خندون نيستم ...گاهي هم هار مي شم و بد پاچه مي گيرم ....چيكار كنم ...گدا صفتم ديگه .....
دوباره امدم بيام برم بيرون كه يادم افتاد
- هوي
مهرداد- مرض و هوي...... بلد نيستي دو كلام عين ادم حرف بزني ...فقط هيكل گندي كردي ...
-حيف ....پاپي جونت امده نمي خوام حالتو بگيرم وگرنه نمي زاشتم انقدر راحت
فك لقتو حركت بدي و هي دور برداري...حالا بگو اتاق اون نفله كجاست ...؟..
مهرداد- دوتا اتاق انورتره
...رومو گرفتم كه برم... شلوارو با يه دست گرفته بودم كه سر نخوره
- راستي ادب من همين قدر ه مي توني تحمل كن نمي تونيم به درك ....قوزوي بي خاصيت .....
باباش امده اقا به فكر تريپ زدنشه ...بيچاره حق دارهه هي بهت بگه بي خاصيت
از اتاق امدم بيرون و درو محكم بهم كوبيدم ....
-پولو ازت مي گيرم بعد حاليت مي كنم گدا صفت كيه ...بي شعور عوضي ....هي مي گه گدا صفت...
ناخواسته باز بغض كرده بودم ....
در اتاق ازيتا رو باز كردم ....
- نگاه تروخدا .....طرفاي ما دختر عقدم بكنه.... تا روز عروسي يه شبم نمي مونه خونه داماد
انوقت اينا يه اتاقم براي خانوم خانوم اماده مي كننه ...گفتن عروس فرش خونه پدر شوهر ميشه ولي يادم نمياد گفته باشن سراميكم ميشن ...
دست چپمو باز كردم و يه گاز از رو و يه گاز از پشت گرفتم ..بلا به دور ...حيا رو خوردن و ابرو رو قي كردن ....
- ننه ام اگه بود....مي ديد من از اين غلطا مي كنم .... درسته زنده به گورم مي كرد ...
واي واي توبه توبه
اينجام كه تختش دو خوابه است ...
حقم دارن طفلكيا........ مي خوان تنوع تو كار داشته باشن.... كه به زورم شده از هم زده نشن......ولي والا اوني كه من ديدم ارزش يه بوسيدنم نداره ....
يه دفعه ياد بوسه مهرداد افتادم ....
دستمو گذاشتم رو لبم و با انگشت اشاره كمي روشو لمس كردم.....
با ياد اون لحظه لبخندي به روي لبم نشست ...داشتم تو روياي خودم سير مي كردم كه يكي محكم كوبيدم تو فرق سرم ...
-احمق هوا برت نداره ....فكر كردي يه قوزي بي خاصيت ....عاشق يه گدا صفت مي شه ....
از خودم بدم امد كه چرا اين فكرو كردم و خودمو براي لحظه اي كنارش حس كردم .
سرمو تند حركت دادم و اين افكار مزاحمو از ذهنمو دور كردم ..
با عجله رفتم در كمد لباسا رو باز كردم ...
قلبم يه لحظه از حركت وايستاد....
لباسايي رو مي ديدم كه فقط دلم به ديدنشون پشت ويترين مغازه ها خوش بود......
دستمو دراز كردم و گوشه يكي از لباساي شبو گرفتم و تو دستم شروع كردم به نوازش پارچه لباس ...
لباسو رو رها كردم و دستمو از اولين لباس كشيدم رو ي تك تك لباسا.....
4 دست لباس شب ... 5 دست كت يا با شلوار بود يا دامن ....
دوتا كشو پاييني رو كشيدم بيرون ..كشوي اول ...كفشايي بود كه با لباساي شب ست شده بود با هر لباس يه جفت بود..كشوي دوم 4جفت كفش بيرون بود..
پاشنه بلند ....اسپرت ...يه جفت هم نيم چكمه ....
روي ميز لوازم ارايشش پر بود از انواع اسپريه و ادكلن ..يه صندق لوازم ارايشم بود درشو باز كردم يكم براندازش كردم ..گوشه صندوق يه جاي دست بود
گرفتم و كشيدمش بالا ....يه لحظه فكر كردم كه خرابش كردم
ولي در كمال ناباوري ديدم كه كشو كشو از داخل جعبه خارج مي شه...توي هر كشو هم انواع مختلف لوازم ارايش بود ...
بغلاي جعبه هم كشو داشت
هر كدوم كه مي كشيدم توش يه چيزي بود ....
كشوهاي ميز ارايشو كشيدم بيرون ...انواع روسري و شال..كشوي بعدي لباساي راحتي و زير
هر كدوم كه باز مي كردم از هر چيزي بيشتر از 2 دست بود....
دو قدم عقب رفتم و به خودم نگاه كردم .....چرا بايد اين همه تفاوت باشه ..من كه به عمرم يه بارم ياد نمي ياد عين يه دختر لباس پوشيده باشم ....حالا با
اين همه لباس احساس بدي پيدا كرده بودم ....شايدم حس خوبي بود....اما برام قابل هضم نبود....
تو افكار خودم بود كه در اتاق باز شد
مهرداد- تو هنوز چيزي نپوشيدي ؟
به مهرداد كه جلوي در ايستاده بود نگاه كردم ....چنان به خودش رسيده بود كه انگار مي خواد بره يه جلسه رسمي ......چقدر با اين تيپ قشنگ شده
مهرداد- با توام؟....... به چي نگاه مي كني؟ ..
-هان؟
مهرداد- مي گم چرا هنوز چيزي نپوشيدي
؟
برگشتم و به كمد لباسا نگاه كردم
-نمي دونم چي بپوشم ...
دستگيره درو رها كرد و امد تو
مهرداد- اين همه لباس ...يكي رو خوب بردار
- ناراحت نمي شي من از لباساي نامزدت استفاده كنم
مهرداد- بشم يا نشم چه فرقي مي كنه ..الان مجبورم...پدرم خيلي وقته پايينه يه چيز بپوش بيا پايين ...
-اخه چي ؟
جلوي لباسا وايستاد و كمي سرشو خاروند ....برگشت به طرفم.... به هيكلم نگاه كرد ...
نمي دونم چرا حس بدي پيدا كردم ...
اونطور كه نگاه كرد ......فكر كردم جلوش لباس تنم نيست ....
كمي لباسا روزير و رو كرد .....اخر از بينشون يه كت و شلوار شكلاتي برداشت ....
به طرفم گرفت .
مهرداد-.تو از ازيتا لاغر تري ....موقعه خريد نمي دونم چه اصراري داشت يه شماره كوچيكتر برداه......احتمالا ديگه نپوشه ...چون يكم براش تنگه ..بيا
بگيرش... فكر كنم اين بهت بياد ....
اروم دستمو دراز كردم ولباسو از دستش گرفتم
مهرداد- هي منو هم تهديد نكن .....پولو برات جور مي كنم ولي جلوي پدرم يكم ابرو داري كن .....
فقط بهش نگاه كردم .....يه لحظه طوري نگام كرد كه فكر كردم مي خواد چيزي بگه ..ولي بدون حرف از اتاق خارج شد .
لباسامو در اوردم و شروع كردم به پوشيدن ....مثل اين بود كه خياط از روز اول اين لباسو براي تن من دوخته باشه ............ جلوي اينه قدي وايستادم و خوب خودمو برانداز كردم ..احساس فوق العاده اي بود ..يه لحظه فكر كردم منم يكي از اون پولدارم كه تو لباس پوشيدن و تيپ زدن چيزي ازشون كم ندارم .
برسو برداشتم و موهاي نيمه مرطوبم شونه كردم ...يه نيم نگاهي به لوازم ارايش كردم ...خيلي دوست داشتم يكيشونو امتحان كنم ....
گاهي براي خودم رژ لب و چند تيكه لوازم ارايشي مي گرفتم ....ولي خيلي كم استفاده مي كردم ....چون محله ما طوري نبود كه بخوام مدام از اين چيزا
استفاده كنم
يكي از رژ لبا رو برداشتم و رنگشو رو انگشت شستم امتحان كردم ..از رنگش خوشم امد ...به طرف لبام بردم و كمي به سمت اينه خم شدم ...
- هوي ........فري......... مسخره.... داري براي كي خوشگل مي كنه ؟...چه لزومي داره اين كار ...
مي خواي بگي تو هم خوشگلي ..
احمق اگه خوشگلي كه بدون اينام خوشگلي ...
-انقدر نديد بازي در نيار ....اصلا نفهم.... حالت مي شه از وسيله يكي ديگه استفاده كني...
با عصبانيت تهشو چرخوندم و درشو بستم و پرت كردم تو جعبه ...
دوباره جلوي اينه قدي وايستادم ... پشتمو به اينه كردم بعد صورتمو برگردونم طرف اينه ..دستامو رو كمرم گذاشتم و ژست ژورنالي گرفتم ..
- .اوه چي شدم .....رضا موشي ببينه نخوره برام 10 تا كله ملق ميزنه ...
يه دفعه چشمام به پاهام افتاد...بدو به طرف كشو رفتم و كشيدمش بيرون يه جفت كفش بندي پاشنه بلند مشكلي برداشتم ولوي زمين شدم شروع كردم به
پا كردن ..از جام پريدم و خودمو به اينه رسوندم باز همون فيگور....... البته اينبار با كفش
- واي ننه هر بار تيكه تر ميشم ...
.باز چشمم به رژ لبه افتاد...
-خاك تو گور نديد بديدت...... نه نه نه نه ....
با زبونم لبامو تر كردم
هنوز چشمم دنبالشون بود
-اخه چطور دل بكنم .... فقط يكم ادكلن ....
اولي رو برداشت ..
-اوه بوي عرق زير بغلو ميده ..اي اي ...تف به سليقه ات. بياد.دختر ....بعدي رو برداشتم ....بوي شربت معده فاطمه خانومه مي ده ....بعدي..... اي اي .به
.بوي باد فتق گفته زكي ....ازي اين چه سليقه خركي كه داري تو...
بعدي رو برداشتم اين خوب نباشه از خيرش مي گذرم
خوب بو كردم ...اوه اين عاليه ....دستمو دادم بالا يكم اينور ..بعد دست ديگمو بردم بالا
- يكمم اينجا حالا ....برو زير گلو ...يه نمه رو لباس ...
چرا داره سرم گيج مي ره ....چرا چشمام لوچ شده....نگران نباش دختر اينا از بي جنبه بازيه ......بلاخره عادت مي كني ...تلو تلو خوران به راه افتادم
..اميدوارم سالم به پايين برسم ...از پله ها اروم رفتم پايين ....
گوشامو تيز كردم .....
بابا-اصلا فكر نمي كردم ازيتا اين شكلي باشه
مهرداد- چطور؟ خيلي بده؟
بابا- نه بابا تو به اين مگي بد .........حالا كجاست ؟
مهرداد- داره لباس عوض مي كنه الان مياد
بابا- اخه پسر اين چي بود كه تنش كرده بودي ....يه لحظه فكر كردم تويي كه به طرز فجيحي لاغر شدي و بلند زد رزير خنده .....
نمي دونم چرا نسبت به پدرش يه احساس خوبي پيدا كرده بودم ...
هنوز نرسيده به اخرين پله جهش زدم به طرف پايين و با صداي تقريبا شبيه نعره مانندي
- جميعا..............سلاممممممم من امدم ....
مهرداد كه بي نوا سنگ كوپ كرد ...وبا ترس به طرف من برگشت ..نيشم تا بنا گوش در رفته بود
دستشو گذاشته بود رو قلبش و با وحشت به من نگاه مي كرد....
ولي پدرش غش كرد بود از خنده
مهرداد- اين چه طرز امدنه
جواب ندادم و به مهرداد نگاه كردم ...همونطور كه دستش رو قلبش بود با چشماي باز بهم نگاه مي كرد
غرق نگاش شدم..از ديروز تا حالا اينطوري نگام نكرده بود ..تو نگاش نفرت نبود ...با صداي پدرش دوتامون دست از نگاه كردن كشيديم
بابا- انقدر دختر مردمو ديد نزن
بعد رو به دوتامون
بابا- تو رو خدا جلوي من پيرمرد يكم مراعات كنيد ..اينطوري منم حوس مي كنم نامزد بگيرما ..حالا بايد هي بيام به اين بي خاصيتو رو بندازم كه تو رو خدا
بيا برام زن بگير ....اين بي خاصيتم هي برام بز برقصونه ...
با اين حرفش خندم گرفت
پدرش به چهره خندونم نگاه كرد
بيا پيش خودم بشين به اندازه كافي پيش اين بي خاصيت بودي
در حالي كه لبخند مي زدم..... از كنار مهرداد رد شدم و براش يه چشمك زدم و كنار پدرش نشستم ...
مهرداد با خشم بهم نگاه كردم
بابا- حالا اين پسره منه .....مجبورم تحملش كنم تو چطور كلاه سرت رفتو بهش بله رو گفتي ...
بهترين موقعيت براي تلافي بود...رو مبل لم دادم و پامو انداختم رو اون يكي پام ...
- اي باباجون چي بگم..دست رو دلم نذاريد كه دلم تانكر خونه .... بسوزه پدر عشق عاشقي .....كه ادم عاقلو از راه به در مي كنه ....
پدرش بلند زد زير خنده و با كف دست چنان كوبيد رو شونه ام كه دومتر پرت شدم جلو ....
نفسم يه لحظه بند امد....چند بار سرفه كرد
بابا- اخه اين بي خاصيت چي داره كه ادم عاشقش بشه
دستمو رو قفسه سينم گذاشته بودم و سعي مي كردم بلند نفس بكشم ....
مهرداد- بابا اين چه طرز زدنه .....روده اش امد تو دهنش
اه بابايي راست مي گه
بهش نگاه كردم ..
بابا- .قصدم روده نبود..... به جان اين مهرداد بي خاصيت ..مي خواستم معده اتو جابه جا كنم
- نگران نباشيد عوضش روده ام كلا پي بندي شد...رفت پي كارش .
بابا- واي مهرداد مهرداد......حيف اين دختر كه براي تو حروم شد ...
دوتايمون به مهرداد كه حرص مي خورد مي خنديدم ...
به طرفم برگشت ..پدر مادرت كي ميان؟
- چي ؟
بابا- نخودچي ..كيشميشي..... ارپيچي ...هر چي پيچ پيچي ... لئوناردو داوينچي
در حالي كه مي خنديدم به مهرداد نگاه كردم ...كه ببينم چي جواب مي ده
مهرداد با ناراحتي و عصبانيت
مهرداد- فكر نكنم تا ماه اينده بيان ..
پدرش به درو ديوار خونه يه نگاهي انداخت..
بابا- چند وقته تو اين خراب شده مهموني نگرفتيد...؟
من و مهرداد بهش نگاه كرديم ....
تو دلم گفتم ....اين به اين خونه ميگه خراب شده ..پس اگه خونه ما رو ببينه چي مي گه
مهرداد- از وقتي كه شما رفتيد مهموني ديگه نگرفتيم
بابا- ازي ازي ..مطمئني از انتخابت پشيمون نيستي؟.... اگه بخواي همه چي رو بهم بزني من همه جوره مثل كوه پشت سرتما...زياد به اين دلخوش نباش
..انگار اين ادم تو زندگيش چيزي به اسم خنده و شادي رو نديده
-نه بابا جون شما ....
وسط حرفم پريد ....انقدر نگو بابا.... مگه من چند سالمه ..
- پس چي بگم ؟
هر چي دوست داري؟
- يعني چي؟
چهره من .... تو رو بياد كي مي ندازه؟ ...
به مهرداد نگاه كردم ...
با پوزخندو لودگي به مهرداد كه در حال امپر سوزوندن بود نگاه كردم
-حيف مهرداد به شما نرفته ....الن دلنوم كه بايد پشتون لنگ بندازه ....بهش چشمك زدم پس چي بهتون بگم
بابا- واي قلبمممممممم.... الاناس كه از خوشي پس بيفتم ....تو با اين همه خوش سليقه اي چرا اين عتيقه رو انتخاب كردي
شونه هامو انداختم بالا
-چيكار كنم ديگه كار روزگاره ..از دست و اراده من خارج بود و شروع كردم به خنديدن
پدرش در حال در اورن پيپش با خنده به مهرداد نگاه كرد اونم فهميده بود مهرداد كفريه
بابا- بهم بگو نادر ..اينطوري بهتره ...
-واي نگيد تروخدا... زشته ....مردم چي مي گن..من شما رو به اسم كوچيك صدا كنم ؟
نادر- مردمو كه ولشون كني مي خوان ادمو از زندگي هم ساقطت كنن..... از من به تو نصيحت... با حرف مردم زندگي نكن...... خودمو ....خودت.... و اون بي
خاصيتو بچسب كه ديگه لنگمون حالا حالاها گير نمياد.......دوتايمون بلند زديم زير خنده
....
مهرداد خون خونشو مي خورد
مهرداد- ببخشيد من الان ميام ..بايد يه تماس بگيرم ...
مهرداد از جاش بلند شد و به طرف پنجره رفت ...
تو فكر اين بودم كه مي خواد به كي زنگ بزنه كه با صداي پدرش از فكر امدم بيرون
نادر- اين چشه؟
- چي مي دونم از ديروز تا الان همين طور برج زهرمار شده ....
نادر- معلومه....تو مي دوني پولو براي چي مي خواد...؟
شونه هامو بالا انداختم
- يعني پسرتونو نمي شناسيد؟.... خودمو هم جلوش تيكه تيكه كنم ..جيك نمي زنه ..تازه در كمال ارامش ميشينه.... ببينه من چطور خودمو تيكه تيكه مي
كنم ...
در حال خنده ..
نادر- تو اخلاقت 180 در جه با مهرداد فرق مي كنه ...اميدوارم بتوني اين اخلاقشو عوض كني
-هميشه همين طوريه
نادر- تا جايي كه يادم مياد ...متاسفانه اره ......
يه دفعه با صداي بلند رو به مهرداد
نادر- مهرداد من اگه جاي تو بودم و تو از مسافرت ميومدي.... همون شب يه مهموني گنده مي گرفتم ....كه چشم هر چي حسود از حدقه در بياد
ماشالله كه براي نامزديت چنان سري عمل كردي.... كه سازمان سيا جلوت كم اورد ...
ما رو هم كه قربونت برم .... اصلا ادم حساب نكردي ..
مهرداد سريع تماسشو قطع كرد .....
مهرداد- بابا من كه تلفني از شما اجازه گرفتم
پدرش با ناراحتي ساختگي به من نگاه كرد ..ناراحت نشي ازي جونا ...منظورم تو نيستيا...الهي در و بلاتون بخوره تو سر دشمناتون
به مهرداد نگاه كرد..رفتي حرفتو زدي قول و قرارتو گذاشتي بعد ياد من افتادي
دوباره به من نگاه كرد
نادر- نمي دوني ازي وقتي تلفن زد و گفت ....چه حالي شدم....حالم مثل كسي بود كه داشت تو باتلاق دست و پا مي زنه .....بينيشو الكي كشيد بالا
ولي به جون دوتاون كه مي خوام دنياتون نباشه.... باتلاق نبودا.... اون موقعه تو يه وان پر كف بودم ....زيادم عمق نداشت ...خدا خيلي بهم رحم كرد
با اين حرفش از خنده رو ده بور شدم ...
به زور خندشو نگه داشته بود
نادر- مهرداد بابايي...خدمتكارا كجان ؟
مهرداد- دونفرشون رفتن مرخصي ..مهتاج خانوم هم ..
نادر- اونوكه صبح ديدم رفته بيرون خريد ....
يه دفعه از جاش بلند شد ....... پاشيد........ پاشيد
منو مهرداد با هول بلند شديم
مهرداد- چي شده بابا؟ ..
نادر- .چي مهمتر از اين كه من امدم ..من نادر حشمت از نوادگان عمه ملوك جان اعظم با اقتدار كامل به خونه خودم برگشتم ..ديگه بيشتر از اين ...
مهرداد ..ازي ....بايد امشب برام مهموني بگيريد و....با چشاي خندون
نادر- من مهموني مي خوام
مهرداد- بابا تو روخدا بي خيال شو
نادر- نه به جان تو نمي تونم بي خيال شم ....تو شانس اينگه بتونم كسي رو پيدا كنم داري از من مي گيري؟ ...اره؟....... اره ....؟
نادر- مي بيني ازي اين چشم ديدن من و خوشيمو نداره ...
پدرش دستاشو از هم باز كرد
نادر- امشب يه مهموني بزرگ و كله گنده مي گيريم ...
مهرداد با نارحتي نشست رو مبل
نادر رو به مهرداد.... ولي عزيزم ناراحت نباش زياد شلوغش نمي كنم ..قول مي دم فقط دوستاي نزديكمو دعوت كنم
بعد مثل پسر بچه ها كه به مامانشون التماس مي كنن به من نگاه كرد
نادر- ...فقط 500 نفر ..قول مي دم بيشتر نشن ...
تازه با يه تير مي تونيم دو تا نشون بزنيم .... هم برگشتن پر شكوه من و البته پر جلالو جبروتم ... هم نامزدي شما دو شيطونو رو به همه اعلام مي كنيم...
تو كه پدر مادرت نيستن ناراحت نمي شي؟
سرمو با خنده تكون دادم
نادر- واي ازي ازي هر بار كه تو رو پيش اين بي خاصيت مي بينم ...مي بينم وقعا داري حيف مي شي...
مهرداد دفترچه تلفن كو؟..... تا شب كه وقت نداريم بايد به همه زنگ بزنم كه بيان ..
.دست منو گرفت و به طرف تلفن راه افتاد..
نادر- نمي دوني حتي تو هواپيما يه ليست هم از مهمونا تهيه كردم ....
اومممممم.خاله پروين با دارو دستش كه از قضا همون دختراي ترشيدشه...
عمو سيا...با برو بچ يعني همون دوتا زنش و بچه ها
به دفعه برگشت به عقب به مهرداد كه با حالت اشفته رو مبل نشسته بود
نادر- اخلاق كه نداري.... ولي مي دونم برنامه ريزيت عاليه ...پس تدارك غذا و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم با تو ...
به طرفم برگشت و چشمك زد ...
نادر- مهردادي... عمه ملوكت هنوز داره نفس مي كشه يا داره سينه قبرستون خاك قورت مي ده
مهرداد- بابا
نادر- اي بابا باشه فهميدم زنده است ...
باز رو به من ...مجبورم اونم دعوت كنم ..اگه بفهمه دعوتش نكرديم ..منو درسته قورت مي ده..... سرشو به گوشم نزديك كرد ...انوقت كه اونم نذاره زن
بگيرم .....
باهم خنديدم
- راستي شما چيزي خورديد ...؟
نادر- تو هواپيما اره.....ولي تو هنوز به من امتحان پس ندادي..... بدو برو برام يه چايي لب دوز ..لب سوز ..ديشلمه بيار .... ببينم سر پسر بي خاصيتم كلاه
نرفته باشه ...
- چيزي ديگه ام مي خوايد؟ ..
نادر- اول از اين سر افراز بيا بيرون.... تا مراحل بعد..
-حالا اگه سرش كلاه رفته باشه ....چي ؟
نادر- انوفت خودم سه طلاقت مي كنم ...
با خنده ....
-ولي من اون كه عقد...
نادر- چي ؟
سريع به طرفم برگشت ..شما هنوز عقد نكرديد...؟
يه لحظه گنگ نگاش كردم ...
نادر-مهرداددددددددددددددد
با خودم ...يهو چي شد؟
..مهرداد با عجله امد
نادر- ازي چي مي گه
مهرداد- چي شد مگه؟ چي مي گه؟
نادر- شما دوتا هنوز عقد نكرديد؟
مهرداد باخشم بهم نگاه كرد ..دستشو با حالتي عصبي تو موهاش فرو برد
نادر- جواب منو بده.... چرا براش خط و نشون مياي
مهرداد- خوب بايد شما مي يو مد بعد
نادر- خوب من امدم
مهرداد- اما الان كه پدر و مادرش نيستن
نادر- چطور اون موقعه كه همه كاراتو مي كردي وجود من مهم نبود ..... حالا بايد اونا باشن ..
ببخش ازيتا ولي من از اين چيزا خوشم نمياد ...
با ناراحتي به طرف يكي از مبلا رفت ...
نادر- ببخشيد بچه ها شايد از نظر شما من خيلي قديمي فكر مي كنم ..ولي من از اين روابط خوشم نمياد ...اينكه عقد نباشيد هي رفت و امد داشته باشيد ....
من با اين چيزا به شدت مخالف ...از تو بعيده مهرداد.... تو كه بايد اخلاق منو خوب شناخته باشي ...
يه دفعه از جاش بلند شد و به طرف مهرداد امد و دستشو گرفت
نادر- ببخش ازيتا
از من فاصله گرفتن و با مهرداد به سمت گوشه اي از سالن رفتن
اروم به طرف اشپزخونه رفتم.... صداشونو نمي شنيدم ..
- نه به اون اخلاقش نه به اين افكارش ......
يه فنجون برداشتم و براش يه چايي ريختم ....
براي خودم و مهردادم ريختم ..خارج شدم ..دوتاشون رو مبل نشسته بودن ....مهرداد كه بهم ريخته بود
ولي پدرش در كمال ارامش داشت پيپشو روشن مي كرد ..
سيني رو به طرفش گرفتم ..
پدرش خيلي جدي رو به من
من به مهرداد گفتم..... اگه واقعا مي خوادت بايد زودتر عقدت كنه ...خانواده ات كه مشكلي ندارن؟
با دهني باز به مهرداد نگاه كردم ...
با ناراحتي بهم نگاه كرد...
نذاشت حرفي بزنم و خودش ادامه داد .....ولي نمي دونم چرا اين عتيقه هي جلوم سنگ مي ندازه..... مي گه شناسنامه ات پيشت نيست....... چرا؟
- من
ديگه منم استرس گرفته بودم ....
مهرداد- بابا خواهش مي كنم اين كه بدون خانوادش نمي تونه كاري كنه
به من و مهرداد نگاه كرد ...
نادر- باشه عقد نمي كنيد صيغه محرميت كه مي تونه بينتون خونده بشه ....اينم نمي تونيد؟
خيلي جدي حرف مي زد
مهرداد- اخه
نادر- اخه و درد ....چند وقت پيشت نبودم.... نبايد هر غلطي كه مي خواي بكني ....
باز به من نگاه كرد
نادر- تو كه با اين كار مشكلي نداري ؟
به مهرداد نگاه كردم
نادر- انقدر ازش مي ترسي كه هر چي من مي گم هي بهش نگاه مي كني
به چشماش نگاه كردم ..
- اخه ....
نادر- ببخش ادم بي رحمي نيستم.... ولي اگه اينم نمي خواي..... تاوقتي كه عقد نكردي حق نداري بياي اين خونه ...بيا ولي نمي توني شبو روز اينجا باشي ...
اين چي مي گفت .... مهرداد انگار كمي خوشحال شد ...
داشت نقشه ام بهم مي خورد
سيني رو روي ميز گذاشتم و رو مبل نشستم ...دوتاشون بهم نگاه مي كردن ....
مهرداد حالا داشت لبخند مي زد ...
با درموندگي به دوتاشون نگاه مي كردم ...چيزيم نمي تونستم به رضا موشي بگم ....
از اينكه مي ديدم مهردادم داره ذوق مي كنه و فكر مي كنه من تسليم اين خواسته نمي شم و مجبورمو دممو بذارم رو كولم برم ...حرص مي خوردم ...
بايد چيكار مي كردم ........ مرد چه گيريه اخه............ اين همه ادم تو كوچه و خيابون ولن..كسيم كارشون نداره ...... انوقت به ما گير دادي .....
نادر- چرا ساكتي ازيتا .....؟

با خودم فكر كردم من نبايد از اين خونه خارج بشم چون با اين كار همه راهها رو براي مهرداد باز مي كردم ....تازه دختر قرارم نيست كه تو شناسنامه ات
چيزي ثبت بشه به مهرداد موش مرده نگاه كردم ..دل تو دلش نبود كه من بگم نه
بايد حالشو بگيرم تا بفهمه گدا صفتا هم مي تونن كار دستش بدن
ولي اگه كار دستم داد چي ؟
نه بابا.... اين بي احساس...ازش بخارم در نمياد چه برسه به دست درازي ... حتي فكر نكنم يه بوسم از ازيتا تا حالا گرفته باشه ... اونبارم جلوي دكتر مجبور
شد...
پدرش پيپ مي كشيد و با قيافه جدي بهم نگاه مي كرد
مهرداد منتظر بود كه من از زمين بازي اخراج بشم ....
اما فري اينطوري شايد بازي زيادي طول بكشه .... ...بايد با مهرداد حرف بزنم كه نمايشي صيغه كنيم كه بعد برام دردسر نشه ...اگه قبول نكرد چي؟
..مجبورم باز تهديدش كنم ..اره بايد همين كارو كنم ....
-ببخشيد
دوتاشون به طرفم برگشتن
- ميشه با مهرداد حرف بزنم
نادر- البته عزيزم هر جور كه راحتي
از جام بلند شدم و به طرف در خروجي رفتم ...مهردادم دستاشو كرده بود تو جيب شلوارش و به دنبالم از در خارج شد...
- اين بازيا يعني چي؟
مهرداد- من چيكارم؟..اون هميشه همين طوريه... از روابط ازاد بدش مياد ...
- پس چطور ازيتا باهات بود در حالي كه مي دونستي پدرت از اين چيزا بدش مياد
مهرداد- اون هيچ وقت شبا اينجا نبود ...فقط مهمونيا باهام مي رفتيم
- اره جون خودت از اتاقش معلومه
مهرداد- اخه اتاق چه ربطي داره
- اينا رو بي خيال...... پول من چي ميشه
مهرداد برگشت و يه نگاه به داخل خونه انداخت
مهرداد- از كجا جور كنم؟
داغ كردم.... بدجوريم داغ كردم ..حالا كه پدرش امده بود..... دم در اورده بود .....و شجاع تر شده بود .......-تو خيلي همه چيزو ساده گرفتي ...با عصبانيت از پله ها پايين رفتم ..
بايد مي فهميد من سر موضم هستم و هنوز همون فري خطرناكم كه مي تونه هر بلايي سر نامزدش بياره....... موبايلمو در اوردم ....اما بايد به كي زنگ مي
زدم ...ممكن بود با اين حرفم رضا دست به كاري بدتر از چيدن موهاش كنه
تعلل جايز نبود
انگشت اشارهامو به طرفش گرفتم .....
- حاليت مي كنم .....مسخره كردن و دست انداختن من چه عواقبي داره ....
الكي مشغول شدم يه شماره گرفتن ...
بايد خشمو تو وجودم احساس مي كرد ....
- الو .....خفه شو به حرفام خوب گوش كن ..حاجيت باز داره هواي سيزده به در به سرش ميخوره ......مي خوام از اين حال و هوا در ش بيارم ....مي فهمي
كه.... يه كادوي ويژه مي خوام
از اونايي كه توش از رنگ قرمزم استفاده شده ...بزرگ و كوچيكش هيچ فرقي نداره ..فقط رنگ قرمز داشته باشه ... استخونم داشت كه چه بهتر ....سعي مي
كنم طوري از گلوش ردش كنم كه راحت قورتش بده ....
مهرداد ب با ترس يه قدم بهم نزديك شد ..ازش كمي فاصله رفتم .....مي خوام تا دو ساعت بعد اينجا باشه..... تو همون جايگاه ويژه كه در خور لياقت
خودشو و خانواده اشه ...با نفرت تماسو قطع كردم .....
- گفتم كه باهات شوخي ندارم ....
با عصبانيت به طرف يكي از نيمكتاي سنگي رفتم ...كه از پشت بازومو گرفت و منو به طرف خودش گشيد..
مهرداد- زنگ بزن بگو كاري نكنن.... تا شب جورش مي كنم ..
- .واقعا؟......... تا شب؟.... يا باز مي خواي يه بازي جديد برام راه بندازي ؟
مهرداد- باشه تا شب كه نمي تونم .....تا اخر هفته فقط بهم فرصت بده ....خواهش مي كنم تماس بگير ....
- دير شده اون رفت كه كارشو بكنه
مهرداد- فري خواهش مي كنم ......جور مي كنم ....جور مي كنم ...
- اشكالي نداره يه انگشتشو ببيني از دلتنگي هم در مياي
مهرداد- فري ..لطفا.... هر چي تو بگي قبول مي كنم ....بازومو محكم فشار مي داد...
- با بازي جديد بابا جونت بايد چيكار كنم؟
سرشو با نارحتي تكون دادمهرداد- باور كن نمي دونم ...اصلا نمي دونم چرا اين موقعه سال امد .....قرار نبود بياد ...
منم نمي تونم رو حرفش حرف بزنم ....
به شاد بودنش نگاه نكن حتي يه موضوع كوچيك مي تونه كار قلبشو بسازه ..سال گذشته 3 ماه تو بيمارستان بستري بود ...كاري نكن دوباره اون بلا سرش
بياد
پوزخند زدم ....قلبش مشكل داره.... پيپم مي كشه ..
مهرداد- اگه حرف گوش كن بود كه حال و روزم اين نبود ....
- خوب بايد من چيكار كنم ..؟
مهرداد- يه صيغه است همين ....تازه من و تو مي تونيم الكي بگيم مي ريم خودمون صيغه مي كنيم
-اگه خودش بردو صيغه امون كرد انوقت چي ؟ ..
مهرداد- انوقتم تو كه با اسم اصلي با من صيغه نمي كني ....
- از كجا بدونم دست از پات درازتر نمي كني ؟ ...
مهرداد- قول مي دم ....
بعد با حالت مسخره و تمسخر گونه اي
مهرداد- در ثاني اخه تو چي داري كه من به طرفت كشيده بشم
با اين حرف يه لحظه هنگ كردم .....ازش بي زار شدم ..اين كلي اهانت به من بود ...اينو فهميده بودم هر چي بودم .....لا اقل از ازيتاش خيلي از نظر قيافه سر
تر بودم
با نارحتي بازمو از دستش كشيدم بيرون
- حالم ازت بهم مي خوره ....لياقتت همون دختره ايكبيريه...... كه هي سرت داد بزنه ...ازت بدم مياد
عقب عقب به طرف ساختمون راه افتادم...تمام وجودم مي لرزيد
- فقط به خاطر پدرت قبول مي كنم .....چون منو ياد بابام مي ندازه ...دلم نمياد دلشو بشكنم
- ولي بعد از اون مي دونم چيكارت كنم ...كاري مي كنم كه روز ي هزار بار به شكر خوردن بيفتي
ته دلمو سوزونده بود...چشام پر از اشك شده بود...
مي دونستم چشمام قرمز شده ....اونم كه انگار باورش نمي شد من با اين حرف انقدر بهم بريزم .... با تعجب بهم نگاه مي كرد ...
با صداي گرفته و خش داري
.مهردادبغضمو قورت دادم ..
- .حالم از تو.... از وجودت......... از هيكل نجستت بهم مي خوره ....ازت متنفرم
دست خودم نبود ...اشكم در امد..... از ديروز تا به الان بدترين حرفا رو شنيده بودم ....
با استين كتم چند قطر اشك در امده رو پاك كردم
-من دارم ميرم تو اون حياط پشتي خراب شدتون .... برو به بابا جونت بگو من قبول مي كنم ....
- ولي بهش بگو من با اسم اصلي خودم صيغه ات مي شم ...
فكر كنم ازيتا جونت از اينكه بفهمه يه هوو داره كلي ذوق كنه ...نظرت خودت چيه ....؟
مهرداد دهنش باز شده بود..
- اگرم مي ترسي چيزي بگي خودم بهش مي گم اسمم چيه ؟....با يه داستان ساختگي ........چطوره؟.....حالا ببينم به طرف مياي يا نه؟
بهش پوزخند مي زدم ....برگشتم كه به طرف حياط پشتي برم ...
كه پدرشو ديدم كه بالاي پله ها وايستاد ه ...
به چشماي من نگاه مي كرد
سر جام وايستادم با دست اشكامو پاك كردم
مهرداد پشت سرم امد...پدرش از پله ها امد پايين ...
با عصبانيت يقه مهردادو گرفت ..
نادر- مظلوم گير اوردي؟ ..غريب كشي مي كني ؟ ....
مهرداد- بابا بخدا من كاريش نكردم
نادر- لابد عمه ام بود كه داشت بازوي اين بيچاره رو از جاش در مي يورد..
يا شايدم قصد جا انداختنشو داشتي
مهرداد- من ....من
نادر- منو كوفت.... اخرين بارت باشه.... دست رو اين دختر بلند مي كني ...
حالا هم براي چند ساعتي از جلوي چشام دور شو ...
.يقه اشو ول كرد و به طرف من چرخيد ...
نادر- اخه توام از اين بي خاصيتري..... حيف اين چشما نيست بخاطر يه بي خاصيت .....داري خيسشون مي كني ...
برگشت و براي مهرداد با تاسف سر تكون داد...

نادر- دلم خوشه پسر بزرگ كردم ......حاشا به غيرتت ...خوب خودتو نشون دادي ..
مهرداد- چرا نمي زاريد من حرف بزنم
نادر- لازم نكرده چيزي بگي....همه چيزي واضحه
پدرش دستمو گرفت
نادر- ناهار چي مي خوري ازي جون؟
- چي؟ناهار ؟....هنوز ه كه خيلي مونده به ناهار
نادر- بايد اين بي خاصيتو حوالش بدم يه جايي كه تا يكي دوساعت چشمم به چشمش نيفته
خندم گرفتم
نادر- افرين همين طوري بخند بلكم اينو بچزوني ....
با هم خنديديم
نادر- حالا چي مي خوري؟
دماغمو كشيدم بالا
- دو پرس جوجه كافيه
نادر به زور خندشو كنترل كرد ..بابا جون چيز ديگه اي نمي خوري ؟
- نه فقط مخلفاتشم باشه
با قيافه نيمه جدي رو به مهرداد
نادر- شنيدي كه....ازيم چي گفت .. براي منم 4 پرس بگير ..خودتم همونجا يه چيزي بخور حوصله ديدن قيافتو فعلا نداريم ..
بعد دست منو گرفت و با خودش به طرف ساختمون برد...
برگشتم به مهرداد نگاه كردم با عصبانيت به سنگاي زير پاش ضربه مي زد ....
سرشو اورد بالا و با نفرت بهم نگاه كرد....زبونمو براش در اوردم و چشمامو لوچ كردم
كه اتيشش كرد ...
با خشم دهنشو تكون داد..... متوجه شدم كه مي گفت مي كشمت ..منم در كمال خونسردي با دست ازادم براش دست تكون دادم ...
پدرش يه دفعه برگشت طرفم و برام چشم غره رفت ...
نادر- مهرداد.چرا وايستادي برو ديگه ..
مهراداد راه افتاد طرف ماشينش

نادر- هي شيطون جلوي اون ازت طرفداري مي كنم.... ولي ديگه انتظار ندارم جلوي خودم به پسرم چيزي بگي .....مثل اينكه پسرمه ها
- اه ديديد؟
نادر- از دست شما جونا .....حواست باشه هميشه هواتو دارم ....در صورتي كه بدونم هواي پسرمو داري
خنديدم وسرمو انداختم پايين ...
نادر- چي بهت مي گفت ....؟
سرمو اوردم بالا ...بايد نقشه امو عملي مي كردم كه اين مهرداد و ادب كنم ..
- اون نمي خواست واقعيتو بهتون بگه
چشماشو تنگ كرد
نادر-چه واقعيتي؟
- مي خوايد براتون چايي بيارم ..
نادر-نه بيا بشين حرفتو بزن
فري برو تو تريپ مظلومي
- مهرداد يه چيزو بهتون نگفته ...
سرمو انداختم پايين و خودمو مثلا به خجالت كشيدن زدم ..
نادر- چي شده؟ ...خواهش مي كنم بگو
- من من
نادر-تو چي ؟
- راستش چيز زياد مهمي نيست
نادر-ازي داري كم كم نگرانم مي كني ..
- باشه من قبول مي كنم تا برگشتن پدر و مادرم يه صيغه بخونيم ....
نادر-اين جواب سوالم نبود ازيتا ...
به چشاش نگاش كردم دلم نمي يو مد بهش دروغ بگم..اما نمي تونستم واقعيتم بهش بگم ...بايد كاملا درست برنامه ريزي شده عمل مي كردم ... كه كارا
درست پيش بره...
- من اسمم ازيتا نيست

- من اسمم ازيتا نيست
بهش نگاه كردم تا عكس العملشو ببينم
هنوز خيره بهم نگاه مي كرد ...
- كسيم از اين موضوع چيزي نمي دونه ... جز من پدر و مادرم و مهرداد...
باز بهش نگاه كردم ...
- خيلي بچه بودم كه پدرم مرد ...پدرم مرد ثروتمندي بود ...و كلي بعد از مردنش برامون گذاشت.. ....ماردم جون بود ...خوب به طبع خواستگارايي هم
داشت .. به تنهايي نمي تونست از عهده زندگي و چرخوندن كارخونه بر بياد ...يكي از خواستگاراش كسيه كه شما به عنوان پدر مي شناسينش .......من اونو
مثل پدر خودم دوسش دارم ...
بعد از اينكه مادرم با پدرم ازدواج كرد به خواسته مادرم منو يه اسم ديگه صدا كردن ....ولي اجازه نداد فاميليم تغيير كنه....
تو خونه و همه جا بهم مي گن ازيتا ..تا همه فكر كنن من دختر واقعيشونم ....در واقعه نشون بديمم كه من دختر واقعي پدرمم ....چون خانواده پدرم كمي رو
اين مسائل حساسن ....حتي اونا بعد از اين همه سال در مورد اين موضوع چيزي نمي دونن
سرمو اوردم بالا..
- .اين حرفا كه پيش خودمون مي مونه ؟
اروم به مبل تكيه داد
يه لبخند تلخ چاشني حرفام كردم
- اونا خيلي اصرار كردن منم با هاشون برم ولي خوب ...چطور بگم ...
تو دلم اخرش فري.... بيچاره رو بدجور تكون دادي ....
نادر- يعني مهرداد همه اينا رو مي دونه؟
- بله .....مي خواست بهتون بگه.... ولي ترجيح دادم خودم بهتون بگم.... يكي از دلايلي كه نذاشتم عقد كنيم همين بود ....
(اين عجب مخ زنيه ....انقدر پاچه خواري پدرشوهرتو نكن دختر ورپريده ...هيس ..خفه نيلا...)
يه لحظه خيره بهم نگاه كرد
نادر- پس اسمت چيه دخترم؟
چنان گفت دخترم ..كه حالم از خودم بهم خورد ....چرا بهش چنين دروغي رو گفتم ...
ديگه نمي تونستم به چشاش نگاه كنم
سرم پايين بود...

نادر- چرا خجالت مي كشي؟ ....من كه نبايد با اين موضوع مشكلي داشته باشم.... اگرم كسي بايد رو اين مسئله حساس باشه مهرداد نه من..پس لازم نيست
برام توضيح بدي ...خيليم ممنون كه همه چي رو بهم گفتي ....
با خنده حالا هم نمي خواي بگي اسمت چيه؟ ..نكنه لولوي سر خرمن زبونتو خورده
خندم گرفت ..تو هر شرايطي مي خنديد..برعكس مهرداد كه فقط خشم تو چهره اش بود
-فريماه
سرمو اروم بالا اوردم ......با لبخند بهم نگاه مي كرد ...
نادر-حالا بهم حق مي دي بهت بگم بي خاصيتي يا نه ؟
اخه دختر اسم به اين قشنگي.... اون چيه كه تو داري ..نخواستم دلتو بشكنم... فريماه خيلي قشنگتره ..ازيتا تو دهنم نمي چرخديد..
با خنده...
نادر- .ولي فكر شو كن به جاي ازي بهت بگم فري ....چي مي شه ....مهرداد خفم مي كنه و بلند زد زير خنده
با هم خندمونم گرفت ...
نادر- بذار به اين پسر يه زنگي بزنم ...الانه كه از حرص كار دست خودش بده .....
در حال شماره گرفتن بهم چشمك زد و تلفنو رو ايفن گذاشت
بعد از چند بار بوق كشيدن
نادر- كجايي پسر؟
مهرداد- بيرون
نادر- بيرون چيكار مي كني؟
مهرداد نفسشو داد بيرون ...با اجازتون رفتم چيزي رو كه امر فرموده بوديدو بگيرم
نادر- حالا امر مي كنم كه ديگه نمي خوام.... بيا منو فريماه با هم ببر بيرون .....ما بيرون دوست داريم غذا بخوريم
مهرداد- فريماه؟
نادربهم نگاه كرد ..
اينم مي خواد برام فيلم بياد.....خبر نداره عروس و پدر شوهر دستشون توي يه كاسه است ..
نادر- بس كن بچه .......من خيلي وقت پيش زنبيلمو تو اسياب گذاشتم ...يه نگاه به موهاي جو گندي خوشگلم بكن بعد منو فيلم كن ..حالا زود دور بزن بيا
منو و عروسمم ببر بيرون ...زود تند سريع
مهرداد- بابا

نادر- بابا و درد ..
تماسو قطع كرد
نادر- هي رو حرف من حرف مي زنه
هر چي به اين بچه مي گم..... نمي دونم چرا انقدر اخه مياره تو كار ..امشبو كه نميتونيم مهموني بگيريم.......... چون كلي كار داريم...........بمونه براي فردا
شب
نادر- از دست شما دوتا.... يه شب به ياد موندي رو از م گرفتيد ....
يه دفعه جدي بهم نگاه كرد
نادر- نذار فكر كنم تو ام مثل اوني فريماه
با تعجب بهش نگاه كردم
نادر- ...من عروس شلو ول نمي خوام.... بپر برو اماده شو باهم بريم بيرون ...
- كجا؟
نادر- خواهشا ....تو هم مثل مهرداد انقدر نپرس چرا؟ ..كجا؟ ..انگار من بچه اشونم ..به شوخي كوسن رو مبلو به طرفم پرت كرد
نادر- پاشو ببينم
با خنده تو هوا گرفتمش ...
- چشم الان اماده مي شمم ....
از پله ها كه بالا مي رفتم بهش نگاه كردم دستشو گذاشته بود زير چونش و به فكر فرو رفته بود
كاش مجبور نبودم بهش دروغ بگم ....به اتاق ازيتا رفتم ..خوشبختانه تو اين اتاق همه رقم لباس بود.....
گوشيمو در اوردم و شماره جمشيدو گرفتم
- الو
جمشيد- الو معلوم هست كجايي ؟
-سر قبرت..از رضا چه خبر؟
جمشيد- هيچي امروز صبح بهم زنگ زد ...ازم درباره پولا پرسيد..........چي شد فري؟ ....چرا انقدر لفتش مي دي ....؟
- يكم كارا مشكل شده .........مجبوريم تا اخر هفته صبر كنيم
جمشيد- چي ؟............رضا بفهمه قاط مي زنه
-خوب بزنه........ من چيكار كنم... مگه دست منه ...كم پولي نيست كه

جمشيد- چقدر تو ساده اي براي اونا اندازه يه بسته 5 هزارتومنيه
- چي مي دونم ...همه رقمه بهش زور اوردم .. ولي واقعا الان نداره
جمشيد- به رضا چي بگم؟
-دختره چطوره؟
جمشيد- خفم كرده... همش جيغ جيغ مي كنه
- يه جور خفش كن .....
جمشيد- باشه..... نگفتي به اون مرده شور چي بگم؟
- بهش بگو فري گفت تا اخر هفته پول تو دستشه ...زيادم حرف زد ....بگو با خودم تماس بگيره تا جوابشو بدم ....
جمشيد- باشه ....فقط سعي كن بيشتر از يه هفته طول نكشه...
گوشي رو قطع كردم ......اعصابم خرد بود د ستمو كشيدم پشت گردنم ...بايد فكري مي كردم ..
- اگر تا اخر هفته پولو نداد چي ؟
فعلا كه مخم پوكيده .....
به مانتوهاي رنگ وار رنگ ازيتا نگاه كردم ....
.......خواستم يكيشونو بردارم كه يه پالتوي سفيد رنگ بدجور شروع كرد به چشمك زدن ...
برش داشتم و جلوي اينه قدي جلوي خودم گرفتمش ....
- اوكي همينو مي پوشم ...كه جز من براندازه تن كس ديگه اي نيست ....
......زير پالتوي اويزون شده تو كمد ديدم يه جفت چكمه سفيد ساق بلند با پاشنه هاي بلند هم هست ...
- به جانم خودم...اين سليقه مهردادي .....اين دختر از اين هنرا نداره ....
يه شال سفيدم سرم كردم ....
بعد از اينكه كارم تموم شد به طرف در حركت كردم ..حفظ تعادل با اين كفشا يكم سخت بود ...
به زور خودمو به پله ها رسوندم ... يه قدم ديگه برداشتم كه نزديك بود بيوفتم ...
زودي نرده ها رو چسبيدم ...
يه لحظه با خودم فكر كردم ..امروز كه يخ بندون نيست ...؟
-برم درشون بيارم ...
- نه ديونه كلاستو جلوي اين قوز پايين نياريا ....بذار كفش ببره.... بعد يه خاك جديد بريز تو فرق سر پر شوره ات ....

سيخ وايستادم و سينه هامو دادم جلوم..بند كيفو تو دستم محكم گرفتم و سعي كردم چيزي كمتر از ملكه انگلستان نداشته باشم ....
خرامام خرامان از پله ها امدم پايين ...
- واي چه صدايي راه انداختم انگار دنيا زير پاهاي منه ....
پدرش تو سالن نبود ....
-بيچاره لابد رفته با خودش خلوت كنه به خاطر اين عروس بي اصل و نصبش ...
صداي ماشين مهرداد و شنيدم به طرف پنجره رفتم ....خودش بود ....
اه چقدر اخمو...... اين پسر حال ادمو مي گيره ....
يه دفعه يادم امد....نرفته باشه سراغ پليس؟.........نه بابا از تهديدم ترسيد ..
شلو ول وارد خونه شد ..تنها چيزي كه تو و جود اين بشر بود و باعث مي شد از اين نظر تحسينش كنم اين بود كه در هر شرايطي به ظاهرش مي رسيد .....
-حيف اخلاقت سگيه وگرنه هيچ مشكلي ديگه اي نداشتي قوزو جان ..حيف حيف ...هيييييييي
زهرمار فري ....ادمم نديدي؟......... نديد بديد
با چشم دنبال ما گشت ....اصلا متوجه من نشد به طرف پله ها راه افتاد ....
يه لحظه به ازيتا حسوديم شد ..انقدر دوستش داره كه داره اين همه براش غصه مي خوره ؟
اروم از پله ها بالا مي رفت كه پدرش بالاي پله ها ظاهر شد ...
نادر- كي امدي ؟
مهرداد- همين الان
نادر- پس داري كجا مي ري ؟
مهرداد- فكر كردم اماده نشديد......... داشتم مي رفتم تو اتاقم ..
نادر- ما خيلي وقته اماده ايم ...به طرف مهرداد رفت و برش گردوند و دستاشو گذاشت رو شونه اش ..
نادر- يالا راه بيفت ....و هولش داد به طرف پايين
نادر- پس فريماه كجاست ؟
مهرداد- بابا اين فريماه ديگه كيه ؟
نادر- يعني مي خواي بگي اسم عروسمم نمي دوني ؟برووووو ..بچه ..انقدر برام بازي در نيار ..
به پايين پله ها رسيدن ...پدرش از اون پايين به گمون اينكه من تو اتاقم هستم صدام كرد
نادر- ..فريماه كجايي بدو بيا ...

مهرداد روي نزديكترين مبل نشست و دستشو گذاشت رو پيشونيش
نادر- فريماه....... دختر بدو ....
رفتاراي مهرداد آزارم مي داد...اين ناراحت شدنش براي ازيتا.....وبر خورداي بي ادبانش با من ...
اما وقتي مي ديدم انقدر اذيت مي شه ..خودم ناخواسته براش ناراحت مي شدم
بهشون نزديك شدم
با صداي كه ناراحتي توش موج مي زد من كه خيلي وقته منتظرم ..
پدرش سريع به طرفم برگشت ..مهرداد سرشو بلند كرد ...
نادر- واييييييي.... براووووووووووو ....ببين چه عروسي خوشگلي دارم من ....عمه ملوك اگه از ديدنش سكته نزنه كليه ...
به زور لبخندي زدم كه همراهيش كرده باشم ...
اما مهرداد همين طور نگام مي كرد ..با چهره اي ناراحت بهش نگاه كردم ....
لابد تو دلش مي گه اين گدا صفت تمام لباساي عشقمو به گند گشيد ه ....
نادر- شما دوتا چتونه.؟........چرا انقدر بي حاليد؟...بابا پاشيد كلي امروز براتون نقشه دارم ...
نادر- تو روخدا انقدر بي ذوقو دل مرده نباشيد ...مگه من به جز شما دوتا كي رو دارم ....به طرفم امد دستشو انداخت رو شونه ام
نادر- بيا بريم اين اقا تا از كما در بياد ..من و تو به ماشين رسيديم ...
......دلم مي خواست حداقل يه نگاه تحسين كننده روم داشته باشه..... پشيمون شدم چرا اينا رو پوشيدم ....
من تو فكر مهرداد...........و پدرش در فكر اينكه من هنوز ناراحت حرفايم كه بهش زده بودم
نادر- زياد بهش فكر نكن ..اينطوري كه همش خودتو اذيت مي كني ....
بعد بهم لبخند زد .....باشه؟
بهش نگاه كردم با خنده بهم نگاه مي كرد..
فقط يه لبخند مي تونست جواب حرفاش باشه
خدا كنه اين بازي زودتر تموم بشه ....محبتهاي پدرش اعصابمو خرد مي كرد ....
هنوز به ماشين نرسيده بوديم كه مهرداد زودتر از ما امد و پشت فرمون نشست ...
پدرش سريع در عقبو باز كرد نشست و در و بست ..در عقبو خواستم باز كنم.... ولي باز نمي شد ..سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم ...
نادر- عزيزم من خيلي گنده ام ........اينجا جات نمي شه ...برو جلو ..اينجا براي خانوم خوشگلا جا نداريم ...
- ولي من دوست داريم اين جا بشينم

ابروهاش انداخت بالا ...
دستگيره درو گرفتم كه خودم باز كنم ولي از تو قفلش كرد ...
خندم گرفت ..اذيت نكنيد... من اينطوري راحت نيستم كه شما عقب بشينيد و من جلو ..خم شد به طرف جلو و رو به مهرداد
نادر- من نبايد اين كارارو كنم بي ذوق ..
در جلو رو از داخل برام باز كرد...
نادر- حالا بپر تو .....تا اون رو خوشگلم جونه نزده ....
بالاجبار جلو نشستم ...
نادر- زمان ما بخدا فقط منتظر بوديم يه لحظه..به جان شما دوتا جيگر يه لحظه .... بابا مامانمون از ما غافل بشن ..حالا روزگار ما رو داشته باش.... بايد من
التماسشون كنم ..اي خدا چقدر من بد بختم ...
به نيم رخ عصبي مهرداد نگاه كردم...پدرش فهميد
سرشو از بين دوتا صندلي اورد جلو ...بهم نگاه كرد ..
نادر-غصه اين چهره اخمو رو مي خوري ...؟
غصه نخور ايكي ثانيه الان ترتيبشو مي دم ..از پشت فك مهردادو گرفت ..
نادر- افرين بابا بگو اااا...حالا لبا رو غنچه كن.... بعد مثل كش تنبن ..كشش بده اين ور اون ور ....
واي فريماه داره درست مي شه ....
به خنده افتادم ........... مهرداد به زور خندشو نگه داشته بود ...
مهرداد- بابا خواهش مي كنم ...
بخند وگرنه مجبورم تا اخر همينطور فكتو نگه دارم ....
نادر- راستي مهرداد بهت گفتم ..نه نگفتم ......اگه بدوني چي برات گرفتم .....
در حالي كه دستاشو تو هوا تكون مي داد
نادر- برات يه شلوار گرفتم كه فقط بايد ببيني ....يه چيزي مي گم يه چيزي مي شنوي شلوار كردي ...حالا از اين كرديا ساده نه ها....... فكر شو كن 5 متر
پارچه فقط توش به كار رفته
بس كه گشادي پسر ...
فكر كنم دوتايمون توش جا بشيم ...تو توي اون لنگه اش منم اين يكي لنگه اش ...حالا هي حال مي ده توش وول بخوريم
سه تايي به خنده افتاده بوديم ...

نادر- مي دونم الان ذوق كردي ....ولي برو اول به منو عروسم ناهار بده بعد بيا سوغاتيتو بهت مي دم...
مهرداد داشت كم كم يخش باز مي شد ....
مهرداد- براي من فقط همينو گرفتي ؟
پدرش جدي شد و سر جاش نشست و با اخم
نادر- نه لابد مي خواستي كل مغازه هاي اونجا رو برات خالي مي كردم ....براي همين تنبن مي دوني سر چند نفر كلاه گذاشتم ...دوتايي بهش نگاه مي كرديم
...
نادر- نترس فريماه براي تو تنبن نيوردم ....عوضش يه چيزي اوردم كه ....
يه دفعه ساكت شد...
نادر- ايه زرنگيد .....داريد حرف از دهنم مي كشيد ...چي شد حرف سوغاتي امد ..دراي برج زهرمارتون بسته شد ...
مهرداد- از دست شما بابا ..
.مهرداد ماشينو رو شن كرد ...
مهرداد- و لي براي ناهار زوده ها بابا؟
نادر- پسر هزاربار نگفتم تو كار بزرگتر از خودت دخالت نكن ..خودم عقلم مي كشه ....
به ساعت نگاه كرد ..
نادر- تو برو تا بگم..... قراره قبل از ناهار ..كل دنيا رو تكون بديدم ....اونم چي ...سه نفري ..اي جان .....چه شود
مونده بودن پدرش اين همه انرژي رو از كجا مياره....
از در خارج شديم مهرداد پياده شد درو ببنده ...وقتي نشست پشت فرمون
نادر- دختر ..پسرا ..حالا دستا به بالا
برگشتيم طرفش
مي گم دستا به بالا ...
خودش دوتا دستشو اورد بالا
دوتايمون اروم دستامون اورديم بالا ....
نادر- ببخشيد مي پرسما..چيكار كنم بچه ام.... حاليم نميشه كه.... ..شما نامزديد الان ديگه؟
دوتامون با حركت سر گفتيم اره
دهنشو كج كرد دستاشو توهم قلاب كرد و به عقب تكيه داد

نادر- اره جون عمه ملوكتون
يه دفعه با خنده سرشواورد جلو ....
اگه نامزديد .پس .حلقه هاتون كو؟ ..هان؟ هان؟ديديد مچتونو گرفتم ...
رنگ دوتامون پريد..
نادر- فكر نكنيد.... فكر نكنيد ...ز.ود زود جواب منو بديد
مهرداد- بابا وقت نكرديم ...
نادر- چه وقتي بهتر از الان ....
دوتا مون ....چي ؟
پدرش به سقف ماشين نگاه كرد ..خدا اين دوتا چرا انقدر بي بخارن ...
انگشتشو اورد بالا
نادر- حلقه يك شيء گران بها مي باشد هم از نظر قيمت هم از نظر عشقولي ... كه تو وجود دوتاتون اصلا نيست
انگشتشو تكون داد..ملتفت شديد؟
مهرداد دست تو موهاش كرد...
نادر- پس برنامه اولمون معلوم شد ...پيش به سوي جواهري اقاي صولتي ....
مهرداد- بابا الان لازم نيست
نادر- لازم بودن يا نبودنشو من تشخيص مي دم ...حالا حركت كن ....
مهرداد با نفرت بهم نگاه كرد و حركت كرد ...
نمي دونم چرا انقدر احساس زيادي بودن مي كردم ....

وارد يه مغازه بزرگ شديدم ...كمي هول كرده بودم ....
پدرش پشت سرمون.... يه دستش رو شونه من و يه دست ديگه اش رو شونه مهرداد بود ...
نادر- د يالا راه بيفتيد.... سد معبر نكنيد ...
و كمي دوتامونو به طرف جلو حركت داد...
صاحب مغازه داشت از پله ها پايين ميومد كه متوجه ما شد
صولتي- به جناب حشمت عزيز

نادر- به جناب صولتي خسيس
دوتاشون شروع كردن به خنديدن...پدرش از بين من و مهرداد رد شد و براي دست دادن با صولتي از ما جدا شد
برگشتمو به مهرداد نگاه كردم ...
مهرداد- بهش چي گفتي؟
- به توچه
مهرداد- چه دروغايي براش سر هم كردي ؟...فريماه ديگه كيه؟
ازش رو گرفتم و به ويترين مقابلم نگاه كردم
-اسم اصليمه ...
با عصبانيت لباشو گاز مي گرفت ...
مهرداد- بهش بگو حلقه نمي خواي
بدون نگاه كردن بهش ........پوزخندي زدم ...
- دلت مياد؟......... اين همه راه امديد...حيفه....حداقل بذار يه چيزي بگيريم ...
مهرداد- نكنه از اين طريقم مي خواي سر كيسمون كني ؟ ...
با عصبانيت چرخيدم طرفش ...
- نگران نباش ...حلقه رو كه گرفتيم دو دستي مي ذارم كف دستات ...من به اين چيزا احتياجي ندارم
مهرداد دست به سينه شد و با لبخند تمسخر اميزي
مهرداد- چرا نداري؟... تو هم مثل دختر و زناي ديگه.... يعني از اين چيزا خوشت نمياد؟............به نظرم داري از اين بازي لذت مي بري ...؟
لبخندشو پررنگ تر كرد ....
دلم برات مي سوزه.... گناه داري ...بازي كن و با اين خيال خوش بگذرون ...
فكم منقبض شد ...
مهرداد- راستي نمي خواد بهم پسش بدي عزيزم ..بذار يه چيزي داشته باشي.... كه تا اخر عمرت دلت بهش خوش باشه ...
دستاشو كرد تو جيب شلوارش
مهرداد- انقدرم براي پدرم مظلوم نمايي نكن ......اگه بفهمه واقعا كي هستي.... با همون دستاش كه همش دستاتو مي گيره..... خفت مي كنه و با خفت و
خواري تحويل پليست مي ده
چشممو بستمو باز كردم .......كه به اعصابم مسلط بشم

- تو اگه پولمو بدي.... اين بازي رو حتي همين جا هم كه شده تموم مي كنم
مهرداد- امروز كه بيرون رفتم....تونستم نصفشو جور كنم ...تا فردا اماده است ..... ولي براي بقيه اش تا اخر هفته صبر كني ...
با خودم گفتم همون نصفشم شايد كافي باشه ...بايد به رضا موشي خبر مي دادم ...
ديگه تحمل اين همه تحقير شدنو نداشتم ...
همونطور با حالت دست به سينه ...به يكي از ويترينا تكيه داد
به پدرش نگاه كردم ..هنوز گرم حرف زدن با صولتي بود ...
با پوزخند مهرداد بهم نگاه كرد ...
مهرداد- نه خوشم مياد مثل اين دهاتيا تازه به دروان رسيده بر خورد نمي كني ....كه از هول حليم مي يو فتن تو ديگ ...سليقه اتم بد نيست ...
از اين نظر بايد بگم چند سر و گردان از ازيتا سر تري ....
به اندامم به حالتي نگاه كرد ...كه انگار داره جنس مي پسنده ....
ازش فاصله گرفتم و به يكي از ويتريناي ديگه تكيه دادم...
مهرداد- راستي عروس خانوم ...چطور خودتو انقدر لاغر نگه مي داري؟
اوه ببخشيد چه سوال مسخره اي كردم ...يادم نبودكه ...غذا به زور گيرتون مياد ...وگرنه چه مي دوني لاغري و رژيم چيه ؟
داشتم داغون مي شدم ..نبايد كم ميوردم ..
به طرفش قدم بر داشتم با اون چكمه ها تقريبا هم قدش شده بودم ...
دقيقه رو به روش وايستاده بودم ..هرم نفساش بهم مي خورد ..از حركتم جا خورد ...
لبخندي زدم ..
- مي دوني چيه؟.....برام مهم نيست درباره من چي فكر مي كني ...وقتي پدرتو مي بينم كه چقدر مهربونه ..فكر مي كنم علاوه برتو از اونم مي تونم پول
بگيرم ..البته اشتباه نكني ..اين پول ميشه هديه يه پدرشوهر مهربون به عروس خوشگلش..
دهنمو كج كردمو كمي سرمو تكون دادم
- يه چيز تو مايه هايه همون 700 تا ...مي دوني كه... دلش نمياد دل عروس خوشگلشو بشكنه ...مخصوصا از وقتي كه فهميده پدرم..... پدرم واقعيم نيست ...
حالا هر چي دوست داري درباره كلاس لاغري و رژيم سخنراني كن قوزو .بي نمك ...با يه پوزخند
- والبته بي خاصيت .
از جماعت شما انتظاري بيشتر از اين نيست ...با خنده ازش فاصله گرفتم ...يه دفعه دو قدم رفته رو برگشتم و با خنده و ادا
- مهرداد عزيزم مي دونم خيلي غصه منو مي خوري ...ولي زياد غصه منو نخور .... با پول بابات قول مي دم از اين لاغري در بيام ....چون انوقت پول براي گرفتن غذا دارم....اونقدر كه چاقيم بزنه تو ذوق ....
ولي اون موقعه ام غصه چاقيمو نمي خورم.... انقدر دارم كه خوشگلتر از تو برام سر و دست بشكنن ....
داشت حرص مي خورد ..هر دومون به چشماي هم خير ه بوديم ..
نادر- بچه ها كجاييد؟
- بدو بيرم...... بابايي داره صدامون مي كنه خوب نيست زياد منتظرش بذاريم ...
برگشتم طرف پدرش و با لبخند
-امديم ...
به مهرداد نگاه كردم ...
حرص بخور حرص بخور ..بي لياقت ...
منو مهرداد رو صندلي نشستيم ..صولتي جعبه اي رو در اورد و جلومون گذاشت .....و
پدرشم پشت سرمون وايستاد.
نادر- فريماه كدومشو مي خواي ؟
- هر كدومو كه مهرداد جون برداره من مي پسندم ..
نادر- اي بابا سليقه اينو براي چي مي خواي؟.... خودت بردار
..با لبخند
- نه مهرداد بر داره ...
پدرش به مهرداد نگاه كرد ...
مهرداد با حالت كلافه اي
نمي دونم
نادر- مي بيني صولتي جان.... قراره من سر كيسه رو شل كنم ....حالا اين دوتا وروجك هي برام كلاس مي زارن
اصلا خودم بر مي دارم
دسنتشو اورد جلو و مثل بچه هاي ذوق كرده ....يكي رو برداشت ..
نادر-دستو بيار بالا بابا جون ...
دستمو تو دستش گرفت و حلقه رو تو انگشتم كرد.... دستمو به طرف مهرداد گرفت نادر- بين چه قشنگه..... نظر تو چيه مهرداد بابايي؟
مهرداد خواست جواب بده ولي پدرش نذاشت چيزي بگه

نادر- نظرت خودت چيه دخترم؟
-عاليه ...
نادر- واقعا ؟
- بله
نادر- خوب پس همينو بر مي داريم ...
خواستم حلقه رو از دستم در بيارم
نادر- نه درش نيار ...بذار بمونه .....حالا پاشيد يه جاي اصلي ديگه مونده ...
مهرداد- ديگه كجا بابا؟
نادر- فريماه جان تو مي ري تو ماشين..... ما الان ميايم ...
- چشم
از جام بلند شدم ...
از در خارج مي شدم كه صداشون شنيدم
نادر- ..تو چه مرگته؟.... اين چه قيافه مزخرفيه كه به خودت گرفتي.... دختر مردم دق كرد با اين چهره ات ...
لاقل به ظاهر هم كه شده بخند..... نگاش كن تو روخدا انگار مي خوايم اعدامش كنيم ...
برو سوار شو تا من حساب كنم بيام ...
مهرداد- خودم حساب مي كنم
نادر- برو
بعد اداي مهرداد رو در اورد .....خودم حساب مي كنم
سريع قبل از اينكه مهرداد بياد.... رفتم و سوار شدم
به انگشتم نگاه مي كردم ....كه مهرداد امد تو ماشين ...
سرمو چرخوندم ..... مثلا به بيرون نگاه مي كردم
مهرداد- با پدرم كاري نداشته باش..... پولتو جور مي كنم..... به حق خودت قانع باش ..دلت مياد باهاش اينكارو كني؟ ....
- چطور تو دلت مياد بدترين حرفا رو بهم بزني
مهرداد- باشه ديگه نمي زنم... ولي تو هم با اون كاري نداشته باش ...
برگشتم سر جام درست نشستم ....

- ديگه حق نداري بهم بگي گدا صفت ...
پوزخندي زد
مهرداد- از اين كلمه بدت مياد ...
- كيه كه خوشش بياد ...كه حالا من دوميش باشم ...
در ثاني من گدا نيستم ....از اونايم نيستم كه يه جا 100 ميليونم نديده باشن ..من چشمم سيره جناب
مهرداد- براي همين ادم دزدي مي كني
- مجبور نبودم اينكارو نمي كردم
مهرداد- همه همين حرفو مي زنن
- برام مهم نيست باور مي كني يا نه
حتي از اون پول يه 1000 تومنشم به من نمي رسه
تا فردا پولو جور كن شايد به همون نصف راضي شدم و زود گورمو گم كردم ....
بهش نگاه كردم ....
مهرداد- حالا واقعا اسمت فريماه؟
سرمو تكون دادم ..
رو فرمون در حال كه رو لبش خنده بود ضرب امد...
- نگران ازيتاتم نباش جاش امنه ..تماس گرفتم و بهشون گفتم فعلا چيز نفرستن ....
يكمم كه شده براي دل پدرت بخند..........چه گناهي كرده كه بايد تحملت كنه
مهرداد- لازم نيست شما به بنده درس اخلاق بدي
خواستم حرفي بزنم كه پدرش امد و سوار شد ..
دستاشو بهم كوبيد و با خنده
نادر- اينم از حلقه..... حالا بريم يه جاي خوب خوب
مهرداد از اينه به پدرش نگاه كرد ...
پدرش موذيانه خنديد...
نادر- چرا حركت نمي كني ؟
مهرداد- الان نه بابا

نادر- مهرداد بابايي سوئيچ كجاست ..؟
مهرداد سوئيچو اورد بالا ...پدرش از دستش قاپيد ..
نادر- بپر پايين بچه
مهرداد- چي ؟
نادر از ماشين پياده شد ...درسمت مهرداد و باز كرد ...
راننده خوشتيپ نمي خواي جيگر
مهرداد- بابا خودم مي رونم
نار- نه از تو ديگي براي من نمي جوشه
بازوشو گرفت و كشيد پايين ...
مهرداد مجبور شد پياده بشه و رفت صندلي عقب نشست
نادر با خنده از تو اينه به مهرداد كه اخم كرده بود و دست به سينه نشسته بود نگاه كرد
نادر- چه عيبي داره....يكمم منو عروسم جلو بشينم..خسيس
ماشينو روشن كرد
گوشيشو در اورد .....و شروع كرد به تماس گرفتن
نادر- السلام عليك يا رفيق نا رفيق
....
بلند خنديد
.......
اره هستي ديگه ..
همون طور كه حرف مي زد بهم يه چشمك زد
اگه رفيق بودي... تو اون دفتر در پيتت.... چند باره زنم داده بودي
......
اي بابا از ما كه گذشت ..
بايد دست اين بچه رو بذارم تو حنا
چيكار كنم ديگه ديدم داري مگس مي پروني گفتم تو هم به يه نوايي برسي

نه تا 20 دقيقه ديگه اونجاييم ..
متوجه حرفاي پدرش مي شدم ...فكر نمي كردم انقدر قضيه رو جدي گرفته باشه
به مهرداد نگاه كردم ...
دستشو گذاشته بود رو صورتش و با ناراحتي به بيرون نگاه مي كرد ....
به پدرش نگاه كردم ...
نبايد انقدر ازارش مي دادم ..من حق نداشتم با زندگيش بازي كنم ....
- بابا
با خنده.... جان بابا
- ميشه از خيرش بگذريم
مهرداد- از خير چي ؟
به زور لبخند زدم ...
- يكم عجله نمي كنيد؟
نادر- دختر تا الانمش كلي ديرشده...
به مهرداد نگاه كردم ...حواسش به من و پدرش بود ....
نادر- نكنه خودت نمي خواي ...؟
دهنم قفل شد ...
نادر- دختر اگه بخواي هي به ساز اين جناب برقصي... تا صد سالگيتونم بايد تو عقد بمونيد...
البته اگه دست خودش باشه ....به عقد هم نمي رسيد ...
نفسمو دادم بيرون
نادر- بهم اعتماد كن من پسرمو از تو بهتر مي شناسم ....
با خنده از تو اينه ..
نادر- مگه نه قند رژيمي بابا
سرشو تو حين رانندگي بهم نزديك كرد
نادر- انقدر ساده نباش ...الان داره برامون كلاس مي زاره ...من مي دونم پدر سوخته دل تو دلش نيست...

تو دلم گفتم ..اره دل تو دلش نسيت كه پوست سرمو قلفتي بكنه ...
نادر- فردا شبم مهموني مي گيريم ....چطوره ؟هان؟عاليه نه؟
راستي اصلا شما براي نامزديتون مهموني گرفتيد؟
بايد چي مي گفتم ...به مهرداد نگاه كردم
مهرداد- نه قرار شد پدر و مادرش بيان ..شما هم باشيد بعد
نادر سرشو با سرخوشي تكون داد
الان يكي مي گيريم.... اونا هم امدن يكي ديگه
خدارو چه ديدي شايدم عقد و عروسي رو با امدن اونا يه جا گرفتيم ...
- كاش مي ذاشتين براي فردا..... شما هم تازه رسيديد خسته ايد
ناد- اوه همچين مي گه خسته..كه انگار كوه كندم ....نه جانم بنده از جلوي در خونه ام ماشين گرفتم يه راست رفتم فرودگاه ..اونجام بارامو كه خودم
برنداشتم ...خدا بيامرزه اين چرخا رو.... به خدا خيلي خوب كار مي كنن..بعد از اونم كپيدم تو هواپيما و تا اينجا تا تونستم خرو پف كردم ..بيچاره بغل
دستيم ...
عاشق صداي خروپفم شده بود......انقدر كه از عشق به جونش افتاده ...نتونست تحمله كنه و جاشو عوض كرد ..بعد از اونم كه ماشين دربست تا اينجا ..
پشت سرشو خاروند
نادر- ولي راست مي گيا خيلي كار كردم ...
پس چرا خسته نيستم ...؟
با خنده
اهان فهميدم نكنه منم عاشق طرف شدم......كه از عشقش از خواب و خوراك افتادم ..
مهرداد با خنده
مهرداد- حالا اين عشقتون چند سالش بود؟
نادر- جونم براي جون با وجودت بگه اوني كه من ديدم .بيشتر از .. 99 ساله اش نباشه كمتر هم نبود
..مهرداد نمي دوني چيه بود ..لامصب.... تريپي زده بود پسر كش
منم كه چشم و گوش بسته ....يه دل نه صد دل عاشقش شدم ...
مهرداد با خنده ..پس الان اينجا چيكار مي كنيد ...؟
نامرد با دلم بازي كرد و منو هوايي كرد ... بعد يه چيزي ديدم .كه دريچه هاي قلبم با ديدنش پلمپ شد .....اه اه نامرد ..دوست پسرش تو فرودگاه رو ويلچر منتظرش بود
منو و مهرداد زديم زير خنده
نادر- نمي دونم با اين شكست عشقي چيكار كنم ...
بينيشو با ناراحتي بالا كشيد ...
نادر- اره بخنديد ....نكشيديد كه ببينيد چه دردي داره ...ولي بيچاره خبر نداره تا يه مدت صداي دوست پسرشو نمي شنوه ...
نه اينكه با ديدنش دل و ايمونم با ختم..... خواستم يه يادگاري ازش داشته باشم
من و مهرداد بهش خيره شديم ...
با خنده .....سمعكشو كش رفتم .......فقط نمي دونم كجا انداختمش ...از ديشب تا الان قلبم داره تالاپ تلوپ مي كنه
با خنده
-شوخي مي كنيد
با انگشت ضربه ارومي به نوك بينيم زد
مگه با تو شوخي دارم فينگل
نادر- خوب خوب ديگه رسيديم ....اينم از اينجا .....
حالا مي ريم كه داشته باشيم پارك دوبله حشمت پنجه طلا رو
نادر- اوه اوه چه با صفا شده اينجا ....نه خوشم امد اين مرد خوب به خودش رسيده ...
نگران بودم بيايم اينجا افت كلاس پيدا كنيم ...ادم افت فشار داشته باشه تو اين دوره زمونه ولي افت كلاس نداشته باشه
قبل از پياده شدن سرشو به گوشم نزديك كرد
نادر- فريماه پيش خودمون بمونه...اين يارو 4 تا زن داره ...نمي دونم چرا اين مرد سير موني نداره .....خدا بهم رحم كرد دستيمو باهش بهم زدم ..وگرنه
كار دست خودمو و مهرداد مي داد
مهرداد با خنده پس براي چي الان داريم مي ريم پيشش ...
نادر- باز تو توي كار من دخالت كردي؟...اخر خطه همه پايين ....
منو و مهرداد هنوز نشسته بوديم و با حالت دمق منتظر چيزي بوديم ..كه مانع از پايين رفتنمون بشه
پدرش سرشو با ناراحتي تكون داد ..يه دفعه با داد بلندي
مگه من با شما دوتا نيستم ..
دوتامون از ترس عرض 2 ثانيه از ماشين پايين امديم

نادر با غرور از ماشين امد پايين ..يقه كتشو با ژست با نمكي مرتب كرد...دستي به موهاي خوش حالتش كشيد
نادر- نميذاريد ادم اروم باشه..... هي ادمو وحشي مي كنيد ....
با پاي خودتون مي ريد تو .....يا باز خشونت به خرج بدم ...
راه افتاديم ..
نادر- افرين هميشه همين طور حرف گوش كن باشيد ...
پشت سرمون با خنده راه افتاد
نادر- اصلا نمي دونستم كه انقدر جذبه داشتم ...
مهرداد كنارم راه مي رفت
مهرداد- يه كاري كن
- من چيكار كنم....؟.... پدر توه ....تو بهتر مي شناسيش ....مي توني خودت يه كاري كن ..
يه دفعه گوشم شروع كرد به درد گرفتن و دادم رفت رو هو مهردادم بدتر از من
نادر- پدر سوخته ها ..تو ماشين ..كنار من مي شينيدو دق و دلياتونو سر من خالي مي كنيد ..اون وقت پيش هم كه مي رسيد نجواي عاشقانه سر مي ديد...
...گوشمونو ول كرد هلمون داد جلو ...
نادر- نگاه توروخدا.... اخر عمري دنبال خودم جوجه اردك راه انداختم ...هي بايد هلشون بدم ...
راستي راستي داشتم كار دست خودم مي دادم ....با ترس به اطرافم نگاه مي كردم
...
نادر- خوب كوچولوهاي بابا ......همين جا مي شنيد ...جم نمي خوريد ..كاراي بد بد نمي كنيد ..دست تو دماغاتون نمي كنيد ...از قندون قند كش نمي ريد
...منشي رو مسخره نمي كنيد ..برگشت و به منشي نگاه كرد ..نه اينو اجازه داريد كه مسخره كنيد...
تا من برم بيام ...
از ترس بدنم شروع كرد به لرزيدن ..سردم شد ....بايد به مهرداد مي گفتم كه كاري كنه ...
- مهرداد
مهرداد با تعجب ابروهاش انداخت بالا
اولين باري بود كه با اسم خودش صداش مي كردم
-پدرت داره جدي جدي كار دستمون مي ده
مهرداد- اون موقعه كه خودمو داشتم تيكه تيكه مي كردم كجاي بودي....به حرفم گوش كردي ؟...حالا ديگه فايده اي نداره

من پدرمو مي شناسم ....تا كارشو نكنه..... ول كن نيست
- يعني براي تو مهم نيست
شونه هاشو انداخت بالا
مهرداد- نه............قرار نيست كه اسمت بره تو شناسنامه ام ....
با عصبانيت بهش خيره شدم
در حالي كه لبخند موذيانه اي مي زد
مهرداد- ..تازه من چه مشكلي مي تونم داشته باشم تا ازيتا بياد تو هستي ديگه ...
تو هم كه بد تيكه اي نيستي
از جام بلند شدم
- خفه شو .........خفه شو
فكم شروع كرد به لرزيدن ...
به درو ديوار محضر نگاه كردم ....نه من نمي زارم ..... من به اين بازي ادامه نمي دم ..حاضرم هر بلايي كه رضا مي خواد سر بياره ..ولي زير بار اين ننگ نرم
حلقه رو با شدت و عصبانيت از دستم در اوردم و پرتش كردم تو صورت مهرداد
گريه ام گرفته بود ولي خودمو نگه داشته بودم ...
به طرف در رفتم ...... كه يكي از پشت بازومو گرفت ..
فكر كردم مهرداده...
- ولم كن كثافت
ولي در كمال ناباوري....... پدرشو ديدم ..
- من ..من ..فكر كردم
نادر- چي بهت گفت ؟
لبام مي لرزيد ..به چشماي پدرش نگاه كردم ...
نادر- مي گم چي بهت گفت كه انقدر بهمت ريخت
مهرداد سريع خودشو به ما رسوند...
مهرداد- هيچي بابا ....فريماه يكم حساس شده ...چيزي نشده
با خشم بهش نگاه كردم ..

پدرش با شك به دوتامون نگاه كرد ..و بازومو بيشتر فشار داد
نادر- مي گم چي بهت گفت؟ ...
مهرداد- هيچي..فقط فريماه ناراحته كه چرا پدر و مادرش نيستن ...
نادر- اره؟
بايد حرفشو تاييد مي كردم ..
- ببخشيد دلم براي مادرم تنگ شده بود..... اين بود كه....
نادر- من خيلي پيرم ...؟
دهنم باز موند.....
تكونم داد
نادر- اره؟
با حركت سرم گفتم نه
نادر- پس منو خرفت و پير فرض نكن.... من كه مي دونم يه چيزي بهت گفته ...اگر نمي خواي فريماه مي تونيم بر گرديم ...من ناراحت نمي شم ...
مهرداد باز لبخند زد ...
غرورم در تلاطم بود و نمي دونستم چيزي ازش مونده يا نه
- نه بابا..من به شما اعتماد دارم هر چي بگيد ...همونو انجام مي دم ..
نادر لبخندي زد...
نادر- افرين دختر خوب ....بعدا خودم به حسابش مي رسم ....بيايد بريم ...كه اقاي تاجيك منتظرمونه...
پدرش جلوتر از ما راه افتاد ..مهرداد امد كنارم ..خواست چيزي بگه
- خفه شو ..حالمو بهم مي زني ...
و سريع خودمو به پدرش رسوندم ...
تاجيك كمي سر به سر منو مهرداد گذاشت بعد گفت كه منو مهرداد جاي عروس و داماد بشينيم ..تا شروع كنه
صورتم از شدت خشم و تحقير ملتهب شده بود ..اما اگه كسي نمي دونست فكر مي كرد از خجالته ...
پدرش بهم نزديك شد
نادر- مي تونم يه خواهش ازت بكنم ؟
سرمو اوردم بالا و با لبخند بله حتما

نادر- اگه موقعه كه خطبه رو مي خونه چادر بندازي سرت ناراحت نمي شي
لبخندم پررنگتر شد ...
- نه اصلا ...خودمم مي خواستم... ولي چادر نداشتم ..
نادر- اينجا خودشون چادر دارن ...
خواستم بلند بشم .
نادر-.بشين خودم ميارم
اصلا به مهرداد نگاه نمي كردم كه ببينم چيكار مي كنه ..پدرش با محبت پدرانش چاردو باز كرد................ از جام بلند شدم و رو به روش وايستادم ..چاردو
رو سرم انداخت ......
طوري نگام مي كرد كه فكر كردم واقعا پدرمه ....
دوباره سر جام نشستم ...
موهاي جلوم كه كمي ريخته بود بيرون...دادم تو.... اقاي تاجيك شروع كرد ...
دلهره داشتم ..حالا نه از نفرت ..يه حس عجيب كه تا حالا تجربه اش نكرده بودم ....
دوست نداشتم چشم تو چشم مهرداد بشم ...هيچ احساسي بهش نداشتم ..اگرم فكر مي كردم دارم ..با تمام اين حرفاش همه چي دود شد و رفت هوا
هيچ علاقه اي به مهرداد نداشتم.......محبتي هم از طرفش نديده بودم كه حتي تو دوست داشتن يا نداشتنش دچار ترديد بشم
تمام دل خوشيم پدرش بود..... و براي اونم كه شده بود مي خواستم ....به اين بازيه مسخره كه چيزي جز دردسر برام نداشت .ادامه بدم
تا جيك براي خوندن از من اجازه گرفت ...چون قرار بود صيغه كنيم و عقدي در كار نبود ...پس فكر نمي كردم .....چيزي به عنوان مهريه بهم تعلق بگيره
تاجيك- نادر جان مهريه اشون چيه ؟
مهرداد رنگش پريد ....به پدرش نگاه كرد ...نادر با خنده سرشو خاروند
نادر- راستش انقدر هول كرديم.... كه اصلا يادمون رفت ...به مهرداد نگاه كرد
نادر- مهرداد قبلا در اين مورد به توافقي هم رسيد يد؟
مهرداد امد دهنشو باز كنه...
نادر- حالا هر چي كه به توافق رسيد... بمونه براي موقعه عقد ..الان دلم مي خواد مهريه عروسم ...نصف خونه ي خودم باشه ..كه اقا (مهرداد )فعلا غصبش
كرده...
مهرداد كه فكر كنم فشارش با زمين يكي شد ..چنان شل شد و به صندلي تكيه داد ....كه فكر كردم قطع نخاع شده ...
قبل از اينكه تاجيك چيزي رو ياداشت كنه ...

مهرداد سريع گفت
مهرداد- ولي منو فريماه مي خوايم مراسم و همه چيمون خيلي ساده باشه ....حتي توافق كرديم .... مهريه اش يه سكه باشه
نادر با چشماي متعجب بهم نگاه كرد
نادر- اين خل راست مي گه ؟
برگشتم به مهرداد نگاه كردم ....
فقط تو نگاش التماس بود
نادر- بريد بابا .....شوخي نكنيد ....بنويس تا جيك جان
به مهرداد نگاه كردم ....چشماش شده بود مثل اون روزي كه براي اولين بار منو تو اون لباس ديده بود
من ادمي نبودم كه بخوام از اين كارا كنم ...
بلند شدم رفتم پيش پدرش
- بابا راست مي گه ...من اين مهريه رو نمي خوام
نادر- خل شدي دختر.... با اين يه سكه كه اين(مهرداد) سر هفته با اين اخلاقش طلاقت مي ده
با خنده ....
-اگه بخواد با 1000 تا هم طلاقم مي ده ...من با اون يه سكه راحترم ...
نادر- اخه نميشه كه دختر ....پدر و مادرت چي؟.... مي دونن؟
فقط سرمو تكون دادم ...
نادر- فريماه جان .... حداقل بذار از يه سكه بيشترش كنيم ...
-نه
نادر با شك به مهرداد نگاه كرد.......مهرداد سرشو زود انداخت پايين .....كه بيشتر از اين به پدرش دروغ نگه
نادر با ناراحتي
بنويس تاجيك جان..... مرغشون فعلا يه پا داره ....من كه تو كار اين جونا موندم ..
ولي خانوم خانوما ..اين كه براي صيغه بود ...موقعه عقد به حرف هيچ كدومتون گوش نمي كنم .
برگشتم و پيش مهرداد نشستم ....دلم نمي يومد براي چزوندنش دست به اين كارا بزنم ....
نيم نگاهي بهش انداختم ....اين بشر انقدر مغرور بود كه حتي يه نگاه قدرشناسانه اي هم تو نگاهش نبود ...
تاجيك - عروس خانوم اجازه مي فرمايد ...؟

به پدرش نگاه كردم ...حالا پدرش شده بود همه چيزم ....بعد از پدرم تنها كسي كه مي تونستم خيلي دوستش داشته باشم... پدرش بود ....
خنده هاش برام كافي بود ...
پدر و مادري كه نداشتم كه بخوام از اونا اجازه بگيرم ..نيازي هم به اوردن اسم و پدر ازيتا نبود ..پس تنها بزرگترم پدرش بود...
- با اجازه بابا بله
و تا جيك خوند ....و به حساب اين رشته محبتو به ظاهر هم شده... به وجود منو مهرداد گره زد...
مي تونستم نگاه رضايتو از چشماي مهرداد بخونم ....رضايت از اينكه كارشو كرده بود و نذاشته بود چيزي به عنوان مهريه به من تعلق بگيره
تاجيك كارشو كه تموم كرد .... دم و دستكشو جمع كرد ....كمي در گوش نادر پچ پچ كردو با هم خنديدن و اون از اتاق رفت بيرون ...
نادر از جيب كتش يه جعبه در اورد ....درشو باز كرد ....چشمم به گردنبند داخل جعبه افتاد ...
فوق العاده قشنگ و گرون بود ...خودش گيره اشو باز كرد ...
به طرفم نزديك شد.... با لبخند چادرو از سرو كشيد پايين و مشغول بستن گردنبند شد.....بعد اروم گونمو بوسيد ..خجالت كشيدم
دستمو گذاشتم و روگردنبند...
- خيلي ممنون ولي لازم نبود ....
نادر- هديه پدرشو هر به عروسشه .
.يه دفعه جدي شد
حلقه ات كو ؟
يادم افتاد كه حلقه رو تو صورت مهرداد پرت كرده بودم ...
نادر- از دستت افتاده ..؟.
مهرداد- از دستش افتاد.... من برداشتمش ....
مهرداد حلقه رو از جيبش در اورد ..به طرفم گرفت ...
نادر- پسر بي خاصيت.... مگه داري بهش پول مي دي ..خودت دستش كن ...
دستامو تو هم قلاب كرده بودم و رو پاهام گذاشته بودم ..مهرداد دستمو گرفت و به طرف خودش گرفت...... بدون اينكه بهم نگاه كنه ....حلقه رو كرد تو
دستم ...
نادر- من مرده اين همه ابزار احساساتتونم ..
دوتامون حرفي نزديم
نادر- خيل خوب لبو شدن بسه پاشيد بريم ...كه حسابي گشنمه ...

از جاش بلند شد و از اتاق زد بيرون ...
با ناراحتي از جام بلند شدم.... چاردو از سرم برداشتم و بردم سرجاش گذاشتم ...چرخيدم برم كيفمو بردارم
كه مهردادو پشت سرم ايستاده ديدم ......با ناراحتي ازش رو گرفتم خواستم از كنارش رد بشم ... كه بازومو گرفت ...با خشم بهش نگاه كردم ...
خواست چيزي بگه ولي فقط يه لبخند زد..... نمي دونم منظورش از اين لبخند چي بود ...
خودشو بيشتر بهم نزديك كرد ...از حركتش تعجب كردم ..كمي خودمو به عقب كشيدم
نادر- بچه ها
مهرداد با صداي پدرش دستمو رها كرد و با سرعت از اتاق خارج شد ...
رنگم پريده بود
- درجه خل بودنش داره روز به روز مي زنه بالا.......بايد بيشتر از اينا مراقب خودم باشم ...فكر كنم تفنگ بالا سرش باشه ادم شه ...
از اتاق خارج شدم ....نادر داشت با تاجيك خداحافظي مي كرد ....مهردادم به ديوار تيكه داده بود و يه پاشو رو ديوار گذاشته بود و. دستاشو تو جيب
شلوارش كرده بود ...
قبل از اينكه پدرشو ببينم ..مهراد خيلي برام چهره اي مردونه تر و پخته تري داشت ....اما در كنار پدرش و حرف گوش كن بودنش باعث مي شد فكر كنم
يه پسر بچه 20 ساله است...كه فقط مي خواد لج كنه
نادر- بچه ها بريد سوار شيد .....منم الان ميام
مهرداد زودتر از من رفت و منم پشت سرش
اين دفعه خودم رفتم و عقب سوار شدم ....
تو اونجا كه بوديم..همش فكر مي كردم اتفاق جديدي افتاده ...ولي حالا كه تو ماشين نشسته بودم ..انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده باشه
متوجه مهرداد شدم كه از توي اينه به من نگاه مي كنه ...به چشماش خيره شدم
مهرداد- فكر نمي كردم انقدر فداكار باشي؟
- حالام نيستم ....پولو جور كردي؟ ....ديگه حالم داره از اين بازي بهم مي خوره ....
زودتر پولمو بده تا دست زنتو بزارم تو دست
مهرداد- فكر كردم ....اين بازي حسابي سر گرمت كرده .....و حالا حالا ها نخواي از نقشت بياي بيرون
- تو مشكلت با من چيه؟
مهرداد- مشكلم اينه كه ازت بدم مياد
پوزخند زدم

- چه خوب.... قديميا كم بيراهم نگفتن كه دل به دل كانال داره ...زياد خوشحال نباش منم ازت خوشم نمياد
مهرداد- براي همين از سر ذوقت بار اول بله رو گفتي
-زيادي مراسم عقد با شكوهيم داشتيم..... كه با ناز و كرشمه براي اقا.... براي بار سوم جيك بزنم...
تو جاش چرخيد و بهم خيره شد....
دوست نداشتم تو چشماش نگاه كنم ....رومو ازش گرفتم و به بيرون خيره شدم
به زود خنده اشو خورد ..با اينكه ازت خيلي خيلي بدم مياد ....ولي نمي دونم چرا انقدر دوست دارم باهات لج كنم ....دلت به حمايتاي پدرم گرم نباشه .....
در حالي كه پوزخند مي زد
مهرداد- خيلي حالت گرفته شد.... نذاشتم نصف اون خونه رو مهرت كنه
- نه حالم از اين گرفته شد.... كه پدر به اين خوبي چرا بايد يه انگلي مثل تو پسرش باشه
چهره اش از حالت خنده.... به حالت انزجار و نفرت تغيير كرد
مهرداد- ديگه بهت مي خندم پرو نشو
بهش خيره شدم .....
نبايد جوابشو مي دادم....مي دونستم دنبال يه بهانه است ....
مهرداد سريع خودشو از اون حالت جمع و جور كرد و باز با نيش باز
مي شه زنگ بزني ..تا صداي ازيتامو بشنوم ....
- نه
برگشت و تو جاش درست نشست .....با لودگي
مهرداد- چيكار كنم ..دلم براي شنيدن صداش داره پر مي كشه ...
- بپا دل بي خاصيتت سقوط ازاد نكنه .....
مهرداد- اگه پولو بهت ندم باهاش چيكار مي كني؟
.....داشت رو اعصابم راه مي رفت ....مي دونستم كه مي خواد بازيم بده
مهرداد- مي دوني ازيتا چي خونده؟..اصلا مي دونستي دانشجويه ؟خانواده داره ....هر وقت بهش نگاه مي كنم فقط خانومي از سرتا پاش مي ريزه....
ابروهامو انداختم بالا ...
- حالا اين همه مزخرفاتو چرا به من مي گي؟
مهرداد- خواستم بدوني ....كه يهو هوات برت نداره....... كه با يه صيغه مي توني هر غلطي بكني

-فعلا كه مي بيني تا هر وقت كه بخوام سوار خر مراد م.... و تا جايي كه بتونم سواري مي كنم ...
اگرم ديدي به بابات گفتم يه سكه بسه..... براي اينكه مي دونستم تو بي عرضه تر از اوني كه بخواي مهريه امو پس بدي ..براي همينم بايد اونم از بابات
بگيرم ...
با تمسخر
مهرداد- نه ديگه انقدرام بدبخت نيستم
-همين بود كه اونجا داشتي از ترس مهريه سنگين بابات.... له له مي زدي
سريع به طرفم برگشت
مهرداد- باز بي ادبي شدي
- مگه تو مودب موندي
باز سرجاش نشست...
مهرداد- مي دونستي پدرم شايد يكي دو روز ديگه برگرده
- خوب برگرده
مهرداد- بعد از اونم دلم مي خواد ببينم.... اينطوري دور بر مي داري يا نه
- مگه امدم ...بابا جونت بود كه حالا از رفتنش بترسم
منم مثل خودش با پوزخند....
- والا اين بابايي كه من ديدم تا براي من و تو عروسي نگيره رفتني نيست
مهرداد- تو هم كه بدت نمياد
- دروغ چرا ..عروس يه خانواده پولدار شدن كجاش بده ....
از توي اينه بهش نگاه كرد....
مهرداد- بهتره اون زبونتو قيچي كني ...كه بد كار دستت مي ده
- كار دستم داده كه اينجام
مهرداد- فقط محض اطلاع بهت گفتم كه زياد پا رو دمم نزاري ...من بعضي وقتا يادم مي ره كه اروم باشم .....
-داري منو مي ترسوني؟
مهرداد- نه نمي ترسونم ....به هر حال تا يه مدت مثلا زنمي ...با خنده به طرفم برگشت...مگه نه؟
رنگم پريد ....

- توي يه ادم هرزه و رواني هستي
مهرداد- تو ام با همه اين تفاسير فعلا زن يه ادم هرزه و رواني هستي .....
ترس وجودمو گرفت به در محضر نگاه كردم .......پدرش داشت ميومد....
به نادر كه داشت به ماشين نزديك مي شد نگاه كردم .....تلفنش زنگ خورد ...در حال جواب دادن به طرف مهرداد امد..درو باز كرد .....با حركت چشم در
حالي كه با طرف اونور خط حرف مي زد ..از مهرداد خواست بپره بغل....
مهرداد با غر غر كردن خودشو جا به جا كرد....
نادر- نه بهت گفتم كه..لازم دارم ..واجبه ....
.......
تا كي ؟
........
اي بابا خسر اين پولا براي تو كه چيزي نيست ..انقدر براي من قپي نيا ....
........
ماشينو روشن كرد...
خيل خوب .....انقدر برام سوزنامه تعريف نكن ....اخرش كي ؟
........
باشه ..خوبه ..
....
با خنده..... جون به جونت كنن.... پول پرستي بودي و هستي ....افتاب پرست
......
باشه يه فكريم براي اون مي كنم ..
از اينكه پدرش پيشمون بود خيالم راحت بود .....يه جورايي از تنها شدن با مهرداد مي ترسيدم ....
نادر به مهرداد نگاه كرد
تا دو سه روز ديگه پول اماده بشه..كه مشكلي نداري ؟
مهرداد بهم نگاه كرد..سريع خودمو زدم به اون راه كه دارم مثلا دارم بيرونو تماشا مي كنم ...
نادر با نگاه مهرداد به من نگاه كرد و دوباره به مهرداد نگاه كرد ...

مهرداد- نه عيبي نداره ..حالا چقدرشو .... مي تونه جور كنه ....
نادر- همشو ..مردك مزخرف ..يه عمر هر جا كم ميورد .....ميومد پيش من..حالا كه ديده بهش رو مي ندازم.... برام ....ناز مي كنه...
مهرداد- بابا ببخش نمي خواستم اينطوري بشه...
نادر- ..اينو نگفتم كه هي برام شرمنده بشي بچه ...
نادر از اينه به من نگاه كرد...
باز با اين عروسم چيكار كردي ...كه پكره
بهش لبخند زدم ....
بيچاره خبر نداشت منو مهرداد ...مشكلمون حاد تر از اين حرفاست ....
ضبطو روشن كرد ...
وايستاد تا ببينه چي پخش ميشه
من بي تو هيچم ..تو باور م نكن
خيسم ز گريه .....تنها ترم نكنم
عاشق نبودم ......تا با تو سر كنم
اتش نبودم ......خاكسترم نكن
نادر- اه اه اين چيه ....بي خود نيست كه اخلاقت اينقدر گند شده ..بس كه از اين اهنگاي دل مرده گوش مي كني .......يعني اي خاك مهرداد
نادر سريع داشبوردو باز كرد... كه چيزي پيدا كنه
6 تا سي دي تو دستش گرفت..... شيشه ماشينو داد پايين -5
نادر- اولين سي دي..امممممممممممم......غمنامه است... به درد نمي خوره
پرتش كرد بيرون
مهرداد- اه بابا
نادر- ....اه ساكت بچه
نادر- بعدي ...اوه اينم خشم مهرداده... اينم به دردمون نمي خوره...اونم پرتش كرد بيرون
نادر- بذار اينو ببينم ...زبونشو گاز گرفت... واي واي ... اين كه بالاي 18 ساله.... به درد هيچ كدوممون نمي خوره..توام برو پيش بقيه
نادر- حالا بعدي..... بذار ببينم.......... خووووب......اره اين خوبه

سي دي رو تو پخش گذاشت و صدا رو تا ته كرد ...ماشينو حركت داد
و با اهنگ شروع كرد به بوق زدن ...
دوستي ساده ما......،غير معمولي شد
نمي دونم اون روز ....تو وجودم چي شد
نمي دونم چي شد..... كه وجودم لرزيد
دل من اين حسو.... از تو زودتر فهميد
تو كه باشي پيشم ....ديگه چي كم دارم
چه دليلي داره..... از تو دست بردارم
بين ما كي بيشتر...... عاشقه؟...من؟... يا تو؟
هر چي شد از حالا.... ..همه چيزش با تو
ديگه دست من نيست ...بستگي داره به تو
بستگي داره كه تو ... تا كجا دوسم داري
بستگي داره كه تو..... تا چه روزي بتوني
عاشق من بموني....... ،منو تنها نذاري
دست من نبود اگه..... اينجوري پيش امد
مي دونستم خوبي..... ولي نه تا اين حد
انگاري صد ساله...... كه تو رو مي شناسم
واسه اينه..... اينقد روي تو حساسم
من احساساتي....... به تو عادت كردم
هر جا باشم آخر....... به تو بر مي گردم
ديگه دست من نيست ...بستگي داره به تو
بستگي داره كه تو .. تا كجا دوسم داري

بستگي داره كه تو .......تا چه روزي بتوني
عاشق من بموني .........،منو تنها نذاري
نادر- با لايي كشيدن چطوريد بچه ها
مهرداد- بابا تور خدا ....الان وقتش نيست ...
نادر- پس كي وقتشه. بچه جون .....
سرعت ماشينو زياد كرد ....
مهرداد- بابا تو رو خدا.... براتون اصلا خوب نيست ...
نادر- همه اش تقصير خودته بچه ....من دارم جبران كم كارياي تو رو مي كنم..نمي خوام به عروسم بد بگذره ...
حالا محكم بشينيد سر جاتون .... ...
با اهنگ شروع كرد به همخوني .....سرشو تكون مي دادو مي خوند..شيشه طرف خودشو داد پايين ...
از خنده داشتم مي تركيدم...دوتامون بي خيال مهرداد شده بوديمم ...
مهردادم كه حرص خوردنش تو اون لحظه ها تماشايي بود ...
وارد بزرگ راه شده بوديم .....همچنان سرعتشو زياد مي كرد ...و مي خوند ....
يه ماشين مدل بالا... كه توش 3 تا پسر ژيگول ميگول بود ...همراه با ما شروع كردن به بوق زدن ....
اونام صداي ظبطشونو زياد كرده بودن ....و همراه با ما خوشحالي مي كردن
هر كس كه نادرو تو اولين نگاه مي ديد ...فكر نمي كرد بيشتر از 37 يا 38 سال داشته باشه ....خود منم اولين بار چنين اشتباهي رو كرده بودم ...
رفتارش و تيپ زدنش واقعا هم چيزي كمتر از يه ادم 30 ساله نداشت ....
پسرا سوت مي زدنو و جيغ مي كشيدن ....نزديك خروجي بوديم..... كه نادر براشون چندتا بوق زدن ....
و با سرعت از بزرگاه خارج شد ....
مهرداد كه از عصبانيت تو خودش جمع شده بود...
نادر- بچه انقدر جوش نزن .....ولي نه بزن .. برات خوبه ....انسان جايز الجوش است ...فقط بپا زياد جوش نزني كه صورتت جوشي مي شه ....از ايني كه
هستي بي ريختر مي شي .....
نادر از توي اينه به من نگاه كرد
نادر- مي دوني فريماه..... خيلي فكر كردم تا يادم بياد وقتي مهرداد به دنيا امد.... اولين چيزي كه گفته چي بود...

چند ساله دارم زحمت مي كشم تا يادم بياد.... اخرش چندتا گزينه به ذهنم رسيد ...گفتم بيام از خودش بپرسم..به هرحال جون كنده به دنيا امده بهتره از
من و تو حاليشه ...
از هزارتا دكتر و متخصص بيشتر بارشه
به مهرداد نگاه كرد
نادر- خوب گوش كن بابايي جوابش برام مهمه ...بلاخره كه بايد كشف كنم اين اخلاقت به كي رفته
از اون سوالاي كنكوري انحرافيم بدتره ..تو ام گوش كن فريماه ...ببين چيزي از قلم ننداخته باشم
از بين دو تا صندلي به طرف جلو خم شدم و با خنده به نادر نگاه كردم...
در حالي كه نادر به زور تلاش مي كرد نخنده و حرفشو بزنه
نادر- اولين چيزي كه بايد گفته باشه چيزي بايد شبيه به اين بود ه باشه
اوفففففف عجب چيزي اين پرستاره.......
كه چشمم اب نمي خوره اين بي ذوق چنين چيزي رو گفته باشه
نادر- دست تو بكش خودم ميام بيرون…...
اين بيشتر بهش مي خوره ...و زد زير خنده
يا اين..... بريد كنار من اومدم….
اينم بهش مي خوره...پسرم بخدا تكه
نادر- من به نشاني اعتراض سكوت كردم....
مهردادم هميشه سكوت مي كنه و به نشانه اعتراضاش هميشه حرص مي خوره
نادر- دخترم يا پسر؟…
فكر نكنم خودش تا الان جواب قطعي به اين سوال داده باشه..بس كه پسرم خوشگله .....دستي به سر مهرداد كشيد..ماشالله ماشالله ....ترشي نخوري يه
چيزي ميشي...بابايي
مهرداد سعي مي كرد از حالت عصبانيتش خارج نشه و خودشو نگه مي داشت كه نخنده
اينجاش باحاله فريما ....با خنده ....
.نا محرم تو اتاق نباشه اخه روتون به گلاب شورت پام نيست…..
اينم فكر كنم با فرياد گفته باشه ..
من و نادر بلند زديم زير خنده ...مهرداد سرشو به طرف شيشه كرد كه راحتر بخنده

نادر- ما نخواييم بيايم بيرون كيو بايد ببينيم؟......
به احتمال زياد طرف حرفش با مادرش بوده
نادر- اخرشم با كلي اين درو اون در زدن بايد گفته باشه.
.....من كيم؟تو كي هستي؟اينجا كجاست؟يا خدا
مهرداد..نتونست خودشو بيشتر از اين نگه داره و همراه ما خنديد ....
نادر- ديدي ديدي گفتم..... مطمئنم يكي از اينا رو گفته .......كه خودش الان يادش امده داره مي خنده ....
نادر- فريما تو فكر مي كني كدومشونو گفته باشه ؟
با خنده به چهره به ظاهر اخموي مهرداد نگاه كردم
-اممممممم......من فكر كنم همين كه به دنيا امده
از تعجب تا 2سال حرف نزده باشه ..........با نادر بلند زديم زير خنده
نادر – و ديگه
مهرداد برگشت به طرفم ...به چشماش نگاه كردم ...مي دونستم منتظره ببينه من چي مي گم
- و اينكه معلومه مهرداد چيزي نگفته..... اين بقيه بودن كه گفتن واي عجب عروسكيه
با اين حرفم ....مهرداد خندش بيشتر شد
داشت زيادي ذوق مي كرد..بايد حالشو مي گرفتم.... اونم جلوي باباش..... كه زياد خوش به حالش نشه
-اما خودتون كه مي دونيد بچه ها اون موقعه كه به دنيا ميان با سيرابي مو نمي زنن....
بقيه ام براي اين كه دلتونو نشكنن چنين حرفي رو زدن
واي من و نادر ريسه رفته بوديم از خنده ...ديگه تو جام نمي تونستم بشينم ..بد جوري زده بودم تو برجكش ....تا اون باشه حالمو نگيره
ولي در كمال ناباوري ديدم مهردادم داره با ما مي خنده ...
تو دلم رو نمك بخندي بي خاصيت ....چه خوششم امده ...
داشتيم مي خنديدم كه صداي گوشي نادر در امد....
...جونم
....خوب .
.الان؟
شوخي نكن مرد ....الان كه نمي تونم

تو الان كجايي؟
خوب ....
نه من كه اونجا نيستم
خوب معلومه تو لباسم
شوخي نكنم باشه تو دلتم
...واقعا ...بابا بذار از راه برسم
راه نداره؟ ........اخه
ماشينو يه گوشه پارك كرد...
نميشه فردا بيام ....
ببين من الان بيام اونجا اين دوتا وروجك پشت سرم مي گن مشكوك مي زنما
همه چيش پاي تو ...؟.
خوب اين شد يه حرفي .....بذار از بزرگترام اجازه بگيرم ..
نه بذار ساعتو ببينم ..
تا يه ساعت ديگه خوبه ....
باشه باشه ...
با خنده تماسشو قطع كرد
نادر- از فك زدن كم نمياره ... 24 ساعته تلفن گوياست
به طرف من و مهرداد برگشت ...
نادر- شرمنده ...مي دونم مسافر نيم راهم...... ولي كاري پيش امده بايد برم ...
سرشو از پنجره برد بيرون و زود اورد تو
هوا م كه هواي دو نفره است ...تريپتونم كه خفن دو نفره.....وجود منم كنارتون بدتر از دي اكسيد كرين...
مهرداد رستوان هميشگي كه يادته ...
مهرداد با بي حوصلگي فقط سرشو تكون داد....
نادر از ماشين پياده شد..سرشو اورد تو و رو به مهرداد..
نادر- جان من اون روي زهرمارتو جمع كن ...بريد باهام يه ناهار دو نفره بخوريد ....

حالام بپر پشت فرمون ...
مهرداد پياده شد ...ماشينو دور زد ..به پدرش رسيد كمي دم در گوش پدرش پچ پچ كرد ...
نادر با ارامش باهاش حرف مي زد ....
مهردادم فقط سر تكون مي داد....
خيلي سعي كردم بفهم كه ببينم درباره چي حرف مي زنن
ولي موفق نشدم ...
مهرداد امد و سوار شد...
نادر به طرف من امد ....خوب عروس.... تو ام با عقب باي باي كن بپر جلو ....
- من جام خوبه
نادر- د نشد ديگه ....وقتي من مي گم بگو چشم ..اما و اگرم نيار ....
با ناراحتي و به زور لبخند پياده شدم..در جلو رو برام باز كرد..رفتم جلو نشستم ...
سرشو از تو شيشه اورد تو ...
نادر- مطمئن باشم مي ريد رستوان ؟
مهرداد سرشو تكون داد
نادر- مطمئن باشم ....كله همو نمي كنيد ...
دوتايموم سرمون تكون دادم
با خنده مطمئن باشم زبونتونو موش نخوره
منو و مهرداد كه تو باغ نبوديم ..فقط سرمون تكون داديم...
نادر سيخ شد و با قيافه حق به جانبي بهمون خيره شد...
مهردا خنديد
مهرداد- خيالت تخت مي برمش همونجا ..از همون غذاهاييم كه دوست داري براش سفارش مي دم ....خوبه؟
نادر- اوكي پسر..... حالا خيالم راحت شد.......نشون دادي ....هنوز پسر خودمي ...مثل خودم اقا... خوشگل ..ماه
دوتايشون خنديدن
من كه ترس به جونم افتاده بود ...نمي دونستم چيكار كنم
مهرداد ماشينو رو شن كرد و براي نادر چندتا بوق زد و از كنارش دور شد...

از اينه به نادر نگاه كردم ...براي يه ماشين دست تكون دادو سوار شد ...ديگه نديدمش
مهرداد صداي ظبطو كم كرد ....
نفسمو دادم بيرون و به رو به رو خيره شدم ....
بعد از طي مسافتي طاقت نيورد..بايد حرصمو در ميورد تا كه اروم مي شد....
مهرداد- مادمازل كه هوس خوردن ناهار بيرونو ندارن؟ ...يا دلشون به امر حشمت بزرگ خوشه ؟
جوابي ندادم ...
مهرداد- نگفتي برم يا نه ؟
بازم سكوت
ناز نكن دختر ...مطمئنم با وجود من بهت خوش مي گذره .....وخاطره يه روز به ياد ماندني براي هميشه تو ذهنت مي مونه
نفسمو دادم بيرون...
دلم بدجوري گرفته بود ...فقط مي خواستم زودتر از دست مهرداد خلاص بشم ...و به يه جاي دنج پناه ببرم و خودمو خالي كنم ...
ظرفيتم به اندازه كافي تو اين دو روزه پر شده بود .....خدا خدا مي كردم كه باز حرفي نزنه ....چون ديگه در توانم نبود جوابشو بدم
مهرداد- جواب نمي دي عروس خانوم.....ديگه انقدر ناز امدن نداره كه ..بگو بله و خلاص
بازم سكوت ....
با حالت مرموزي سرشو به من نزديك كرد
مهرداد- ولي امروز من هوس كردم كه بيرون غذا بخورم ......نظرت چيه؟
سرمو چرخوندم طرفش .....
با ارامش و خنده سرشو از من دور كرد و به رو به رو خيره شد ....به نيم رخش نگاه كردم ........منظورشو از اين كارا نمي فهميدم.... به لبخند مسخره اي كه
رو لباش بود نگاه كردم ....كمي ازش ترسيده بودم ..از اون پوشش بچه ي اروم و حرف گوش كن در امده بود ...
و حالا مثل كسي بود كه وسيله اي رو از توي كوچه پيدا كرده باشه و بخواد هر جور كه مي خواد ازش استفاده كنه
سر انگشتام يخ كرده بود
با صداي لرزون ...اما محكم
- مي شه خواهش كنم برگردي خونه
مهرداد با خنده و تعجب به طرفم برگشت
مهرداد- اوه..چي گفتي ؟

نمرديمو روي مودب فري خانومم ديديم .....نكنه جدي جدي باورت شده عروس خانواده شدي..... كه انقدر با نزاكت با من حرف مي زني
-من هميشه مودب بودم .....فقط با هر كسي در حد و اندازه خودش حرف مي زنم ....
سرشو تكون داد..
مهرداد- اهان .....الان حد و اندازه من دقيقا چقدره ؟
- با توجه به اون كله پوكت ....كه هيچي چي توش جا نمي شه ....بايد بگم اصلا تو وجود تو اندازه تعريف نشده ..كه حالا بخوام برات اندازه هم تعريف كنم
مهرداد با خنده - خوشبحال بابام...
مهرداد- حالا ما با اين همه دكو پزمون ...كه حد و اندازه نداريم ..اين خانوم مودب و داري اندازه ....مي خواد بيرون با اين ادم بي اندازه ناهار بخوره يا نه؟
جوابشو ندادم ...داشت دستم مي نداخت
مهرداد- يا شايدم فري خانوم مي ترسن كلاسشون بياد پايين.... كه از مصاحبت با من فرارين .....
با خنده
مهرداد- ببخشيد ديگه ...من مثل شما بچه پايين شهر نيستم ....
برگشتم طرفش....
خندشو خورد .....
مهرداد- نظرت عوض شد عزيزم .....اهان همرام مياي ولي تو نمياي ..
سرشو تكون داد...
مهرداد- اينم خوبه ..تو تو ماشين مي موني منم مي رم تو ....اينطوري كلاس هيچ كدوممون پايين نمياد ....شايدم مي ترسي به اندام خوش تراشت صدمه اي
وارد بشه ..
قبلا بلبل زبون تر بودي ....
مهرداد- نكنه داري تمرين مي كني چطور عروسي در شان خانواده ما باشي؟
افرين همينطور ادامه بده ..اولين قدم حرف گوش كن بودنه..داري موفق مي شي عزيزم ..كمك خواستي من پشتم
چرا نمي تونستم جوابشو بدم ....دهنم خشك شده بود .....
اون حالت تهاجمي رو ديگه تو خودم نمي ديدم ....ولي نمي خواستمم جلوي مهرداد كم بيارم ...
اگه جوابشو مي دادم همين طور ادامه مي داد....ولي بايد اعتراف كنم ... دربرابر حرفاش و متلكاش حسابي كم اورده بود
بي توجه به مهرداد سرمو تكيه دادم به شيشه و با نوك انگشتم شروع كردم به بازي كردن با دستگيره در .....
خودش انگار فهميدي كه نبايد ادامه بده ....چون هر لحظه اماده انفجار بودم

بعد از گذشت 20 دقيقه اي ..... جلوي يه روستوران بزرگ و شيك نگه داشت ..سرمو از روي شيشه برداشتم ...
مهرداد- افتخار مي ديد .... خانوم مودب ....
يا بايد در حد و اندازه خودت باهاتون برخورد كنم ؟
مهرداد- قربون ابجي فري.... بپر پايين ....يه اب دوغ خياري با هم تيليت كنيم و بزنيم تو رگ
با اخم فقط به يه جهت ديگه نگاه كردم ...
صداش تغيير كرد...
مهرداد- بيا پايين ....
بهش نگاه نمي كردم ...
مهرداد- فريماه بيا ديگه
مي دونستم حرفي بزنم اشكم در مياد...
مهرداد- فريماه ..فريماه
كمي سكوت كرد وقتي ديد جوابشو نمي دم
مهرداد-...به جهنم همين جا بيشين ..هوا بخور ....منو باش كه دلم برات سوخته .....مي خوام ناهار دعوتت كنم ...
- با صداي شبيه به فرياد .....دلت براي اون عمه ملوك 1000 ساله ات بسوزه
سريع رومو ازش گرفتم
سنگيني نگاشو حس مي كردم ...بعد از چند ثانيه
در و محكم كوبيد و رفت ....نفس راحتي كشيدم ..انگار با بودنش اشكام مي خواست بياد.... ولي حالا كه به جاي خاليش نگاه كردم ...ديگه اشكي نداشتم
.....نمي دونم چرا بي خود و بي جهت انقدر از خودم بدم امده بود ....
اگه دست خودم بود ..دلم مي خواستم پياده بشم و به خونه خودمون پيش فائزه و طاهره برگردم ....
ديگه بريده بودم...
گوشي رو در اوردم و به جمشيد زنگ زدم ...
دلم هواي يه صداي اشنا رو كرده بود....
صدام از شدت بغض گرفته بود ....
از خودم از اين لباس از رفتاراي مهرداد از همه و همه چي بدم ميومد و بي زار بودم ..
جمشيد در حالي كه معلومه بود چيزي داره مي خوره

جمشيد- چيه چيكار داري؟
-كجايي؟
جمشيد- كجا مي خواي باشم .....پيش اين دختره جيغو....... تو اين خراب شده ...
-به رضا زنگ زدي؟
جمشيد- اره ...كلي قاط زد ...تا مي تونستم وق وق... اخرشم گفت بيشتر از يه هفته نشه ...راستي تو بچه ها رو كجا بردي ؟
تو جام سيخ نشستم
-براي چي اين سوالو مي پرسي ؟
جمشيد- هيچي بابا...فقط رضا گفت ....بهت بگم اگه كار بيشتر از يه هفته طول بكشه ..با فائزه كوچولو كه پيش عمه اقدسشه خداحافظي كن ....
جمشيد با دهن پر ......الان ايني كه گفت يعني چي ؟
دهنم خشك شد ...
نه اين امكان نداره .... يعني رضا جاي بچه ها رو پيدا كرده ...
گوشي از كنار گوشم برداشتم .....و با دلهره به اطرافم نگاه كردم ...مثل پرنده اي بودم تو قفس .... كه مي خواست بال بزنه ولي بالاش گير مي كرد ...
دوباره گوشي رو گذاشتم دم گوشم
- توي بي صفت چيزي بهش گفتي
جمشيد - من ....نه مگه جاشونو به من گفتي؟
- مي دونم همش كار تو ...كثافت ....هرزه
- با بچه ها چيكار داره؟..... مگه من عوضي اينجا كارمو نمي كنم؟
جمشيد- هي انقدر داد نزن ...من حواسم هست ....كاري بهشون نداره .....فقط براي اطمينان بچه ها رو پيش خودش نگه داشته ...نگران نباش
-خفه شو........ خفه شو.......
گوشي رو قطع كردم ...
از رضا هر كاري كه فكرشو مي كردم بر مي يومد .......با ترس براي تمركز دستامو گذاشتم رو صورتم ....
هول كرده بودم ...گوشي رو برداشتم .....سريع شماره رضا رو گرفتم ....
بوق مي كشيد ..ولي جواب نمي داد...
-د يالا جواب بده ديگه ... ....جواب بده كثافت
اه..چرا جواب نمي دي

دوباره گوشي رو جلوم گرفتم و شماره اشو گرفتم ...
-كثافت چرا جواب نمي دي ...
از ماشين پياده شدم ..بايد بر مي گشتم ...اصلا نمي دونستم بايد چيكار كنم ....هي دو قدم از ماشين دور مي شدم ...دوباره بر مي گشتم ...اخرشم دوباره
برگشتم سرجام و تو ماشين نشستم ....
باز شروع كردم به شماره گيري ......
جواب نمي داد...
با عصبانيت گوشي رو محكم كوبيدم روي داشبورد ..... قدرت ضربه به قدري بود ....كه گوشي دربو داغوني كه رضا بهم داده بود ...از وسط نصف شد ...
اعصابم به شدت متشنج شده بود ...
بغضم بهانه مي خواست ....تو جام در حالي كه به صورت عصبي تكون مي خوردم شروع كردم به گريه ...دستامو اروم گذاشتم رو سرم ...هق هق گريه امونمو
بريده بودم ...
با ناباروري گوشي داغون شده رو تو دستام گرفتم ...بايد از تلفن عمومي تماس مي گرفتم ....
با عجله از ماشين پياده شدم ...از ماشين دور شدم و دنبال كيوسك تلفن گشتم ....اشكام صورتمو خيس كرده بود...
با دست صورتمو خشك كردم ...
من جز اون بچه ها چيز ديگه اي تو دنيا نداشتم ....تنها به خاطر اونا دست به اين كار زده بودم .....نبايد مي ذاشتم رضا اونا رو از من بگيره ....
نمي دونستم دقيقا كجاييم ....سر درگم به اين اونور مي دويدم ....با اون سرو وضع و كفشا به زور راه مي رفتم.......چند بار نزديك بود بيفتم ....
-لعنتي معلوم نيست منو كجا اورده ....به مردي كه از ماشين پياده مي شد ....و در حال حرف زدن با تلفنش بود نگاه كردم ......سريع به طرفش حركت
كردم ..حركت كه چه عرض كنم.... بيشتر دويدن بود ....
بهش رسيدم ...مقابلش وايستادم كه حرفش تموم بشه ...
مرد همونطور كه حرف مي زد..... به سر تا پاي من نگاه مي كرد ....
مرد - باباشه عزيزم ....هر چي تو بخواي ....من همونو برات انجام مي دم ...
....عزيزم گفتم كه امروز نمي تونم بيام ....داشت بهم لبخند مي زد ...
با خودم.....مرده شور اون لبخند زدنت ..جمع كون اون گاله رو
مرد- باشه باشه ...خودت مي دوني كه ....نه الان نمي تونم بگم .....شرمنده الان نههههه ....
دستشو جلوي گوشي گرفت و با صداي كامل حال بهم زن و سوسولي....
نه عزيزم اينجا نمي تونم .....نميشه فدات شم

كار دارم ..كاري نداري ....باي باي عزيزم.......
و تلفنشو در حالي كه طرف پشت خط ...كه معلوم بود خانومه و داره بال بال مي زنه قطع كرد
....
با لبخند..... مي تونم كمكتون كنم
يه لحظه يادم رفت چي مي خوام ...
گيج و منگ بهش نگاه كردم
مرد- خانوم ...؟
تازه عقلم امد سر جاش
-بله
مرد- گفتم مي تونم كمكتون كنم ..
-بله اگه اشكالي نداره مي خواستم با تلفنتون يه تماس بگيرم ...اجازه مي ديد
مرد- خواهش مي كنم....... قابل شما رو ندارم ..
و گوشيشو طرفم گرفت ....
گوشي رو بدون كوچكترين مكثي گرفتم ....يه لحظه چشمامو بستم كه شماره رضا رو يادم بياد ...چشمامو باز كردم و شروع كردم ....
گوشي رو گذاشتم دم گوشم ....
مرد با چشماي هيزش به من به طور وقيحي نگاه مي كرد ....كمي ازش فاصله گرفت ....
جواب نمي داد..دوباره شماره رو رو گرفتم ..
دستگاه مشترك مورد نظر خاموش مي باشد...
- چي خاموش است؟
- لعنتي ..لعنتي .
.بايد مي رفتم پيش اقدس ...اون بهم قول داده بود ...خدايا خودت كمكم كن
يه بار ديگه تماس گرفتم..... بازم خاموش است.
.دكمه قرمز رو با نا اميدي فشار دادم ....
با ناراحتي گوشي رو به طرف مرد دراز كرد..
- خيلي ممنون ...

به طرف ماشين راه افتادم ....
مرد- خانوم
برگشتم ..
مرد- مشكلي پيش امده مي تونم كمكتون كنم؟
سرمو تكون دادم نه
دستامو كردم تو جيب پالتو و راهمو گرفتم به طرف ماشين .....ذهنم يه لحظه اروم نمي شد
مرد خودشو بهم رسوند...
من بهنامم
تو دلم ....خوب به درك..... به من چه..... به اسفلو سافلين كه بهنامي ...مرد تيكه
بهش نگاه كردم
دستشو به طرف دراز كرد ...
به دستاش نگاه كردم
مرد- نمي خوايد خودتونو بهم معرفي كنيد ...؟
باز با خودم - چرا من ...عمه نداشتمم ...بي غيرت
جوابي ندادم و دوباره راه افتادم
دوباره خودشو بهم رسوند
مرد- من خيلي دوست دارم با شما بيشتر اشنا بشم ....
....تو غلط كردي به گور نمي دونم چي چيت خنديدي ...كه مي خواي با من اشنا بشي
باز سرمو انداختم پايين
اين بار مرد دستمو گرفت
مرد- دوست نداري با من باشي ؟
چشما چهار تا شد ..به زور مي خواست باهام اشنا بشه ...
- اجباريه ؟
خنديد
همه جا مي گن سكوت علامت رضاست ...ولي اين خنده از هر علامت رضايي رضا تر بود

- متاسفام من نمي خوام .....
مرد - خوب چه اشكالي داره يكم باهام اشنا بشيم ..مطمئنم پشيمون نمي شيد ......يه بار امتحان كن اگه خوشت نيومد ...مي رم و ديگه مزاحمت نمي شم
(طبق اخرين امار گرفته شده از اقايون ......اين جمله در اكثر اقايون رواج داره
........... يه بار امتحان كن اگه خوشت نيومد ...مي رم و ديگه مزاحمت نمي شم..... ولي نتايج نشون داده كه جز تعداد معدودي براي اين جمله تره هم خرد
نمي كنن....)
...اومدم چندتا فحش ابدار نثارش كنم كه
مهرداد- مگه شوهرش مرده كه توي بد قواره بخواي با هاش اشنا بشي ؟
مرد از ترس دو قدم عقب رفت ....
دستمو ول كرد ...مهرداد بهم نزديك شد ...بازومو گرفت و منو به طرف خودش با عصبانيت كشيد ....
مهرداد - تو اينجا چه غلطي مي كني؟ ...
مرد- ببخشيد اقا نمي دونستم ايشون شوهر دارن ..
مهرداد - حالا كه فهميدي ....گورتو گم كن تا به جرم مزاحمت به ناموس مردم ازت شكايت نكردم ...
مرد از ترس دوتا پا داشت 4 تا ديگه ام قرض كرد.... د برو كه رفتيم ...
به مرد كه داشت از ما دور مي شد ..كمي نگاه كردم ..بينيمو بالا كشيدم و به راه خودم ادامه دادم
مهرداد از پشت محكم دستمو گرفت و با خشونت منو به طرف خودش چرخوند ...
مهرداد- تو عادت به لاس زدن با همه داري ؟
- حرف دهنتو بفهم نفهم ......
مهرداد- من نه رو تو غيرت دارم نه اينكه برام مهمي (پس كلا از مرحله پرتي مهرداد جان )...
مهرداد- فقط به خاطر اينكه پدرم فكر مي كنه تو ازيتايي مجبورم تحملت كنم...
پس تا وقتي پيش مني انقدر خودتو بي شخصيت نشون نده.....
بعد با خشم بيشتري .....
مهرداد- بعد از اينكه گوروتو گم كردي ....برو هر جايي كه دلت مي خواد و به بقيه كثافت كاريات ادامه بده ...
محكم با دست چنان كوبيدم تو صورت مهرداد كه صورتش پرت شد سمت راست ...
نفس نفس مي زدم ....

- تو درباره من چطور فكر كردي اشغال ..فكر كردي منم از قماش شمام ...كه هر روز هر شب با يكي باشم ...
هميشه موقعه عصبانيت فكم مي لرزيد ...
به طرف ماشين رفتم .... كيفمو برداشتم .....مي خواستم برم پيش اقدس ...راهمو كج كردم به طرف جاده تا كه شايد ماشيني گير بيارم ....
بايد خيالم از بابت بچه ها راحت مي شد ....
مهرداد- سرتو كجا انداختي داري مي ري ؟
با حركت دست بهش حالي كردم يعني برو بابا ...
صداي پاهاشو مي شنيدم كه دنبالم مي دويد ....
سرعتمو تند تر كردم ....
مهرداد- وايستا
حركت تند منم به دو تبديل شده بود....چشمم به يه ماشين سواري خورد بايد خودمو بهش مي سوندم
به طرف ماشين مي دويدم و براش دست تكون مي دادم ....
هنوز فاصله ام با ماشين زياد بود ....با اين چكمه ها بيشتر از اين نمي تونستم تند تر برم ....
مهرداد- ....فريماه صبر كن
حالم ازش بهم مي خورد ....
تو اون لحظه ها به تنها چيزي كه فكر مي كردم فائزه و طاهره بود ...
خودشو بهم رسوند ..دستش به دستم رسيد و لي نتونست خوب دستمو بگيره...سريع دستمو از دستش كشيدم بيرون ... و دوباره دويدم ....
ماشين برام نگه داشت
به ماشين رسيدم ....در عقبو باز كردم و پريدم توش ...
-اقا سريعتر برو ...
راننده دنده رو جا به جا كرد كه حركت كننه ....يه دفعه در سمت من باز شر....
مهرداد دست انداخت طرف من ...و با قدرت منو به سمت خودش كشيد
- با عصبانيت...... ولم كن ....
مهرداد با يه حركت منو از ماشين بيرون انداخت .......و درشو محكم به هم كوبيد.... كه از صداي بسته شدنش ترسيدم ....با عصبانيت منو هل داد به سمت
ماشين خودش...
راننده هنوز منتظر بود...

مهرداد- چرا وايستادي ..تماشاي سيرك تموم شد ....
راننده شونه هاشو انداخت بالا و زير لب يكم غر غر كرد و حركت كرد...
- تو به من چيكار داري؟ ..راوني
.جوابمو نداد و منو يه بار ديگه هل داد به طرف ماشين ....
عصباني شدم ....سر جام وايستادم از پشت سر م مي يومد...
برگشتم به طرفش ...
با دستم محكم كوبيد رو سينه اش
- براي من لاتي بازي در نيار ..كه من از تو لاتترم ....
و با كيف محكم كوبيدم بهش ...و از كنارش رد شدم ...
اين بار تنهاه چيزي كه فهميدم برگشت سريع خودم به طرف مهرداد و سيلي جانانه اش به صورتم بود...
مغزم تا اطلاعاتو بياره بالا فكر كنم..... اندازه يه ويندوز بالا امدن طول كشيد
با حيرت با پشت دست گوشه لبمو كشيدم ....
به دستم نگاه كردم .....
منم كه خون نديده ..انگار گرز رستم خوده باشم ....(تو چي ديدي فري جان )
خون جلوي چشمامو گرفت ....
خواستم يه مشت حواله بينيش كنم ....
كه جا خالي داد و محكم مچ دستمو گرفت
مهرداد- باز ديونه شدي ....؟
با دست ازادم كه كيفمو باهاش گرفته بودم ...به پهلوش كوبيدم ...
مهرداد- چه مرگت شده ....
فقط مي خواستم خودمو خالي كنم ....
-دست از سرم بردار .....ديگه هم به من دست نزن ...
ازش رو گرفتم شروع كردم به گريه كردن ...به طرف جاده بايد مي رفتم ...
مهرداد اينبار دويد جلوم و با دوتا دستش بازومو گرفت ...
محكم تكونم داد ..

مهرداد - چت شده ..معني اين وحشي بازيات چيه؟
بغضم تركيدم......محكم به سينه اش كوبيدم
- همش تقصير توه ......
-چرا پول منو نمي دي ؟.......هان؟......چرا منو انقدر بازي مي دي؟ ...........از اذيت كردن من چي گيرت مياد نامرد...... ..صدام تو هق هق گريه هام گم شد
.......
مهرداد اروم منو تو بغلش كشيد ....سرمو گذاشتم رو سينه اش و بلند گريه كردم ...
با مشت هاي كم جوني بهش ضربه مي زدم..
- پول منو بده ...به خدا براي خودم نمي خوام ....
حالا دستاشو دور حلقه كرده بود..صداش در نميومد...
مثل اين بود كه خودم براي خودم حرف مي زدم
- چرا همه اتون مي خوايد جونمو بياريد تو دهنم ...مگه چيكارتون كردم ؟.....من كه سرم تو كار خودم بود ...
-چرا بايد انقدر بدبخت باشم كه براي گند كاريه ديگران زندگي خودمو به گند بكشم ....با مشت هنوز مي زدمش.
- به خدا اين انصاف نيست ..انصاف نيست...
مهرداد- بسه فريماه همه دارن نگامون مي كنن
- به جهنم ..بذار نگاه كنن ..بذار ببين ..بين اين همه خوشبختيشون يكيم مثل من هست كه داره تو بد بختي دست و پا مي زنه ...
- از همتون بدم مياد...
- از تو بدم مياد ..از بابات به خاطر محبتاش بدم مياد..از فقير بودنم بدم مياد ...
- ديگه كم كم به و جود خدا هم دارم..... شك مي كنم ......
منو محكم تو بغلش گرفته بود.... صورتم رو سينه اش بود و به شدت گريه مي كردم
مهرداد- فريماه اروم باش.......
همونطور كه من تو بغلش گريه مي كردم.... منو با خودش به طرف ماشين برد ...درو برام باز كرد و كمك كرد بشينم تو
تو حال خودم نبودم ......حواسم به جايي نبود...بعد از چند ثاثيه مهرداد امدو پشت فرمون نشست ...يه ليوان اب به طرفم گرفت ....ليوانو ازش گرفتم ....
بعد از كمي سكوت...
- باور كن من از اوناش نيستم كه بخوام كسي رو سر كيسه كنم...يا بخوام براي خودم و ديگران دردسر درست كنم ..من به اون پول احتياج دارم...
با چشماي گريون بهش نگاه كردم ...

- همه زندگيم به اون پولا بستگي داره .....
به گوشي دربو داغونم كه روي داشبورد بود نگاه كردم ...نگاه مهردادم بهش افتاد...
حرفي نمي زد ....
جعبه دستمال كاغذي رو به طرفم گرفت ...
بينيمو كشيدم بالا ...دست بردم و يكي برداشتم ...ديدم خيلي نرمه و زود تو دستم مچاله مي شه ....
داشت جعبه رو مي ذاشت سرجاش ..
- كجا مي بريش؟
با خنده بهم نگاه كرد ..
- برش گردون...
8 تايي كشيدم بيرونم ... - با نيش خنده دوباره طرفم گرفت ...منم يه 7
بهش نگاه كردم..
- چيه اينم زورت مياد بهم بدي ....
ديگه خندش گرفت ....خودمم خنده ام گرفت .....
- خوب چيكار كنم ...هر وقتي گريه مي كنم ....اين بيني ...امونمو مي بره ..هي بايد تخليش كنم
مهرداد با خنده در حال گذاشتن جعبه سر جاش
مهرداد- حالا خوبه مثلا خانوماي ديگه غصه ارايشتو نمي خوري كه با گريه همه اش خراب بشه ....
-اره ها ..اونوقت براي گريه هم بايد اصولي گريه مي كردم ....كه خدايي نكرده ريملم نزنه تو ذوق ...
دست برد طرف گوشيم ...
مهرداد- حالا چرا سر اين بدخت اين بلا رو اوردي ....؟
- چه مي دونم...... از دست امثال تو ..اعصاب براي ادم كه نمي زاريد ....
همونطور كه با گوشي ور مي رفت و سرش پايين بود....
مهرداد- مشكل اصليت چيه .....فريماه ؟
دوباره اشكم در امد .....به بيرون نگاه كردم ....
دلم مي خواست با كسي حرف مي زدم و خودمو خالي مي كرد ...
- درست فهميدي..... از اول هر چي كه درباره من فكر كردي ....درسته بوده ...من ادمي نيستم كه براي خودم كار كنم...يعني اگه دست خودم بود اصلا هيچ وقت تو و پدرتو نمي ديدم....
- من مجبورم كه اون پولو جور كنم ...وگرنه ....
سكوت كردم ...
برگشتم طرفش..... بهم نگاه مي كرد...
سرشو تكون داد..وگرنه چي ؟
- براي تو چه فرقي داره كه بدوني ......تا اينجاشم زيادي برات گفتم ....
تو پولو بهم بده .....مطمئن باش هر كاري مي كنم ...كه پولتو پس بدم ..اگرم نتونستم ...شده باشه خودم تو خونت كار مي كنم كه جبران پولات بشه...
با خنده
مهرداد- اونوقت كه بايد بيشتر از 1000 سال تو خونه من بموني
سرمو انداختم پايين ....با لبخند تلخي
- كار ديگه اي از دستم بر نمياد....
به مهرداد نگاه كردم كه دستش رو دنده بود و به بيرون نگاه مي كرد.
مهرداد- تو اگه به اون پول احتياج نداري ..چرا نمي زاري به پليس بگم...
از حرفش ترسيدم ..به طرفش چرخيدم ...بدوني كه حواسم باشه دستمو روي دستش كه رو دنده بود گذاشتم
- نه اينكارو نكن ...و گرنه اون خواهرمو دونه دونه جلوي چشمام ....
زبونمو گاز گرفتم ....
يه نگاه به من و يه نگاه به دست من كه روي دستش بود انداخت ...
متوجه دستم شدم و با خجالت سرمو انداختم پايين و دستمو از روي دستش برداشتم ...
مهرداد- اون كيه ؟قضيه خواهرت چيه ان ؟
سريع بهش نگاه كردم
- تو اصلا نبايد حرف پليسو بكشي وسط ..اخه قضيه تنها اين نيست
مهرداد- فريماه من دارم گيج مي شم ...
كمي هول كرده بودم ...
- چطور بگم ...اگه پاي پليس بياد وسط ..نه تنها اون بلاهايي كه گفته سرم مياره ...بلكه پاي خودم گيره ... مي فهمي ...؟
مهرداد- اگه مشكل تو اينه...من مي تونم شهادت بدم كه تو كاره اي نيستي

سرمو تكون دادم ..
-نه.......يعني مي دوني ...
لبامو دادم تو و با دندونام گازشون گرفتم....
- تو حق داري ....من هيچي حاليم نيست ..نه درس خوندم كه كاري از دستم بر بياد ...نه مادري داشتم..... كه چيزي از زندگي و هنرايي كه يه زن مي تونه
داشته باشه بهم ياد بده ...
تمام هنرم چيزاييه كه از پدرم بهم ارث رسيده
من قبل از اينكه بيام خونه ات ...زندگيمو با كيف قاپي مي چرخوندم ...
چشاش باز شد....
-واقعا تاسف باره ....حالا با دونستن اين موضوع از من بايد خيلي بدتت امده باشه...
ولي قسم مي خورم ....همش از اونايي مي زدم كه پولشون از پارو بالا مي رفت
مي دونم الان مي گي اينا همش بهانه است.... دزدي..دزديه ....
ولي كار ديگه از م بر نمي يومد...
وقتي كه بايد خرج دو نفر ديگه اي رو هم بدي و كار ي جز اينكار بلد نيستي .....مي بيني تنها كار يه كي مي توني انجام بدي ....
وقتي مي بينم... اين بچه سوسولا با پول و ماشين باباشون فقط تو خيابونا دور مي زنن و به فكر بزم شبانشونن...... و براش از كوچكترين چيزي هم دريغ نمي
كنن...دلم مي خواد حال همشونو بگيرم ...اون پولا كه داره براي كاري كثيف از بين مي ره.... پس چه فرقي داره كه من بدزدمشون..يا اونا رو خرج كنن براي
كثافت كارياشون ...
بهش نگاه كردم...طور خاصي نگاه مي كرد
- قسم مي خورم ...تا حالا هر چقدرم كه دزدي كردم ....ولي دست به هيچ كار كثيفي نزدم ...با اين كه تو محله ما ..انقدر هستن كه از اين كارا مي كنن.... كه
ديگه امارشون از دستم در رفته ......ولي باور كن حتي يه بارم درباره اش فكر نكردم....
من نمي خوام خواهرام تو اينجا ها بزرگ بشن ..يا لااقل از فشار روزگار دست به اينكارا نزنن...
تو فقط كافيه اون پولو جور كني ...انوقته كه من .از دست اون عوضي كه چنگ انداختي به زندگيم راحت مي شم .....
با عجز
-مهرداد مي توني اون پولو برام جور كني؟
نفسشو داد بيرون و دستي به موهاش كشيد....
مهرداد- پول كه تا دو سه روز ديگه جوره ....بابام الان رفت پيش يه نفر ديگه كه اونم مي تونه كمك كنه ...

- مگه تو و پدرت پولدار نيستيد ..پس چطور نمي تونيد اين پولو جور كنيد ....
مهرداد- يه بار كه بهت گفتم ...موقعي امدي كه تمام سرمايه امو براي يه پروژه گذاشتم ..پدرمم تو المان يكي از سهامداراي يه شركت بزرگه ..اونم هيچ
وقت بيشتر از نيازش پول نقد نداره ...
سرمو با ناراحتي انداختم پايين ...
با لبخند بهم نگاه كرد..
مهرداد- نگران نباش ...يه جوري جوريش مي كنيم .ديگه......ولي هنوزم بهت مي گم بهترين كار اينه كه پليسو در جريان بذاريم ...
با نگراني بهش نگاه كردم ..
مهرداد- خيل خوب بابا نگفتم كه الان بريم بگيم كه عذا گرفتي ....ديدي مثلا خواستيم يه ناهار بخوريما ....
به زور خنديدم
- بهت نمياد انقدر شكمو باشي ..
مهرداد- حالا كه هستم ...بابا بفهمه بهت ناهار ندادم ...خونه رو رو سرم خراب مي كنه ...
به ياد پدر خودم افتادم ...
پدرت خيلي خوب داري ....با يه لبخند غمگين ...بهت حسوديم ميشه ...-
مهرداد- اوه چقدر خوشحال شدم ..بلاخره به يه چيزم حسوديت شد ....حالا اين خانوم خانوم...افتخار مي دنه با اين بنده حقير بي اندازه ناهار بخورن ....
خندم گرفت....
-ببخش ولي خيلي نگران خواهرامم ....چيزي از گلوم پايين نمي ره...
مهرداد- مگه نمي گي اون از تو پولو مي خواد
سرمو تكون داد
مهرداد- مطمئن باش تا پولو نگيره نمي تونه بلايي سرشون بياره ....
بيا پايين ديگه ؟
و خودش پياده شد....
- مهرداد
سرشو اورد تو و با لبخند بهم نگاه كرد...
- تو بهم داري ترحم مي كني ؟
مهرداد- مگه بي اندازه ها ترحمم بلدن..

خنديدم.... شوخي نكن
مهرداد- فريماه ترحم من به درد تو نمي خوره
اگرم كسيم نياز به ترحم داره اون منم ...نه تو
پس از اين فكرا نكن ..بپر پايين كه حسابي گشنمه
- پس تو اون همه مدت اون تو چيكار مي كردي؟
مهرداد- فكر كردم خانوم خانوما دلشون به رحم مياد و ميان تو ..ولي ديديم زهي خيال باطل ....
از ماشين پياده شدم ..با اينكه هنوز نگران بودم ..همراه مهرداد به طرف رستوران حركت كردم ....
از اين كه اين حرفا رو به مهرداد زده بودم پشيمون بودم ...
از مدير رستوان تا خود تك تك گارسونا مهردادو مي شناختن ..باهاش به طبقه بالا كه مخصوص مهموناي ويژشون بود رفتيم ....
با طبقه پايين زمين تا اسمون فرق مي كرد ...
مهرداد- چي مي خوري؟
- هر چي خودت سفارش مي دي .....براي من فرق نمي كنه....
خودش غذا سفارش داد....وقتي گارسون از ميز ما دور شد يكي از دستاشو تكيه داد زير چونش و به من خيره شد
- يه چيز ازت بپرس ...
مهرداد- بپرس ....
ازيتا رو خيلي دوست داري؟-
با نيش خند
مهرداد- براي چي اينو پرسيدي؟
...شونه هامو انداختم بالا...خيلي نگرانش مي شي.......اين مي تونه يكي از نشونه هاي دوست داشتن باشه مگه نه؟
مهرداد- خودت جواب سوالتو دادي كه
...نمي دونم چرا با اين حرفش ناراحت شدم ....
-اونم تورو دوست داره؟
مهرداد- لابد داره كه بهم جواب مثبت داده ....
....
چيزي ديگه ازش نپرسيدم ..غذامونو اوردن .....

مهرداد- چرا با غذات بازي مي كني ؟ ....
- زياد اشتها ندارم ....
مهرداد- نگران خواهراتي ...؟
فقط سرمو تكون دادم .....خودم مي دونستم .....جواب سوالش اين نبود....
سرم پايين بود كه مهرداد شروع كرد
مهرداد- همه چي از يه بازيه مسخره شروع شد.... ..يه برخورد ساده ..و يه تصميم عجولانه
سرمو اوردم بالا ...
با ارامش داشت غذاشو مي خورد....
مننتظر شدم كه ادامه حرفشو بزنه و لي ساكت شدو ادامه نداد....
چرا بايد برام مهم بود كه ادامه حرفشو بزنه ....من بايد فقط به فكر پولا باشم ....نبايد ذهنمو با اين چيزا درگير كنم ....
توي سكوت غذا خورديم
زير چشمي بهش نگاه مي كردم ..اونطوريم كه فكر مي كردم ...اخلاقش مزخرف نبود ...به احتمال زياد ..خيلي مغرور بود...
با خودم پوزخند زدم ....براي چي به اين چيزا فكر مي كني ....؟
خودش گفت كه ازيتا رو دوست داره ........بيشتر از چند قاشق نتونستم غذا بخورم ....
به پشت در خونه اشون رسيديم ..
مهرداد- هنوز نمي خواي به پليس چيزي بگيم ....؟
- سرمو تكون دادم......تو نمي دوني اون هر كاري كه بگي از دستش بر مياد
نمي تونم ريسك كنم
مهرداد با من من كردن ....بعد از اينكه پولو جور كردي ..مي خواي چيكار كني ؟
هموني كه گفتي..... گورمو براي هميشه از زندگيت گم مي كنم ....-
كمي با انگشت رو فرمون دست كشيد ....
به فرمون نگاه كردو يه لبخند كوچيك زد
مهرداد-....چي شد كه تو مي خواستي بابت پول برام كار كني ....
- پوزخندي زدم
- به اينم فكر كردم ..ولي ديدم اگه هر روز قيافه يه گدا صفتو ببيني ....شايد حالت بهم بخوره ...بازم هر چي تو بگي ...تو پولو بده ....منم هر چي كه تو بگي همونو انجام مي دم ...
نگاهشو از روي فرمون برداشت و بهم نگاه كرد ....
منم بهش خيره شدم ....
طاقت نگاشو نداشتم
- نمي ري تو؟
دستشو تو موهاش فرو برد و از ماشين پياده شد ...
درو باز كرد...
به خم و راست شدنش نگاه مي كردم ....لبخند تلخي زدم
-دروغ گفتم اقاي حشمت كوچيك ...اين منم كه اگه هر روز ببينمت هوايي مي شم ...
دستمو گذاشت زير چونم و به بيرون خيره شدم ...شايد ديگه تا اخر عمرم گذرم به اينورا نخوره ....
- جاي امثال من ....اينجا ها نيست ....حق منم از زندگي مهرداد نيست ....
ماشينو برد تو ...
جلوي پله ها ماشينو نگه داشت ...
خواستم پياده بشم ..مچ دستمو محكم گرفت...
با تعجب بهش نگاه كردم ....
با نگاهم ازش پرسيدم چي مي خواد ...
دهنشو باز كرد كه چيزي بگه ..اما چشماشو با كلافگي بستو باز كرد ... دستمو رها كرد و با يه ببخشيد زودتر از من از ماشين پياده شد
سردرگم از رفتار مهرداد .... از ماشين پياده شدم ....
زودتر از من وارد شد ...نادر روي مبل نشسته بود و روزنامه مي خوند...تلويزيونم روشن بود...
تا ما رو ديد
نادر- بابا گفتم دو نفره...... ولي نگفتم منو به كل فراموش كنيد ..بعضي وقتام سه نفره هم مي چسبها ....
حالا خوش گذشت بي ما ...؟چه سوالي........معلومه كه خوش گذشته.... كجا بودن با يه پيرمرد خوش مي گذره ...
كنارش خم شدم و صورتمو بهش نزديك كردم .... ...
نكنيد .. اتفاقا انقدر اين اقا اخم و تخم كرد كه من چيزي از غدا نفهميدم ....
نادر- نگووووووووووو

- والا و خنديدم ....
لپو كشيد ...حالا انقدر پشت سر پسرم صفحه نذار دختر ....
با هم خنديدم ...مهردادم فقط لبخند زد ...
نادر- بدو برو لباستو عوض كن بيا.... كه مهتاج داره قهوه اماده مي كنه ...
....با ناراحتي به سمت اتاق ازيتا رفتم ...
يعني مهرداد مي خواست چي بهم بگه ؟
هميشه اين اي كيوت مشكل داشته دختر ....
اصلا به من چه ..كه اين نمي تونه به زبون ادميزادحرف بزنه .....
وارد اتاق شدم.......اروم درو بستم ..و .به در تكيه دادم ...
به در و ديوار اتاق نگاه كردم ..كيفو از دستم رها كرد ..با بي حوصلگي ...دكمه ها پالتو رو باز كرد ....هواي داخل خونه گرم بود ...شالو از روي سرم كشيدم
...
دستم خورد به گردنبندي كه نادر بهم داده بود...دستمو به طرف خودم گرفتم ..به حلقه خيره شدم ...
-اينم مال من نيست ....اينم براي ازيتا ست ....دست بردم كه حلقه رو در بيارم ...
اما..اما چه عيبي داره تا موقعي كه مي خوام برم دستم باشه.....به قول مهرداد بذار يه خاطره به يادماندني براي من بمونه..لبخندي زدم و .به طرف كمد رفتم
كه چشمم به بسته هاي روي تخت افتاد ...
اينا ديگه چيه ..چقدرم زيادم هست -
به تخت نزديك شدم ...يكي از جعبه ها رو به طرف خودم گرفتم و درشو باز كردم ....يه جفت كفش پاشنه بلند ...همراه با يه كيف ....تازه دوهزاريم افتاد
كه اينا سوغاتياست ...
لبخندي زدم و شروع كردم به باز كردن بقيه جعبه ها ....
يه دفعه در حال بازكردن جعبه ها يادم افتاد.... اينا براي من نيست ....
جعبه رو رها كردم ...
با بي حالي نشستم لبه تخت....تقريبا اكثر جعبه ها رو باز كرده بودم..بهشون نگاه كردم ...بينشون يه جعبه از هم بزرگتر بود....با بي قيدي دست دراز كردم
و گرفتمش و گذاشتم رو پاهام ...دستامو گذاشتم دو طرف جعبه و با يه حركت در جعبه رو برداشتم ....
- بابا اين ديگه كيه ...خيلي باحاله
دست بردم تو جعبه و لباس عروس اوردم بالا ....

لباس عروس به اين قشنگي ....... من يكي كه تا به حال نديده بودم ....
-چقدر ظريف دو خته شده........
زود لباسو در اوردم و جلوي اينه قدي جلوي خودم گرفتم .....
خيلي دلم مي خواستم تنم كنم ..تا ببينم چطور مي شم .......
لبخندي زدم ..
-زودي امتحان مي كنم ...و مي ذارشم سر جاش ....
لباسو پرت كردم رو تخت و مشغول در اوردن لباسام شدم .......جنس و لطافت پارچه اش ادمو به وجد مي يورد ...زيپ لباس از بغل بود .....براي همين
راحت كشيدمش بالا ...موهامو باز كردم خواستم برم جلوي اينه خودمو ببينم كه ته جعبه ديدم يه تاجم هست...
اين باباي ناقلاش لابد كفشم گرفته-
دو زانو با اون لباس روي تخت رفتم و مشغول كشتن شدم.... تا كفشا رو پيدا كنم ...
بعد از جستجو كردم بين دو جعبه ...
پيش بينيم درست از اب در امد ..
-واي ..خدا جون چقدر نازن ...
كفشو گرفتم تو دستمو پامو دادم بالا و با خوشحالي كفشو تو پام كردم..... بعدي رو هم همين طور...... از تخت پريدم پايين..... لباسو مرتب كردم ....
- حالا تاج ....ما كه يه عمر سر مردم كلاه گذاشتيم ..الحق كه خدا عاشقمونه كه به جاي كلاه داره تاج سرمون مي زاره ..
خيلي با احتياط و با خنده با دو دست تاجو گذاشتم رو سرم .......
هنوز خودمو نديده بودم ....لبامو تر كردم ...
با دو دست گوشه هاي دامنو گرفتم ....و اروم با احتياط به اينه نزديك شدم ..قبل از اينكه كامل جلوش قرار بگيرم ...
بدنمو متمايل به اينه كردم... پاي راستمم رو هوا ... سرمو بردم جلوي اينه
با ديدن خودم ذوق كردم ...با خوشحالي پامو اوردم بالا ... كامل رفتم جلوي اينه...
قد بلند تر شده بودم ..لباس كاملا فيت بدنم بود...باريكي كمرمو خوب به نمايش گذاشته بود...
دستامو از هم باز كردم و يه چرخ جلوي اينه زدم ...
- واي معركه است ...الان من خوشگلم؟... يا اين لباس خوشگلم كرده ...
اين كه پرسيدن نداره ..فري يه دونه است.... اونم گل گلخونه است ...
به لوازم ارايشي كه نادر اونم به عنوان سوغاتي اورده بود ...نگاه كردم ..درشو باز كردم ...از جعبه ازيتا بزرگتر بود ...تمام لوازم بوي خوبي مي دادن....

يكي از رژا رو برداشتم ...
-.اينو كه كسي استفاده نكرده ..ازيتا هم ناراحت نمي شه يكي از رژاش كم بشه ....
درشو باز كردم ....به رنگش نگاه كردم ..خودمو به اينه رسوندم ....
كمي روي لبام كشيدم و بعد لبامو بهم ماليدم ...از افراط توي كشيدن رژ روي لبام بدم ميومد....دوست نداشتم مثل كسايي بزنم كه رنگ رژشون از 10
فرسنگي برق مي زنه ...
جلوي اينه به خودم نگاه كردم ...با اون فري پايين شهر كه همش شلوار و پيرهن مي پوشيد زمين تا اسمون فرق كرده بودم ...
صورتي سفيد..چشماي مشكي ..موهاي لخت مشكي....
دستمو روي گونه ام گذاشت و با نارحتي به خودم نگاه كردم ....
-براي چي اينو پوشيدم اين كه مال من نيست ....دلم مي خواست يكيم منو تو اين لباس تحسين مي كرد.... ..ولي كسي رو نداشتم ....
خوشي و شادي تو تنهايي بدترين چيزيه ..
.كمي با اون لباس تو اتاق راه رفتم ....باز دلم گرفته بود...
به كنار تخت رفتم و روش نشستم ...دست دراز كرد و دكمه پخشو فشار دادم....
دستامو تو هم گرفتم ....منتظر يه اهنگ غمگين و سوزناك بودم ...
اماده فوران اشكام بودم كه
بر خلاف انتظارم ...يه اهنگ تركي شاد شروع كرد به پخش شدن...
- زرشك....چي مي خواستيم چي تحويل گرفتيم ...
پاشو فري جون ..پاشو كه ...زمين و زمانم امروز مي خوان ...يه امشبو رو شاد باشي...با خنده بلند شدمو ....شروع كردم به چرخيدن تو اتاق ..مي خواستم همه
چي رو فراموش كنم ..
.رضا.و تهديداش....زندگي نكبتيمو ....مهردادو .. همه و همه چي رو فراموش كنم ....
.چشمامو بستم ....و چرخيدم سرعت چرخشام زياد شده بود.... بايه دست تاجو گرفته بودم و با يه دست ديگه ام گوشه دامنو ...مي چرخيدم ...
همراه خواننده كه نمي فهميدم چي مي خونه ..مي خوندم ..فقط قسمتايي كه خواننده مدام اونو تكرار مي كرد..منم باهاش ..تكرار مي كردم ...مي چرخيدم و
...داشتم همه چي رو براي لحظاتي فراموش مي كردم ...صداي ظبتو بيشتر كردم .......
مي دونستم اخراي اهنگه ...بلند مي خنديدم ...مي چرخيدم ..اصلا نمي فهميدم موقعه چرخيدم كجاي اتاقم ....تمام تمركز به اجراي چرخشم موقعه پخش
اهنگ بود....دامن و تاجو ول كرده بودم و با دستاي باز مي چرخيدم ...توي چرخش اخر.... چشمامو باز كردم و با اون صداي نكره ام كه داشتم مي خوندم.....
به رو به روم كه مهرداد كه با چشماي باز بهم نگاه مي كرد وايستاده بود خيره شدم ..هول شدم تو چرخيدن گوشه دامن زير پام گير كرد كنترلمو از دست دادم...نزديك بخوره زمين ......قبل از اينكه بخورم .زمين......مهرداد خودشو به من رسوند...دستاشو زود انداخت زير كمرم كه نيفتم ....توي حلقه دستاش
اسير شدم.......با ترس بهش خيره شدم ...
اون وايستاده بود و فقط موقعيت من ناجور بود ..... منو به دستاش تيكه داده بود و كاملا روم تسلط داشت ...قرمز كردم ....نفسم بالا نمي يومد ....نگاش
طوري بود كه تا حالا نديده بودم ...
نگاش رو صورتم چرخيد ...بيشتر هيكلم رو دست چپش بود...اروم دست راستشو ازاد كرد و به طرف صورتم اورد .......براي لحظه اي ايستاد .. بهم خيره
شد...ب پشت دستشو به گونه ام نزديك كرد ... خيلي اروم شروع به نواز ش گونه ام كرد ...حركت دستش رو صورتم......وجودمو لرزوند....
تازه متوجه لباسم شدم ..بالا تنم بي نهايت باز بود ...تمام بالا تنم با دست مهرداد در تماس بود..داغ كردم ..مثل كوره شده بودم ...
زبونم قفل شده بود....كمبود هوا داشتم ...
دستش به لبام رسيد...به لبام خيره شد......قلبم به شدت شروع كرد به تپيدن ....بهت و ناباوري از كاراي مهرداد..منو از انجام هر منع مي كرد
....دستشو كه به لبام رسيده بود برداشت ....با دست چپش منو بيشتر كشيد بالا....با دست راست بازومو تو دستش گرفت .... نفس زدناش داشت ديونم مي
كرد ....
سرشو به صورتم نزديك كرد......لبام مي لرزيد ....بوي ادكلنش تو بينيم رفته بوده ..و منو بيشتر وسوسه مي كرد كه بخوام بيشتر بهم نزديك بشه ....
فاصلمون اندازه يه بند انگشت شده بود ..خوب به چشام نگاه كرد ..منتظرچيزي از نگاهم بود
چشمام مي گفت اره ولي عقلم مي گفت نه...
نگاشو از چشمام گرفت ..و به لبام دوخت ...
فاصلمون اندازه يه بند انگشت شده بود ..خوب به چشام نگاه كرد ..منتظرچيزي از نگاهم بود
چشمام مي گفت اره ....ولي عقلم مي گفت نه...(نه بابا..خوب ادامش )
نگاشو از چشمام گرفت ..و به لبام دوخت ...
چشامو بستم ....كه احساس نرمي لباشو رو لبام احساس كردم ...
احساس مي كردم توي خلسه ام ...منو محكم به خودش فشار مي داد...
بازوم از فشاري كه وارد مي كرد ....درد گرفته بود.... ولي لذتي كه مي بردم دردو به فراموشي مي سپرد ...اروم كمي چشمامو باز كردم ...مهرداد چشماشو
بسته بود ....
دستمو به گردنش رسوندم و اروم گذاشتم رو گردنش ....و خودمم بدون اينكه به حرف عقلم گوش كنم همراهيش مي كردم ....
دستشو از روي بازومو برداشت و گذاشت روي دستم كه روي گردنش بود ...دستمو تو دستش مشت كرد ......دلم نمي خواست تموم بشه ....
سر انگشتاش داشت روي كمر به حركت در ميومد ...و منو بيشتر هوايي مي كرد

كه اين مخ اكبندم ....از اكبندي يه دفعه در امد...(اي بتركي نيلا..بد جوري زدي تو برجك ملت..... با اين باز كردن مخ اكبند فري )
من داشتم چه غلطي مي كردم ....-
با يه حركت خودمو از توي بغلش در اوردم ...انقدر از خود بي خود شده بود كه يه لحظه نفهميد چي شده ...
با نفس نفس زدن بهش نگاه كردم ...
خودشم باورش نمي شد چي اتفاقي افتاده ....سريع دست كشيد روي صورتش ....با عجله خودمو به دستشو يي رسوندم ....و خودمو از ديدش پنهون كردم
.....درو محكم از تو بستم .... دستمو رو قلبم گذاشتم ...گونه هام داغ بود ..با دوتا دست محكم گونه هامو گرفتم ...به اينه رو به رو خيره شدم
-چه غلطي مي كردي فري كله خراب ....
-دستي دستي داشتم كار دست خودم مي دادم .
به لباسم نگاه كردم ....
زدم تو سرم ..
-خاك تو گورت .....با اين سرو وضع ..كورم شفا مي گير ه ..اين كه جاي خود داره ...
حالا اين چرا سرشو انداخت و امد تو اتاق ...
نمي دونستم رفته بيرون يا نه..اروم درو باز كردم و از لايه در به اتاق نگاه كردم ....
نبود..
- اوف خدايا شكر ....عقلش راه افتاده كه فعلا بايد گم و گور بشه....
اخه لباس پوشيدنم تو اين وضع چي بود....
دستي به پيشونيم كشيدم .....
ار دستشويي امدم بيرون و در كمترين زمان ممكن لباسو در اوردم و سعي كردم همه چي رو مرتب بذارم سر جاش ....
.....از وقتي كه امدم تو اتاق خيلي مي گذشت... مثلا خير سرم مي خواستم برم باهم قهوه بخوريم ...
حالا چطور من برم پايين و چشم تو چشم اين از خود بي خود بشم ....
- تو دلم ....حالا نه اينكه خودت به فيض نرسيدي ..هر چيم از دهنت در مياد بهش نثار مي كني ...
پشت كلمو خاروندم...و دوباره كوبيدم تو ملاجم كه ادمتر بشم
-خودمو مي زنم كوچه علي چپ ...نه بابا راستو چپشم كنم ...بازم ضايع است
اصلا نمي رم پايين..
نميشه كه باباش گفت بيا پايين

خوب گفت كه گفت ...خدا كه نيست كه بگي نه نميشه بايد گوش كنم ..
-خر ادب و احترامت كجا رفت...
..دستمو گذاشتم زير چونه ام ...اما اگه بگم مريضم ...ديگه لازم نيست برم پايين .......اينطوري نه بي احترامي ميشه نه ديگه خجالت مي كشم ...ي
كي از سايه ها كه به رنگ زرد مي زد و برداشتم ...زير چشام و روي گونه هام زدم .
-كاش زرد چوبه داشتم ...حالا به همينش قناعت كن ....
پريدم تو دستشويي ....زير گردنم و جلوي موهام و كمي از موهامو خيس كردم ......سشوارو برداشتم و حسابي به صورتم نزديك كردم..
-واي ننه سوختم ....
زياد گرفتم جلوي صورتمو و گردنم ....كمي هم با سايه قرمز لبه هاي گوشمو قرمز كردم كه بگم دارم از گوش درد هم جون به عزرائيل مي دم ....
..داشتم يه لباس راحت مي پوشيدم كه بپرم تو تخت...
نادر- دختر اين قهوه كه به جمع اثار باستاني پيوست...كجايي فريماه ؟
پريدم تو تخت..
كه يه دفعه تازه يادم افتاد من و مهرداد داشتيم چيكار مي كرديم ....حركت دستاش و بوسيدنش ....ضربان قلبمو برد بالا و چسبوند به قفسه سينه ام
....خواستم نفس بكشم كه از استرس و هيجان ...اونم به زور دادم بيرون .
.به در ضربه اي خورد و بعد از گذشت چند ثانيه در باز شد...
نادر- شما دوتا باز دعواتون شده؟... كه اون عين يوزپلنگ وحشي از خونه زد بيرون..
جوابي ندادم...
نادر- كجايي دختر؟
به تختم نزديك مي شد ....اينو از صداي قدماش فهميدم ....
پتو رو اروم زد كنار ...
نادر- فريماه تو اينجايي ..بس كه لاغري فكر نمي كردم كسي رو تخت باشه ...چرا خوابيدي؟
..چشمامو به حساب اينكه خوب باز نميشه كمي باز كردم و شروع كردم به لرزوندن لبام
نادر- چرا رنگ و روت پريده؟...حالت خوبه..؟
جواب نمي دادم ..دست گذاشت رو پيشونيم ...
نادر- تو با خودت چيكار كردي دختر ..داري تو تب مي سوزي ....
اين چه دعوايي كه عواقبش اينجور تب كردن...

پاشو پاشو بايد ببرمت دكتر .....
(نه توروخدا اون حس انسان دوستانتو از كار بنداز ....)
صدامو انداختم تو گلوم ....
- نه نمي خواد...اگه بخوام خوب مي شم ...
نادر- فكر نمي كنم با يه خواب بتوني سر پا بشي...داري مثل باروت مي سوزي
جانم باورت ....؟مثال بهتر از اين نبود
-نه يه قرص سرما خوردگي مي خورم .....خوب مي شم
نادر- بچه انقدر به من نگو بايد چيكار كني...پاشو
من مي رم زود اماده بشم .....مي توني خودت لباس بپوشي ؟
سرمو با غمي دو چندان تكون دادم .
.اي خدا امشب چرا من هر كاري كه مي كنم ....تو بر عكسشو مي زاري تو كاسه بند زدم ....
-حالا چه خاكي بريزم تو سرم... تا چند دقيقه ديگه كه ....داغي سر و صورتم مي خوابه ....اي بنازم به اين همه هنر چند دقيقه ايم ....اي خاك ..
محكم كوبيدم رو پيشونيم ...
اصلا خودمو مي زنم به خواب ..انوقت ديگه نمي تونه زورم كنه ......كاش يه قرص خواب داشتم ...
كشوي يكي از عسليا رو باز كردم ..
-اوه خدا مرگم بده ..هر چي از بچگي بزگترا اين چيزا رو از جلوي چشمامون دور كردن ......كه خدايي نكرده به بيراهه نريم .... اينجا يه جا گرد اوري شده
...
زود درشو بستم ...
از ترس و موهاي خيسم كمي سردم شده بود ..لباسمم كه كمي نازك بود...
كشوي بغلي رو باز كردم ......
- اوه خدايا شكرت...... گفتم الان اينجا بايد چي باشه ....
چند بسته قرص و چندتا قوطي قرص....
- حالا كدومش خواب اوره ....؟
يكي از قوطيا رو برداشتم ...
-اين چيه؟ ...

درشو باز كردم ...قرصاي قرمز رنگ
-نه بابا مگه ادم هر چي گيرش امد مي ندازه تو كاهدون ...
نادر- اماده شدي فريماه؟...
-واي داره مياد
10 تا رو يه جا انداختم تو دهنم ...و سعي كردم قورتشون بدم ...
داشتم خفه مي شدم ..با دستم گردنمو فشار دادم ..به زور رفت پايين .....
- .اخ خدا ...راه گلومم زيادي مسدوده.... يادم باشه گشادش كنم
و با يه حركت خودمو كوبيدم رو بالشت و چشمامو بستم ....كم كم فكر مي كردم واقعا دارم سرما مي خورم ....حسابي سردم شده بود ....
نادر- تو كه هنوز تو جاتي ..اين پسر معلوم نيست كدوم قبرستوني گذاشته رفت ...
با حرص در حالي كه پتو رو مي زد كنار ...غر غر مي كرد
نادر- نمي گه منه پيرمرد دست تنها بايد چه خاكي بريزم تو سرم..حالا خوبه بياد ببينه... تازه كلي ام طلبكار ميشه ...
...تلفنشو در اورد ...
مهرداددددد...كجا گذاشتي رفتي ..؟
.....
نادر- چي شده؟.... چي شده؟
چرا از خودت نمي پرسي ..دختر مردم داره تو تب مي لرزه ....شده يه گوله اتيش ...
نادر- زود خودتو برسون
يه پتو از كمد در اورد..... امد و انداخت روم ...
واقعا نمي دونم چرا مي لرزيدم ...
احساس مي كردم معده ام داره يه فعاليتايي رو در راه ارتقا سلامتيم انجام مي ده ....
داشتم كم كم دل پيچيه مي گرفتم ...
اينا چي بود كه من خوردم ...
چرا سرم داره تو اسمونا پرواز مي كنه ...
نكنه سيا نور خورده باشم... الانم اين روحمه كه تو اتاقه ...
نادر-فريماه مي توني پاشي......

سعي كردم تكون بخورم ...چرا دارم هي داغتر مي شم ........
نادر كه ترسيده بود ..... منو با پتويي كه دورم پيچيد بود از روي تخت بلندم كرد ...
واي خدا امشب چقدر من بي ابرو شدم ...
حالا به جان خودم نباشه به جان شما ها ..انقدرام نادر پر زور نبودا...نه.... من زيادي لاغر بودم ....فكر شو كنيد 45 كيلو ....
نادر- فريماه ..صدامو مي شنويي..
گوشام داشت سوت مي كشيد ....
(ازيتاي چه خوره اي گرفته بودي كه از اين قرصا استفاده مي كردي ؟.....)
خدا دارم تلف مي شم ....
بيچاره نادر با ترس منو به پايين رسوند
مهتاج- چي شده اقا؟
نادر- نمي دونم چرا انقدر حالش بد شده..
مهتاج دستي به صورتم كشيد ...نه زياد داغ نيست
نادر- بالا حسابي داغ بود...دستشو گذاشت رو پيشونيم ...
مهتاج - ولي حسابي داره مي لرزه ..لباش چرا انقدر خشك شده ...؟
نادر- نمي دونم چش شده ...اين مهرداد نيومد؟
مهتاج ...چرا اقا .صداي ماشينشون از بيرون امد ...فكر كنم الان بياد...
دوباره نادر منو تو بغلش گرفت كه ببره تو ماشين ....
چشام داشت سياهي مي رفت ...
نادر- تو كجا گذاشتي رفتي ؟
مهرداد- چي شده بابا؟...فريماه چشه ؟
نادر- از من مي پرسي؟ ....داره تو تب مي سوزه ....همش داره مي لرزه ....حالا برو انور تا اون روم بالا نيومده ..
.و منو از كنار مهرداد رد كرد ...و به طرف ماشين برد...
مهرداد به طرف ما امد و دستشو دراز كرد ...و بدون حرفي منو از بغل پدرش كشيد بيرون و توي بغل خودش گرفت ...
نادر با عصبانيت
نادر- بايد جون بده... كه يادتت بياد زن داري؟

مهتاج با عجله امد بيرون ..يه شال و مانتو تو دستش بود .
.اقا اينطوري كه نميشه ببريدش
به منو مهرداد رسيد و مانتو و شالو گذاشت روم...
پدرش پشت فرمون نشست ....مهتاج درو براي مهرداد باز كرد ..مهرداد همونطور كه من تو بغلش بودم رو صندلي عقب نشست....
واقعا داشتم مي مردم نمي دونم چه كوفتي بود كه من خورده بودم .....مهرداد پتو رو كنا زد تا مانتو رو تنم كنه ...
دستام بي جون شده بود ...اصلا انگار بدنمو حس نمي كردم ....شده بودم تو دستش مثل عروسك....
دستشو گذاشت رو صورتم ...
نگراني از تو صداش معلوم بود
مهرداد- چرا اينجوري شد؟ ....اين چرا انقدر داغه ....؟
من كه بالا بودم حالش خوب بود ...
شالو انداخت رو سرم ....و پتو رو بيشتر كشيد روم ...
نادر- زياد داغ نيست ولي نمي دونم چرا انقدر داره مي لرزه ...
سر انگشت دستامو پاهام سرد شده بودن.... و انگار داشتن سر مي شدم ....همش حالت تهوع داشتم
چشام نيمه باز شد ...صورت مهرداد درست بالاي سرم بود ..تا منو ديد با نگراني به صورتم خيره شد و ....منو بيشتر به خودش فشار داد...
جون نداشتم كه حرف بزنم ....
پس به دل صاحب مردم رجوع كردم
- بيشعور اون بالا بست نبود ..اينجا هم ..
سعي كردمو خودم ازش دور تر كنم ..ولي جوني براي اين كار نداشتم ...فقط مي تونستم دستمو بزار م رو سينه اش و هولش بدم عقب.
كه اونم مثل برخورد پر كاه به كوه بود ...كه نتيجه اي جز سقوط پر به سمت پايين .نداشت ..
دو سه باري اروم بهش ضربه زدم ...كه ولم كنه
كه با دستش دستمو گرفت ....با صدايي كه به زور از گلوم در ميومد ...
- ولم كن...
..اما مهرداد منو محكمتر گرفت تو بغلش و دستمو بيشتر فشار داد
....لزرشم بيشتر شده بود...سرم سنگين بود ...صداي دادو بيداداشونو نمي شنيدم .....
اخرين بار چشمامو باز كردم ..فقط چهره نگران مهردادو ديدم ...

.و ديگه د برو كه رفتيم لالا .....
دكتر ..فلاح به بخش ....زايمان...
اينجا ديگه كجاست ...اين صداي كي بود..
چشمامو اروم باز كردم ....
دكتر فلاح به بخش زايمان
به بخش چي چي ؟يه بار ديگه جون مادرت بگو
دكتر فلاح به بخش زايمان
وا ننه ...... واي خدا مرگم بده..نكنه كار دست خودم دادم.....
بلاخره خونه خراب شدم رفت.....يعني الان تو بخش زايمانم ....
فاااااااااتحه
كار دادم دست خودم ناجور .....مي گم چرا انقدر حالت تهوع داشتم...
چه زود 9 ماه گذشت
واي خدا..يعني من انقدر گيج بودم كه حاليم نشده ....
نكنه جدي جدي خبري بوده و خودم حاليم نبوده ...
هنوز سرم گيج مي رفت ولي از لرزش خبري نبود...
ديگه بدنم زياد سر نبود....
چشم چرخوندم ببينم اينجا كي به كيه ..چي به چيه ..نخودي كيه ....
كه جمالمون به جمالي پرفروغ يه پرستار مامان افتاد....
چه خوب ادم كه مياد بيمارستان اين دوره زمونه.... با ديدن اين حوريا ديگه دلش نمي خواد از بيمارستان دل بكنه ...
چي ميكشن.... اين دكترا با اين حورياي متحرك..
دارم زيادي هذيون مي گم ....
پرستار لبخندي زد....
منم به تبعيتش يه لبخند زدم ....
- ببخشيد من الان زنده ام
پرستار- خدارو شكر شوهرت و پدر شوهرت زود فهميدن اوردنت بيمارستان ...

دختر تو كه ماشااله روي منو و امثال منو تو لاغري بردي ...خوردن اون همه قرص لاغري ديگه براي چي بود..اونم چي 10 تا .....
دختر جون قرصم كه مي گيري نبايد ببيني ..تقلبيه يا نه...
فشارت انقدر امده بود پايين كه دكترام ترسيدن...
بيچاره شوهرت فكر كرد....از دست رفتي ....
يه بلا نسبتي تو اون دهن وامونده ات بچرخون ..حوري جون ....
پرستار- الان مي گم دكتر بياد ....شوهرتم بيرون اتاق منتظره ...
- پس بگو خانوم داشتن خودشونو لاغر مي كردن ......نفهم از قرص تقلبي هم استفاده مي كرده ....يعني هر چي خاك تو گورت كنم ازيتا كمه
دكتر امد تو اتاق ....بعد از كمي معاينه .......
دكتر- تا كجا مي خواي لاغر شي...؟
- ديگه جا نداره.... به اخرش رسيدم دكتر
دكتر- براي همين اين همه قرص خوردي
- يه تجربه بود دكتر ...
ابروهاشو با خنده انداخت بالا
دكتر- تجربه اي كه نزديك بود شوهرتو عذا نشينت كنه
اينا چرا انقدر به مرگ من راضين ...كه خدايي نكرده هم نميارن
چندتا دارو ديگه هم به نسخه ام اضافه كرد
دكتر- دختر جون ادم كه پولدار شد ..فكر نمي كنه هر قرصي كه گرونتره... تاثيرش بهتره و خطري نداره ....تو داروهاي گرونم چيزاي تقلبي هم پيدا ميشه
....
اينم براي من كلاس اخلاق گذاشته ....
مهرداد وارد شد....
مهرداد- حالش چطوره دكتر..
خوبه ...به موقعه معده اشو شستشو داديم ...
مهرداد- علت اين همه داغي چي بود...
دكتر- به خاطر قرصا بوده به خاطر كافئين كه داره ايجاد گرما مي كنه ..قرصام كه تقلبي بود..بيش از حد كافئين داشتن ......بيشتر از اين مراقب خانومتون
باشيد ....شايد دفعه بعد دير بشه

نخير اينا تا منو تو گور نكنن ....ول كن نيستن ...
دكتر به همراه پرستار از اتاق خارج شد...
مهرداد با عصبانيت امد و ...به طرفم خم شد
تو كه نمي وني تو اون كشواي لعنتي چي....براي چي هر چي رو كه گيرت مياد قورتش مي دي
اقا چقدرم پروم تشريف دارن ...رومو به طرف ديگه گرفتم ..
مهرداد- الان اينكارا يعني چي ؟.......به من نگاه كن ...
بيشتر به ديوار بغلم نگاه كردم ...
چونمو گرفت و به طرف خودش چرخوند....
مهرداد- مي دوني پدرم چقدر از اينكارت ناراحت شد..اون كه نمي دونه اون قرصاي تو نبوده ....
با دستم دستشو كه زير چونه ام بود پس زدم ....
مهرداد- حالا اين اخم تخمت براي چيه ؟
پدرش امد تو اتاق ....
همينو كم داشتم چه توضيحي به اين بدم ....
نادر- بهتري دختر ....تو كه ما رو نصف عمر كردي ....
من نمي دونم تو كه نه گوشت اضافي داري..نه بد هيكل.... چرا از اين جور چيزا مصرف مي كني ...
نبايد مي زاشتم دربارم اينطوري فكر كنه
- نه نه....من اصلا نمي دونستم اينا قرصاي لاغريه ... ...
فكر كردم قرص سرما خوردگين ....اصلا حواسم نبود روشو بخونم ....
فريماه تازه سرما خوردگي هم باشه تو نبايد 10 شو باهم مي خوردي
..حالم بدبود..... اصلانفهميدم دارم چيكار مي كنم ..
مهرداد- من مي رم داروهاشو بگيرم ..
نادر- باشه برو ...
-حالا مي تونيم بريم ..
نادر- كجا
- خونه

اره زيادي هم موندي...نزديك دو روزه كه اينجايي
- دو روز ...
نادر با خنده.....چرا من هر وقت مي خوام يه مهموني بگيرم بايد شما دوتا يه كاري براي من درست كنيد ...بگيد مهموني نمي خوايد و خلاص ....
....
من ميرم بيرون به پرستار بگم بياد كمكت كه لباساتو عوض كني ..مهرداد برات لباس اورده ....مهرداد كه امد بر مي گرديم خونه ....
سرمو تكون دادم
به كمك همون حوريه بهشتي لباسامو تنم كردم .....وسايلمو از روي تخت برداشتم كه از اتاق برم بيرون ....مهرداد امد....
من واقعا نمي دونم اين همه رو رو از كجا مياريه كه تمومي هم نداره ....
هنوز زياد به حالت طبيعي بر نگشته بودم ..معده ام درد مي كرد .....
دستمو روي معدم گذاشتم و فشارش دادم....
نادر با تلفن حرف مي زد...
مهرداد به طرفم امد...
خواست وسايلمو از دستم بگيره ..كه با يه حركت از دستش دور كردم و راهمو به طرف نادر پيش گرفتم...
از پشت وسايلو از دستم گرفت .....و قبل از هر گونه مخالفتي ....دستشو گذاشت رو شونه امو منو وارد به حركت كرد....
- ببين من بچه ات نيستم از اين فيگوراي عاشقانه هم اصلا خوشم نمياد....
همونطر كه به نادر نگاه مي كرد فقط خنديد و جوابي نداد....
گوشه كتشو كشيدم ...وايستاد. بهم نگاه كرد...
-پول چي شد؟
مهرداد- بزار خونه برسيم درباره اش حرف مي زنيم ..
- تو خونه كه بابات هست چطور مي خواي دربارش حرف بزني ....جوابمو همين الان بده...
مهرداد- هنوز جور نشده ....
- من فكر مي كنم تو از اولم منو سر كار گذاشتي ...مگه نه
روم نميشد زياد تو چشماش نگاه كنم ...
با اين فكر كه اون پرو و به روي خودش نميارم ..منم خودمو زده بودم به پرويي ولي جرات زياد نگاه كردن بهشو نداشتم
جوابي نداد و با گرفتن بازومو دوباره وادار به حركتم كرد ....

نارد با ديدن ما به خارج از بيمارستان رفت .....به ماشين رسيديم .. سوئيچو به طرف مهرداد گرفت ....
نادر- فريماه رو سوار كن ...من بايد برم پيش خسرو ....
مهرداد درو برام باز كرد ....منم نشستم ....
درو بست و پشتشو به درد تيكه داد ....
صداشونو مي شنيدم...
نادر- اخه چرا نمي گي براي چي اين پولو مي خواي...تو پسرمي ....من بهت اعتماد دادم...
اما چه كنم كه الان تو اين شرايط نمي تونم اون مقدارو برات جور كنم ....
اين مرد تيكه خسرو با زبون بي زبوني مي خواد توي شركتي كه من يكي از سهامدارشم ...بيادو سهام دار بشه ...اگه رو داشت مي گفت من سهامو بهش
بفروشم ....
مهرداد- بابا ديگه بهش فكر نكن خودم يه جو.ر جورش مي كنم
نادر- هنوز نمي خواي بگي براي چي مي خواي ...
مهرداد سكوت كرد ....
نادر نفسشو داد بيرون
من ديكه برم
مهرداد- كجا مي ريد ؟
نادر- پيش خسرو
مهرداد- بابا گفتم نمي خواد ..نصفشو خودم جور كردم .....
نادر در حال خنده ..اسممون پولداره ولي اه در بساط نداريم......
مهرداد امد سوار شد و نادر با ضربه اي كه به شيشه زد از من خداحافظي كرد..و رفت ..
ازش خجالت مي كشيدم و سعي مي كردم اصلا به روي مباركم نيارم كه چي بين منو اون گذشته ...
اونم بدتر از من انگار نه انگار كه من پيششم ...دو كلام حرفم باهام نزد ....فضاي ماشين با موسيقي ملايمي كه مهرداد گذاشته بود شكسته مي شد ...
به خونه كه رسيديم ....مهتاج بدو بدو از پله ها پايين امد ...
حالت خوبه مادر ....منو به بغلش كشيد.
.از دلواپسي مردم دختر ....مي توني خودت بيا بالا ....
سرمو تكون دادم ..هنوز كمي سر گيجه داشتم و معده ام مي سوخت ....

با بي حالي وارد سالن شدم ...مهردادم پشت سرم ....
مي توني بري بالا...
- الان مي خوام يكم بشينم اينجا...
مهرداد- بايد بري كمي استراحت كني ...
- مي رم ...ولي يكم بشينم ...بعد مي رم...
پس من برم تو دفترم بايد يه جا زنگ بزنم
سرمو تكون دادم...شل وول رفتم و رو يكي از راحتيا ولو شدم ....سرم يكم گيج مي رفت ..حالم خيلي بهتر از اون موقعه بود... مهتاج اسپند اورد و بالاي سرم
چرخوند..
مهتاج - قربونت برم چشمت زدن ....هميشه مي گم بابا براي اين دختر صدقه بزاريد
با چشاي سنگين فقط يه لبخند زدم ....بوي اسپند سر گيجمو تشديدتر مي كرد...ولي دلمم نمي يومد زن بيچاره رو ناراحت كنم ....
دستمو به سرم تكيه داده بودم و رفت و امداي مهتاج نگاه مي كردم ..گاه گداري هم به در اتاق مهرداد...
باز فكر كردم حالت تهوع دارم...
- برم بالا يه دوش بگيرم بعدشم بخوام...شايد بهتر شدم ....
بازومو خيلي درد مي كرد كمي استين مانتومو كشيدم بالا ..
.فكر كنم موش ازمايشگاهي كم اورده بودن كه تمام سوزاناشونو تو من فرو كردن ...
استينمو دادم پايين بلند شدم ....دلم ضعف مي رفت ..دلم مي خواست چيزي بخورم كه ته دلمو بگيره ....ولي در عين حال قدرت بلعيدن يه لقمه كوچيكو رو
هم نداشتم ....به طرف پله ها رفتم ...سرمو كج كردم و به پله ها نگاه كردم ...
- چرا اينا اين وسط يه اسانسور نذاشتن ...من اسخاتي الان چطور بايد برم بالا ...
برو فري اولين قدم با تو.... بقيه اش با اوستا كريم ..از تو حركت از اوستا كريمت ...حمايت ...
قربونت برم خدا اگه اين كار تموم بشه قول مي دم ..به هر چي پيرزن و پيرمرد بيچاره كمك كنم ...حتي شده خودم كولشون مي كنم ...
پامو روي اولين پله گذاشتم ..دستم روي نرده ...واقعا تصور اينكه اين همه پله رو بايد برم بالا ..منو به مرز جنون مي رسوند ..دلم مي خواست يه پتو بهم مي
دادن تا همونجا رو پله ها بخوابم....
نه دختر عزت و شان خانواده حشمتو زير سوال نبر ...تازه 4 تا پله رو رد كرده بودم ...
- من كه انقدر ضعيف نبودم ..چم شده ...
ديگه نتونستم و چرخيدم و روي پله پنجم نشستم ...و منتظر امداد غيبي شدم ...

نخير در اين برهوتي بي كسي كسي به ياد من نيست ....
سرمو تكيه دادم به نرده ها ...چشام سنگين شده بود ...درد داشتم ولي با خوابيدن انگار ارومتر مي شد
مهرداد- چرا اينجا نشستي
چشمامو باز كردم ..مهرداد بود كه رو به روم قد علم كرده بود...
اين چرا روز به روز خوشگلتر مي شه ....
چشمامو چند بار بستمو باز كردم ...و باز بستمو و به نرده ها تكيه دادم...
مهردادبا صداي ارومي ....از دست تو ...
كنارم امد ...شونه هامو تكيه داد به دستشو با دست ديگه اش زير پاهامو گرفت و منو بغل كرد ....
مهرداد- بهت مي گم برو بخواب مي گي نه حالم خوبه ...
نزديك دو روزه كه چيزي نخوردي .. معده اتم شستشو دادن ..تازه فشارت برگشته سرجاش ...
چرا انقدر سر تق بازي در مياري ...
دوست داشتم بخوابم ...حوصله جواب دادن نداشتم ...وسط پله ها وايستاد و صدام كرد
مهرداد- فريماه
(اي خدا مي خواي منو ببري ببر ...چرا انقدر منت مي زاري... فهميدم داري از خودت مايه مي زاري ..)
چشمامو باز كردم ....
داشت مي خنديد...
پسره ديونه وايستاده كه بهم بخنده ...
مهرداد- حالت خوبه ؟
حال جواب دادن نداشتم
باز با خنده تو بغلش منو كمي تكون داد
مهرداد- خوبي ؟
بي جون
- .اره اره خوبم ...راضي شدي ...
چشمامو باز كردم ...
لبخندش بيشتر شد...

نه اين امروز ديونه شده ...
منو محكمتر تو بغلش گرفت و برد تو اتاق ..
اروم رو تخت گذاشت ....خنده دار بود ....من.... فريماه 19 ساله ....شده بودم عروسك يه اقا 27 ساله
كفشامو اروم از پاهام در اورد ...
دوست داشتم هميشه موقعه خواب به پهلو بخوابم ...به محض در اوردن لنگ كفش بعديم ..به پهلو شدم ...ملافه رو روم كشيد ...
شالو از سر م در اورد ...
مهرداد- نمي خواي مانتوتو در بياري ...
سرمو بيشتر توي بالشت فرو بردم و جوابي ندادم ...
كنارم لبه تخت نشست ...
هي احساس مي كردم الانه كه بالا بيارم ...براي همين از اين حس گاهي سرفه مي كردم ...
...چشمام كم كم بسته شد و بدون توجه به حضور مهرداد خوابيدم ...
چشمامو باز كردم ...حالم خيلي بهتر شده بود ....
كمي ضعف داشتم كه اونم براي گشنگي بود ...تو جام چرخيدم و به ساعت نگاه كردم ....
از موقعي كه خوابيده بودم تا الان خيلي گذشته بود... ...
كمي سردم شد ..ملافه رو بيشتر كشيدم رو خودم ...ديگه خوابم نمي يومد ....
- برم پايين يه چيزي بخورم ...كه اين بد مصب بد صداش راه افتاده
ملافه رو كنار زدم ..رفتم و يه ابي به صورتم زدم ..حوله رو برداشتم و در حال خشك كردن از دستشويي امدم بيرون
دستمو به گردنم كشيدم...و كمي تكونش دادم كه از حالت خشك بودن در بياد ...
چندبارم موقعه كج و راست كردن گردنم صدا داد ...
به اينه قدي رسيدم از كنارش رد شدم...
كه مخم جرقه زد ..دو قدم راه رفته رو برگشتم ..و به اينه خيره شدم
- من موقعه خواب كه مانتو تنم بود ....
ياداوري كردم ...
- تو بيمارستان با حوري خوشگله اول به تاب ..بعدم مانتو.. بعدم اينجا.. بعدم لالا ...
به تاب بندي قرمزم نگاه كردم ...

يعني كي مانتو رو از تنم در اورده ...؟
اخرين بار كي منو ديده؟
نه
اره خاك تو گورت
از خجالت دستامو گذاشتم جلوي چشمام و با ياداوري تمام صحنه هاي دو روز قبلي اب شدم ...
حالا خوبه انقدر اب شدم كه هنوز سر جام سرو مور گنده وايستادم
لباسمو زودي عوض كردم .... كه تا دوباره به اقا عرض اندام مجدد نكنم ....
.نمي دونم جايي مونده كه اين بي خاصيت ديده نباشه
يه شلوار دمپا گشاد كرم رنگ ...به همراه يه پيرهن كه يقه شلي داشت پوشيدم ..موهامو شونه زدم ...
هنوز رنگ صورتم زرد بود.....
اروم دستمو تكيه دادم به نرده ها و گاماس گاماس از پله ها امدم پايين ....
قبل از ورود به سالن ...
نادر- بايد برم فردا بگم .....پيشنهادشو قبول مي كنم ....
مهرداد- نه بابا من نمي خوام
نادر- بس كن پسر .....اين سرمايه رو رو براي همين كارا گذاشتم ....من كه جز تو كس ديگه اي رو ندارم..بعد از مردنمم كه اينا بهت مي رسه ...چه حالا چه
اون موقعه
بعد با لبخند و شوخي
نادر- فقط بابايي من بد بخت بيچاره شدم... منو نبري كهريزك ..قول مي دم پوشك بچه هاتو خودم عوض كنم ..زنتم دست به سياه سفيد نزنه ...
دوتاشون خنديدن
نادر- هنوز خوابه
مهرداد- بله ...نمي تونست سر پا وايسته ....
نادر- از دست اين دختر .......
قبل از امدن همش فكر مي كردم... از اين بد عنقا ست كه به خون پدر شوهر تشنه است
مهرداد- مگه قرار بود دراكولا ببيني بابا...
نه جدي مي گم همون دوبار كه از پشت تلفن صدا و برخوردشو شنيديم ....فكر كردم ازم بي زاره ...اما هر چي دقت مي كنم مي بينم صداش پشت تلفن خيلي فرق مي كرد...
مهرداد- بابا بعضيا صداشون پشت تلفن عوض ميشه ....زياد سخت مي گيريد
نادر شونه اشو انداخت بالا...
چي بگم ...وقتي تو مي گي حتما همينه....ديگه ...
وقتي مي ديدم تو اين چند روز كمترين چيزي رو از من دريغ نكردن .... و با من مثل يكي از اعضاي خانوادشون رفتار مي كنن.... از خودم بدم مي امد.....
دستمو روي گوي بزرگ و با نمكي كه انتهاي نرده ها وصل بود گذاشته بود ...بهش دست كشيدم ....تصوير خودمو توش مي ديدم ....دماغي گنده و گونه
هاي تو رفته ....به قيافم پوزخند زدم
-نه فري ادامه بازي...ديگه در توان تو نيست ....
پس بچه ها ....؟
بلاخره كه بايد اين مخ نخوديتو راه بندازي....اوستا كريمم كه همه جوره باهات پاست....
به سقف خيره شدم ......
يه لبخند و مطمئن از كاري كه مي خوام بكنم به طرف سالن رفتم...
نادر- به به بين كي امده...عروس چه وقته بيدار شدنه ...؟
- سلام
نادر- سلام به روي ماه نيمه شستت...
دستشو به طرفم دراز كرد...
اين مرد از مهربوني پدري چيزي كم نداشت ...
بي نهايت دوسش داشتم ...رفتم و بغلش نشستم دستشو رو شونه ام گذاشت ...
نادر- چطور ي؟
-خوبم خيلي خوبم ....ممنون
نادر- دوتايمونو تا مرز سكته ناقص بردوي و برگردوندي ...
به مهرداد كه با لبخند بهم نگاه مي كرد نگاه كردم ....
خجالت كشيدم و سرمو انداختم پايين ...
مهتاج با يه سيني كه توش كيك و قهوه بود امد...
مهتاج- مادر رنگ و روت بهتر ه شده ....ديگه درد نداري ....؟

- نه ممنون ....
جلوم يه فنجون قهوه وتيكه كيك گذاشت
دلم ضعف ميرفت ... يه تيكه كوچيك از كيكو برداشتم ...و يه گاز كوچيك بهش زدم ..بايد ته بندي مي كردم ..كه براي كاري كه مي خواستم بكنم انرژي
داشته باشم ...
دوتاشون به من نگاه مي كردن ...
-شما نمي خوريد ...؟
نادر- يه گاز ديگه بزن ....
به نادر نگاه كردم
نادر- مي گم يه گاز ديگه بزن ..
با ترديد به گاز ديگه زدم .....و اروم فكمو تكون دادم
نادر- يه دونه ديگه ....
به دوتاشون نگاه كردم ....
-مي خوايد چه بلايي سرم بياريد ....؟
نادر خنديد ..هيچي دختر ..مي خوام مطمئن بشم.... همشو تا اخر مي خوري ...
از ترس اينكه زياد سر به سرم نزار تيكه اخرو يه جا كردم تو دهنم .....
نادر- اي بابا اين كه دست منو خوند ...
مهتاج - اقا تلفن با شما كار دارد..
نادر- ببخشيد بچه ها الان ميام ....
نادر بلند شد كه بره تلفنو جواب بده ...
مهرداد- پول فردا اماده است ...
-ديگه نيازي بهش نيست ...
مهرداد چشاش متعجب زده شد
چي ؟
-ديگه به پول نيازي ندارم
مهرداد- خواهرات ؟

-اونا جاشون خوبه
مهرداد- فريماه؟
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم .... لبخند زدم
-گفتم كه ديگه نيازي نيست ..همه چي حله ....به پدرت بگو نيازي به فراهم كردن پول نيست ....
مهرداد كه هنوز حرفامو باور نكرده بود ..خيره بهم نگاه مي كرد ....
-من گشنمه ...شام اماده نيست ....؟
چرا نمي ري به پدرت بگي بي خودي به كسي رو نندازه ..چون اگه جورش كنه ديگه به كار من نمياد ....
نادر برگشت ....پيش ما
نادر- خوشحال باش كه فردا جوره پسر
به مهرداد نگاه كردم و سرمو تكون دادم ....
مهرداد بلند شد...منو نادر بهش نگاه كرديم
مهرداد- فريماه مي توني دو دقيقه بياي تو اتاقم
-تو بگو يه ثانيه عمرا ...الان مي خوام پيش بابا باشم ...
مهرداد- كارت دارم
ابروهامو انداختم بالا
- نچ
نادر- چيكار به دخترم داري برو به كار خودت برس
مهرداد ناراحت شد و رفت تو اتاقش ...
نادر- باز اين چش شد....
با خنده به طرف نادر برگشتم ...بي خيال بابا....به قول خودتون خودتو خودمو بچسب كه ديگه لنگمون پيدا نميشه ...
بينيمو كشيد و با خنده
نادر- شيطون...
مي خواستم از اخرين شب بودن تو اون خونه لذت ببرم........
مهتاج مشغول چيدن ميز شام بود
-مهتاج جون ...دستيار نيازي نداري ....

نه عزيزم... خودم مي چينم
از جام بلند شدم
- با اجازه جناب حشمت بزرگ ....
و جلوش با ادا خم شدم ...
نادر- موفق باشي شواليه...قابلمه هاي سياه ...
- با حالت اعتراض ... بابا شما هم هرچي مثال بي سر و ته ها رو به من نسبت بده ...خنديمو و خنديد....
با ذهني درگير براي عملي كردن نقشه ام به كمك مهتاج ميزو چيديم....
به طرف نادر رفتم
-افتخار مي ديد؟...
نادر با لبخند روزنامه رو كنار گذاشت و به طرف ميز امد ...سريع يكي از صندلي ها رو كشيدم عقب ..
نادر- واي داري شرمنده ام مي كني ....
- براي شما هر كاري هم كه كنم كمه ...
.....من برم بي اين پسر بي خاصيتتون بگم شرفياب بشن...
به طرف اتاق مهرداد رفتم و به در ضربه زدم و درو اروم باز كردم ...
ياد اولين روي كه امدم اينجا افتادم...خندم گرفت ....چقدر اذيتش كردم ...
پشت ميزش نبود ...سر چرخوندم ديدم روي يكي از مبلا دراز كشيده و دستشو گذاشته رو سرش ....
-جا بهتر از اينجا براي خوابيدن نبود...
بهم نگاه كرد....
مهرداد- قضيه پولا چيه ....؟
-گفتم كه ديگه نمي خواد... همه چي حل شد...
مهرداد- چطور ؟مي خواي باور كنم ....تو كه تا امروز درباره پولا ازم مي پرسيدي ...
-اقاجان مي گم نميييييييييييييي خواد...
حالا هم پاشو بيا بين چي پخته مهتاج
برگشتم كه برم.... مچ دستمو گرفت ....
مهرداد- چي شده فريماه ..نمي خواي به من بگي

- بيا پدرت منتظره ...
خواستم دستم از دستش بكشم بيرون ... كه محكمتر فشار داد و باعث شد به طرفش پرت بشم ...نيم تنم روش افتاد ....
بهم خيره شد....
خواستم بلند بشم با دستش نذاشت
با كلافگي
- بذار بلند بشم ...
به چشام نگاه كرد ....
مهرداد- چرا يهو نظرت عوض شد؟ ..مگه تو تا اخر هفته بهم وقت نداده بودي كه پولو برات جور كنم ..پس چي شد ؟چرا يه چيز ديگه مي گي ؟
- مهرداد مي گم ديگه نمي خوام.... نمي خوام ...
حالام بذار پاشم... دارم اذيت مي شم ..خواهش مي كنم ....
دوباره نذاشت و فشار دستشو دو مچم زياد كرد
ضربان قلبم بالا رفت ....
مهرداد- فريماه
بهش با عجز و ناراحتي نگاه كردم
مهرداد- من بايد به چيزي رو بهت بگم ....نمي دونم....نمي دونم چطور بگم ....
مي خواستم بگم ....تمام حرفايي كه تا بحال بهت گفتم .....هيچ كدوم از ته دل نبود ..باور كن ....
مهرداد- من ...من ....
نمي خواستم ادامه بده ..چون من زودتر از اون چيزي كه فكرشو مي كردم مي تونستم خودمو لو بدم ..چشمامو بستم و با قدرت ازش جدا شدم ...
سريع تو جاش نشست ....
به طرف در رفتم ..
مهرداد- فريماه ....
خودشو بهم رسوند و نذاشت درو باز كنم ....منو به در تيكه داد و دوتا دستشو حايلم كرد ...
مهرداد- ازيتا فقط يه اتفاق ناخوشايند تو زندگيم بود ...
من هيچ وقت دوسش نداشتم .......اگرم نگرانشم فقط بخاطر.. اينكه خانواده اش به من سرپردنش....
كسي كه فقط به خاطر يه اقامت دائم براي زندگي تو خارج بخواد همسر من بشه من نمي تونم بپذيرمش ..مي فهمي ...

اشكم داشت در ميومد ..
-اينارو براي چي به من بگي برو به خودش بگو
برگشتم كه درو باز كنم كه دوباره منو به طرف خودش برگردوند...
مهرداد- تو بايد بدوني ....
-اخه من چيكارم كه بدونم ...بذار برم...
مهرداد- فريماه ....قبل از اينكه تو بياي تمام كارمو كرده بودم كه براي هميشه برم پيش پدرم .....ازيتا هم براي همين بهم نزديك شد.....
براي من مهم نبود زنم كي باشه ...چون بهم ريخته تر از اوني بودم كه بخوام به عشق و زندگي وزن فكر كنم ...
فريماه ......ازيتا هيچ وقت انتخاب من نبوده .........
تكونم داد
مهرداد- مي فهمي
-مهرداد نمي خوام چيزي بشنوم
و محكم هلش دادم و از اتاق امدم بيرون
با بغض سنگيني از اتاق خارج شدم
رفتم و پيش نادر نشستم ....
نادر- باز بهت چي گفت ....؟
با لبخندي ظاهري
- اين پسرتون هميشه براي حال گيري يه چيزي داره
كاش مادرش بود ازش مي پرسيدم.... موقعه اين مهرداد چي خورده كه اين اخلاقش انقدر ماهه
خنديد
نادر- فريماه ...مهرداد خوبه... فقط زياد تو كاراش احساس به خرج نمي ده
مهرداد ....با ناراحتي امد ...رو به روي من و نادر نشست.......سنگيني نگاهشو احساس مي كردم و لي سعي مي كردم بهش نگاه نكنم
با صداي نادر به خودم امدم
نادر- واي فريماه داره برامون خط و نشون مي كشه كه چرا تو امدي پيش من نشستي
من تسليمم پسر ...من هيچكارم ....
- بابا خودتون نگفتيد بيام پيشتون.... كه حرصشو در بياريم

نادر- تو چرا مثل اجنبي ها هستي دختر ....تمام كاسه كوزمنو شكستي كه ....
هر شوخي و حرفي رو كه مي كرديمو مي زديم ...مهرداد نمي خنديد....
منم مخم قاط داشت............. كه از اين اخمو خوشم امده بود ...
اخرشب ...نادر به طرف اتاقش رفت ....اخرين دقايق بود ....دلم اينجا بود و لي بايد مي رفتم .....بودنم اينجا ديگه معني نداشت..... نمي تونستم بمونم ....
مهرداد كه بعد از دو سه قاشق غذا دوباره به اتاق كارش رفت ...
به طبقه بالا رفتم.... از كنار اتاق نادر رد شدم.....دلم مي خواست يه بار ديگه ببينمش ....
حتما وقتي بفهمه من كيه ام ...ديگه تفشم به طرفم نندازه
دستمو بلند كردم و دو بار در اتاقشو زدم
بفرمايد
درو اروم باز كردم ....نادر رو تختش نشسته بود و در حالي كه پاهاشو دراز بود كتاب مي خوند
نادر- واي ماه امشب از كدوم طرف دميده... كه عروسمون افتخار داده و كلبه اين حقيرو.....يه جا منور كرده ..
زود پاهاشو جمع كرد ....
با اين حركتش يعني بيا اينجا بشين ...
- هنوز نخوابيديد؟
نه تا بخوام يه دو ساعتي طول مي كشه ..زياد مثل شما جونا خوش خواب نيستم ...
رفتم كناش نشستم ....
لبخند زد....چيزي شده ؟....كاري داشتي ؟
سرمو تكون دادم
- نه امدم ببينمتون ...چي مي خونيد...؟
يه كتاب به زبان اصلي.... از نوشته هاي اين نويسنده خوشم مياد ....موقعه امدن با خودم اوردمش.... هنوز وقت نكرده بودم بخونمش ....
كتابو به طرفم گرفت ...مي خواي بخونيش؟
تو دلم - بخوامم ..از زبون فرنگي چيزي حاليم نميشه ...
براي همين حرفو عوض كردم ....
-شما تا كي اينجا هستيد....؟
قبل از امدن مي خواستم فقط براي دو سه ماهي بيام ..ولي نظرم داره كم كم عوض مي شه ....بتونم ديگه مي خوام برگردم ...از تنهايي اونجا خسته شدم ...

-پس براي چي اونجا رفتيد...؟
نادر- گاهي ادم نياز به جابه جايي داره ...
ولي هر جايم كه بري اخرش ....به جايي مي رسي كه ازش امدي ...
بلند شدم ....
به بلند شدنم نگاه كرد.
نادر-.مي ري؟
- مي دونيد هميشه تو زندگيم حسرت چي رو خوردم ...
سرشو تكون دادم ...
- هيچ وقت پدرمو درستو حسابي نديدم ....يادم نمياد حتي بيشتر از 10 دقيقه هم باهام حرف زده باشيم ....
مي دونم دوسم داشت .....از كارايي كه برام مي كرد مي فهميدم ...خيلي چيزام بهم ياد داد..ولي خدا بيامرز ....با اون چيزايي كه يادم داد... باهاشون به هيچ
كس نمي تونم كمك كنم ....
با لبخند بهم نگاه كرد..مي فهميدم منظور حرفامو اصلا نمي فهمه ...
من داشتم درباره پدرم مي گفتم ..پدري كه جز كيف قاپي و باز كردن انواع قفلا... چيز ديگه اي رو بهم ياد نداده بود
-..هيچ وقت بهش نگفتم دوسش دارم...اونم هيچ وقت بهم نگفت ..
نادر .بلند شد و كنارم وايستاد ....
فريماه منم جاي پدرت ...من قبل از اينكه بيام و ببينمت فكر نمي كردم چنين دختري باشي ....
همش فكر مي كردم از اون دختراي فيس و افاده اي اخمويي ...
خنديدم ...
نادر- مي خندي قشنگتر مي شي
سرمو انداختم پايين ...
نادر- اگه منو به عنوان پدرت قبول داري بايد بگم ...تو رو خيلي بيشتر از مهرداد دوست دارم ....اشك تو چشمام حلقه زد ...
چشمامو مي ديد ..نمي تونستم اشكامو ازش مخفي كنم
روي انگشاي پاي بلند شدم و خودمو به صورتش رسوندم ...با چهره به اشك نشسته ......همراه با يه لبخند گونه اشو بوسيدم
- .دوستون دارم ...
و قبل از حرفي از اتاقش امدم بيرون ...

حس خوبي داشتم .....وارد اتاق شدم ...
بايد كارمو شروع مي كردم ...
حلقه رو از دستم و گردنبند از گردنم در اوردم .....بردم و روي يكي از عسليا گذاشتم كه يه گوشي ديدم ...
برش داشتم ...بهش نگاه كردم ...
بازش كردم ببينم تو ش سيم كارت هست يا نه ...
بابا دس مريزا به بي خاصيت خودم ...
سيم كارت خودم بود ...
سريع شماره جمشيد و گرفتم ...رفتم تو دستشويي كه كسي صدامو نشنوه ...
جمشيد- تو روز و شب نداري؟.... چه وقته زنگ زدنه....
-جمشيد ...الان بچه ها پيش كي هستند ؟
جمشيد- ما رو از خواب پروندي كه همينو بپرسي ؟
-مهمه جمشيد ......
جمشيد- چه مي دونم... همونجايي كه قبلا گذاشتي
-يعني چي ؟بلاخره كجان ...؟
جمشيد- فري پولا چي شد ..تا پولا رو نياري جاي بچه ها رو بهت نمي گم
-جمشيد مي خواي دوتايي يه عالمه پول گيرمون بياد
جمشيد- مگه قرار نبود بياد؟
-چرا ولي اين جداي از اون پوله...
صداش از خواب الودگي در امد
جمشيد- چطور
-فقط بايد به حرف من گوش كني
- من اينا را تا جايي كه تونستم سر كيسه كردم ...به جاي 2تا ازشون 3 تا گرفتم ...
حالا مي تونيم بين خودمون تقسيم كنيم ...
جمشيد- چرا اينو به من مي گي
- خوب خره براي اينكه بخوام نخوام برادر الدنگ خودم هستي.... كي بهتر از تو ...خوني تر از تو ...

من كارم اينجا تموم شده ...ادرستو بده مي خوام بيام پيشت تا باهم پولا رو تقسيم كنيم ...
جمشيد- دختره چي ؟
كار اونم تموم مي كنيم ...
مي دونستم كشته و مرده پوله .....
- حالا ادرسو مي دي ...؟
جمشيد- كي مياي؟
- هر وقت ادرسو بدي..... من.تا يه ساعت ديگه خودمو اونجا مي رسونم ..
جمشيد- .باشه پس بيا به اين ادرس (......- )
-بچه ها ؟.....جمشيد بچه ها كجان؟
جمشيد- رضا فقط مي خواست بترسونتت ...هنوز پيش اقدسن ..
نفس راحتي كشيدم ..
-به رضا از اين موضوع چيزي نگو ...اگه بفهمه يه ذره از اين پولم به من و تو نمي رسه.........فهميدي ؟
جمشيد- اره زود بيا ...
گوشي رو گذاشتم ...مشكلم اين بود كه اقدس تو خونه اش تلفن نداره ...خواستم از در بيام بيرون كه صدايي شنيدم .........سريع درو باز كردم ....ولي كسي
تو اتاق نبود ....
-خيالاتي شدما ...
ديگه نيازي به پوشيدن لباس پسرونه نداشتم ...يه شلوار جين و با يه مانتوي كرم رنگ به همراه يه شال ابي سرم كردم ... كوله امو هم برداشتم
...اسلحه رو گذاشتم پشت كمرم ...
چاقو رو هم دور مچ پام با پارچه بستم ....
ديدن مجدد مهرداد باز هوايم مي كرد..پس بايدبدون ديدن مهرداد از خونه مي رفتم ...
مي دونستم اگر از اتاق برم بيرون متوجه مي شن ..چون دوتاشون دير مي خوابيدن ...
از پنجره اتاق به بيرون نگاه كردم ..زياد ارتفاع نداشت ...
پامو گذاشتم رو قاب پنجره ..كنار پنجره يه درخت بود ...خداروشكر تزئين ساختمون طوري بود كه بين سنگا فاصله بود و جاي پا براي من بود ...
با كمك درخت و جاي پا سعي كردم خودمو به پايين برسونم ....
بين راه ..شاخه درخت به دستم گير كرد ...تا بيام از دست شاخه راحت بشم ...شاخه رو دستم خش ايجاد كرد...

اخ............لعنت به تو ...
بلاخره با هزار مكافات .... خودمو به پايين رسوندم ...
خودمو از بين گلدونا و بوته ها رد كردم كه كسي منو نبينه ....بايد اول مي رفتم خونه اقدس ...به سر كوچه رسيدم ...از اژانس يه ماشين گرفتم
بعد از گذشت يك ساعت جلوي در خونه اقدس بودم
ساعتو نگاه كردم 1 بود ...
- اقا صبر كن الان ميام ...
راننده- چشم خانوم..
زنگ خونشون زدم ...
اقدس- بله ....
با شنيدن صداش خدا رو شكر كردم كه مصي نيست ....
اقدس با چشماي خابالود درو باز كرد...
تا منو ديد چشاش باز شد و سرتا پامو چند بار نگاه كرد
اقدس- تويي فري؟...چه سر و وضعي بهم زدي ...كجا بودي دختر؟ ..
-.بچه ها پيشتن؟
اقدس- اره ..خوابن ...
- اقدس برام بايد يه كاري كني ....خواهش مي كنم
اقدس- بگو هر كاري كه بگي انجام مي دم ...
مي خوام همين الان با اين ماشين بچه هارو برداري ببري به ادرسي كه مي گم ....به مصي هم چيزي نگو ..اصلا هست؟
اقدس- نه بابا گندش بزنم باز رفته خونه هوشنگ مشنگ .... مست كنه
خودتم تا من بيام همونجا مي موني
اقدس- كجا؟
- اقدس بايد بري... جون خودتو و بچه ها...... اگه اينجا بموني در خطر ميفته
اقدس- چي شده فري؟.... داري منو مي ترسوني ..
- نترس اگه الان بري اونجا هيچي نميشه ...
بچه ها رو بر ميداري و مي ري ...به صاحب خونه مي گي..... تو از طرف من ....يعني فريماه امدي ..

بگو فري خواسته.....اقدس فردا وقتي بهت زنگ زدم بچه ها رو بر مي داري و مياري جايي كه من ميگم ......هيچ چيز زياد ديگه اي هم بهشون نمي گي...
فهميدي ..؟
اقدس- اصلا تو رو مي شناسه ؟
-اره......فقط بگو اين دوتا خواهراي منن...
از جبيم پول در اوردم ..
-فقط معطل نكن ....كوچكترين درنكي كار دستمو ن مي ده
سرشون تكون داد..
- راستي هنوز چيزي ازقرصاي بي بي تو خونه مونده
اقدس- كدومشون؟
-همونايي كه فيلو درسته از پا در مياره
اقدس- اره
فصل هفتم
-قربونت بپر برام بيار ...داره دير مي شه
اقدس- چقدر مي خواي ..؟
-كل قوطي رو برام بيار ...
اقدس اورد..
-تا 10 دقيقه مي خوام از اينجا رفته باشي
اقدس- باشه ....
به راننده پول دادم و ازش خواستم بچه ها و اقدسو ببره خونه مهرداد....
بند كيفو از گردنم رد كردم ....ادرسي رو كه جمشيد داده بود از محله ما زياد دور نبود ....
قبل از رفتن از عباس كبابي كه به خاطر مهموناي لاتش تا دير وقت تا دم دماي صبح مغازش باز بود چند سيخ كباب و گوجه گرفتم ....
و به طرف ادرس راه افتادم ...
سر خيابون رسيدم ....
براي يه ماشين در بوداغون كه از دور ميومد دست تكون دادم

تا برسم ده دقيقه تو راه بودم....
قبل از رسيدن كمي جلوتر پياده شدم ...
به گاوداريا و باغاي دربو داغون اطرف نگاه كردم ....كمي ترسيده بودم ....
به گاوداري كه جمشيد ادرس داده بود رسيدم ..با سنگ رو در ضربه زدم ...
صدايي نيومد ....... دوبار چند بار محكمتر با سنگ رو در كوبيدم
جمشيد- چته امدم ..چه خبرته ...
جمشيد درو باز كرد...
مثل لاتاي چاله ميدون سرتا پامو برانداز كرد
جمشيد- نه بابا واقعا وضعت خوب شده...
با دست به تنش زدم و هولش دادم كنار و داخل شدم ...
- به رضا كه چيزي نگفتي؟
جمشيد- نه ...اين چي ..؟
- برات شام گرفتم
جمشيد- شام الان؟
- تو كه كاهدونت سير موندي نداره.... نمي خواي بريزمش تو سطل اشغال
جمشيد- نه بابا مي خورمش ..دستشو دراز كرد..
-اينطوري ؟.....منم گشنمه بذار برم تو بشقاب بيارم ...
جمشيد- باشه ..
- دختره كجاست ...
از كنار يه اتاقك رد شديم و از پنجره دود گرفته نشونم داد...
جمشيد- اينجاس
ازيتا دست و دهن بسته به خواب رفته بود..
- چرا دهنشو بستي
جمشيد- بابا خيلي داد مي زد ..خفم كرده بود .
-.برو بشين من الان ميارم ...

جمشيد روي تخت داخل اتاق دراز كشيده بود ..سريع قرصا رو در اوردم ... پودرشون كردم و روي كبابا و گوجه ها ...كمي هم توي دوغ ريختم ...چون مي
دونستم جمشيد وقتي بزنه تو دنده خريت هيچي حاليش نميشه و زورش ا ز هر چي خرسه بيشتر مي شه ...
كبابارو بردم جلوش گذاشتم ...
جمشيد- نمي خواي پولا رو بهم نشون بدي
...
يه دسته پولو كه قبل از امدن تو خونه درست كرده بودم و زير و روش تراول 50 گذاشته بودم از كيف در اوردم و از دور نشونش دادم ...
خواست بلند بشه و بياد و از دستم بگيره
دسته پولو زودي گذاشتم تو كوله
- اول شكم بعد تقسيم قناعم
جمشيد- ايول خواهر خودمي ...
و با ولع شروع كرد به خوردن
جمشيد- تو نمي خوري؟
-چرا ...مي خوردم ...اول برم دستامو بشورم بيام ...
كمي نشستم تا مطمئن بشم نصفشو مي خوره ..
-اين دختره غذا خورده؟
جمشيد- اره
-بهش سر زدي
جمشيد- نه
-كليدو بده برم بهش يه سري بزنم.... نمرده باشه
جمشيد- تو كه مي خواستي كارشو تموم كني.... چه فرقي داره زنده باشه يا نه
- حالا ايرادي داره؟
كليدو از جيب پشتي شلوراش در اورد و به طرفم پرت كرد ...از جام بلند شدم و سعي كردم اروم باشم ....اول رفتم تو اشپزخونه ...كه بينم داره مي خوره با
نه
دوغو برداشت و سر كشيد ...
نفسمو دادم بيرون ....

به طرف در اتاقك رفتم كليد و اندختم تو در.... برگشتم تا جمشيدو ببينم كه ديدم نيست ........ترسيدم ...
اروم به اتاق نزديك شدم..ديدم سر كيفم وايستاده و داره به اسكناس كه بينشون كاغذه نگاه مي كنه..
كلكمو خونده بود ...چوب كنار در و برداشتم ...
برگشت به طرفم
جمشيد- اي بيشرف ..دورغگوي افريته ..
به طرفم حمله كرد... چوبو بلند كردم و قبل از اينكه بتونه دستش به من برسه محكم كوبيدم تو فرق سرش ....
با چشماي باز بهم خيره شد..چوب هنوز تو دستم بود ...
كه تلو تلو خورد و افتاد رو زمين ..
-اه لعنتي چرا دارو ها اثر نكرد...
بدو به طرف اتاقك رفتم ...درو باز كردم ...
به ازيتا رسيدم ...
شروع كردم به باز كردن دست و پاش..... چشماشو باز كرد...
ترسيده بود
-هيس ساكت باش ..امدم نجاتت بدم
پارچه رو از دهنش در اوردم ...
ازيتا- كثافتاي بي شرف ....سريع دستمو روي دهنش گرفتم
- بهتره خفه شي....من امدم نجاتت بدم ...پس صدات در نياد كه بتونيم راحت از اينجا در بريم ..بازوشو گرفت و حركتش دادم ...
خودم جلوتر مي رفتم و بازوشو گرفته بودم و اونم دنبالم
ازيتا- تو كي هستي؟
- من از طرف مهرداد امدم
ازيتا- از اولم مي دونستم كار خودش بوده........حالا اين بازيا چيه ...؟....اصلا من با تو نميام ...تو هم يكي مثل اون عوضي
برگشتم و محكم كوبيدم تو دهنش
-اولا عوضي خودتت..دوما اون خر بگو به خاطر خانوم روز و شب نداره ...
يه بار ديگم صدات در بياد بدتر مي خوري ...
پس اون زيپو بكشو صداتو خفه كن...

با نارحتي دستش رو دهنش گرفت و دنبال من راه افتاد ...
به جمشيد كه پخش زمين شده بود نگاه كردم ....دست ازيتا رو محكم تو دست گرفتم ...بايد كيفمو برمي داشتم
يهو صداي قفل در امد .... ترسيدم .... خودمو ازيتا رو به ديوار تكيه دادم
در داشت باز مي شد
عين سگ ترسيده بودم ..
-يعني كيه؟ ...باور م نمي شد رضا و نوچه هاش ..
- صدات در نياد ..اگه بفهمن اينجاييم ... كلك دوتامون كنده است.. ..
سرشو تكون داد..
از بغل ديوار اروم اروم حركتش دادم به طرف انباري ..
اي بر اين برادر بد ذاتم لعنت ....بايد مي فهميدم جمشيد اصلا روده نداره كه حالا بخواد راستم باشه ....قبل از امدنم به رضا خبر داده بود .....
....با ازيتا وارد انباري شديم .....خودمون بين جعبه ها پنهون كرديم ....چاقو رو از مچ پام باز كردم ....چند بار نفسمو دادم تو و بيرون ...
ازيتا كه از ترس صداش در نمي يومد ...
برگشتم طرفش ..
-نترس من اينجام ..فقط نمي خوام صدايي ازت در بياد ...
باهام همكاري كن كه صحيح وسالم تو رو برسونم به دست مهرداد..باشه
ازيتا- پس چرا خودش نيومد؟
-نتونست ...براي همين از من خواست..انقدرم از من سوال نپرس ...
دمق بود..... ولي به درك ......من بايد كارمو مي كردم ....
رضا - خوب همه جا رو بگريد بايد همين جاها باشه .......
از پنجره مي ديدمش كيفم تو دستش بود
-لعنتي لعنتي فهميد من هنوز اينجام ..
رضا- نمي تونه با اون دختر از اينجا زياد دور شده باشه ..عبدي بيرونو خوب بگرد...
اكبر تمام اتاقاو انباري رو زير رو كن ....
زود باشيد ....
رضا با داد ..

عبدي بدو برو خونه اون دختره ....بچه ها رو شده به زور كتك ..... بردارو بيار ...
عبدي - چشم اقا ...
رضا فرياد زد...
فري خودت با پاي خودت بيا بيرون ..اون برادر خمارت همه چي رو بهم گفته
اگه خودت بياي بيرون كاري باهات ندارم
بيشتر خودمونو بين جعبه قايم كرديم
ازيتا- الان پيدامون مي كنن
- اگه به حرفام گوش كني ....كاري نمي تونن كنن ...
خودم عين خر موندم تو گل ...حالا داشتم به اين سوسولم دلداري مي دادم....(والا..برم دردمو به كي بگم ..اي خداااااااااااا..)
خدا خدا مي كردم كه يه جور از اينجا در بريم ...
صداي قدمايي رو مي شنيدم كه به انباري نزديك مي شد ..... اكبر بود..
هيكل درشتتش منو به ترس مي نداخت .....به چوپ افتاده روي زمين خيره شدم ...برش داشتم ....اكبر با پا به كاه ها و جعبه ها ضربه مي زد ..
اكبر- بهتره بياي بيرون ..رضا بفهمه خودت با پاي خودت امدي بيرون ...راحتر ازت مي گذره ...
بيا بيرون كوچولو ....
بهمون نزديك مي شد....از بغلمون رد شد ...... بلند شدمو توي يه حركت محكم كوبيدم رو سرش ...
برگشت طرفم ....انگار نه انگار ضربه خورده .باشه ..
چشمام باز موند .....باز كوبيدم رو سرش ...
كه اخش در امد ....ولي از پا نيفتاد...
نره خر تو ديگه كي هستي ...
اكبر- .دخترهرزه كثافت..چاقوش در اورد ......دو قدم پريدم عقب ....... چوب تو دستمو محكمتر گرفتم ..كف دستام عرق كرده بود ........اكبر چاقو رو هي
از اين دست به اون يكي دستش مي نداخت ...... مي خواست منو بترسونه ...
اكبر- امشب تلافي همه كاراتو سرت ميارم ...كاري مي كنم كه رضا تو رو فقط براي شستن توالت خونه اش ببره
- خفه شو...
با چوب به طرفش رفتم.. بلند كردم كه بزنمش.... ولي با يه حركت چوبو از دستم كشيد بيرون و با پشت دست محكم كوبيد رو صورتم ...
افتادم روز زمين ...به ازيتا گفته بودم هر چي شد از جاش در نياد بيرون ..

رضا با افتادنم به طرفم امد...يقمو گرفت و با يه دست بلندم كرد ....و به ديوار تكيه داد...از ضربه اش بي حال شده بودم.... چاقو رو زير گلوم گذاشت ...
اكبر- خيلي وقت بود كه منتظر اين روز بودم ....
نوك چاقو رو زير گردنم به حركت در اورده بود .......كمي داشتم جون مي گرفتم كه محكم با پا كوبيدم زير شكمش ...
چاقو از دستش افتاد..... خم شد ...از درد .....چشماش قرمز شد
اكبر- سگ پدر....
خم شدم تا چاقو رو بردارم .....اما زودتر از من شيرجه زد ...و چاقو رو برداشت ...همزمان منو هم هول داد...افتادم رو زمين ......چاقو رو بلند كرد كه بكوبه
بهم .....سريع با دستم....مچشو گرفتم .
.شانس اوردم ضربه ام ..سستش كرده بود.... وگرنه نمي تونستم جلوش زياد مقاومت كنم ...دوتامو رو زمين افتاده بوديم ..مي خواست چاقو رو بهم بزنه
....پامو بردن بالا كه بهش لگد بزنم ....زود فهميد و نذاشت ...داشتم كم مي يوردم ....نوك چاقو نزديك چشمم بود....
عرق كرده بودم .........
با صداي ضربه اي كه به جايي خورد ...چشماي اكبر باز شد ...بعد از چند ثانيه اين خون بود كه از فرق سرش جاري شد ....و بعد از مكثي افتاد رو زمين ...
نفسم تازه امد بيرون با خيال راحت افتادم رو زمين..چشممو بستمو باز كردم به بالاي سرم نگاه كردم ..... ...
باورم نميشه..مهرداد بالاي سرم با يه چوب بزرگ وايستاده بود ....
(اي قربون اون قد و قامتت بشم ......ببخشيد اشتباهي رفت روي كانال هندي )
با ديدنش ....بغضم داشت بازي در ميورد ... دلم مي خواست گريه كنم ....ولي سعي كردم كه فقط يه بغض كنم ......به چشمام خيره شده ....
خيلي دوسش دارم .....چشمم به ازيتا مي يوفته كه مثل موش اب كشيده تو جاش پنهون شده و دم نمي زنه ....
مهرداد خم ميشه كه كمك كنه ...بلند بشم ولي نمي زارم بهم دست بزنه ...نبايد بيشتر از اين بهش وابسته بشم ....
بغضمو همراه اب دهنم قورت مي دم پايين ...
- تو اينجا چيكار مي كني؟
با لبخند
مهرداد- از اين به بعد هر وقت رفتي دستشويي مطمن باش كسي تو اتاقت نباشه ...
- تو به حرفام گوش كردي؟
حرفاي ديشبت خيلي ضد و نقيض بود.....فهميدم مي خواي كاري كني ..به كله خرابيتم شك نداشتم ...
خندم گرفت ...ولي با ديدن چهره بر افروخته ازيتا ...اونم پشت نقاب بي تفاوتي پنهون كرديم ...

- چطور امدي اينجا؟ رضا نديدت ؟
وقتي امدم اونا امده بودن ...سرشون به گشتن گرم بود...صداشو شنيدم كه صدات مي كرد .... منم از روي ديوار پشتي امدم تو ...شانس اوردم تعدادشون
زياد نيست
-بايد زودتر از اينحا بريد ....اگه بفمه اكبر نيست زود مياد اينجا...
به تعداد كمشون نگاه نكن ...پاش برسه 10 نفرو يه جا سلاخي مي كنن
-بچه ها رسيدن خونتون؟
سرشو تكون داد
- پدرت ..
مهرداد- بابا همه چي رو مي دونه ...
- خيلي از من بدش امد ؟
با خنده ...بايد بري خودت از خودش بپرسي ...
رضا- اكبر
با صداي رضا دوباره ياد موقعيت خودمون افتادم
- بريد... نبايد شما را اينجا ببينه ....رضا خيلي خطرناكه
از همون راهي كه امدي بريد ..زودتر ...
ازيتا به طرف مهرداد امد ...
مهرداد- خوبي؟
ناراحت شدم ....بخاطر نگراني مهرداد براي ازيتا
ازيتا- اين وقته امدن ...
مهرداد- ازيتا الان وقت اين حرفا نيست ...
ازيتا- اين دختر كيه ...؟
با ترس به در انباري نگاه كردم
- بريد الان مياد .
مهرداد بدون توجه به غر غر كردن ازيتا اونو به طرف پنجره اي برد... كه از توش امده بود..
به طرفم برگشت ..من نزديك در وايستاده بودم و با نگراني بيرونو نگاه مي كردم

مهرداد- چرا نمياي ...؟
- ميام ...شما بريد من الان پشت سرتون ميام ...
مهرداد با شك ...مياي؟
سرمو تكون دادم
به ازيتا كمك كرد كه از پنجره رد بشه..
مهرداد- برو سمت ديوار الان من ميام ...
ازيتا- تو هم با يد بياي
مهرداد- ازيتا اينجا جاش نيست.... تو اين چند روزه بايد فهميده باشي كه نبايد به اينا فرصت داد...
اشكم در امده بود .....به مهرداد نگاه كردم پاشو گذاشت رو پنجره.... برگشت و به من نگاه كرد ...
مهرداد با ترس و دلهره و چهره اي عرق كرده
بيا ديگه براي چي وايستادي ...؟
-اول شما بريد... من مراقبم كه كسي نياد..... برو منم الانم ميام
به در انباري نزديكتر شدم
مهرداد- فريماه ...
برگشتم ..
مهرداد- .من به پليسا زنگ زدم تو راهن ...دارن ميان ...
.با لبخند تلخي بهش گفتم
- باشه ..خيلي خوبه ...
اشكم ديگه در امد....و رومو ازش گرفتم ....و يه قدم ديگه به در نزديك شدم...هر لحظه مي ترسيدم رضا بياد ....قدرت دل كندن از مهردادو هم نداشتم
با صداي گرفته اي
مهرداد- فريماه ..
چشام پر اشك شده بود..نفسمو دادم تو .....و لبامو گاز گرفتم
اروم با خودم
- .برو د لامصب...... انقدر عذابم نده ...
پشتم بهش بود ...دستشو گذاشت رو شونه ام ...

پشتم بهش بود ...دستشو گذاشت رو شونه ام ...
مهرداد- فريماه
با چشماي گريون به طرفش برگشتم ...
با ناراحتي بهم لبخند زد ....دستاشو نزديك صورتم اورد و گذاشت دو طرف صورتم ...اشكام جاري شده بود..
با شست انگشتاش اشكامو پاك كرد..... با دوتا دستم مچ دستاشو گرفتم
چشمامو بستم ..ديگه نمي تونستم تحمل كنم .
- .برو ديگه ....
خواستم حرف ديگه اي بزنم....... كه مهرداد لباشو محكم گذاشت رو لبام ....
با بوسه هاش ....حس كسي رو نداشتم كه با بوسه به اوج هوس مي رسه .......با بوسه هاش تازه مي فهميدم چقدر دوسش دارم ....
تمام صورتم خيس شده بود ....
صورتمو از بين دستاشو در اوردم...
- برو ....ازيتا منتظره ....
صداي ماشين پليسا به گوشم مي رسيد ...
مهرداد- پليسم كه امد ....بيا ديگه ....كجا مي خواي بري...؟
- ميام نگران نباش ...تو برو
خواست دوباره منو ببوسه ولي بهش اجازه ندادم ....به طرف در رفتم ....سر جاش با غم وايستاده بود...با دست بهش گفتم بره...
عقب عقب به طرف پنجره رفت ...براي اخرين بار ديدمش...لبخندي زدم ...
لبخند زدو روي قاب پنجره رفت ...برگشت تا باز منو ببينه ....با دست باز بهش اشاره كردم كه بره ....اونم سرشو تكون داد و پريد پايين ........
-روي لبم زمزمه كردم ...خداحافظ
چشمامو بستمو باز كردم ....برگشتم كه از در خارج بشم ..كه ضربه محكمي به سرم خورد و ديگه چيزي نفهميدم ....
فصل هشتم(آخر)
بوي بدي كه تو دماغم پيچيده بود باعث شد كه ...چشمامو باز كنم......دست و پاهم بسته شده بود..سرم درد مي كرد...
چشم چرخوندم ....توي اتاق كوچيك پر از كاه بودم ....خيلي به سقف نزديك بودم
كمي خودمو تكون دادم ....خوب كه چشمامو باز كردم ...رضا رو ديدم كه گنج اتاق نشسته بود..
رضا- خانوم بلاخره بيدار شدن...

بوي بدي مي دادم ...رضا هم بوي بدي گرفته بود...به پنجره نگاه كردم ...هنوز صبح نشده بود...فهميدم زمان زيادي بيهوش نبودم ...
رضا- با اين كارت گور خودتو كندي ...فكر كردي مي زارم راحت به وصال يار برسي...
تو سرم كلاه گذاشتي ....
بينيشو كشيد بالا
رضا- پليسا هم انقدر كه فكر مي كردم زرنگ نبودن......همه جا رو كشتن... الا سگ دوني رو ....اين بوي خوبم براي همينه ...
به چشمام خيره شد
رضا- خيلي دوسش داشتي ؟...كه اونطوري مي بوسيديش ...
فكر نمي كردم انقدر هرزه باشي ......حتما باهشم خوابيدي كه انقدر در عطش هم بال بال مي زديد
- خفه شو ....
تو كه بي عفتي .....چرا با منم نباشي .....ولي براي من مهم نيست.... همين كه بدونم با مني كافيه ....يعني همين كه كاممو از تو شيرين كنم بسه .....ديگه برام
با اشغالاي سر ميدون فرقي نمي كني
برات يه برنامه ريزي درست كردم ...
با ترس بهش خيره شدم ...
رضا- اول به اوج مي رسيم ...بعدم ...بعدم .با همه اين بنزينا اوجمونو كامل مي كنيم
چشمم به دوتا گالون كوچيك بنزين افتاد...
ترسيدم ..
رضا- خوشحال شدي عزيزم...
دكمه پيرهنشو اروم شروع كرد به باز كردن..
رضا- مي خوام برات قبل از طلوع خورشيد يه اتيش بازي راه بندازم كه هيچ عروسي تو عمرش نديده باشه... جز فري جونم
تمام دكمه هاشو باز كرده بود ...سيگاري رو در اورد و گذاشت رو لبش ..و با فندك روشنش كرد...
خودمو كشيدم عقب ...
رضا- اونو خيلي قشنگ بوس مي كردي ..منم اونطوري بوس مي كني ...؟
بهم نزديك شد..خودمو جمع تر كردم .كنارم .زانو زد
رضا- سيگار مي كشي؟ ..هوا سرده ..
سيگارشو به طرف گرفت ...

رضا- بگير اخرين سيگاره ...تو منو از زندگي ساقط كردي ..پليس با گرفتن عبدي ..تمام دارو ندارمو مصادره كرد ...
حالا من مي خوام با گرفتن عفت و زندگيت ..دارو ندار تو رو يه جا مصادره كنم سيگارشو نزديك لبام تكون داد
رضا- بكش ارومت مي كنه ...
سرمو تكون دادم
لبخند بدي زد و ...دوباره سيگارو گذاشت رو لباش
....بلند شد ..كمربند شو باز كرد..
رضا- دلم مي خواد يكم اول ادمت كنم ......بعد از اون.... مي تونيم به ضيافتمون برسيم ..
....كه تو هم جوني براي دست و پا زدن نداشته باشي...
كمربندشو با يه حركت در اورد ...
رضا- با سگگ دوست داري؟.... يا خالي خالي
نه بذار يه يادگاري از من رو بدنت بمونه ...
رضا- با سگگ بهتره ...
كمربند رو برد بالا...
چشمامو محكم بستم
نزد ..چشمامو اروم باز كردم
ديدم كمربند اورد پايين ..سيگاروشو به دست گرفت ...
رضا- نه دلم مي خواد در امدن خونتو ببينم ..اينطوري بيشتر به دلم ميشينه ...
سيگارو گذاشت رو لبشم و به طرفم امد ...
زود زود خودمو كشيدم عقب ولي نمي تونستم كاري كنم ...
خم شد ...از بالا يقه مانتومو گرفت و با خشونت كشيد پايين ....دكمه هاي مانتوم همه كنده شد...
از زير يه تاب قرمز تنم بود ...
رضا- قرمز ..رنگ قرمز ديونه ترم مي كنه ...
مانتو رو كامل در نيورد ........كمريند دوباره از روي زمين برداشت...
و برد بالا
رضا- نوش جونت عشقم ...

و محكم كوبيد بهم ...
صداي فريادم.... گوش خودمو كر كرد ..
رضا- اينم براي فري عزيزم
- اي ...
سگگ بد مي خورد بهم ..درد وحشتناكي گرفته بودم..اشكم در امده بودم
رضا- اينم براي همه زندگيم ...دوست داري ....؟
بگير ..همش با عشق تقديم به تو
تمام ضربه هاش به شكم و سينه هام مي خورد ..دستام از پشت بسته بود...پاهمم بسته بود...
مرگو جلوي چشمام مي ديدم ...
بي رحمانه مي زد ....فقط مي تونستم دور خودم بپيچم ....برگشتم كه كمرم به طرفش باشه ...ولي خم شد و منو به طرف خودش بر گردوند ....
و محكمتر از قبل با چشاي به خون نشستش منو زد
داشتم خون بالا مي وردم ..خون تو دهنم جولون مي داد...با سرفه خونا رو از دهنم ريختم بيرون
رضا- بسه ...حالا مي رسيم به ضيافتمون...بايد جوني هم داشته باشي كه به من حال بدي ...مگه نه ؟
كنار پاهام نشست و طناب دور پاهمو باز كرد ...
هنوز خون بالا ميوردم ....ناي داد زدن نداشتم
با دهني پر خون و نا توان خواستم داد بزنم ..ولي دهنم كمي تكون خورد
- كمك
رضا- خواستي دادم بزن..همه رفتن ....كسي نيست به دادت برسه ..قطره هاي اشك از گوشه چشمم سرازير شد
درست برنامه ريزي كرده بود..ديگه قدرت مخالفت نداشتم ...
مانتو رو بيشتر از روي بازوهام كشيد پايين ...و خودش افتادم روم ...
از درد زخمام به خودم پيچيدم...
رضا- چطور به اون بچه مايه دار لب مي دادي..... يالا به من همونطوري بده ...
لباشو گذاشت رو لبام ..كه از گوشه اش خون امده بيرون...
جون نداشتم
رضا- كثافت مگه با تو نيستم ...لباتو حركت بده ...فكمو محكم گرفت و تكون داد

دردو ناتواني منو مطيع كرده بود
لباشو گذاشت رو لبام..... با گريه ...همراهيش كردم ...چشماش پر خون بود ...
سرشو ازم جدا كرد..
رضا- خيلي دوسش داشتي ...؟
جوابي ندادم...
سيلي محكمي به صورتم زد
رضا- گفتم دوسش داري؟
سرمو تكون دادم يعني اره ...
رضا- براي هميشه كاري مي كنم كه از ديدنت محروم بشه ...
چشمامو بستم ...با همه چي خداحافظي كردم ..
با زندگي ...با عفتم...با عشقم ...با دنيا .....
رواني شده بود ..كاراش دست خودش نبود.
.از روم بلند شدو دوباره يه پك عصبي به سيگارش زد...
رضا- من اگه نابود بشم....... بايد تو هم با من نابود بشي..
تو مسبب تمام بد بختيايي مني ...
سيگارو پرت كرد رو علوفه هاي خشك ...دود از روشون بلند شد...
- خدايا منو ببخش ....شايد حقم اين بود ...
ديري نكشيد كه اتيش راه افتاد ...
اتيش فاصله اي تا ظرفاي بنزينا نداشت ....
بهم نزديك شد...
اخرين اميدم يه كلمه بود ....با وجود درد زياد ......با تمام قدرت فرياد زدم
- مهرداد
چنان تو دهنم زد كه خرد شدن يكي از دندونامو خوب حس كردم
رضا- هر چي مي خواي داد بزن..... پليسا ديگه رفتن...
مي خوام با درد به وصال من برسي ...

بند تاپمو گرفت و خواست پاره اش كنه ..
كه از بين علوفه هاي يه در چوبي باز شد .....سريع به در نگاه كردم..فهميدم منو اورده تو شيروني طويله
اگه بهش دست بزني ..مي كشمت ...
رضا- اوه اوه ببين كي امده ......
رضا .خنده عصبي كرده ..
بهم نگاه كرد
رضا- عاشق سينه چاكت امده ..بهتر .
دوباره به مهرداد نگاه كرد
رضا- .تو هم بشينو لذت ببره ببين چطور عشقتو ازت مي گيرم ...
رضا چهار زانو روم بود ....اسلحه شو زودتر از ورود مهرداد در اورده بود...
نه من مي تونستم حركت كنم نه مهرداد
از مهرداد با بعض و گريه التماس كردم كه كاري كنه ...
رضا- حالا اين عاشق مي خواد.... با چي ما رو بكشه...
رضا ديونه شده بود ...
اسلحه رو به طرف مهرداد گرفته بود ....
خم شد تا لباشو بذار رو لبام ....
.حواسش به مهرداد نبود ....مهرداد از در كامل امد بيرون و خودشو انداخت روي رضا و با هم گلاويز شدن ...اسلحه از دست رضا افتاد
اتيش هر لحظه به بنزينا نزديك مي شد..
يكي مهرداد مي زد يكي رضا ...
سر و صورت دوتاشون خوني شده بود ...اگه اتيش به بنزين مي رسيد سه تايمون مي رفتيم رو هوا ...
داد زدم
- مهرداد بنزينا
رضا نامردي نكرد خودشو از مهرداد جدا كرد و و يكي از گالناي بنزينا رو خالي كرد رو علوفه ها
وسعت اتيش بيشتر شد ..
رضا بلند شد ..كه به طر ف من بياد ...مهرداد پاشو گرفت ....رضا تعادلشو از دست دادو قبل از اينكه بيفته رو زمين سرش محكم خورد به ستون چوبي ...و نقش زمين شد...
به تقلا كردن افتاده بودم ...
مهرداد چهار دستو پا به كمك رسيد و دستامو باز كرد ...اتيش هر لحظه بيشتر مي شد ...منو كشيد تو بغلش..... دوتايي به اتيش نگاه كرديم ....
..سريع پيرهنشو در اورد و انداخت دورم ...
مهرداد- پاشو خانومي الان مي برمت بيرون ...
خيلي درد داشتم ....تمام بدنم خوني شده بود
- نمي تونم مهرداد......ديگه جون ندارم ..
رضا داشت تكون مي خورد ..
مهرداد .بلندم كرد و منو به طرف در كوچك روي سقف برد ..اتيش با سرعت روي در كوچيك چوبي رو گرفت
دوتايي بين اتيش گير افتاده بوديم منو بيشتر تو بغلش گرفت ....با شعله ور شدن اتيش ما هم عقب تر مي رفتيم ....
رضا از جاش بلند شد..سرشو تكون داد...تا ما رو ديد...
تلو تلو خوران به طرف يكي از گالن بنزينا رفت .. برش داشت ...
رضا- نمي زارم ....نمي زارم ....به ريش من بخنديد...
از لبه هاي ظرف اهني بنزين.... به علت گرما.. دود و بخار بلند مي شد
بنزين داخل گالنو خواست روي منو مهرداد بريزه ...كه كمي از بنزين روي بدن خودش ريخت ..... اتيش سريع وجوشو گرفت ..
جيغ و فريادش به هوا رفت
منو و مهرداد به پنجره ...كه شيشه هاي نصف و نيمه شكسته بود نزديك شده بوديم و به سوختن رضا نگاه مي كرديم ....از دادو سوختنش ..چشمامو بستمو
و سرمو گذاشتم رو سينه مهرداد....
محكمتر منو به خودش چسبوند ...ظرف بنزين تو دست مهرداد با شدت شعله كشيد و ضربه شلعه ها به بقيه بنزينا رسيد..
شدت شعله مثل ضربه عمل كرد و و منو مهرداد كه نزديك پنجره بوديمو به بيرون پرت كرد...
..فرياد زدم......
موقعه افتادم دستم توي دست مهرداد بود ولي بين راه دستش از دستم جدا شد ....جيغ مي زدم ... كه محكم خوردم به سطحي كه مثل سيلي عمل كرد ....و با
درد فرو رفتم
و بعد يه عالمه اب بود كه دورمو احاطه كرده بود ...نمي تونستم خودمو بكشم بالا... به شدت به طرف پايين مي رفتم ......
قدرتم تحليل رفته بود ......چشمام داشت بسته مي شد ..كه دستي يقه لباسمو گرفت و منو به طرف خودش كشيد ...

با سرعت به سمت بالاي اب مي كشيده مي شدم ...سرم كه از اب امد بيرون ....
هر چي اب تو دهنم بود يه جا خالي كردم و با قدرت شروع كردم به نفس كشيدن ....چشمم به ساختموني كه در حال سوختن بود افتاد ...و بعد گرماي بدن
مهرداد كه منو بغل كرده بود ...
منو و خودشو روي اب گرفته بود..دوتامون افتاده بوديم تو استخر پشت گاورداري ...
محكم منو تو دستاش قلاب كرده بود ...
با صداي كم جوني
-فكر كردم رفتي؟
با صداي لرزوني كه از سرما نشات مي گرفت
مهرداد- نمي تونستم عشقمو ول كنم و برم ...
با اين حرفش جون گرفتم
- پس ازيتا
مهرداد- من اونو دوست نداشتم فريماه ..همه ي وجودم تويي ...
سعي كردم بخندم
- من گدا صفتم ....
سرشو به صورتم چسبوند و خنديد ..
مهرداد- تو هنوز منو نبخشيدي ...
مي لرزيدم..
- پدرت ..پدرت ...اون چي ..؟
مهرداد- اون كه هميشه دوست داشته ..فقط به خاطر چندتا دروغت مي خواد پوست كلتو بكنه ..
- از كجا فهميدي ما اينجاييم؟
مي دونستم زمان زيادي نداريد از اينجا دور بشيد...پليس فكر مي كرد رضا رفته و تو فرار كردي ..منم نا اميد شدم.....ازيتا رو به سمت ماشين پليسا
فرستادمو خودم امدم دنبالت ...ولي پيدات نمي كردم ..بعد از رفتن پليسا چند بار ديگه گشتم ..كه نتيجه اي نداشت
كه صداي فريادتو كه صدام مي كردي رو شنيدم ..دقيق كه گوش كردم ديدم صدات داره از بالا مياد...
دوباره به اتيش شعله ور نگاه كردم ....
در حالي بيهشويي بودم ....مهرداد دستو پا زد كه منو ببره بيرون و به لبه استخر رسيديم ...

دستمو گذاشتم رو گونه اش ...
بهم با لبخند نگاه كرد ...
- مهرداد ...
اروم لبامو بوسيد
مهرداد- جان مهرداد ...
عاشقش بودم...دوسش داشتنم ...
لبهام از سرما مي لرزير ...بدنم درد مي كرد ....ولي قبل از حال رفتن بايد بهش مي گفتم
سرمو به سينه اش تكيه دادم ....منو محكمتر به خودش فشار داد...
سعي كردم صدامو بشنوه
- دوست دارم ...هيچ وقت تنهام نذار ....

من بي تو هيچم......تو باورم نكن
خيسم ز گريه ........تنها ترم نكن
عاشق نبودم ..........تا با تو سر كنم
آتش نبودم............ خاكسترم نكن
اگه عاشقت نبودم
اگه بي تو زنده بودم
تو بمون...... كه بي تو غصه مي خورم
اگه دل به تو نبستم
اگه اين منم كه هستم
ولي از هواي گريه ات... پ.رم
اگه شكوه دارم از تو

اگه بي قرارم از تو
تو بمون.. كه آشيانه ام تويي
به هوايت اي ستاره
به تو مي رسم دوباره
اگه... عاشقم.....بهانه ام.... تويي
دل كنده بودم .......از هم زبونيت
پنهون نكردي....... از من نشونيت
من پا كشيدم....... از عهده بسته ام
تو پا فشردي........ بر مهربونيت
اگه همزبون نبودم
اگه مهربون نبودم
چه كنم دل اين.... دل شكسته رو
اگه سرد و مرده بودم
اگه پر نمي گشودم
به تو بسته ام ........اين دو بال خسته رو
اگه شكوه دارم از تو
اگه بي قرارم از تو
تو بمون......... كه آشيانه ام تويي
به هوايت اي ستاره
به تو مي رسم دوباره
اگه عاشقم....بهانه ام ...تويي

پایان
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 65
  • بازدید کلی : 1,543